چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

پست‌های پایانی وبلاگ دولنده تا 1394/04/11

پست‌های پایانی وبلاگ دولنده تا تاریخ پنجشنبه 1394/04/11


آش شله قلم‌کار

بخش پنجم پاره‌ی نخست 

تولًد چوپانان

بگذریم همًت این پنح تن دوست یک‌رنگ و مهربان با دو شریک تازه که سیاست‌مدارانه یک سهم از ده سهم را هم به نام «مشیرالمک نایینی» قدرتمندترین شخصیت دستگاه ظل‌السًلطانی می‌کنند تا پایگاه حکومتی خود را مستحکم سازند؛ کار خود را کرد و احداث قنات هیجده کیلومتری به پایان رسید و به اصطلاح آب چوپانان رو آمد و برای آن که شکرگزاری خود را هم به جای آرند و این قنات را با همان دیدگاه روحانی شکل‌گرفته از ابتدا، جاودانه سازند علی‌رغم جهت شرقی- غربی قنات را با یک تغییر جهت که مخارجی هم به همراه داشت به سمت کوه انبار سربالا کردند و بعد سرازیر شدند تا مظهر قنات رو به قبله باشد (مسیر نخستین و طبیعی قنات از همان خیابان روبروی خیابان دشت باید باشد که از حدود ورودی فعلی جاده‌ی خور به سمت بالا متمایل شده و از کوچه‌ی میرکریم وارد خیابان اصلی شده و به جهت قبله سرازیر شده است که چندی بعد برای احداث آسیاب مسیر قنات را به بالاتر یعنی کوچه‌ی بالای دبستان ستوده تغییر داده و آسیاب را روبروی کوچه‌ی حاج مهدی و کوچه تنگوی میرزا احداث کرده و در کنار آن هم یک چشمه برای استفاده‌ی بالانشینان به وجود آمد (متأسفانه آسیاب هم مثل پنج برج قلعه‌ی نو در زمین دفن شد.)[1] که اینک هست و این پیروزی را در روز جاری شدن آب -که برای همه روزی سرنوشت‌ساز بود و برای پدر بزرگ بیشتر- جشن گرفتند. سهم پدر بزرگ از آن جهت بیشتر بود زیرا پدر بزرگ در آن روز تاریخی با دو تولّد شاد شده بود: یکی تولّد چوپانان و دیگری تولّد یک پسر که مادر بزرگ بیگم‌جانیِ دست به کار شده برایش زاییده بود و قران این دو تولٌد شادی مضاعفی برای باباحاجی به ارمغان آورده بود. این نوزاد خوش‌قدم کسی نبود جز محمّدرضا پدر من(نگارنده) که بارها - هر وقت که سخن از تاریخچه‌ی چوپانان به میان می‌آمد- از زبان خودش شنیده‌ام که: چوپانان همسال من است. من همان روزی به دنیا آمدم که آب چوپانان جاری شد.

شناسنامه‌ی شیخ محمّدرضا مستقیمی همزاد چوپانان[2]

12 قوس(آذر) 1277 خورشیدی

19 رجب 1316 قمری

3 دسامبر 1898 میلادی


محمّد مستقیمی، راهی

[1] آسیاب پیش از انقلاب به دلیل مزاحمت رفت و آمد اتومبیل‌ها در خیابان اصلی ویران شد امّا برج‌ها پنج‌گانه‌ی قلعه‌ی نو بی هیچ دلیلی بعد از انقلاب ویران گردید

[2] شماره‌ی شناسنامه 1 (یک) است و نخستین شناسنامه‌ایست که در حوزه‌ی چوپانان صادر شده است.

]]> 2015-06-22T00:14:44+01:00 2015-06-22T00:14:44+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/147 م - راهی

آش شله قلم‌کار(بخش چهارم پاره‌ی نخست)میرزا سبیل[1] اردوی کار آماده شد. باباحاجی مسؤول تدارکات اردو، محمّدباقر حاج محمّد مسؤول تهیه و حمل آذوقه به اردوگاه و سه محمّد دیگر، حاج محمّد، محمّد حاج عبدالله و محمّدعلی محمّدابراهیم هم مسؤول کند و کاو و امور مهندسی قنات و شباهنگام هم توی چادرها مشورت و حلّ و فصل مشکلات و هنوز در مراحل نخستین برآورد مخارج که معلوم می‌شود از عهده‌ی این پنج تن خارج است. باباحاجی برای تدارکات اردو مرتّب به عباس‌آباد که فاصله‌ی چندانی تا محل اردوگاه نداشت رفت و آ

آش شله قلم‌کار

(بخش چهارم پاره‌ی نخست)

میرزا سبیل[1]

اردوی کار آماده شد. باباحاجی مسؤول تدارکات اردو، محمّدباقر حاج محمّد مسؤول تهیه و حمل آذوقه به اردوگاه و سه محمّد دیگر، حاج محمّد، محمّد حاج عبدالله و محمّدعلی محمّدابراهیم هم مسؤول کند و کاو و امور مهندسی قنات و شباهنگام هم توی چادرها مشورت و حلّ و فصل مشکلات و هنوز در مراحل نخستین برآورد مخارج که معلوم می‌شود از عهده‌ی این پنج تن خارج است. باباحاجی برای تدارکات اردو مرتّب به عباس‌آباد که فاصله‌ی چندانی تا محل اردوگاه نداشت رفت و آمد داشت و مراوداتی با میرزا سبیل داشت که کارگزار مشیرالملک نایینی[2]، مالک عباس‌آباد، بود. این مراودات باعث شد که مشکلات سر راه از دو طرف مطرح گردد چون به حاج مشیر خبر رسیده بود که عدّه‌ای از اهالی انارک دست به کار احداث قناتی شده‌اند که به احتمال زیاد قنات عباس‌اباد را خواهد خشکاند حال مخبر این خبر چه کسی بوده است شاید خود میرزا و حاج مشیر هم که در دربار ظل‌السّلطان یک پا صدر اعظم است به کارگزار خود دستور می‌دهد: بلافاصله چاه‌ها را پر و چرخ چاه و لوازم مقنیان را به آتش بکشید که حکم صدر اعظم بی‌تأمل اجرا شده و شایع می‌کنند که کار کار چندقی‌هاست که از حضور انارکی‌ها در حریم آبادیشان شاکی هستند در حالی که محلّ قنات هیچ ارتباطی با جندق ندارد غافل از این که احداث کنندگان قنات چوپانان به دنبال عملی کردن کرامت آقا هستند که اینک مالک‌الرقاب جندق و اهالی جندق است و شاید همین ناپختگی شایعه دستشان را رو می‌کند و حقیقت امر ابتدا بین باباحاجی و میرزا و بعد در جمع شرکا مطرح می‌شود و در نتیجه دسته‌جمعی به دنبال راه حل این معضل گشته و پیدا می‌کنند بهترین را.

حاج محمّد جد زاهدی‌ها


محمّد حاج عبدالله جد بقایی‌ها و رحیمی‌ها


محمّدباقر حاج محمّد جد امینی‌ها

متأسفانه هنوز عکسی از حاج محمّدعلی جد مستقیمی‌ها و محمّدعلی محمّد ابراهیم جد عمادی‌ها و یاور حاج عبدالله جد عسکریان‌ها و مهدی حاج عبدالله جد عسکری‌ها و حاج مشیر به دستم نرسیده است.

میرزا سبیل کیست؟ در عباس‌آباد چه می‌کند و جریان از چه قرار است؟

میرزا علی‌محمّد فرزند میرزا محمّدعلی نجف انارکی  معروف به میرزا سبیل، فردی قلدرمآب و لوطی‌منش در انارک بود که رفتارهای لوطیانه از او بشیار دیده شده بود و در یک اتّفاق با ایجاد یک سوء تفاهم منجر به یک تهمت به احتمال قوی، نابجا مرتکب قتل خواهر خود می‌شود که صاحب دو فرزند خردسال بود. او مدّت‌ها از چنگال قانون گریخته بود تا بالاخره دستگیر شد و همراه مأموران جهت محاکمه و مجازات به اصفهان گسیل داده شد و گفته شده است که حاج محمّدجعفر، بزرگ انارک در لحظه‌ی انتقال او نامه‌ای به او می‌دهد تا به دست خود نامه را به حاج مشیرالملک نایینی صدر اعظم ظل‌السّلطان بدهد. حدس و گمان‌ها بسیار است. بعضی گفته‌اند که حاج محمّدجعفر در این نامه از حاج مشیر درخواست کرده که او را شدیداً مجازات کند به طوری که دیگر به انارک برنگردد تا انارک از شرارت‌های او در امان باشد و صرت دیگر قضیه چنین است که حاج محمّدجعفر داستان میرزا را توضیح داده و تقاضای عفو و گذشت داشته است و رفتار او را نوعی غیرت و تعصب و حفظ آبروی خانواده شمرده است و این شق‌ش دوم به شکل و شمایل نامه و عمل‌کرد حاج محمّدجعفر سازگارتر است چرا که نامه را به خود میرزا داده است تا به حاج مشیر بدهد اگر چنین نبود دور از عقل می‌نمود که میرزا سبیل خود حامل نامه‌ای باشد که خواهان اشدّ مجازات برای اوست اگر چنین بود نامه به مأموران داده می‌شد نه به خود میرزا سبیل. در هر حال سفارش حاج محمّدجعفر و همچنین نیاز حاج مشیرالملک نایینی به یک نفر قلدر توانا برای سرپرستی اموال و املاکش در منطقه‌ی انارک و بیابانک باعث شد که حاج مشیر از گناه میرزا سبیل درگذرد و او را به مأموریت خطیرش در منطقه بفرستد.

میرزا سبیل خوش‌حال از این که مجازات نشده عموزاده‌اش، صاحبه خانم را که در اصفهان می‌زیست به عقد خود درآورد و با یال و کوپال عازم عباس‌آباد که ملک طلق حاج مشیر بود و من نمی‌دانم حاجی چگونه مالک شده بود؟[3] من عباس‌آباد را مترادف حاج حسین نصرالله[4] می‌دانم چون این دو نام در خاطرات من چنان گره خورده است که جدا ناشدنی است. میرزا سبیل در رباط عباس‌آباد جای‌گزین شده پادشاهی خود را آغاز کرده به رتق و فتق امور می‌پردازد و اکنون با آمدن هم‌ولایتی‌ها به منطقه و کندن قنات در جوار عباس‌آباد مشکل بزرگی برای میرزا سبیل پیش آمده که باید با هر سیاستی که شده آن را حلّ و فصل کند به طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب. نه حاج مشیر برنجد و نه دوستان انارکی امّا مشکل ظاهراً لاینحل می‌نماید. حاج مشیر دستور بی‌برو برگردی صادر کرده است: کور کردن قنات و تار وار احداث‌کنندگان. کار سختی است به ناچار میرزا دست به کار می‌شود. شبانه عدّه‌ای را به محل می‌فرستد؛ چاه‌های احداث شده را پر می‌کنند و چرخ‌های چاه و لوازم مقنیان را هم نابود می‌کنند و به این شایعه هم دامن می‌زند که کار کار جندقی‌هاست که از حضور انارکی‌ها در منطقه شاکیند حالا چرا جندقی‌ها شاید برمی‌گردد به اختلاف شیخی و بالاسری که این اختلاف در انارک ریشه‌دار بوده است و جندقی‌ها که مردمی بسیار آرام و صلح‌طلب هستند ولی به دلیل شیخی بودن شاید به گمان میرزا آن قدر چسبناک بودند که این وصله‌ها به آنان بچسبد چون میرزا در باب قنات چاه‌ملک هم همین حقّه را تکرار می‌کند. باباحاجی و یاران که آگاهند و می‌داند که از جندق نه تنها تهدید نمی‌شوند بلکه حمایت آن دیار را هم با خویش دارند دست میرزا را رو می‌کنند و میرزا هم ناچار مشکل و معذوریت خویش را مطرح می‌کند و هم‌زمان کم‌بود بودجه و شراکت شرکای تازه هم مطرح شده که راه حل پیدا می‌شود یک تیر و دو نشان شراکت حاج مشیر حلاّل مشکلات است هم مانع را از سر راه برمی‌دارد هم شریکی قدر را همراه می‌کند و دو تن از برادران محمّد حاج عبدالله به نام یاور حاج عبدالله و مهدی حاج عبدالله به همراه حاج مشیرالملک نایینی هسته‌ی اصلی این تعاونی را تشکیل می‌دهند و کارها رونق می‌گیرد و شراکت بر مدار 10 شبانه روز پایه‌گذاری می‌شود: حاج محمّدعلی رمصان، باباحاجی ، دو شبانه روز، محمّدعلی محمّدابراهیم هم دو شبانه روز و شش شریک دیگر: حاج محمّد و محمد حاج عبدالله و محمّدباقر حاج محمّد و یاور حاج3عبدالله و حاج مهدی حاج عبدالله هر کدام یک شبانه روز و میرزا هم حاج مشیر را قانع می‌کند که نه تنها قنات چوپانان به قنات عباس‌آباد آسیب نمی‌رساند بلکه اینک او مالک یک شبانه‌روز از ده شبانه‌روز مزرعه‌ی جدیدالاحداث چوپانان است و این سیاست چنان کارساز می‌شود که میرزا سبیل مجدداً آن را در احداث هم‌زمان قنات چاه‌ملک هم اجرا می‌کند و گناهش را به گردن جندقی‌ها می‌اندازد و همان آش و همان کاسه و مالکیت یک شبانه‌رز چاه‌ملک برای حاج مشیر به همان روش و حاج مشیر ثروتمندتر و سبیل میرزا سبیل چرب‌تر می‌شود و مالکین هر دو روستا هم خوش‌حال که یک شریک گردن کلفت دارند که هم ثروتمند است و هم میخ زورشان در دستگاه حکومت که دیگر هیچ میرزا سبیلی به نام جندقی نمی‌تواند چاهشان را پر کند یا چرخشان را بشکند خلاصه هیچ کس نمی‌تواند به آنان بگوید بالای چشمتان ابروست البته انصافاً حاج مشیر هم در پرداخت مخارج قنات ودیگر مخارج با مدیریت میرزا سبیل هرگز کوتاهی نکرده است و این سهیم شدن او هرگز جنبه‌ی باج‌گیری نداشته چون بنا به اظهار قریب به اتّفاق مالکین نسل دوم که نگارنده از زبان اغلب شنیده‌ام حاج مشیر تا قران آخر سهم مخارجش را پرداخت می‌کرد و نه تنها باج نمی‌گرفت بلکه اگر حمایتی لازم بود دریغ نمی‌کرد گرچه چنین رفتار عدالت‌منشانه‌ای از صدر اعظم ظل‌السّلطان بعید می‌نماید امّا واقعیت تاریخ چنین است و انگار این شگرد موفقیت شرکت‌های تعاونی در ایران است که با شراکت یکی از وابستگان به سران کشور توفیق حاصل می‌شود و انگار این شگرد در تاریخ ایران ریشه‌دار است و امروز هم اگر کسی بر این گمان است که بدون شراکت آقازاده‌ها می‌تواند توفیقی داشته باشد در اشتباه است باید برود دعا کند که انتظار آن از ما بهتران در حد شراکت باشد نه بیشتر!

دانگ حاج مشیری هنوز هم که هنوز است در چاه ملک و چوپانان به همان نام است و دانگ حاج مشیری چوپانان بعد از سقوط ظل‌السّلطان و قاجاریه و از رونق افتادن کرّ و فرّ حاج مشیر به خانواده‌های طباطبایی و برادران فروخته شد و هنوز هم گمان کنم در مالکیّت آنان است.

بله این شراکت میخ میرزا سبیل را در هر دو طرف محکم کرد تا آن جا که به کدخدایی چوپانان برگزیده شد و با آن شبیل و آن یال و کوپال و تفنگ و یراق بر اسب خود سوار می‌شد و می‌تاخت و صد البته برای چوپانان و لابد برای چاه ملک هم منافع بسیاری در بر داشته است چون کارگزار صدر اعظم ظل‌السّلطان کدخدای چوپانان هم پود و دیگر پیداست که خرش تا کجاها می‌رفته است.

مهر میرزا سبیل کدخدای چوپانان


صاحب سلطان خانم همسر میرزا سبیل


محمّد مستقیمی، راهی


[1] علی‌محمّد نجفیان، معروف به میرزا سبیل(به دلیل داشتن سبیل‌های بلند و پرپشت)، متولّد 1237 ه. ش. و متوفای 1321 ه. ش. فرزند میرزا محمّدعلی نجف فرزند محمّدنجف مبین فرزند مبین از اهالی انارک است که به دلایلی که در متن آمده کارگزار حاج مشیرالملک نایینی در عباس‌آباد می‌شود. «نگارنده»

[2]« حاج مشیر الملک میرزا باقر خان طباطبایی نایینی » : فرزند میرزا علی محمّد خان . متوفی 1348ق. وی در مدرسه‌ی نیم‌آورد ساکن شد و تا حدود شرایع تحصیل کردد سپس در دستگاه ظل‌السّلطان وارد شد و سمت منشی‌گری « میرزا حبیب‌الله خان مشیر انصاری » را یافت و پس از فوت او در اثر عقل و هوش و دانایی ترقّی کرد و صاحب قدرت و نفوذ گردید و ثروتی زیاد حاصل کرد . پس از عزل ظل‌السّلطان خانه‌نشین شد و به تدریس فقه در خانه خویش پرداخت .

وی یکی از مؤسسین مدارس جدید درا صفهان می‌باشد و مدرسه‌ی باقریه شهشهان از آثار اوست . او را ابتدا در جوار جناب صاحب دفن کردند و بعدها به کربلا منتقل گردید .

دارالفنون اصفهان: محـل مـدرسـه ابتـدا نـزدیک سقاخانه‌ی طوقچی و بقعه‌ی شهشهان بود؛ جایی که امروز آن سقاخانه قدیمی هنوز در جـای خـود باقی است و مدرسه باقریه‌ی شهشهان، اگر چه از داخل آن صدایی شنیده نمی شود اما هنوز آجرها و حجره‌های قدیمی فرو ریخته‌اش در محلّه‌ی طـوقچـی استـوار، بـاقـی مـانـده اسـت. عمر این بنا البتّه بسیار کوتاه بود چرا که پس از مدّت کوتاهی، به باغ عمارت مشیرالملک واقع در محله طوقچی منتقل شد. با این حال شهرت این مدرسه باعث شده بود که شعبه‌ی دیگری نیز در محله چهارسوق داشته باشد امّا به خاطر حسـادت گروهی از درباریان ناصرالدّین شاه، درس خواندن در آن برای همیشه تعطیل شد.

پیش از راه‌اندازی این مدرسه، از آن جا که ظل‌السّلطان اوّلین کسی بود که مدرسه‌ی همایونی را در اصفهان آن زمان احداث کرده بود، کسی جرأت‌ ساخت مدرسه‌ی دیگری را نداشت و به همین خاطر ترس از تعطیلی و تخریب مدرسه توسط درباریان قاجار باعث شده بود کـه کسـی جـرأت‌ سـاخـت مـدرسه به سبک جدید را نـداشتـه بـاشـد تـا این کـه بـالاخـره حـاج میـرزا بـاقرخان نـایینـی، منشـی‌بـاشـی معـروف بـه مشیرالملک ـ منشی مخصوص‌ ظل‌السّلطان که مورد احترام عامّه مردم نیز بـودـ  اقـدام بـه تـأسیـس مـدرسـه‌ی دیگـری بـه نـام بـاقریه‌ی شهشهان کرد.

مشیرالملک از جمله با نفوذترین کارگزاران حکومت اصفهـان و از دوستان نزدیک ظل‌السلطان محسوب می‌شد. او در سال 1318 هـ ق دقیقاً چند سال پیش از انقـلاب مشـروطـه اقـدام بـه احـداث این بنا کرد. البتّه هدف او از ساخت این مدرسه آن بود که به نوعی مقابل ظل‌السّلطان بایستد و از او پیشی بگیرد و در راه ارتقای سطح سواد مردم قدمی بردارد.

کـتــاب‌هــای تــاریـخــی را کــه مـرور مـی کنیـم، دربـاره مـؤسـس ایـن بـنـای تـاریخی چنین می خوانیم: « منزل مسکونی مشیرالملک در محلّه‌ی شهشهان بود. او با به چنگ آوردن اراضی فراوان که با استفاده از موقعیت بالای خود به قیمت پایین به دست آورده بود، یکی از مهم‌تـریـن زمینـ‌داران اصفهـان بـه شمار می رفت. این مـدرسـه بـا بـرنـامه‌ای شبیه به برنامه دارالفنون تهران شروع به کار کرد و در مدّت سه سال آن قدر مشهور شد که بسیاری از در باریان ‌نسبت به عمل‌کرد این مدرسه و بانی بنا حسادت کردند به طوری که ناصرالدّین شاه دستور تعطیلی آن را صادر کرد.»

بعـد از تـأسیـس مـدرسـه، بخشـی از هـزینه‌های آن را شهریه‌ی دانش‌آموزان و بخش دیگرش را خیّرین شهر تـأمیـن مـی‌کـردنـد. برنامه‌های مدرسه شامل دروس ابتدایی، املا، انشا، قرائت فارسی و دروس عملی بود. دروس‌ عملی شامل حساب، هندسه و جغرافی بود. زبان خارجی هم در آن تدریس می‌‌شد. اداره‌ی مدرسه همچنیـن بـراسـاس نظـام‌نـامـه‌ای بـود کـه تعیین کرده بودند امّا به خاطر نامعتبر بودن و وجود نقص‌هایی در آن، مشیر‌الملک دستور آماده کردن نظام‌‌نامه جدید و البتّـه کـامـل‌تـری را بـه فردی به نام میرزا علی نقشینه واگذار کرد و او نیز پس از مدتی موفق به تهیّه و تنظیم نظـام‌نـامـه جـدیـدی در پنـج فصـل شـد. فصـل اوّل بـه مـوضـوع تـکلیف شاگردان و اولیای آن‌ها در 92 ماده، فصل دوم درباره تکلیف معلّمان در 6 ماده، فصل سوم پیرامون وظایف ناظم در6 ماده، فصل چهارم در تنبیه شاگردان در 2 ماده و فصل پنجم نیز در تکالیف عمومی داخل و خارج مدرسه در 21 ماده تنظیم شده بود.

آن زمـان یـکـی از مـوضـوعـات مـهـم مـورد توجّه بانی مدرسه و تهیه‌کننده نظام‌نامه، انتخاب معلّمان بود به طـوری کـه مـشـیـرالـمـلـک دسـتـور داده بـود تـا معلّمان مدرسه را از افراد با سواد و متدیّن مدرسه‌ی دارالفنون تهران انتخاب کنند.

حاج میرزا محمّدباقر خان مشیر‌الملک نائینی، فرد باهـوشـی بـود کـه بـه عـنـوان نـویـسنده نزد ظل‌السّلطان حـضـور پـیدا کرد و پس از چند سال با قدرت در آن دسـتـگـاه زنـدگـی کرد. پس از برچیده‌ شدن دستگاه، عزلت نشینی در خانه را انتخاب کرد و گاهی اوقات نیز بــه تــدریــس مــی پــرداخــت. وی زمــانــی در دسـتـگــاه حـکـومـت اصـفـهـان جـای گـرفـت که ظل‌السّلطان به واسطـه برکناری از حکومت ایالات جنوبی ایران به کلی سرخورده شده بود. در این مرحله ظل‌السّلطان چـون مـی‌دیـد پدرش هر لحظه ممکن است او را از حکومت اصفهان بردارد، به فکر منافع مالی خود افتاد و هر کسی که می توانست در این کار به او کمک کند، نــزد او اعـتبـار بسیـاری پیـدا مـی‌کـرد. مشیـرالملـک بـا فـــروش خـــالــصـــه‌جـــات دولــتــی و پــرکــردن جـیــب ظل‌السّلطان از عواید حاصله، مورد توجّه حاکم قرار گرفت. نظارت او بر واگذاری زمین‌های دیوانی هم موجب جلب مالکان و زمین‌داران  بزرگ بود و به همین دلیل وقتی تصمیم به احداث مدرسه گرفت چون مقام مـشـیــرالـمـلــک مــورد توجّه هـمــه طـبـقـات بـود هـیـچ اعتراضی به ساخت مدرسه‌ی باقریه نکردند.

 ‌باز شدن مدرسه‌ی باقریه در شرایطی صورت گرفت کـه نـوعـی بـدبـینی نسبت به این گونه مدارس وجود داشت زیرا در آن زمان حتی شاگردان مکتب خانه‌ها چندان به حساب نمی‌آمدند به طوری که عدّه‌ای از واقفان مدارس علوم دینی بر عدم استفاده از امکانات ایـن مـدارس تـأکـید داشتند و در وقف‌نامه‌های خود مـی‌نـوشـتـنـد کـه: « مـکـتـبـی خـارج از موقوف علیهم اسـت و اطفال فارسی‌خوان هم در مدرسه مزبور، منزل نداشته باشند.» حتّی سال‌ها بعد از مشروطه نیز این مدارس را به تحقیر: « معلم خانه» می‌خواندند امـّا مـدرسه‌ی باقریه نه فقط در محلّه‌ی شهشهان،  بلکه مـدّتـی بـعد شعبه‌ی دیگرش در چهارسوق هم افتتاح شد.  ‌

منبع: http://www.nesfejahan.net/CMS4/EDITORIAL.ASP?ID=-173883976

 

[3] عباس‌آباد مزرعه‌ی کوچکی است در جنوب چوپانان که گفته شده در زمان شاه عباس صفوی در سفر معروف او، پای پیاده تا مشهد مقدس، احداث گردیده و لابد جزء املاک پادشاهان صفوی بوده که در جریان تاریخ به قاجاریان می‌رسد و لابد ظل‌السّطان آن را به حاج مشیر می‌بخشد. این‌ها همه حدسیات است. در سفر معروف شاه عباس صفوی به مشهد دستور احداث قنوات و رباط‌های بسیاری افسانه‌گون گفته و ثبت شده است امّا رباط عباس‌اباد از ساختمان‌های دوره قاجار است و به احتمال قوی به دستور خود حاج مشیر ساخته شده است چون ویژگی‌های بناهای دوره‌ی صفوی را ندارد و بیشتر قاجاری است تا صفوی امّا در مالکیّت این مزرعه‌ی کوچک بعید نیست که حدس من درست باشد. این مزرعه در حال حاضر در مالکییت فرزندان حاج حسین نصرالله است. «نگارنده»

[4] - حاج حسین جلالپور فرزند نصرالله جوگندی فرزند کربلایی عباس ظفرقندی یا اسماعیل ظفرقندی و کوچک عباس صفر، متولد 1273 ه. ش. که از دو ازدواج صاحب چهارده فرزند است.

]]> 2015-06-06T02:20:45+01:00 2015-06-06T02:20:45+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/146 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(بخش سوم، پاره‌ی دوم)در انتهای گفت‌وگوی دوستانه‌ی سرکار آقا و پدر بزرگ در آن عصر باشکوه بر دامنه‌ی کوه انبار، ناگهان شیخ با اشاره به دشت گسترده در زیر پایشان می‌گوید: حاجی محمّدعلی! من در این جا یک آبادی بزرگ می‌بینم!به جمله‌ی شیخ توجّه کنید! می‌گوید می‌بینم؛ پس این پیش‌بینی است نه کرامت. پیش‌بینی حاصل از آگاهی این مرد بزرگ به جغرافیای منطقه و مسایل زمین‌شناسی و آب‌شناسی و خیلی چیزهای دیگر که این آگاهی مرا هم به تعظیم وامی‌دارد امّا یک شگرد دیگر در بیان شیخ هست که


آش شله‌قلم‌کار
(بخش سوم، پاره‌ی دوم)

در انتهای گفت‌وگوی دوستانه‌ی سرکار آقا و پدر بزرگ در آن عصر باشکوه بر دامنه‌ی کوه انبار، ناگهان شیخ با اشاره به دشت گسترده در زیر پایشان می‌گوید:

حاجی محمّدعلی! من در این جا یک آبادی بزرگ می‌بینم!

به جمله‌ی شیخ توجّه کنید! می‌گوید می‌بینم؛ پس این پیش‌بینی است نه کرامت. پیش‌بینی حاصل از آگاهی این مرد بزرگ به جغرافیای منطقه و مسایل زمین‌شناسی و آب‌شناسی و خیلی چیزهای دیگر که این آگاهی مرا هم به تعظیم وامی‌دارد امّا یک شگرد دیگر در بیان شیخ هست که کمی دقّت می‌خواهد باز هم به جمله توجّه کنید! شیخ نمی‌گوید که حاجی این جا مستعد احداث یک قنات پرآب است که به نظر من باید همین را می‌گفت بلکه می‌گوید: من در این جا ک آبادی بزرگ می‌بینم؛ جمله شیخ محقق شدن همان جمله را در بر دارد این است که جمله رنگ کرامت به خود می‌گیرد و بلای بر سر پدر بزرگ من می‌آورد که نگو و نپرس! ادبیات و دستور زبان جمله‌ی شیخ رنگ عوام‌فریبی دارد. او آگاهی خود را به گونه‌ای بیان می‌کند که انگار به او وحی شده است؛ همان برداشتی که پدر بزرگ از آن کرده است حال چرا شیخ این ادبیات را انتخاب می‌کند به ذات این طبقه برمی‌گردد. ادبیات این گروه همین است. آن جمله‌ی پیش‌نهادی من رنگ علمی دارد و این جمله‌ی شیخ رنگ وحی و الهام و عوام‌ هم دومی را بهتر می‌پسندد و اگر جناب شیخ این ادبیات را به کار نگرفته بود امروز چوپانانی در جغرافیای ایران نبود و معلوم نبود من کجایی هستم؟ شاید همان انارکی باقی می‌ماندم و یا شاید اصلاً به وجود نمی‌آمدم که امروز بنشینم و ناخن بزنم و رفتارهای گذشتگان را حلاجّی کنم.

به عکس‌های زیر توجّه کنید تا به همان نتجه‌ای برسید که من رسیدم:

دشت چوپانان از چشم‌انداز جنوب


دشت چوپانان از چشم‌انداز غرب


دشت چوپانان از چشم‌انداز شمال


دشت چوپانان از چشم‌انداز شرق


محل اتراق کاروان حاج محمدعلی رمضان انارکی

پیش‌بینی شیخ و یا به قول پدر بزرگ پیش‌گویی سرکار آقا با او چه کرد!؟ چنان ذهن او را مشغول ساخت که دیگر حتّی به سخنان شیخ هم توجّه‌ای نداشت و یا شاید در به تأخیر انداختن سفر هم دیگر نکوشید و با آن که شب در راه بود باباحاجی دستور حرکت داد نه این که از مؤانست با شیخ سیر شده باشد نه! بلکه می‌ترسید دیگری بر او سبقت بگیرد. او کرامت شیخ را حق خود می‌دانست. نکند شیخ به دیگری هم گفته باشد! یا نکند این گفت‌وگو را دیگران هم در کاروان شنیده باشند! این بود که باباحاجی به ولوله افتاد به حدّی که دیگر نفهمید کی و چگونه از آن منزل بار کردند؟ و چگونه از شیخ جدا شد؟ و کی به سمنان رسید و بازگشت؟ و کی و چگونه شتران خود را فروخت و با مبلغ قابل توجّهی پول نقد به انارک بازگشت؟

رفتار پدر بزرگ پس از این سفر، شگفتی همه را برانگیخت و او هم دلیلی برای این تغییر رفتار خود یا نداشت یا بیان نمی‌کرد به هر حال در انارک هم آرام نگرفت. معلوم نیست پدر بزرگ چقدر با خویشتن جنگیده است در این که تنها دست به کار شود یا از دوستان و اقوام هم کمک بگیرد که برآورد مخارج کار و ترس از کم آوردن او را از این دو دلی بیرون آورد و به سراغ چهار تن از خویشاوندان خود در انارک رفت: محمّدعلی محمد ابراهیم، حاج محمّد حاج محمّدرحیم، محمّد حاج عبدالله، ‌محمّدباقر حاج محمّدجعفر(باقر حاج محمّد) و آن‌ها هم استقبال کردند و این پنچ محمّد رفاقتی را پایه گذاردند که تا پایان عمر که هیچ به دوستی فرزندانشان انجامید و تا پایان عمر آنان هم دوام یافت و چه خوش حال بودند و چه خوش‌یمن و با شگون می‌دانستند هم‌نامی خویش را که هر پنج تن محمّد نام بودند و لابد این را هم از توجّهات الهی که در کرامت سرکار آقا نهفته و از آن نشإت گرفته بود؛ می‌دانستند. من از تمایلات مشربی آن چهار تن اطلّلاعی ندارم امّا در مورد پدر بزرگ می‌دانم و می‌توانم حدس بزنم و اختیارش را هم دارم چون پدر بزرگ خودم است و حق دارم حتّی با باورهای او شوخی کنم حالا پدر بزرگ از ابتدا تمایلات شیخیگری داشته یا پس از به تحقّق پیوستن پیش‌گویی و کرامت شیخ به این مشرب پیوسته است درست معلومم نیست.

این پنج تن با تدارک بیل و کلنگ و دلو و ریسمان و چرخ چاه، مقنّی و کارگر عازم منطقه شدند و پس از مطالعه و ترازکشی از دشت چوپانان به منطقه‌ی پوزه وربند و محل مادرچاه قنات چوپانان رسیدند که در آن زمان چاه آبی به نام چاه چوپانان(چوپان‌ها) که آب شرب گوسفندان و دام‌داران منطقه را تأمین می‌کرد؛ رسیدند و با حفر مادرچاه در عمق 30 متری به آب دست یافتند و با در نظر گرفتن 10 متر زیر آب بنای قنات را بر 40 متری نهادند و با چند گروه مشغول کندن قنات هجده کیلومتری شدند.[1]

محمد مستقیمی - راهی



[1] - در حال حاضر، بعد از 120 سال، عمق مادرچاه 45 متر است با آب‌دهی 30 لیتر بر ثانیه


]]> 2015-05-30T02:28:37+01:00 2015-05-30T02:28:37+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/145 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(بخش سوم، پاره‌ی نخست)کرامت سرکار آقا کاروان آرام آرام در موسیقی دل‌نواز زنگ شتران در شیب ملایم به سمت شمال پیش می‌رود. لحظاتی قبل از بارانداز مشجری بار کرده است و باباحاجی که خود این بار کاروان‌سالار است؛ رکاب به رکاب سرکار آقا که مسافر عزیز اوست پیشاپیش کاروان می‌راند و خوش‌حال است که می‌تواند باز هم در فرصت‌هایی از فیوضات سرکار آقا بهره ببرد و نگران این که یکی دو منزل دیگر این مسافر به مقصد می‌رسد و این هم‌پالکی عزیز را از دست می‌دهد. سرکار آقا، میرزا محمدباقر همدانی[1]

آش شله‌قلم‌کار

(بخش سوم، پاره‌ی نخست)


کرامت سرکار آقا

کاروان آرام آرام در موسیقی دل‌نواز زنگ شتران در شیب ملایم به سمت شمال پیش می‌رود. لحظاتی قبل از بارانداز مشجری بار کرده است و باباحاجی که خود این بار کاروان‌سالار است؛ رکاب به رکاب سرکار آقا که مسافر عزیز اوست پیشاپیش کاروان می‌راند و خوش‌حال است که می‌تواند باز هم در فرصت‌هایی از فیوضات سرکار آقا بهره ببرد و نگران این که یکی دو منزل دیگر این مسافر به مقصد می‌رسد و این هم‌پالکی عزیز را از دست می‌دهد. سرکار آقا، میرزا محمدباقر همدانی[1] است که از غائله‌ی شیخیه از همدان گریخته و چند صباحی را در تهران گذرانده و بالاخره همه جا را ناامن دانسته صلاح بر این دیده است که به نقطه‌ای دور افتاده در قلب کویر پناه ببرد و جندق را انتخاب کرده است. جندق علاوه بر این در دل کویر جای دارد و دور از دست‌رس بیگانگان است یک ویژگی دیگر هم دارد اهالی آن تقریباً قریب به اتفاق شیخی مذهبند و این ویژگی هم امنیت بیشتری برای شیخ دارد هم مشتاقان او گردش خواهند بود بنا براین بهترین انتخاب است و با این مقدّمات است که جناب شیخ برای رسیدن به جندق مسافر کاروان باباجاجی می‌شود که از اصفهان به دامغان و شاهرود می‌رود و این همه تصادف برای همراه شدن یک مرید با مراد شاید پیش‌درآمد همان نکته‌هایی که در پی خواهد آمد.

این اشتیاق باباحاجی به طولانی شدن زمان هم‌سفری با سرکار آقا و افتخار هم‌پالکی بودن با او و هزاران مورد دیگر که از زبان پدر و عموها و عمّه شنیده‌ام نشان می‌دهد که نه تنها باباحاجی تمایلات شیخیگری داشته بلکه یک شیخی دو آتشه بوده است. هرگز به صراحت از فرزندان او نشنیدم که او شیخی بوده است امّا به کنایه زیاد شنیده‌ام که هم او و هم ماماجانی رفتارهای شیخیگری داشته‌اند. عموی بزرگم، محمّد حاج محمدعلی، خیلی بیشتر از برادران و خواهرانش پای‌بند آداب و رسوم مذهبی بود و بیشترین داد و ستدش هم در امور مذهبی با جندقی‌ها بود ولی پدر و عمو میرزامهدی و عمه حاج هدیه رفتارهایی عادّی داشتند در حدّ نماز و روزه. گهگاهی هم از پدر در باب شیخیه می‌پرسیدم که همیشه می‌گفت: شیخی‌ها بهایی نارس هستند به هر حال گمان من بر این است که پدر بزرگ یک شیخی معتقد بوده است این را از رفتارهای او استنباط کرده‌ام البته انارکی‌ها  به دو گروه بزرگ شیخی و بالاسری تقسیم می‌شدند و آثار این دو مشربی در مساجد شیخی و بالاسری در انارک همچنان باقی است.

کاروان همچنان به جندق نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و هرچه سرکار آقا عجله نشان می‌دهد حاجی بیشتر دست دست می‌کند تا این سفر را درازتر کند و همین انگیزه باباحاجی را بر آن می‌دارد که در محلّ فعلی چوپانان که در آن ایّام مسیلی بوده بین کوه قراول‌خانه و امتداد آن به سمت غرب تا منطقه‌ی ریگ جن. بر دامنه‌ی تپه‌ای که امروز کوه انبار نامیده می‌شود به بهانه‌ای بار می‌اندازد با آن که هنوز تا غروب آفتاب ساعاتی باقی است. لوازم استراحت شیخ و همنشینی و بهره‌وری خویش را از محضر او فراهم کرده در کنار او لابد به بزم چای و قلیان می‌نشیند. این نشست کوتاه باباحاجی و سرکار آقا آن قدر در نظر من جلوه دارد و سال‌هاست آن را حلاجی کرده و در باره‌ی آن بارها داوری کرده ام که به راحتی نمی خواهم از آن بگذرم. تأمّل و درنگ من در باقی ماندن در روایت این جلسه بی‌شباهت به به تأمّل و درنگ باباحاجی در به درازا کشیدن این سفر نیست گرچه انگیزه‌ی آن در من و باباحاجی متفاوت است. او می‌خواست هم‌نشینی با مراد را به درازا بکشاند و من می‌خواهم سرنوشت خود را که بر این گمانم در این نشست پی‌ریزی شده و رقم خورده است ریشه‌یابی کنم اگرچه پی‌ریزی سرنوشت من هزاران عامل و علّت دارد که بسیاری از آن ها حتّی به ذهن من هم نمی‌رسد امّا این عامل ملموس‌تر است. عاملی که جغرافیای محلّ تولّد و بالیدن مرا رقم می‌زند؛ کم عاملی نیست. شاید هم همان علاقه به زادبوم و مسقط‌الرأس است که مرا برمی‌انگیزد در این نشست بمانم.

منطقه‌ای که این جلسه در آن در عصر یک روز بهاری سال 1277 شمسی برگزار شد؛ جغرافیایی دارد که شاید از چند جهت قابل توجّه است. این منطفه از طرف جنوب به کوه‌های سفیدو و چفت عباس‌آباد و هفت‌تومان و از شرق به کوه‌های وربند و میرشریف و از شمال به کوه تختک و ریگ جن و از غرب به باتلاق‌زار ریگ جن محدود می‌شود و در ابتدای باتلاقی است که آب‌رفت‌های تمام این بلندی‌ها را پذیراست دشتی که در حال حاضر چوپانان و حجت‌آباد و آشتیان و چند مزرعه‌ی دیگر در آن قرار دارد. دشتی کم‌ارتفاع  که چند مسیل به آن می‌ریزد و شاید بتوان ادّعا کرد که پر آب‌ترین منطقه در کویر مرکزی است حفّاری‌ها این ادّعا را نشان می‌دهد. هر کجا را که 30 متر بکنی به آبی بانمک و قابل توجّه می‌رسی که به نظر می‌رسد سفره‌ی زیررمینی عظیمی است و استفاده‌ی چندین و چند ساله از چاه‌های نیمه عمیق منطقه هم نشان می‌دهد که افت چشم‌گیری در آب منطقه نداشته است در حالی که در مناطق دیگر اکثر چاه‌ها و قنوات در اثر استفاده‌ی بی‌رویّه از آب چاه‌های نیمه عیق به نابودی کشیده شده‌اند امّا این دریاچه‌ی زیرزمینی هنوز که هنوز است در مقابل این تاراج مقاومت کرده و زنده است و در سه رشته قنات چوپانان و حجت‌آباد  آشتیان کم‌بودی احساس نمی‌شود و فراز و نشیب آن تنها حاصل لای‌روبی نشدن قنوات بوده است.

قصد من از این همه حاشیه رفتن و توضیح، یکی ماندن در نشست سرکار آقا و باباحاجی است و دیگر این که کرامت شیخ را زیر سؤال ببرم که آنچه گذشته حاصل کرامت نیست بلکه حاصل شناخت است و کمی به باور پدر بزرگ بخندم گرچه شاید شما هم به من بخندید باشد کمی با هم می‌خندیم.



[1]محمد باقر همدانی میرزا محمد باقر شریف طباطبایی متولد قریه‌ی قهی[۱] (واقع در کوهپایه‌ی اصفهان)[۲] است. پدر ایشان میرزا جعفر شخصی بسیار معتبر و از اهل علم و خانواده‌ای با فراست بود. ایشان از نواده‌های میرزا محمد باقر صاحب کفایه و ذخیره هستند. تاریخ تولد: دهم ربیع الاول ۱۲۳۹ هجری قمری. میرزا جعفر از علاقه‌مندان شیخ احمد احسائی بود و شیخ در یکی از سفرها به خانه ایشان رفته بود. میرزا محمد باقر شریف طباطبایی همدانی، ابتدا علومی مثل طب و... را در نزد پدر آموخت و سپس با صلاح‌دید پدر در مدرسه‌ی نیماورد مشغول تحصیل شد. به همین جهت علوم مختلف را نیز در آنجا آموخت. و همیشه مشغول تهذیب نفس و مدوامت بر اعمال شرعی داشت. شور و اشتیاق طلب علم و آموختن او را واداشت که به دیدار حاج محمد کریم کرمانی نائل آید. هنگامی که سفر حاج محمد کریم را از یزد به مشهد شنید مشتاقانه به سر راه شتافت. چون سفر حاج محمد کریم کرمانی لغو شد او هم به همراه حضرتش به کرمان شتافت و در مدرسه‌یابراهیمیه سکنی گزید. خلاصه سالیان فراوان در لنگر و کرمان در محضر آن جناب کسب فیض می‌نمود تا آنکه به دستور او برای هدایت و ارشاد اهل نائین به آن دیار شتافت. و پس از چند سال دوباره به کرمان بازگشت و در محضر استاد خویش به ادامه تحصیل پرداخت. تا آنکه دوباره به دستور استاد و تقاضای مردم همدان به همدان رهسپار و به نشر حقایق اهل بیت پرداخت. تا آنکه در سال ۱۲۸۸ حاج محمد کریم کرمانی از دنیا رخت بربست و برخی از شاگردان ایشان که علم و تقوای حاج محمد باقر را شناخته بودند به محضرش آمده و طی طریق کرده به همدان آمدند. تا آنکه حسادت حسودان در آن دیار شعله‌ور شد و بالاخره در عید فطر سال ۱۳۱۵ هـ. ق به شیخیه‌ی همدان حمله کردند که منجر به کشته شدن عده‌ای از اطرافیان آن جناب و هجرت ایشان و خانواده‌شان به شهر ری و سپس به روستایی در کویر به نام «جندق» شد. سر انجام در شب ۲۳ شعبان المعظم سال ۱۳۱۹ هجری قمری داعی حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم کردند. و بدن مطهرش را در همان جندق به صورت امانی به خاک سپردند. حسب الوصیه پس از چند سال بدن ایشان را به مشهد مقدس انتقال و در جوار علی بن موسی الرضا در صحن نو (آزادی) اطاق شماره۳ دفن کردند که هم اکنون در محل کفش‌داری رواق دارالحکمه واقع است.[۳][۴][۵]

«باقریه» پیروان میرزا محمد باقر همدانی بودند. او نخست نماینده حاج محمدکریم‌خان در همدان بود و پس از واقعه رمضان ۱۳۱۵ هجری قمری همدان وغارت اموال و بیتش در همدان توسط افرادی در همدان به جهت حفظ جان خود از همدان به تهران جهت عرض حال به حاکم زمان هجرت نمود ولی بدلیل نیافتن جواب دل‌خواه از حاکم کشور در پاسخ به دعوت فرستاده‌ی خود آقا سید هاشم لاهیجی به جندق رفت. او سالیان متمادی در جندق سکنی گزیده وبه تبیین احکام اسلام و بیان روش‌های اهل بیت پرداخت در نائین و اصفهان و جندق و بیابانک و همدان و مشهد و تهران مقلدینی یافت. شرح غارت شیخیه همدان به تحریک آخوند ملا عبدالله در کتابی به نام تاریخ عبره (عبرت) لمن اعتبر که در سال ۱۳۱۶ یا ۱۳۱۷ قمری چاپ شد نوشته شده‌است. منبع: ویکی پدیا

]]> 2015-05-03T23:00:00+01:00 2015-05-03T23:00:00+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/144 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(بخش دوم، پاره‌ی دوم)تجدید فراش باباحاجیبماند؛ حاجی با اشتیاق تمام به آن جلسه‌ی تقسیم ارث رفت و لابد همان احساسی را داشت که من در جلسه‌ی تقسیم ارث «عمّه حاج هدیه» داشتم و لابد او هم تخم لقی در جیب داشت مثل من تا در دهان یکی بترکاند. هر چه بود حاصل این جلسه سهم‌الارث «بیگم‌جان خانم» بود که جدود 70 – 80 نفر شتر شد[1] که قابل ملاحظه بود به ویژه از دیدگاه شترداری چون حاج مندلی رمضون که: قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری و به استناد همه‌ی روایت‌ها نگاه طمع‌کار و قدردان حاجی

آش شله‌قلم‌کار

(بخش دوم، پاره‌ی دوم)

تجدید فراش باباحاجی

بماند؛ حاجی با اشتیاق تمام به آن جلسه‌ی تقسیم ارث رفت و لابد همان احساسی را داشت که من در جلسه‌ی تقسیم ارث «عمّه حاج هدیه» داشتم و لابد او هم تخم لقی در جیب داشت مثل من تا در دهان یکی بترکاند. هر چه بود حاصل این جلسه سهم‌الارث «بیگم‌جان خانم» بود که جدود 70  80 نفر شتر شد[1]که قابل ملاحظه بود به ویژه از دیدگاه شترداری چون حاج مندلی رمضون که: قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری و به استناد همه‌ی روایت‌ها نگاه طمع‌کار و قدردان حاجی شتران «بیگم‌جان» را گرفت و کرد آنچه باید بکند که من البته با این نظریه مخالفم و بر این گمانم که خود «بیگم‌جان خانم» چشم حاجی را گرفت نه شتران او که حاجی چندان هم ندید بدید شتر نبود که خود ظاهراً 300 ، 400 نفر شتر داشت. او چیز دیگری در این بیوه‌ی جوان دید و یا اگر منصفانه‌تر بگوییم این است که شتران یکی از چند عامل این چشم‌گیری بودند نه تنها عامل. بابا حاجی از بیگم‌جان خانم خواستگاری کرد و او هم بلافاصله پذیرفت این است که من می‌گوم شتران سگ کی باشند؟ چرا بابا حاجی وکیل بیگم‌جان خانم می‌شود با نسبت دوری که بین آن‌هاست؟ چرا در اوّلین فرصت حاجی از او خواستگاری می‌کند؟ و چرا او بی‌تأمّل پاسخ مثبت می‌دهد؟ کاری به جزییات ندارم و نمی‌خواهم ناخن بزنم امّا باید پذیرفت که چیزی جز شتر هم در آن میان دخیل است. هر چه می‌خواهد باشد بله این شد که بیگم‌جان خانم، خانمی باوقار از سادات مکرّم صدریه با این شکل و شمایل و این اوصاف و با این همه حوادث و وقایع، چرخید و چرخید و آمد و مادر بزرگ من شد.

بیگم‌جان سوگلی حرم باباحاجی می‌شود و هنوز از راه نرسیده دست به کار زایمان می‌شود و ثابت می‌کند نه تنها زنگوله‌ی حاجی در اثر گزش آن زنبور شیطان از کار نیفتاده بلکه کاری‌تر از پیش عمل می‌کند و هنگامی که عمو میرزامهدی می‌زاید؛ آتش‌بیاران معرکه به امید شاد کردن سلطان‌بانو و لابد دریافت مشتلق برایش خبر می‌آورند که: هووی جوانت دختری کور و پاکج زاییده است. سلطان‌بانو نگران از دید خود و شادمان از دیدگاه خبرچینان به دیدار هووی تازه‌زا که هنوز در بستر زایمان است می‌رود. نوزاد را در آغوش می‌گیرد و ضمن بررسی ظاهر او قنداقه‌اش را می‌گشاید و از سر شادی فریاد برمی‌آورد: نه تنها دختر نیست که پسر است. کور نیست که دو چشم شهلا دارد و سالم است و پشت و پناه پسرش محمّد خواهد بود و آتش‌بیاران را درست و حسابی دمغ و دماغ سوخته می‌سازد و به همه می‌فهماند که با هووی خود مشکلی ندارد و فرزندانشان در آینده خواهران و برادران خوبی خواهند بود و پشت و پناه یک‌دیگر.

محمد مستقیمی - راهی

پی‌نوشت‌ها:

[1]  گمان نمی کنم هشت یک ارث این بیوه این تعداد شتر باشد چون باید شتران حیدر آقابیک و اعیانی او حدود 600 نفر شتر باشد که این رقم بنا بر اطلاعات نگارنده صحیح نیست اما سهم‌الارث بیگم‌جانی و دختر و پسر صغیرش شاید دور از واقعیت نیست.

]]> 2015-05-01T07:20:17+01:00 2015-05-01T07:20:17+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/143 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(بخش دوم، پاره‌ی نخست)تجدید فراش باباحاجی گفتم که «ماه‌سلطان» همسر باباحاجی مادر یک عمو و سه عمّه‌ام بود امّا مادربزرگ من نبود. مادربزرگ من خود داستانی دارد: روزی از طرف «بیگم‌جان» بیوه‌ی هنوز عزادار «حیدر آقابیک»[1] که خود از شترداران انارک و از دوستان حاج محمّدعلی رمضان بود برای باباحاجی پیغام رسید که برای حمایت از او که بیوه‌ای بی‌پناه است در جلسه‌ی تقسیم ارث زوج مرحوم او، حیدر، شرکت کرده از حق و حقوق این بیوه دفاع کند. «بیگم‌جان» از سادات صدریه انارک بود[2] و

آش شله‌قلم‌کار(بخش دوم، پاره‌ی نخست)

تجدید فراش باباحاجی

گفتم که «ماه‌سلطان» همسر باباحاجی مادر یک عمو و سه عمّه‌ام بود امّا مادربزرگ من نبود. مادربزرگ من خود داستانی دارد:

روزی از طرف «بیگم‌جان» بیوه‌ی هنوز عزادار «حیدر آقابیک»[1] که خود از شترداران انارک و از دوستان حاج محمّدعلی رمضان بود برای باباحاجی پیغام رسید که برای حمایت از او که بیوه‌ای بی‌پناه است در جلسه‌ی تقسیم ارث زوج مرحوم او، حیدر، شرکت کرده از حق و حقوق این بیوه دفاع کند. «بیگم‌جان» از سادات صدریه انارک بود[2] و خواهر و برادر فراوان داشت ولی انگار هنوز این حضرات به آن چه امروز از ایشان می‌دانیم نرسیده‌اند و نیاز هست بزرگی چون حاج محمّدعلی رمضان حامی این سیّده‌ی بیوه باشد. بماند که امروز خدای را صد هزار مرتبه شکر همه به جاهی و مقامی مادی و معنوی رسیده‌اند و علاوه بر سیّدی و اولاد پیغمبر بودن دو سه سر و گردن خود را بلندتر از می‌دانند و خلاصه از ما بهترانند. دنیاست دیگر و فراز و نشیب آن فراوان است. هر چند صباحی یک بار جامعه غربال می‌شود و ریز و درشت را زیر و رو می‌کند و به همین دلیل من نه به چیزی در گذشته و حال می‌بالم و نه از چیزی در گذشته و حال شرمنده‌ام. پدران و مادران من در گذشته هر که و هر چه بودند از آن جهت که ژن‌های آنان در من کارآیی دارد برایم عزیزند و احساس خوش‌آیندی به من مننتقل می‌کنند حتّی اگر این ژن‌ها رفتارهای ناخوش‌آیند را به وجود آورند.

بله این «بیگم‌جان خانم» بیوه‌ی جوان «حیدر آقابیک» که تنها یک دختر و یک پسر از شوهر ناکام خود داشت[3] که ما او را «عمّه نرگس» می‌نامیدیم[4] از حاجی محمّدعلی رمضان برای حمایت در آن جلسه‌ی خانوادگی یاری طلبید. این عمّه نرگس را هر گاه خویشان بر سر محبت بودند: «عمّه نرگس» و هر گاه بر سر گلایه بودند: «نرگس حیدر» می‌نامیدند و نه ارتباطی میان ماها و فرزندان او بود و نه چندان شناختی از یکدیگر داشتیم با این که همه در انارک و چوپانان زندگی می‌کردند؛ به هر حال فرزندان او در انارک بودند و من حتّی با یکی از نوه‌های او یکی دو سال در یزد در دوران تحصیل هم‌خانه بودم[5]  دوستی داشتم گرچه شاید هیچ کدام به جزییات این خویشاوندی واقف نبودیم و اهمیّتی هم نداشت زیرا پیوند دوستیمان قوی‌تر بود و این جدایی‌ها بود و بود تا فوت عمّه حاج هدیه‌خانم، عمّه تنی و درست و حسابی من که هنگام مرگ وارث درجه‌ی یک نداشت چون با دو ازدواجی که کرده بود فرزندی نداشت و تنها دختر او را هم بیماری مرگ‌آوری در کودکی او را از عمّه ربوده بود.[6]  وقتی عمّه حاجی هدیه مرد جلسه‌ی تقسیم ارث خانوادگی برگزار شد و همه‌ی وارثین فرزندان برادر و خواهر مرحومه بودند؛ حرفی از فرزندان عمّه نرگس نبود و اگر من حرفی به میان نمی‌آوردم و سکوت می‌کردم شاید هیچ اتّفاقی هم نمی‌افتاد چون ارتباط‌ها آن قدر گسسته و به فراموشی سپرده شده بود که هیچ مدّعی در آن سو نبود امّا به قول بعضی از وارثین این تخم لق را من در دهان وصی عمّه حاجی هدیه، علی میرزامهدی ترکوندم و علی‌آقا هم استفتا کرد از قم  و این شد که وارثین عمّه نرگس از راه رسیدند و نمی‌دانم چه شد و قانون اسلامی ارث چگونه بود که سهم‌الارثان هم بیش از بقیّه شد بنا بر احکام شرعی که ارث به دنبال شیر می‌رود نه پشت و چه و چه که من هم چندان از آن‌ها سر در نمی‌آورم و نه فهمیدم و نه دلم می‌خواهد بفهمم ولی خوب هر چه بود باعث آشنایی و علاقه‌ی مجدد و نزدیک شد و از آن پس یک گروه قابل توجّه به خویشاوندان ما اضافه شد که دوست‌داشتنی هم بودند. رفتن به این سرشاخه‌ها شاید ضروری نباشد امّا نمی‌دانم چرا برای من اهمیّت دارد. این خویشان من گرچه از گند باباحاجی به من گره نخورده‌اند امّا انگار آن سمت گره هم همان قدر تأثیر دارذ که این سمت آن.

پی‌نوشت‌ها:

[1]  حید آقا بیک ابتدا با خدیجه‌بیگم دختر میرعبدالکریم ازدواج کرد و از او صاحب دو پسر به نام‌های محمدحسین و میرزاعلی‌اکبر شد که این دو اجداد حیدری‌ها و پورحیدری‌ها هستند. حیدر پس از فوت همسرش با خواهر او بیگم‌جان ازدواج می‌کند و از او هم صاحب دو فززند: یک دختر و یک پسر شد به نام‌های: نرگس حیدر و میرزا محمد حیدر از فرزندان نرگس اطلاعاتی دارم ولی از فرزندان میرزا محمّد خبری ندارم.

[2]  بیگم‌جان دختر حاج میرعبدالکریم فرزند میر مهدی است که میرعبدالکریم از سه همسر هشت دختر و پنج پسر دارد. خواهران بیگم‌جان: حاجیه مریم، سیدنسا، فاطمه‌نسا، فاطمه‌بیگم، بیگم‌نسا شهربانو‌بیگم و خدیجه‌بیگم و برادرانش: سیدکاظم، سید محمدباقر، سید علی، سیدمهدی و سیدجواد بودند. پسران میرعبدالکریم که اغلب ناتنی بودند فامیل‌های مختلفی برگزیدند عدّه‌ای صدریه و عدّه‌ای طباطبایی و بعضی اطهری و برخی فاطمی و خواهران هم بالطبع آنان با فامیل‌های گوناگونی هستند گرچه بعضی از خواهران فامیل شوهران خود را دارند در هر حال تمام سادات انارکی دایی‌زاده‌های من نگارنده و میرزاهای انارکی همه خاله‌زاده‌های من نگارنده هستند و خدا برکت بدهد چقدر فراوانند به گونه‌ای که اگر به هر سید انارکی بگویم پسردایی خطا نرفته‌ام و اگر به هر انارکی بگویم پسرخاله چه بسا درست گفته‌ام. البته بیگم‌جان نیز خود جانشین یکی از خواهران خود در ازدواج با حیدر آقابیک شده است یعنی حیدر ثروتمند با دو دختر حاج میرعبدالکریم ازدواج می‌کند و حیدری‌ها حاج‌حیدری‌ها آقابیکی‌ها، بیکی‌ها و پورحیدری‌ها همه از این خاله‌زاده هووی بیگم‌جانی است تا فامیل‌های دیگر. پدر نگارنده در همان چوپانان به افراد زیادی پورخاله خطاب می‌کرد: موسی ابوالحسنی، کریم اطهری، سیدکریم اطهری همسر شهربانو ضیایی دختر ابراهیم سیاه و به مروارید همسر رضا حسن و شهربانو زن شیخ علی هم دخترحاله می‌گفت. فامیل‌های: قارونی، طریقتی ، اشرفی مقدم، حاج‌باقری و... همه از نوادگان دختران فراوان میرعبدالکریم هستند.

[3]  سنّ حیدر آقابیک را هنگام مرگ نمی‌دانم امّا در ناکامی او می‌توانم اظهار نظر کنم تا اطلاعات امروز او با دو دختر میرعبدالکریم ازدواج کرده تا همین جا هم چندان ناکام نیست.

[4]  این عمّه نرگس را هرگاه خویشان بر سر محبت بودند «عمّه نرگس» و هرگاه بر سر گلایه بودند «نرگس حیدر» می‌نامیدند و نه ارتباطی میان ماها و فرزندان او بود و نه چندان شناختی از یکدیگر داشتیم با این که همه در انارک و چوپانان زندگی می‌کردیم. به هر حال فرزندان او در انارک بودند و من حتّی با یکی از نوه‌های او، قدرت‌الله یزدانی، در یزد هنگام تحصیل یکی دو سال هم‌خانه بودم. او با محمدعلی باقر ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر به نام محمدجعفر حاج‌باقری و دو دختر به نام‌های: فاطمه مادر علی سعادتی و ماننده همسر محمدحسین یزدانی بود.

[5]  قدرت‌الله یزدانی فرزند محمدحسین که مادرش ماننده دختر عمّه نرگس من، نگارنده، بود.

[6] حاج هدیه دختر حاج محمّدعلی رمضان ابتدا با محمّدرضا فرزند محمّد حاج عبدالله ازدواج کرد و از او صاحب یک دختر شد که در کودکی مرد. از محمّدرضا بقایی طلاق گرفت و با آمحمّد عظیمی فرزند کلانتر ازدواج کرد و هووی خدیجه بقایی دختر محمّدباقر حاج ملاحسین شد. اتفاق جالبی که بین این دو هوو می‌افتد خواندنی است: موقعی که حاج هدیه هووی خدیجه می‌شود خدیجه از آمحمّد کلانتر دو فرزند دارد یک دختر به نام اقدس عظیمی و یک پسر به نام احمدآقا عظیمی؛ خدیجه خانم برای حاج هدیه پیغام می‌دهد که آمحمّد به دلایلی عقیم شده است و دیگر بچه‌دار نمی‌شود مواظب باش اگر حامله شدی باید پدر بچه‌ات را معرّفی کنی و به خیال خود با این پیغام خطر شریک میراثی را از فرزندان خود دور می‌کند و حاج هدیه هم به هر دلیلی هست از آمحمّد کلانتر باردار نمی‌شود با این که در ازدواج قبلی امتحان داده و ثابت شده است که نازا نیست امّا پس از مدتی خدیجه خانم برای فرزند سومش عبدالرحیم باردار می‌شود و گزک به دست هووی خود می‌دهد تا برایش پیغام بفرستد حالا تو باید بگویی پدر فرزند توی شکمت کیست؟ حوادث روزگار گاهی چقدر عبرت‌آموز است!

]]> 2015-04-18T03:00:35+01:00 2015-04-18T03:00:35+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/142 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(آب‌انبار ایسمایلون قسمت پایانی)با این که هنوز که هنوز است آب‌انبار پابرجا و قابل استفاده است امّا از انگشتری پدربزرگ خبری نیست و چند سال پیش هم که نمی‌دانم چه شده بود که آقای مهدوی خریدار املاک باباحاجی[1] در اسماعیلان تصرّفی در آن کرده بود: شخصی خیّر آمد و مرا برانگیخت که: چه نشسته‌ای که مرده‌ریگ اجدادیت در معرض تاراج یغماگران است و چرا دخالت نمی‌کنی!؟ آب‌انبار از آنِ پدربزرگ توست و اصالتاً تو و امثال تو مالک آن هستید و چه و چه گرچه اطمینان دارم آن فرد دل‌سوز

آش شله‌قلم‌کار

(آب‌انبار ایسمایلون قسمت پایانی)


با این که هنوز که هنوز است آب‌انبار پابرجا و قابل استفاده است امّا از انگشتری پدربزرگ خبری نیست و چند سال پیش هم که نمی‌دانم چه شده بود که آقای مهدوی خریدار املاک باباحاجی[1] در اسماعیلان تصرّفی در آن کرده بود:


 شخصی خیّر آمد و مرا برانگیخت که: چه نشسته‌ای که مرده‌ریگ اجدادیت در معرض تاراج یغماگران است و چرا دخالت نمی‌کنی!؟ آب‌انبار از آنِ پدربزرگ توست و اصالتاً تو و امثال تو مالک آن هستید و چه و چه گرچه اطمینان دارم آن فرد دل‌سوز کسی نبود که نفع شخصی در این خبرنگاری داشته باشد و در نیّت خیرش تردیدی نداشتم و ندارم و جا دازد از او نام ببرم امّا می‌ترسم برایش شر شود به هر حال به او قول پی‌گیری دادم ولی در دل گفتم که: آب‌انبار نذر گند باباحاجی بوده است و ملک طلق اداره‌ی اوقاف شهرستان نایین است مرا منه‌نه؟ حالا دیگر حتّی کسی شأن نزول این بنای خیر را هم نمی‌داند تا چه رسد به ادّعای مالکیّت! خدا در زمان گذشته‌ی نه چندان دور نیاز اهالی اسماعیلان به آب شیرین و آب‌انبار را به زنبوری وحی کرده؛ زنبور هم با گزیدن حسّاس‌ترین عضو پدربزرگ من، رسالت خود را به نحو احسن انجام داده است حالا دیگر ادّعای ولایت من مسخره است و آن شخص هم که مرا برمی‌انگیخت گمان می‌کرد من دست کم حق تولیت دارم و شاید هم فرصت‌طلبی که خود از پس آن متصرّف برنیامده او را برانگیخته تا مرا به جان متصرّف اندازد و درست است که در پیشانیم نوشته امّا دیگر نه ای قدر که به دنبال چیزی که از زنگوله‌ی باباحاجی هم آویزان‌تر است بروم تازه مگر من تنها وارث حاج محمّدعلی رمضان انارکی هستم؟ او آن چه را که لازم بوده از بابت گند خود به من منتقل کرده است که خدا را صد هزار مرتبه شکر احدی نمی‌تواند در آن تصرّفی داشته باشد البتّه تا امروز چون چندان مطمئن نیستم؛ علم ژنتیک نتواند روزی، روزگاری این تصرّفات و تجاوزات را بکند که قطعاً می‌کند ولی با تمام این تفاصیل به شوخی خبر مذکور را به پسرعمو علی میرزامهدی [1]که بزرگ‌ترین نوه‌ی زنده‌ی باباحاجی بود دادم و ایشان هم نامه‌ای به اوقاف شهرستان نایین نوشت و همشیره طیبه[2]پی‌گیری کرد و اداره‌ی اوقاف نایین، از همه جا بی‌خبر ناگهان ذوق کرد که به‌به عجب مالی از غیب رسیده! و از تصرّف عدوانی جلوگیری کرد و دست به کار مرمّت شد و این شد که در این عکس می‌بینید کاملاً قابل استفاده و نوروز 94 که به اسماعیلان رفته بودم این عکس را گرفتم کاملاً تعمیر شده با راه آب بسیار تمیز و بهداشتی و در ورودی مسدود شده و شیر استفاده از آب هم تا نزدیکی خانه‌های اسماعیلان آمده خدا برکت بدهد به هرچه خیّر و کار خیر است:

بله باباحاجی از این هجمه جان به در برد و سلطان بانو هم ناکام ماند و پس از زاییدن عمو محمّد[1]، عمّه ماننده[2]، عمّه فاطمه طلایی[3]و عمّه حلیمه‌ی من[4] دیگر برای حاجی نزایید البتّه گمان نکنید که ایرادی در آن محدوده به حاجی وارد شده بود! نه! من بر این گمانم که آن ناکامی به دل‌شکستگی سلطان‌بانو انجامید و دیگر به حاجی دل نداد و همین سردی باعث شد که حاجی را به صرافت تجدید فراش بیندازد.

پی‌نوشت‌ها:

[1]  یکی از فرزندان ابراهیم سیاه و برادر باقرسیاه و حاج شهربانو زن سیدکریم اطهری، ابراهیم سیاه یا ابراهیم بیک اصالتاً از اهالی اردیب بوده که به عللی اموال خود را از دست می‌دهد و به انارک مهاحرت می‌کند این اتفاق هم‌زمان با حکومت مسعودلشگر در اردیب بوده است که احتمالاً از ظلم خوانین جلای وطن کرده است؛ ار جزییات این مهاجرت اطلاعی ندارم.

[2]  علی مستقیمی فرزند میرزامهدی مستقیمی فرزند حاج محمّدعی رمضان، پسرعموی نگارنده

[3]  طیّبه مستقیمی فرزند محمّدرضا(شیخ) مستقیمی فرزند حاج محمّدعلی رمضان، خواهر ناتنی نگارنده

[4]  عموی ناتنی نگارنده، پسر بزرگ حاج محمّدعلی رمضان که با فاطمه دختر دایی خودش، دختر باقر حاج محمد ازدواج کرد و حاصل این ازدواج پنج پسر بنام‌های: یدالله، ملاحسن، اسدالله، حبیب‌الله و رحمت‌الله(علی قوام‌زاده) بود.

[5]  عمّه‌ی ناتنی نگارنده که ابتدا با میرزامهدی ایزدی ازدواج کرد و صاحب دو دختر به نام‌های شهربانو، همسر یدالله مستقمی و طاهره، همسر آمحمد سعیدی و مادر خانم سعیدی مدیر مادام‌العمر دبستان ایراندخت چوپانان بود بعد با حاج بمانعلی هاشمیه انارکی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج هم تنها یک دختر به نام جواهر، همسر باقر طاهری انارکی است.

[6]  عمّه‌ی ناتنی نگارنده همسر محمّدرضا مستقیمی فرزند کربلامحمّد رمضان و پسرعموی پدر نگارنده، معروف به ملاّ که از او دارای پنج پسر به نام‌های نصرت، قدرت، جمشید، علی، و سلطان‌محمود و یک دختر به نام بی‌بی شد که همسر اوّل یدالله مستقیمی بود.

[7]  این عمّه‌ی ناتنی نگارنده با شخصی با نام آمحمّد حیدربیک ازدواج کرده که صاحب دو پسر به نام‌های حسین آمحمّد و حسن آمحمّد بوده است این خانواده از مهاجرین انارکی به سمت دامغان و شاهرود بوده‌اند و از جزییات این خانواده حتّی نام خانوادگی آنان بی‌اطّلاعم.

]]> 2015-04-11T03:34:36+01:00 2015-04-11T03:34:36+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/139 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(بخش نخست)(پاره‌ی سوم)روزی از روزهای گردش در «باغچو»، زنبوری نابکار و شیطان و رند، گُند «بابا حاجی» را می‌گزد و پس از این گزش سوزناک، ورمی چشم‌گیر بر آن وارد می‌کند که «بابا حاجی» و اطرافیانش را به وحشت می‌اندازد. نیش زنبور چندان وحشتی ندارد امّا عضوی که برای گزش گزینش شده حسّاس و وحشت‌برانگیز است البته من نتوانستم از اخبار و احادیث پیرامون این فاجعه، گستره‌ی این ورم را استخراج کنم که آیا در محدوده‌ی گند باقی مانده یا به اعضای دیگر در همسایگی هم سرایت کرده است؟ در هر حال ی

آش شله‌قلم‌کار

(بخش نخست)

(پاره‌ی سوم)


روزی از روزهای گردش در «باغچو»، زنبوری نابکار و شیطان و رند، گُند «بابا حاجی» را می‌گزد و پس از این گزش سوزناک، ورمی چشم‌گیر بر آن وارد می‌کند که «بابا حاجی» و اطرافیانش را به وحشت می‌اندازد. نیش زنبور چندان وحشتی ندارد امّا عضوی که برای گزش گزینش شده حسّاس و وحشت‌برانگیز است البته من نتوانستم از اخبار و احادیث پیرامون این فاجعه، گستره‌ی این ورم را استخراج کنم که آیا در محدوده‌ی گند باقی مانده یا به اعضای دیگر در همسایگی هم سرایت کرده است؟ در هر حال یا اخبار و احادیث ناقص است یا تنها کسی که به آن حدّ و حصر می‌توانسته سری بزند «سلطان» بوده که شرم او مانع از روایت گردیده و در نتیجه اخبار ناقص به من رسیده است.

بله این نیش زنبور که رسالتی برای احداث یک بنای عام‌المنفعه بر دوش داشت؛ زنگوله «بابا حاجی» را از یک «پیاله زنگ» و «گبورگه»[1] هم بزرگ‌تر کرد و چون عضو حسّاسی را مورد تهاجم قرار داده بود؛ «بابا حاجی» و اطرافیان را به وحشت انداخت که خدای ناکرده این اتّفاق منجر به مرگ یا دست کم این ورم، جای‌گیر و ماندگار شود و بالاتّفاق از «بابا حاجی» خواستند که دست به اقدامی عاجل بزند که حاجی هم آخرین تیر ترکش را رها ساخت و ساختن یک آب‌انبار را در «اسماعیلان»، نذر گند خود کرد و همه به ایثار حاجی آفرین گفتند که آب اسماعیلان شور بود و اهالی آب مناسبی برای آشامیدن نداشتند و ظاهراً از ضروریات بود و من بر این گمانم که تنها «سلطان»، نامادربزرگم، چندان از این اقدام راضی نبود؛ گرچه او هم راضی به مرگ حاجی نبود امّا لابد دلش می‌خواست «دردش بخوابد امّا ورمش نخوابد» به ویژه اگر به آنچه ناگفته مانده بود سرایت کرده باشد؛ در هر حال پیمان با خدا بسته شد و خدا هم بلافاصله «بابا حاجی» را متعهّد ساخت و مخارج سنگینی را بر ذمّه‌اش نهاد چون همه دیدند نه، شنیدندکه ورم  رو به کاهش نهاده است. حالا دیگر بر عهده‌ی «بابا حاجی» بود که به عهد خود وفا کند که کرد و آب انبار ساخته شد و حاجی هم برای تیمّن و تبّرک، انگشتری عقیق خود را از مرکز سقف گنبدی آب انبار آویخت.

محمّد مستقیمی (راهی)

آب‌انبار ایسمایلون قبل از مرمّت

آب انبار ایسمایلون بعد از مرمّت

 

پی‌نوشت:

[1] - دو نوع زنگ شتر

]]> 2015-04-11T03:26:29+01:00 2015-04-11T03:26:29+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/138 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار (بخش نخست) (پاره‌ی دوم) انگار خیلی پرت شدیم برگردیم به گذشته: این مرد ریزنقش پرکار و پر تلاش، باباحاجی، خانه‌ای در انارک دارد که خوشبختانه اخیراً به مالکیّت یکی از فرهنگ‌دوستان دل‌سوز در آمده و آن را به همان اسلوب اولیّه احیاء کرده‌است[15] بله خانه‌ای در انارک و زن و زندگی نسبتاً رو به راه و خوب. زن او «سلطان»[16] که چون مادر بزرگ من نیست؛ زیاد وارد جزئیاتش نمی‌شوم؛ نه هنوز مادر بزرگ من پا به میدان مبارزه نگذاشته است و این «سلطان بانو»، زندگی «با

آش شله‌قلم‌کار

(بخش نخست)

(پاره‌ی دوم)

انگار خیلی پرت شدیم برگردیم به گذشته: این مرد ریزنقش پرکار و پر تلاش، باباحاجی، خانه‌ای در انارک دارد که خوشبختانه اخیراً به مالکیّت یکی از فرهنگ‌دوستان دل‌سوز در آمده و آن را به همان اسلوب اولیّه احیاء کرده‌است[15] بله خانه‌ای در انارک و زن و زندگی نسبتاً رو به راه و خوب. زن او «سلطان»[16] که چون مادر بزرگ من نیست؛ زیاد وارد جزئیاتش نمی‌شوم؛ نه هنوز مادر بزرگ من پا به میدان مبارزه نگذاشته است و این «سلطان بانو»، زندگی «بابا حاجی» را در غیاب او، هنگام سفرهای گه‌گاه دور و دراز اداره می‌کند که چندان هم مشکل نیست چون انارک که چندان بزرگ نیست و همه تقریباً قوم و خویشند و حضور یا غیاب بعضی در این خانواده‌ی بزرگ قبیله‌ای شاید اصلاً به نظر نیاید و زندگی «بابا حاجی» هم که چندان پیچیدگی ندارد: مالکیّت کوچکی از آب چشمه ملو[17] که باغچویی را در انارک سیراب می‌کند و جند حبّه‌ای هم مالکیّت قنات اسماعیلان[18] و انگار چند حبّه هم در گرمه[19] که پسته‌کاری، صیفی‌کاری و نخلستان‌ داری اسماعیلان و گرمه به دست رعایا می‌چرخد و جمع و جور کردن بقیّه‌ی کارها چندان مشکل نیست و سلطان از پس همه به خوبی برمی‌آید؛ مشکل اداره سی‌صد –چهارصد نفر شتر و بیابان  و تشنگی و گرسنگی کویر و باد و باران و سیل و تگرگ و اموال و جان مردم و راه‌های ناامن و درگیری با بلوچ و کاشی و باصری و این دله‌دزد وآن یاغی گرسنه‌ی دولت و هزار کوفت و زهر مار دیگر است که این‌ها همه، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن که همگی بر دوش کوچولوی «بابا حاجی» است.

خانه‌ی حاج‌محمدعلی رمضان در انارک

نوادگان حاج محمدعلی به اتفاق آقای ابراهیمی در همان خانه:

از مزرعه‌ی اسماعیلان گفتیم و بهتر است از علاقه‌ی «بابا حاجی» به این مزرعه که دم دست و در نزدیکی انارک است هم به اشاره چند کلمه‌ای بگوییم. «بابا حاجی» با آ ن همه مشغله‌ی پر درد سر و آوارگی‌زایش، اهل دین و دیانت، باور و اعتقاد و نذر و نیاز نیز هست البتّه به احتمال بسیار قوی با تمایلات شیخی‌گری؛ این است که عبادات واجب و مستحب گاهی از او سر می‌زند؛ به حج می‌رود و حاجی می‌شود، خود و خانواده و نوه و نتیجه‌های خود را به دنبال پیش‌گویی یک ملای شیخی[20] ساکن کویر تفته و سوزان می‌کند که داستانش مفصّل است یا اصلاً بگوییم اصل داستان ما همین پیروی است که جز از یک شیخی پای‌بند و معتقد از هیچ کس دیگر بر نمی‌آید و هر چه هر کس، چه فرزندانش چه غیر شاهد بیاورند و قسم و آیه که پدرشان شیخی نبوده من یکی که باور نمی‌کنم، به نظر من اگر یک شیخی در عالم بوده باشد، «بابا حاجی» است و بس حالا خواهید دید که من راست می‌گویم یا فرزندانش که به دلایلی مشرب پدرشان را حاشا می‌کردند ولی من که ملاحظه‌ای در کار نمی‌بینم؛ من فقط اطمینان دارم که باور به معنای واقعی کارهایی می‌کند کارستان؛ دیگر باور به چی و کی، تفاوتی ندارد. از نذرش هم پیداست که «بابا حاجی» انسان باورمندیست. یک نذر ماندنی که هنوز که هنوز است پا بر جا و به قولی باقیات و صالحات است که به گزارشش می‌ارزد:

محمّد مستقیمی (راهی)

ادامه دارد...

پی‌نوشت‌ها:

----------------------------------------

[17] - چشمه‌ی کم آبی که تنها آب موجود در انارک است و آب شیرین و گوارایی دارد که مازاد استفاده‌های آشامیدنی و شست‌وشوی به چند باغ کوچک می‌رود که آن‌ها را «باغچو» می‌نامند که به گویش محلی «باغ کوچک یا همان باغچه» است.

[18] - این مزرعه بیشتر پسته‌کاری بوده و هست که ارث پدر نگارنده بود؛ فروخته و برای معدن شیخ هزینه شد.

[19] - این مالکیت به یاد نگارنده است که هنوز شیرینی خرماهای خوب آن را زیر دندانم حس می‌کنم که آن هم مرده ریگی بود که هزینه معدن‌کاری نافرجام پدر و عموی نگارنده شد

[20] - «شیخیه» فرقه‏ای است که مؤسّس آن شیخ احمد احسائی است.

شیخ احمد در سال 1166 ق، در احساء متولد گردید و در سال 1186 به کربلا رفت و از محضر علمای شیعه استفاده نمود. او در سفر خود به ایران به منظور زیارت امام رضا (ع) در یزد ساکن گردید و چندی بعد به دعوت فتحعلی شاه به تهران رفت و سپس به دعوت محمد علی میرزا درکرمانشاهان مسکن گزید و بعد از مرگ محمد علی میرزا به قزوین رفت. در آن جا بود که به خاطر ابراز برخی عقاید، مورد تکفیر علمای شیعهقرار گرفت و به ناچار ایران را به قصد عراق و آن را جا به قصد موطن خود ترک کرد و در همین سفر در نزدیکی مدینه از دنیا رفت و در قبرستان بقیع دفن گردید.

از اعتقادات اوست:

1) ائمه علل اربعه (چهارگانه) عالم می‏باشند.

2) معرفت رکن رابع (که همانا شیوخ و بزرگان شیخیه می‏باشند) در کنار معرفت خدا و پیامبران و ائمه به عنوان اصول دین شمرده می‏شوند.

3) قرآن کلام نبی (ص) است.

4) امام عصر (ع) در عالمی روحانی که غیر از این عالم مادی است؛ زندگی می‏کند.

5) رکن رابع، نایب خاص امام عصر (ع) است و او هم از این مقام برخوردار است و....

نکته حائز اهمیت این است که: این اعتقادات زمینه را برای زایش فرقه‏ی کشفیه و در ادامه‏ی آن، پیدایش بابیه و بهاییه فراهم کرد و کار به جایی رسید که عده‏ای به رکن بودن خود بسنده نکنند و ادعای مهدویت و در نهایت ادعای الوهیّت نمایند.

منبع: (http://www.nooreaseman.com/forum370/thread10955.html)

]]> 2015-04-05T05:05:38+01:00 2015-04-05T05:05:38+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/120 م - راهی

آش شله‌قلم‌کار(بخش نخست)(پاره‌ی نخست)پیش‌درآمد خیلی وقت است که یک دغدغه‌ی تازه برایم پیدا شده، این که همّت کنم بنشینم و زندگی‌نامه‌ی حودم را بنویسم. و همین طور خیلی وقته است که با خودم می‌گویم زندگی تو که دچار روزمرّگی است، کافیست یک روزت را بنویسی بعد ضرب در روزهای گذشته کنی می‌شود زندگی‌نامه! بعد دوباره دغدغه دست بردار نیست می‌گوید: بالاخره دیده‌ها، شنیده‌ها، خاطره‌ها و زندگی کسانی که به آن‌ها وابسته‌ای سر هم که برود شاید یک چیزی خواندنی از آب در بیاید؛ خلاصه، ظاهراً پیش‌نهاد

آش شله‌قلم‌کار

(بخش نخست)

(پاره‌ی نخست)

پیش‌درآمد

خیلی وقت است که یک دغدغه‌ی تازه برایم پیدا شده، این که همّت کنم بنشینم و زندگی‌نامه‌ی حودم را بنویسم. و همین طور خیلی وقته است که با خودم می‌گویم زندگی تو که دچار روزمرّگی است، کافیست یک روزت را بنویسی بعد ضرب در روزهای گذشته کنی می‌شود زندگی‌نامه! بعد دوباره دغدغه دست بردار نیست می‌گوید: بالاخره دیده‌ها، شنیده‌ها، خاطره‌ها و زندگی کسانی که به آن‌ها وابسته‌ای سر هم که برود شاید یک چیزی خواندنی از آب در بیاید؛ خلاصه، ظاهراً پیش‌نهاد پختن یک آش شله قلمکار است.

 این است که دست به کار شدم -علی‌الله- هر چه می‌خواهد بشود؛ می‌نویسم، مهم نوشتن است، شاید هم یک شاه‌کار شد، خدا را چه دیده‌ای؟! این دنیا که کش و پیمانی ندارد، شاید تقی به توقی خورد و یکی در یک گوشه‌ی دنیا خوشش آمد یا این که از کاری که نوشته‌ی من به زعم او می‌کند خوشش آمد، و در هزارتوی آن تصویری، حقوق بشری، فضای سبزی، محیط زیستی، حقوق نسوانی یا کوفتی، زهر ماری پیدا کرد و جنجالی به پا شد و یک دو تا چمچه شانس هم قاطی آن شد و از این نمد کلاهی هم سر ما رفت و توی این بلبشو ما هم نوبل بگیر شدیم. فکر نکنید غیر ممکن است  کافی‌ست نوبل آشپزی هم راه بیفتد آن وقت آش شله قلم‌کار من کاری کند کارستان چون کار، کار سیاست است کی کجایش را دیده؟ کی از فردا خبر دارد؟ شاید همین آش شله قلم‌کاری که من امروز می‌خواهم بپزم برای بعضی‌ها یک وجب روغن رویش باشد حالا اگر برای من نیست؛ نباشد؛ تازه کی تا به حال از هنرش نان خورده که من بخورم، در هر حال اگر برای ما آب ندارد؛ باشد که برای بعضی‌ها نان داشته باشد و باشد که این بعضی‌ها نوه  نتیجه‌های خودم باشند که جدّشان گنجی شایگان برایشان به میراث گذاشته است. بله می‌نویسم تا ببینیم چه می‌شود!

آب انبار اسماعیلان[1]

پدر بزرگم، حاج محمدعلی رمضان انارکی - یکی نیست به من بگوید تو می‌خواهی زندگی‌نامه‌ی خودت را بنویسی پس با پدر بزرگت چه کار داری؟- نه، درست است که زندگی‌نامه مال من است و مال خود خودم و حقّ تألیف و کپی‌رایت هم شاهد من است ولی نمی‌دانم جریان چیست که هر کاسه‌ای را که پیدا می‌کنم با کندوکاو می‌بینم که زیر نیم‌کاسه‌ی پدر بزرگ است! نه نمی‌شود! بدون پدر بزرگم، زندگی‌نامه‌ی من اصلاً شروع نمی‌شود، شاید مال بعضی‌ها بشود، امّا مال من نمی‌شود چون تمام راه‌ها به رم ختم می‌شود.

بله می‌گفتم: پدر بزرگ پدریم  حاج محمدعلی رمضان انارکی- معروف به حاج مندلی رمضون که بهتر است با او خودمانی‌تر باشیم ، از این به بعد به اختصار می‌گویم «بابا حاجی»، یعنی همان نامی که اگر بود به او می‌گفتم و آن‌هایی که با او بوده‌اند و دیده‌اندش به او گفته‌اند.

«بابا حاجی»، یکی از چند شتردار بزرگ انارک است که دویست سی‌صد نفری شتر دارد و مشغول قافله‌سالاری و حمل و نقل کالا و مسافر است بین اصفهان و سمنان از طریق نایین و انارک و جندق و بالاخره راه طولانی و پرخطر کویر مرکزی؛ البته گاه گداری هم تا چهارمحال و از آن طرف تا شاهرود هم می‌رود که بستگی دارد به بار و مسافر و صاحب کالا و بازار و خیلی چیزهای دیگه که من اصلاً سر در نمی‌آورم.

این کاروان‌سالار که من او را ندیده‌ام و تنها وصفش را از این و آن بویژه از پدر و عمّه «حاج هدیه»[2] شنیده‌ام، ظاهراً بیش از همه شبیه عمو «حاج محمد»[3] بوده‌ است. اگر او را ندیده‌ام عمویم را خوب دیده‌ام و خیلی خوب هم می‌توانم توصیفش کنم چون خیلی با او نزدیک بودم و خیلی هم -حالا نداشته باشه- مرا دوست داشت چون همان طور که می‌گفت از بچه‌های درس‌خوان خیلی خوشش می‌آمد و من هم خرخوان نبودم امّا سر سوزن استعدادی داشتم و نمی‌دانم چرا از همون بچگی زود انگشت‌نما می‌شدم شاید برای این که شش انگشتی بودم[4].

این عمو «حاج محمد»، مردی باریک اندام و ریزنقش بود با سری گرد وکوچک و چشمانی ریز و نافذ و متفکّر، بسیار مهربان و دوست‌داشتنی تا آن جا که من هر وقت از یزد برای تعطیلات می‌آمدم با این که سیزده چهارده ساله بودم این پیرمرد مهربان  با آن که از پدرم و از همه‌ی بچه‌های «بابا حاجی» بزرگ‌تر بود؛ هنوز عرق راهم خشک نشده بود که با آن عصای ظریفش و هیکل نهیفش، تلق و تولوق راه می‌افتاد و به دیدن من می‌آمد، من که کیف می‌کردم امّا می‌دیدم که پدرم چقدر شرمنده می‌شود و با الفاظ مختلف او را از این کار باز می‌دارد امّا عمو می‌گفت: محمد پسر خوبیه و من او را خیلی دوست دارم، این جملات آن قدر برای من دوست‌داشتنی و تشویق‌کننده بود که دیگر مشابه آن را نه شنیده‌ام و نه خواهم شنید. من هم این عموی ناتنی را خیلی دوست داشتم به دلیل این رفتار و شاید هم به دلیل آن شباهت کم‌نظیر او به «بابا حاجی» که از زبان غیر و آشنا شنیده بودم. بله، من «بابا حاجی» را در عمو حاج محمد می‌دیدم که فرز و چابک راه می‌رود و به این طرف و آن طرف می‌دود، قدم‌های تند و ریز برمی‌دارد شانه‌ی چپش مثل کسی که کمی لنگ باشد لنگر برمی‌دارد و بیش از حد معمول پایین می‌آید انگار دست چپش آویزان‌تر است - برادر بزرگم، حسین شیخ[5]، هم همین طور راه می‌رفت و انگار من هم البته خودم متوجّه نمی‌شدم امّا یک روز در نوجوانی از سمت خیابان اصلی چوپانان وارد کوچه‌ی باقر سیاه[6] شدم، سر سه راه وسط کوچه عدّه‌ای از زنان کوچه‌نشین در آفتاب زردی یک عصر زمستانی نشسته بودند، زنانی که اغلب اوقات بی‌کاری را کوچه‌نشینی می‌کردند، گوهر، زن باقرسیاه[7]، فاطمه خانم[8] عصمت قلی[9] و ماما نوشی[10]، خدیجه خیری[11]، کوچک[12]، ماما کشور[13] و زن حسین برجی[14] و چند نفر دیگر که اکنون در ذهن ندارم و من هنوز خیلی نزدیک نشده متوجّه شدم که تو کوک من هستند به طوری که تقریباً همه به من نگاه می‌کردند و من هم از خجالت منفعل شده رفتارهایم اغراق‌آمیزتر شد؛ به نزدیکی آن‌ها که رسیدم، فاطمه خانم گفت:

چرا مثل حاج مندلی رمضون راه می‌ری؟

سؤالی بود خنده‌دار چون جوابش را در خود داشت و پاسخ من هم پوزخندی بود و تازه معنای شگفت‌زدگی زنان کوچه‌نشین را فهمیدم لابد داشتند می‌گفتند که هیچ کس نمی‌میرد- امّا تابستان 1393 که حریف شدم پسرعمو حسین، حسین میرزامهدی، را بعد بیست سال از تهران بیرون بکشم و به چوپانان ببرم تا وضعیت ملک و آب و ویران شدن خانه‌ی پدریش را از نزدیک ببیند شبی در خانه عکسی در کنار هم گرفتیم و شباهت بیش از حدّ ما دو تن ثابت کرد که باباحاجی شکل خود من بوده است چون ژن مشترک ما دو تا پسرعمو فقط و فقط باباحاجی بود این هم همان عکس:

با این که پسرعمو حسین پنج شش سالی از من پیرتر است امّا در نگاه اوّل که عکس را توی گوشی دیدم گمان کردم یکی از عکس‌های خودم است.

پی‌نوشت‌ها:

--------------------------

[1] مزرعه کوچک و قدیمی در شرق انارک در فاصله چهار پنج کیلومتری که از انارک هم دیده می‌شود و «بابا حاجی» چند حبه‌ای از آن را مالک است

[2] حاج هدیه عظیمی خواهر تنی و کوچک‌تر پدر نگارنده

[3] حاج محمد مستقیمی برادر بزرگ و ناتنی پدر نگارنده

[4] - داستانش مفصل است خواهم آورد.

[5] محمد حسین مستقیمی برادر بزرگ و ناتنی نگارنده که بزرگ‌ترین فرزند پدرش نیز می‌باشد.

[6] باقر ضیایی فرزند ابراهیم سیاه اسماعیلانی که این پسوند نام سیاه را از پدر به ارث برده بود گرچه سفیدتر از پدر هم نبود البته سیاه نبودند بیش از اندازه سبزه بودند، او مردی مهربان و مهمان دوست و دلسوز بود، قهوه‌خانه‌ای محقر در خیابان اصلی چوپانان داشت و نفت و بنزین روستا را هم تأمین می‌کرد و به طور کلی حامی هر غریبی بود

[7] گوهر ضیایی دختر غلامرضا عباس صفر،همسر اوّل باقر سیاه و خواهر فاطمه خانم

[8] فاطمه فاتح چوپانان دختر غلامرضا عباس صفر،خواهر گوهر و همسر مصطفی‌قلی فاتح چوپانان

[9] عصمت فاتح چوپانان دختر مصطفی‌قلی و فاطمه خانم و همسر ابراهیم اردیبی(ابراهیم حسین حاج بابا)

[10] نوشین مادر فاطمه خانم و گوهر، نمی‌دانم مامایی کرده بود یا چون پیرزن بسیار مهربان و دوست‌داشتنی بود او را همه «ماما نوشی» می‌نامیدند.

[11] خدیجه خیری زنی تنها و مجرد از اهالی جندق که به چوپانان مهاجرت کرده بود و تنها زیست و تنها مرد.

[12] کوچک ابنی دختر قلی و همسر نظرعلی فاتح

[13] کشور رنجبر دختر عباس قاسم و همسر عباس خوری که بهترین نانوای چوپانان و مادر بزرگ رضاعی نگارنده است

[14] فاطمه شاهرودی همسر حسین قاسمیان معروف به «حسین برجی» چون در زمان قلعه‌بندی نگهبان برج‌های قلعه بوده و تا آخر عمر هم نگهبان قنات‌های چوپانان و حجت‌اباد و آشتیان به همره دو دوست دیگرش ابراهیم جلالپور(تنبلو) و قاسم سعادت(قاسم کور) بود

[15] - محمدعلی ابراهیمی، شاعر، نویسنده، محقق و مورخ معاصر که خوشبختانه نگارنده افتخار دوستی با ایشان را دارد.

[16] - فاطمه سلطان دختر حاج محمدباقر حاج مؤمن، من هم مثل همه او را «سلطان» می‌نامم چون از هر کس پرسیدم نامش را دقیق نمی‌دانست بعضی فاطمه سلطان، دیگری، سلطلن بانو، یکی دیگر، ماه سلطان و... مهم نیت مهم این است که او سلطان نام دارد و سلطان خانه حاج مندلی رمضون است.


]]> 2015-02-26T06:38:09+01:00 2015-02-26T06:38:09+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/118 م - راهی

قوم مغول دقیقاً یادم نیست امّا به نظر می‌رسد سال ۱۳۴۰ و من کلاس چهارم ابتدایی و هم‌کلاس برات‌علی صمیمی(علی‌برات) و معلّم ما آقای کریم حسنی، مدیر دبستان ستوده، آقای علی هنری که از او خاطرات زیادی دارم که باید به مرور نقل کنم. عصر یک روز بهاری بود و مدرسه‌ی ما هم تمام وقت بود صبح‌ها سه زنگ از ۸:۰۰ تا ۱۱:۳۰ و عصرها هم از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ کلاس می‌رفتیم. من مبصر کلاس چهارم بودم. آقای حسنی معلّم کلاس ما توسّط برات‌علی صمیمی پیغام داده بود که به من بگوید املا بگویم و تصحیح کنم و لابد مثل اغلب رو

قوم مغول

دقیقاً یادم نیست امّا به نظر می‌رسد سال ۱۳۴۰ و من کلاس چهارم ابتدایی و هم‌کلاس برات‌علی صمیمی(علی‌برات) و معلّم ما آقای کریم حسنی، مدیر دبستان ستوده، آقای علی هنری که از او خاطرات زیادی دارم که باید به مرور نقل کنم.

عصر یک روز بهاری بود و مدرسه‌ی ما هم تمام وقت بود صبح‌ها سه زنگ از ۸:۰۰ تا ۱۱:۳۰ و عصرها هم از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ کلاس می‌رفتیم. من مبصر کلاس چهارم بودم. آقای حسنی معلّم کلاس ما توسّط برات‌علی صمیمی پیغام داده بود که به من بگوید املا بگویم و تصحیح کنم و لابد مثل اغلب روزها نمی‌خواست از چرت بعد از ناهار بگذرد که خیلی می‌چسبد. برات‌علی صمیمی هم که عشق رانندگی بود و همیشه در ذهن خود در حال رانندگی، هی عقب جلو می‌کرد. ترمز بادی هم‌راه با فسّ و فسّ پمپ باد می‌زد. دنده‌ی دو کلاچه عوض می‌کرد مخصوصاً از نوع معکوسش با گاز خلاصی‌های خوش‌نفس. بغل به فرمان می‌زد؛ خلاصه تخیّلی بلندپروازانه داشت و اغلب اوقات هم در فضای خیال خود بود و در حال رانندگی. معلوم بود آخر عاقبت راننده می‌شود که همین طور هم شد البتّه بهره‌ی چندانی از دنیا نبرد و در میان‌سالی در اثر سکته‌ی قلبی از دار دنیا رفت -روانش شاد و یادش جاودان باد- رفیق دوست‌داشتنی و مهربانی بود. بگذریم؛ ما نشسته بودیم با بچه‌ها در سایه‌ی دیوار شمالی دبستان زیر خرپشته که سایه‌اش بلندتر بود. جلوی ما دیگر ساختمانی نبود. از کمی بالاتر ریگ‌های روان آغاز می‌شد. سمت چپ خیابان تا خانه‌ی استاداصغر افضل ساخته شده بود امّا این طرف که ریگ بیشتری داشت هنوز کسی دست به کار ساخت و ساز نشده بود و این میدان بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌ها در مواقع قبل از باز شدن مدرسه و زنگ‌های ورزش. ما نشسته بودیم و گپ می‌زدیم با هم‌کلاسی‌ها که برات آمد ترمزی در سمت راست ما زد. دنده عقب گرفت و ته ماشینش را به بالا داد با سرعت به سوی ما آمد و با یک ترمز شدید جفت‌پا که خطّ ترمزش ۲ متری کشیده شد و تا بغل پاهای من آمد و هر چه خاک‌مرده‌ای توی کوچه بود بر سر و روی ما در سایه نشسته‌ها کرد و هنوز گرد و خاک ترمزش ننشسته بود که گفت:

- آقای حسنی گفت املا بگو؛ تصحیح هم بکن!

پیغام آقای حسنی را آورده بود امّا با کامیون که خدا رحم کرد گرد و خاک ترمزش بر سر ما رفت اگر ترمز نگرفته بود خدا می‌داند شاید دیوار مدرسه را بر سر ما خراب می‌کرد. من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و به جای معلّم املای بچه‌ها را تصحیح کنم! حالا خاک بر سر، کنار دیوار مدرسه مانده بودم مات و حیران؛ از جا بلند شدم و یک سیلی جانانه زدم توی گوش برات و گلاویز شدیم و نتیجه‌ی این گلاویزی معلوم بود. یک طرف من بودم؛ یک معلّم زپرتی، معلّم هم نه هنوز، کسی که به جای معلّم باید املا می‌گفت و تصحیح می‌کرد و طرف دیگر برات بود؛ یک راننده‌ی بیابان دیده، سرد و گرم چشیده که همیشه برای دعوا دست کم یک چماق و یک زنجیر اردکانی پشت تشک کامیون داشت. نه او هم راننده بعد از این بود. پیدا بود حاصل این گلاویزی. تازه هیکل من نصف او بود. هم از نظر قواره، هم از نظر وزن. بله نتیجه‌ی این دعوا از ابتدا معلوم بود. کم آوردن من که دل‌شکسته و از همه جا مانده، یک معلّم بعد از این که خاک بر سرش رفته بود و کتک هم خورده بود؛ آن هم من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و تصحیح هم بکنم! آن هم به دست کی؟ برات! که هنوز راننده هم نشده بود و حتّی هنوز برای شاگردی هم کسی قبولش نداشت تا چه رسد به من که همین الآن هم فرمان کلاس را در دست داشتم. نه این عادلانه نبود. من باید اعتراض می‌کردم. براتی که هنوز حق نداشت حتّی از رکاب ماشین شورلت بنزینی مندلی ممد هم بالا برود نه حق نداشت به حرمت منی که باید به جای معلّم املا می‌گفتم و تصحیح هم می‌کردم و نمره می‌دادم و نمره‌ها را در دفتر کلاس هم وارد می‌کردم جسارت کند و احترام مرا با یک ترمز زیر خاک و خل کند. به قصد اعتراض و اعتصاب از مدرسه به سوی خانه راهی شدم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم میخ بنی‌هندلی برات را مانورهای حسین رضا، جمشید عوض و اسفندیار حسین حسن پشت کامیون شورلت بنزینی و لیلاند مندلی ممد و بعدها هم انترناش خودشان به زمین کوفته بود و میخ طویله‌ی معلّمی مرا هم چرت‌های روی ناهار معلّم‌ها هر روز زنگ اوّل بعد از ظهرها که باید املایی می‌گفتم و تصحیح می‌کردم و نمره می‌دادم البتّه این کار نه تنها لطمه‌ای به درس و مشق من نمی‌زد بلکه برای من آموزش بیشتری در بر داشت امّا نمی‌دانم به دانش‌آموزان دیگر لطمه می‌زد یا آن‌ها هم همان قدر برای من ترمز می‌گرفتند که برات گرفت. خلاصه آمدم به خانه که الاّ و باللّه که دیگر به این مدرسه نمی‌روم؛ مدرسه‌ای که دانش‌آموز شوفر بعد از اینش، خاک بر سر معلّم بعد از اینش کند و تازه بعدش هم او را بزند.

به خانه آمدم و پدر، جناب شیخ در حال ادای فریضه‌ی ظهر و عصر بود. پشت سرش نشستم. متوجّه من شد چون یکی دو بار اللّه‌اکبر را بلند ادا کرد؛ بلند و اعتراض‌آمیز امّا من همچنان منتظر ماندم تا نماز پایان یافت؛ گفت: این جا چه می‌کنی؟ گفتم: دیگر به این مدرسه نمی‌روم البتّه این جمله‌ی من خیلی بی‌معنی بود چون مدرسه‌ی دیگری در کار نبود به مدرسه‌ی ایران‌دخت که نمی‌توانستم بروم. جناب شیخ بدون این که بپرسد چرا؟ چه شده است؟ چرا پر از گرد و خاکی؟ چه کسی خاک بر سرت کرده است که به مدرسه نمی‌روی؟ گفت: غلط می‌کنی و از جا برخاست و به حیاط خانه رفت. می‌دانستم به کجا می‌رود؟ یک طاقچه‌ی بلند در حیاط خانه بود که دست ما بچه‌ها به آن نمی‌رسید و فقط بزرگ‌ترها می‌توانستند آن چه را در آن بود بردارند البتّه فکر نمی‌کنم چیز به درد بخوری آن جا بود ولی یک چیز بود که اگر من می‌توانستم آن را گم و گور می‌کردم و آن یک تسمه پروانه‌ی پاره شده بود که حکم شلاّق را داشت و پدر هر وقت قصد تنبیه بچه‌ها می‌کرد به سوی آن می‌رفت و آن را برمی‌داشت گرچه من هرگز ندیده بودم که با آن کسی را بزند ولی نمی‌شد احتیاط را از دست داد. بد شلاّقی بود و ممکن بود کار خود را بکند. تسمه پروانه را برداشت و به سوی من آمد. من به کوچه دویدم و جهت پشت کوچه را انتخاب کردم. شلان شلان به دنبالم آمد و گفت: اگر به هند هم بروی می‌آیم! خیلی جدی بود من می‌دویدم. من نوجوان کجا و آن پیرمرد شل کجا؟ کی به گرد من می‌رسید؟ تا خود هند هم نمی‌توانست مرا بگیرد امّا می‌آمد. به خیابان پشتی رسیدم خیابان که چه عرض کنم یکی دو خانه و بهداری آن طرف خیابان ساخته شده بود و علی پرکاس-خدایش بیامرزاد- مشغول خشت‌مالی برای ساختن خانه بود. پاچه‌ها را ورمالیده بود و گل لگد می‌کرد. پدر فریاد زد: علی! این کره‌خر را بگیر! علی هم با پاهای پر از گل چند متری به دنبال من دوید و پیدا بود نمی‌خواهد مرا بگیرد چون اگر می‌خواست یک خیز او بسنده بود. ایستاد و گفت: ارباب من که به این بچه نمی‌رسم چابکه! امّا هم علی می‌دانست هم من و هم جناب شیخ که قضیه از چه قرار است.

من به سمت کوه انبار، سربالا شدم. پدر هم تا برج ته کوچه‌ی مدرسه بالا آمد و از آن جا به سمت مدرسه پیچید. من از بالای کوه انبار همه چیز را زیر نظر داشتم. وارد مدرسه شد و چند دقیقه بعد لشگر بچه‌ها به سمت کوه سربالا شدند. از مقابل خیابان بالا آمدند در حالی که من نزدیک دهنه‌ی انبار نشسته بودم و به همه چیز اشراف داشتم. وقتی بچه‌ها به بالای کوه رسیدند من سرازیر شدم از سمت دهنه‌ی انبار. آن سال سیل بزرگی آمده بود و یک کال بسیار عمیق در ریگ‌های بین کوره و آبادی کنده بود که من وارد این مسیل گود شدم هنوز به راست ساختمان‌های کوچه‌ی مدرسه نرسیده بودم که آقای حسنی مقابل من سبز شد و فریاد زد: مستقیمی وایستا! و من دیگر نمی‌توانستم اطاعت نکنم. معلّم بود که به شاگردش دستور می‌داد. من ایستادم بچه‌ها هم از پشت سر من رسیدند و جمع پیروز، اسیر شکست‌خورده‌ی خود را با اسکورت کامل و در سکوت محض به مدرسه آوردند. آقای حسنی هم چیزی از من نپرسید انگار همه چیز را از سیر تا پیاز می‌دانست و لابد صرفش نمی‌کرد درباره‌ی آن حرفی بزند و لابد پذیرفته بود که عامل همه‌ی این جنجال‌ها چرت روی ناهار اوست پس بهتر آن که در سکوت طی شود!

وقتی وارد مدرسه می‌شدم؛ دیدم که عدّه‌ای زن و مرد هم برای تماشا مقابل مدرسه، جلوی خانه‌ی کدخدا نشسته‌اند و عمّه‌ام، حاج هدیه بالا و پایین می‌رفت و ناسزا می‌گفت: قوم مغول! این همه آدم خجالت نمی‌کشید زورتون به بچه رسیده و ناگهان ناسزاهایش متوجّه برادر می‌شد: این شیخو را بگو با لنگ شلش از اون پایین تا این بالا هولک و هولک اومده تا بچه‌شو تنبیه کنه! خلاصه مرا به داخل مدرسه‌ای بردند که معلّم‌ها و پدر در دالان مدرسه روی صندلی نشسته بودند و بچه‌ها هم گرداگرد حیاط ایستاده بودند. غوغایی بر پا بود. آقای هنری هم مثل یک میرغضب جلوی دالان بالا و پایین می‌رفت و یک ترکه‌ی انار را، از همان ترکه‌هایی که در حوض مدرسه می‌خواباند تا یخ بزند و بچه‌ها با دست‌های کوچولوی خود بیاورند و کتک بخورند؛ خودش با دست خودش برداشته بود و هی آن را به پاچه‌ی شلوار خود می‌زد و من خوب می‌دانستم که این ترکه مثل تسمه پروانه‌ی پدر نبود که فقط لولو خورخوره باشد نه عمل‌کرد این ترکه را بارها از نزدیک دیده بودم.

صدای ناسزاهای عمّه حاج هدیه همچنان از خیابان به گوش می‌رسید و دیگر صدایی جز صدای شَرَق شَرَق ترکه‌ی انار روی پاچه‌ی شلوار مدیر شنیده نمی‌شد. هیچ کس جیک نمی‌زد امّا فحش‌های عمّه حاجی به دلم می‌نشست و آن را خنک می‌کرد. به همه فحش می‌داد به زمین و زمان. همیشه فکر می‌کردم ﻋﻤّﻪﺍﻡ ﻣﺮﺍ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪﯼ ﺯﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻤّﻪﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺑﭽﻪﯼ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ» ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺷﻞ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﺎﯾﻪ» ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﯽﮔﻨﺎﻫﻢ ﻋﻤّﻪ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﯽ ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﺭ! ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﭘﺴﺮ ﻋﻤّﻪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻓﻠﮏ ﺑﻮﺩ. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﻓﻠﮏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﯽ؟ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﺻﻼً ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺷﻤﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ! ﺁﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﺮﺕ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﻘﺼّﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺩﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﻧﻤﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻼً ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻏﻠﺐ ﺑﻬﺖﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺩﻣﻎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻻﺑﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﺼّﺮ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﻣﺎ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺗﺎﺑﻮﺷﮑﻨﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﺤﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﻪ ﻣﻤﺪﻭﯼ ﺷﯿﺦ! ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻪ! ﻣﮕﺮ ﺟﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺗﺎﺑﻮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ! ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻠﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺮﻡ ﺁﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﻼً ﺟﺮﻡ ﺁﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﮏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ ﺟﺮﻣﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﻡ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍﯾﯽ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻣﻌﻠّﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ، ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ. ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﯿﻪ شوم ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﺰﻧﺪ ﻭ ﺿﻤﻨﺎً ﯾﮏ ﻧﺴﻖﮔﯿﺮﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺸﮑﻨﺪ! ﺧﯿﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﺍﺩﺭﺳﯽ ﮐﺎﻣﻼّ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻢ بپرسد:ﺁﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯽ! ﻣﺮﮔﺖ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑه ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﻢ:ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ از ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﻌﻠّﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﺵ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺩﺍﺩﻡ.

ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﻂ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ! ﻭ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺧﯿﺮ ﯾﮏ ﻃﺮﻑﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﭘﺴﺮ ﻋﻤّﻪی ﻋﺰﯾﺰ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ، ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ، ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ که ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺰ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ: ﺩﺍﯾﯽﺯﺍﺩﻩﯼ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭّﻝ ﺍﺳﺖ. ﭘﺴﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺧﻂﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﺮﻧﺠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼّ ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﻢﻫﺎﯼ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺮﺍ ﺑا ﺁﻥ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﻣﯿﺮﺍﺛﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ ﻧﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ. ﺍﻭ ﺣﺘّﯽ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ آﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﻫﺪﺍﯾﯽ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﺻﺪﻗﻪﯼ ﺳﺮ ﭘﺮﺯﯾﺪﻧﺖ ﺁﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺼﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒّﺖ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ. ﻣﯽ‌ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ. ﺍﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻧﻤﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﭻ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﮔﭻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﭻﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﭻﻫﺎﯼ ﻧﺮﻡﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ، ﭘﺴﺮ ﻋﻤّﻪﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ من ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ. ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺮ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﻌﻠّﻢ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺫﻋﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﯾﮏ ﺯﯾﺮﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﭘﻮﺷﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺒﻮﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﻘﺪﻩﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﻧﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﻌﻠّﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ. ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ چنینم؟ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ.

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﻤﺒﻞ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮﯼ، ﺧﭙﻠﮕﯽ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺗّﻔﺎﻗﺎً ﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ; ﻋﻠﯿﻮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﭼﻮﺑﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ. ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺍﻻﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﮐﻔﺶﻫﺎ ﻭ ﺟﻮﺭﺍﺏﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻃﺎﻗﻮﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺶ! ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﻏﺮﻏﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻋﻠﯿﻮ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻣﯽﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺷﯿﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻪﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺶ ﻗﻨﺪ ﺁﺏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﺴﺎﺏ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻌﺪﺍً ﻣﯽﺭﺳﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻮﺗﻮﻟﻪ!

ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺧﻄﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ شکستن ﺗﺎﺑﻮ، ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﯾﺎ ﺣﺘّﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺧﻄﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ؛ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻫﻤﻪ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵﻫﺎﺗﻮﻥ ﻓﺮﻭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭّﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﺪّﺕ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﺸود ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﺮﮎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻧﺒﺎﺷﺪ.

ﻧﻄﻖ ﻏﺮّﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﯽ ﻃﻔﺮﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﮐﻢﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﺒﯿﻬﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ‌ﺗﺮﺳﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ماشاالله ﻓﺮﺝﭘﻮﺭ ﭘﺴﺮ ﯾﮏ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﺰﺩﯼ ﻓﻬﺮﺟﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻼﺱ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺳﻨّﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﻠﯽ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ - ﺧﺪﺍﯾﺶ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺍﺩ- ﺍﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻼﺳﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ماشاالله ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﺁﺏ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺖ  ﺍﻣّﺎ  ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﺪّﻩﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮ ﺑﻮﺩﻧﺪ؛ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ ﺍﻣّﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ماشاالله ﺩﻧﯿﺎﺩﯾﺪﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿّﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻮﺵﺳﺨﻦ ﻭ ﺧﻮﺵﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻟﻬﺠﻪﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﯾﺰﺩﯾﺶ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﭘاﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ماشاالله ﺟﺮﻗّﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﭻﭘﭽﻪﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ـ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻧﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭّﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻔﻮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ.

 ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻫﻢ ﻋﻔﻮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤّﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﻼّ ﻫﻢ ﺫﻭﻕﺯﺩﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻭ ﺧﻮﺷﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ؟ ﻭ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﭼﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽﺗﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺯﻋﻤﺎﯼ ﻗﻮﻡ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﯽﺁﻣﺪ ﺁﻥ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪ. ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻐﻞ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﻧﺪﻩﯼ ﺻﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻏﺎﺯ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﺑﯽﺟﺎ ﻫﻢ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﻼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺮﻩ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻄﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺪﻧﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺧﺎﺭﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ.

محمد مستقیمی - راهی

 

]]> 2015-02-21T07:43:52+01:00 2015-02-21T07:43:52+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/117 م - راهی

گاسپادین ریشفسکی سال‌های ۵۴ یا ۵۵ بود. من در واحد تهیّه‌ی مواد غیر فلزّی ذوب آهن، به عنوان نقشه‌بردار در واحد نقشه‌برداری که شامل یک رییس مهندس و چند تکنسین نقشه‌بردار و چند تکنسین نقشه‌کش بود؛ مشغول کار بودم. اداره‌ی ما در اصفهان، خیابان سیّدعلی‌خان بود. نقشه‌کش‌ها همیشه توی اداره بودند امّا ما نقشه‌بردارها اغلب در مأموریت توی این معدن یا آن معدن بودیم. نقشه‌کش‌ها پنج نفر بودند: سه نفر زن که یکی از آن‌ها یک دختر روس بود به نام «رزا پولیو کوا» و یک زن و یک دختر ایرانی و دو مرد و ما هم س

گاسپادین ریشفسکی

سال‌های ۵۴ یا ۵۵ بود. من در واحد تهیّه‌ی مواد غیر فلزّی ذوب آهن، به عنوان نقشه‌بردار در واحد نقشه‌برداری که شامل یک رییس مهندس و چند تکنسین نقشه‌بردار و چند تکنسین نقشه‌کش بود؛ مشغول کار بودم. اداره‌ی ما در اصفهان، خیابان سیّدعلی‌خان بود. نقشه‌کش‌ها همیشه توی اداره بودند امّا ما نقشه‌بردارها اغلب در مأموریت توی این معدن یا آن معدن بودیم. نقشه‌کش‌ها پنج نفر بودند: سه نفر زن که یکی از آن‌ها یک دختر روس بود به نام «رزا پولیو کوا» و یک زن و یک دختر ایرانی و دو مرد و ما هم سه نقشه‌بردار مرد. همه توی یک سالن بودیم به اضافه‌ی یک خانم مسنّ درشت به نام خانم اله که دو رگه‌ی ایرانی روسی بود و میز کارش توی همان سالن بود. زنی بود بسیار مهربان و دوست‌داشتنی. شوهرش هم رییس حراست اداره بود. نمی‌دانم چرا او با ما هم‌اتاق بود چون کارهایمان با هم خیلی ارتباط نداشت. شاید به خاطر این بود که تنها کارشناس زن روس در اتاق ما بود! روس‌ها ظاهراً از سوی ساواک خیلی کنترل می‌شدند که با ایرانی‌ها ارتباط نزدیک نداشته باشند نمی‌دانم رژیم ایران از نفوذ کمونیسم در ایران می‌ترسید یا دلیل دیگری داشت چون کارشناسان روس، چه این خانم که مستقیماً با ما هم‌کار بود و چه زمین‌شناسانی که در معادن ناچار بودند با ما در ارتباط باشند خیلی احتیاط می‌کردند و اجازه نمی‌دادند با آن‌ها پسرخاله بشویم. البتّه هرگز کسی ما را از این نزدیکی منع نکرد ولی انگار آنان منع شده بودند.

من ریش بسیار پرپشتی گذاشته بودم و کارشناسان روس اسم مرا گذاشته بودند: «گاسپادین ریشفسکی». گاسپادین به معنی آقاست و «اوف و سکی هم پسوندهای فامیلی است در زبان روسی مثل همان زاده‌ی خودمان. در میان این کارشناسان زمین‌شناس، مرد میان‌سالی بود به نام «گاسپادین جمال» که به خاطر درازای هم‌کاری ما در معدن دلیجان بیش از بقیّه با من دوست بود. روزها که در معدن ارتباط کاری داشتیم و عصرها و شب‌ها هم در کمپ، در شهر دلیجان با هم زندگی می‌کردم؛ اغلب هفته‌ای سه یا چهار روز. بیشتر اوقات یک‌شنبه‌ها به مأموریت می‌رفتیم و غروب چهارشنبه‌ها هم برمی‌گشتیم و پنج‌شنبه و شنبه را اغلب توی اداره‌ی اصفهان بودیم.

زبان روسی مخرج (ه،ح) ندارد و روس‌ها این واج را (خ) تلفّظ می‌کنند و گاهی فارسی حرف زدنشان خیلی بامزه می‌شود آن قدر با این تلفّظ‌های (خ) اخت شده بودیم و شوخی کرده بودیم که ما ایرانی‌ها وقتی با روس‌ها به فارسی حرف‌زدن می‌افتادیم؛ (ه،ح)ها را (خ) می‌گفتیم و گاهی سبب خنده‌ی فراوان می‌شد به ویژه در مورد واژه‌ی شاهنشاه که من به آن گیر سه‌پیچ داده بودم و هی حرف شاخنشاخ را پیش کشیده و تکرار می‌کردم و گاهی وحشت را در نگاه آنان حس می‌کردم و گریزشان از بحث را به خوبی درمی‌یافتم. برایم عجیب بود؛ یعنی ساواک آنان را این قدر ترسانده بود یا کا. گ. ب. و شاید هم هم‌کاری این دو سازمان مخوف.

هر روز عصر من و گاسپادین جمال در سرمای دلیجان و در گرمای جرعه جرعه ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی می‌کردیم و من هر بار که کیش می‌دادم یا کیش می‌شدم و می‌خواستم شاه را حرکت دهم واژه‌ی شاخنشاخ را با تکیه و تأکید روی هجای آخر تکرار می‌کردم و گاسپادین جمال پوزخندی می‌زد و می‌گذشت.

روزی در معدن با هم مشغول کار بودیم او محل سونداژها را روی زمین مشخص می‌کرد؛ کارگر نقشه‌برداری میر یا شابلون را در محل می‌گذاشت. من زوایای مربوط را از دوربین قرائت می‌کردم و گاسپادین جمال یادداشت می‌کرد. هرگز فراموش نمی‌کنم به محض این که من خواندم: خفتاد و خشت. ناگهان گاسپادین جمال با عصبانیت آمیخته به اعتراض فریاد زد:

ـ چی خفتاد و خشت؟ هفتاد و هشت

و تا زمانی که او توضیح نداد که او روس‌تبار نیست و گرجی است و مخرج (ه) دارد؛ شاخ‌های من فرو ننشست و از آن به بعد من در گفت‌وگو با روس‌ها مردّد می‌شدم (ه) را (خ) بگویم یا نه!

یکی از همان شنبه‌ها بود که در اداره‌ی اصفهان بودیم درست بحبوحه‌ی جریان ترور شمس‌آبادی و چند روحانی دیگر در اصفهان و درچه و نجف‌آباد بود. همان جنجال کتاب شهید جاوید و دار و دسته‌ی سیّد مهدی هاشمی و بچه‌های قهدریجان که گرفتار شده بودند و محاکمه‌ی آن‌ها در اصفهان جریان داشت و اتفاقاً پدر یکی از تکنسین‌های نقشه‌کش ما وکیل این متّهمان بود و بحث داغ اتاق نقشه‌برداری اغلب حول و حوش همین موضوغ که نمی‌دانم چی شد که ناگهان جرقّه‌ای در ذهن من زده شد و من لال شده هم بلافاصله به زبان آوردم:

ـ بچه‌ها! فکر نمی‌کنید این سید مهدی هاشمى امام زمان باشه!؟ ببینید! سید که هست. اسمش هم که مهدیه. فامیلش هم که هاشمیه! ظاهراً حرکتی هم ایجاد کرده!

نمی‌دانم چرا برای کسی این کشف من جالب نبود چون نه تنها استقبالی از آن نشد بلکه یکی یکی با «یابو آب دادن» بحث را پیچاندند. هنوز یک ساعتی از این موضوع نگذشته بود که از طرف حراست اداره زنگ زدند که بیا پایین موضوع مهمّی است! و من از همه جا بی‌خبر؛ آمدم. شوهر خانم اله گفت:

ـ از ساواک زنگ زدند که تو را ببریم اداره‌ی ساواک، توی خیابان کمال اسماعیل! خودت می‌روی یا ببرمت؟

خیلی با هم دوست بودیم سعی می‌کرد طوری بیان کند که هم کمی مرا بترساند؛ هم وانمود کند که چیز مهمّی نیست در حالی که اصلاً نمی‌دانست موضوع چیست؟ من واقعاً جا خوردم و تنها حدسی که می‌توانستم بزنم همان جریان شاخنشاخ بود و لاغیر. گفتم:

ـ خودم می‌روم و راه افتادم فاصله‌ی زیادی نبود. تصمیم گرفتم پیاده بروم تا فرصت داشته باشم ذهنم را جمع و جور کنم تا بتوانم جواب‌گو باشم. جواب‌هایم را با فرضیه‌ی شاخنشاخ مرور کردم.

دم در خیلی معطّل نشدم بلافاصله پس از بازدید بدنی به اتاق تمشیت راهنمایی شدم نگهبانی که مرا هدایت کرد در را باز کرد و پس از ورود من گفت:

ـ همین جا منتظر باش! و در را بست و رفت.

اتاق تمشیت یک اتاق 3×4 بود که یک میز ساده‌ی چوبی در وسط آن قرار داشت با دو صندلی تاشو، در دو طرف آن و یک چراغ نورافکن‌دار که از سقف تا روی میز پایین آمده بود؛ به حدّی پایین که نمی‌شد زیرش بایستی و دیگر هیچ چیز در آن اتاق نبود. این فضا خود به خود در من وحشت ایجاد کرد و انتظار بیش از حد هم مزید بر علّت شد و هر لحظه خود را بیشتر می‌باختم. نام ساواک، ندانستن دلیل احضار، این اتاق کذایی و انتظاری که دیگر داشت از ساعت هم می‌گذشت.

ناگهان در به شدّت باز شد و یک مرد عصبانی وارد شد. من روی یکی از آن دو صندلی نشسته بودم. خواستم به احترام از جا برخیزم که از پشت سر، دو دست بر روی شانه‌هایم گذاشت و با شدّتی هر چه تمام‌تر مرا نشاند. من منتظر پرسش‌های او بودم که گفت:

ـخب که امام زمانتو می‌شناسی؟ و ناگهان شستم خبردار شد که: ای داد و بی‌داد! جریان شاخنشاخ نیست. موضوع شوخی دو ساعت پیش است. گفتم:

ـ نه آقا! چطور مگه؟ گفت:

ـ چه غلطی کردی امروز صبح، تو دفترتون؟ فلان فلان شده! و چند فحش آب‌دار چارواداری چاله‌میدونی دیگر نثارم کرد. گفتم:

ـ آقا! یک شوخی بود که ناگهان به ذهنم رسید؛ من هم بدون فکر به زبون آوردم. صدایش را هر لحظه بلندتر می‌کرد:

ـ حالا که زبونتو از حلقومت بیرون کشیدم دیگه نمی‌تونی به زبون بیاری! بنای التماس گذاشتم با تأکید روی شوخی بودن این واقعه که بالاخره گفت:

ـ اگر اطمینان نداشتم که شوخیه هر چی دم دستم بود؛ توی هر چی نه بدترت می‌کردم و دوباره هر چه لایق ریشش بود نثار من کرد و ناگهان لحنش کمی آرام‌تر شد و گفت:

ـحالا شوخی احمق! فکر نکردی اگر این شوخی بی‌مزه‌ی تو به صورت یک شایعه، تو بازار اصفهان بپیچه چه بلوایی به پا می‌شه؟ با تمام ساواکی بودنش و بی تو دهنیش این یکی را راست می‌گفت ممکن بود دوباره غائله‌ای مثل غائله‌ی بهاء و باب در زمان قاجار به وجود بیاید. راستش اصلاً به این پی‌آمد فکر نکرده بودم. گفتم:

ـ نه واللّه! قصد من فقط و فقط خنداندن دوستان بود. خلاصه پس از تهدید و ارعاب بسیار و تأکید روی این که بعد از این مواظب باشم که هر شکری را هر جایی نخورم؛ مرا مرخص کرد و من درب و داغون، در حالی که به این باور نزدیک می‌شدم که: از هر دو نفر ایرانی یکی ساواکی است به خانه رفتم. کدام یک از هم‌کاران به این سرعت راپرت مرا داده بود؟ ساعت‌ها تک تک آن‌ها را در ذهن خود داوری کردم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. حالا خوب ترس هم‌کاران روس را از ساواک و کا. گ.ب. درک می‌کردم با این که شکنجه‌ی من یکی دو ساعت بیشتر نبود و تازه فقط روانی بود؛ باز خوب شد که در مورد شاخنشاخ نبود.

از این جریان مدّت‌ها گذشت تا این که یک روز گاسپادین جمال دوباره شاخ مرا درآورد. گفتم که هر روز عصر تا پاسی از شب رفته توی اتاق نشیمن کمپ در گرماگرم جرعه‌های ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی می‌کردیم؛ روس‌ها اغلبشان شطرنج‌بازان قهّاری هستند امّا گاسپادین جمال که روس نبود گرجی بود امّا شطرنج‌باز بود و یک روز سر وعده‌ی هر روزه، هر چه منتظرش ماندم نیامد. ناچار به اتاقش رفتم و اعتراض کردم که چرا برای برنامه‌ی هر روزه به اتاق نشیمن نمی‌آید؟ می‌دانید من بچه‌مسلمان در ایران پرورش یافته و با فرهنگ اسلامی رشد کرده از یک کارشناس روس که در یک کشور کمونیستی بزرگ شده چه شنیدم که شاخ درآوردم:

ـ رمضان!!!!!!!!!! بازی و ودکا برای یک ماه تعطیل!!!!!!!!!

محمد مستقیمی - راهی

 

]]> 2015-02-14T03:37:06+01:00 2015-02-14T03:37:06+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/116 م - راهی

شربانی یو! نمی‌آیی شنو! (sharbaniyow! namiyay shenow!) باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک! برنامه‌ی ما بچه‌ها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا می‌شدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ می‌رفتیم اکبرآباد که روستای متروکه‌ای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگ‌ترها مشغول کول‌مالی می‌شدند و ما بچه‌ها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله، حسین، استاد کول مالی بود. گل رس ورزیده شده را به صورت میله‌ای کلفت و دراز آماده می‌کرد

شربانی یو! نمی‌آیی شنو! (sharbaniyow! namiyay shenow!)

باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک! برنامه‌ی ما بچه‌ها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا می‌شدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ می‌رفتیم اکبرآباد که روستای متروکه‌ای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگ‌ترها مشغول کول‌مالی می‌شدند و ما بچه‌ها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله، حسین، استاد کول مالی بود. گل رس ورزیده شده را به صورت میله‌ای کلفت و دراز آماده می‌کرد بعد آن را دور یک قالب سفالی می‌گذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازه‌ی کول اصلی و دو دسته‌ی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود. گل را به ضخامت تقریباً دو سانتی‌متر دور قالب می‌کشید و دو سر گل را به هم می‌چسباند و آن را به دقت پرداخت می‌کرد و در پایان به میان قالب می‌رفت و بین دو دسته‌ی چوبی می‌ایستاد؛ خم میشد؛ آن دو دسته را می‌گرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون می‌کشید و به این ترتیب یک کول مالیده می‌شد و در جای خود می‌ماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار می‌گرفت برای کول بعدی. کول‌های خشکیده را دیگران به داخل کوره‌ای منتقل می‌کردند تا بعد از پر شدن کوره، پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم. این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچه‌ها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرآباد پیاده می‌شدیم و بزرگ‌ترها به خانه می‌رفتند.

سلخ قادرآباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر! روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نم‌یرسید. حال نمی‌داد! امّا سلخ قادرآباد خیلی بزرگ بود گمان می‌کنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیواره‌ی آجری خیلی شیک! و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم می‌گذشت امّا همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود! لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم. شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچه‌های چوپانان خیلی سوخت. بیچاره‌ها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهارـ پنج متر طول و عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچه‌ها دسته‌جمعی با پا لجن‌ها را به آب می‌دادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز می‌کردند و آن وقت حال کردن ها شروع می‌شد البتّه شیرجه با شکم می‌شد امّا با کله خطرناک بود ولی بچه‌ها کم‌کم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند به طوری که سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی می‌ایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه می‌رفتند:

غسل می‌کنم غسل پشه

می‌خواد بشه می‌خواد نشه. یا

شربانی یو! نمی‌آیی شنو!

و خسته که می‌شدند روی خاک‌مرده‌های وسط خیابان غلتی می‌زدند و حمام آفتاب می‌گرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیم‌چاشت که لخت می‌شد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکی‌ها می‌پلکید ولی ماها خیلی در آب نمی‌ماندیم و اغلب زیر سایه‌ی درخت توت، سر کوچه‌تنگوی حمّام، لب جوی آب می‌نشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی: ابراهیم جندقی و همسرش، فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش، ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم شش‌انگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و بیشتر از همه، از کنایه ها و لهجه‌ی ابراهیم جندقی لذت می‌بردم. با این که سال‌ها بود در چوپانان بود امّا جندقی را غلیظ می‌شکست و شیرین! و داستان یکی از آن کنایه‌هایش که هرگز فراموش نمی‌کنم: روزی در یکی از همین تابستان‌های گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوش‌سخن پرسیدم:

ـ راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت:

ـ از هیچ کس رو نمی‌گرفت غیر از من!

ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همه‌ی آن‌ها را رحمت کناد- خدا می‌داند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کرده‌ام!

بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرآباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیق‌تر بود! پسرخاله پرویزو گفت:

ـ بیایید بریم آسیاب قادرآباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر!

و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیاده‌روی داشت امّا برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو، کاری که هر روز بین قادرآباد و چاه ملک که بیشتر هم بود می‌کردیم. مسابقه شروع شد من تنوره‌ی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر می‌کردم که چه جوری می‌خواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال می‌کردم همه‌ی تنوره ها مثل تنوره‌ی آسیاب چوپانان سرپوشیده است امّا تنوره‌ی آسیاب قادرآباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن می‌ریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ می‌شود که ما بچه‌ها چه قدر بی‌احتیاط بودیم! و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده می‌شد؛ شنا کردیم! چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم! به داخل چاه می‌پریدیم و تا ته آن می‌رفتیم و بالا می‌ٱمدیم نمی‌دانم چطوری بالا می‌آمدیم امّا بدون حادثه‌ای می‌آمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است!

آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم امّا هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بوده‌ایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکی‌ها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پرستاره‌ی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که ـدا بد ندهدـ گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کم‌کم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد! خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی، زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربه‌تر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم، درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت؟ رفت؟ نرفت؟ نمی‌دانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود.

آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانه‌ی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو، متشنج شد نمی‌دانستم موضوع چیست؟ امّا ظاهراً جریان شب قبل بود. گوش‌درد این بچه‌ی تخس مهمان و احساس مسؤولیت خاله و شوهرخاله و کم‌کم جو متشنج متوجّه پرویزو شد که از همه‌ی ارازل و اوباش بزرگ‌تر بود. من خیلی در جریان نبودم امّا ظاهراً این بحث گنگ دنباله‌ی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانه‌ی دایی و روشدن جریان! فشار بیش از حد آب تنوره‌ی آسیاب قادرآباد و نفوذ آن در گوش من و مقصّر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ، یک تنوره ی عمیق هم داریم! او چه می‌دانست که من، عزیز دردانه‌ی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم می‌رود.

خلاصه ظاهراً جلسه‌ی دادگاه خانوادگی، پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آماده‌ی اجرای حکم می‌شد. به انبار رفت و با کلی تأخیر عمدی، تسمه پروانه‌ی پاره‌ای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آماده‌ی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند؛ محکوم بعدی در ردیف سنّی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود امّا انگار پرویزو خیال فرار نداشت بنای فن و فن‌کردن گذاشت چشمانش را می‌مالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط می‌خواهد طلب ترحّم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را -مثل بزّازها که پارچه متر می‌کنند- با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست! و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست! و گریه و زاری پرویزو اوج می‌گرفت و دوباره کشیدن ها. کم‌کمک تردیدی در من به وجود آمد و نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:

ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد دانش‌آموزان دبستان ستوده‌ی چوپانان در دو گروه بالایی‌ها و پایینی‌ها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف می‌بستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر می‌شد؛ صف به حرکت درمی‌آمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا می‌شدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود. بچه‌ها هر کدام که به راست کوچه‌های خود می‌رسیدند از صف جدا می‌شدند. صف بالا خیلی زود از هم می‌پاشید؛ کمی بالاتر از مدرسه امّا صف پایین معمولاً تا کوچه‌ی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر می‌شد. رفتار قشنگی بود آموزش‌های اجتماعی بسیاری در بر داشت البتّه نام متخلفّین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب می‌شدند تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند؛ نوشته می‌شد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده می‌شد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستان‌ها چون آقای هنری تعدادی ترکه‌ی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانش‌آموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود؛ باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را می‌شکست و ترکه‌ای را می‌آورد و تقدیم آقای مدیر می‌کرد و بعد همان دست‌های کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر می‌گرفت تا ایشان ترکه را تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمام‌تر به کف همان دست‌ها بزند و تعداد ضربه‌ها دیگر بسته بود به حال و هوای آقای مدیر! رندان کتک بسیار خورده، بلد بودند: قد بلندها -که گاهی هم‌قد مدیر هم در میان سابقه‌داران بود- دست‌ها را تا می‌توانستند بالا می‌گرفتند تا دامنه‌ی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقه‌دار هم، هم‌زمان با پایین آمدن ترکه، دست خود را به طرف پایین می‌دزدیدند و از شدت آن می‌کاستند امّا ناشیانی چون من چنان شدت ضربه‌ها را تحمّل می‌کردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیره‌های آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود می‌کردند امّا بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملاّ، این پسر عمه خوش ذوق من، که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک می‌کرد مشغول هرس و پیوند می‌شد؛ دوباره پاجوش ها را هرس می‌کرد و آقای هنری هم دستور می‌داد ترکه‌ها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو!

آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچه‌ی خودمان از صف جدا شدم امّا سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایه‌ی دیوار نشسته بود. صف در حال پراکندگی بود. توی پیاده‌رو و قسمتی از خیابان بین کوچه‌ی مسجد و کوچه‌ی زاهدی، خشت مالیده بودند و آن‌ها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیف‌های مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیف‌های خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر، فریاد برآورد:

ـ عباسو! بیا این جا تا بت بزنم!

من می‌دانستم که هرگز عباسو نمی‌آید تا شیخ با عصایش او را بزند امّا فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم می‌دانست که او نمی‌آید تا کتک بخورد. جناب شیخ می‌خواست با این نهیب به او بفهماند که:

خطایی از تو سر زده و واجب‌الکتک هستی!

او هم پیام را دریافت و من حیرت زده، همچنان کیف در دست، سر کوچه ایستاده بودم! در شگفت از این که چگونه است که تنبیه اولیای ما، با تمام کم‌سوادی و بی‌سوادی این چنین حکیمانه است و تنبیه مربّیان و مدیران تحصیل‌کرده‌ی ما آن چنان میرغضبانه!

هنوز این شگفت تمام نشده بود که دیدم مجیدو دست در دست مادر، با لباس‌های خاک‌آلود، در حالی چشمانش را می‌مالید از بالا به پایین می‌آمد. شستم خبردار شد. همین چند دقیقه پیش وقتی می‌خواست جلوی چشمه‌ی بالا از صف جدا شود و به خانه برود به او پشت پا زدم و مثل گوز به زمین خورد. حالا با مادرش برای چغلی می‌آمد. کمی عقب‌نشینی کردم تا هشتی خانه. همان جا ایستادم تا نتیجه‌ی چغلی را دریابم. بعد از قال قال زیاد و نعره‌ی مجیدو پدر گفت:

ـ گریه نکن! پنبه بار پدرش می‌کنم!

و مجیدو هم به همین سادگی آرام گرفت و من می‌دانستم که تا چند روز باید در اضطراب این تنبیه باشم. بارها این جمله را از زبان پدر شنیده بودم. هر وقت که بچه‌ای از شیطنت‌های من به او چغلی می‌کرد همین را می‌گفت و من هنوز نفهمیده بودم که چگونه پنبه بار کسی می‌کنند؟ و آیا این تنیبهی است که من باید متحمّل شوم یا قرار است این بار را پدرم بکشد و بعدها که ساختار کنایه را شناختم فهمیدم که پدر لاف نمی‌زد اگر می‌گفت پنبه بار پدرش می‌کنم این کار را می‌کرد، روزی دوبار هنگام بیرون رفتن، با پوشیدن پیراهن پنبه‌ای! ولی من در اضطراب تنبیه بود تا وقتی که فراموش می‌کردم!  هر بار از این اضطراب کمی کاسته می‌شد چون کم‌کمک داشتم پی می‌بردم که با این تهدید اتفّاقی نمی‌افتد. و این هم تنبیهی است از نوع همان: «بیا این جا تا بت بزنم!».

در همان هشتی در حیرت این اتفّاقات بودم که ناگهان پدر را بالای سر خود دیدم که پوزخند زنان گفت:

ـ دوباره این پسر صدر نواب گوز و گره را اذیت کردی؟

ـ نه! دروغ میگه خودش دست و پا چلفتیه همین طور چپ و راست می‌خوره زمین! پدر هم فهمیده بود مجیدو تک پسر سر هفت دختر است و لوس و بچه ننه!

شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمه‌پاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیه‌های «بیا تا بت بزنم!» است و دلم می‌خواست به پرویزو بگویم: نترس و این قدر فن‌فن نکن! این تسمه‌پاره تا قیام قیامت هم کش نمی‌آید و اندازه نمی‌شود! امّا جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شده بودم و دیگر هرگز در تنوره‌ی آسیاب قادرآباد که هیچ، در تنوره‌ی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم! و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شده‌اند. خیالم که راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشه‌ی ایوان خوابم برد.

محمد مستقیمی - راهی

 

]]> 2015-01-31T08:49:56+01:00 2015-01-31T08:49:56+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/115 م - راهی

سیّد ریاض باز یادتان هست آن روزهای آن تابستان سال 1339 را که در چاه ملک بودم و چند خاطره از آن نقل کردم! بله  اغلب اوقات نماز را مخصوصاً نماز مغرب و عشا را با پسرخاله‌ها به مسجد می‌رفتیم و نمازمان را به جماعت می‌خواندیم. برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمی‌شد یا شاید هم کسی صبح‌ها نماز نمی‌خواند! ما جوان‌ها که نمی‌خواندیم چون از زور گرمای آفتاب پشت بام گیج و منگ از خواب بیدار می‌شدیم ولی ظهرها را اغلب و غروب‌ها را همیشه با شنیدن اذان به سوی سلخ می‌د

سیّد ریاض

باز یادتان هست آن روزهای آن تابستان سال 1339 را که در چاه ملک بودم و چند خاطره از آن نقل کردم! بله  اغلب اوقات نماز را مخصوصاً نماز مغرب و عشا را با پسرخاله‌ها به مسجد می‌رفتیم و نمازمان را به جماعت می‌خواندیم. برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمی‌شد یا شاید هم کسی صبح‌ها نماز نمی‌خواند! ما جوان‌ها که نمی‌خواندیم چون از زور گرمای آفتاب پشت بام گیج و منگ از خواب بیدار می‌شدیم ولی ظهرها را اغلب و غروب‌ها را همیشه با شنیدن اذان به سوی سلخ می‌دویدیم و وضویی گربه‌شور می‌گرفتیم و می‌دویدم و خودمان را به رکوع آقا می‌رساندیم و آداب نماز جماعت، مثل: نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سؤال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که:

ـ چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمی‌شود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر؟ و پدر حیرت زده گفت:

ـ ما امام جماعت نداریم و حیرت مرا بیشتر کرد.گفتم:

ـ چطور چاه‌ملکی‌ها که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم! که لبخندی زد و گفت:

ـ آقای ریاض خودش را شایسته‌ی امامت نمی‌داند. و حیرتم بیشتر شد. چگونه شایسته نیست!؟ او را به خوبی می‌شناختم شایسته‌تر از او نبود و طبیعی بود وقتی آقای ریاض خود را شایسته‌ی امامت برای نماز جماعت نمی‌داند دیگر کسی در چوپانان به خود حق نمی‌دهد امام باشد در حالی که در چاه‌ملک ظاهراً مسابقه بود هر کس زودتر وارد مسجد می‌شد محراب را تصرّف می‌کرد چون من امام تکراری در این ده پانزده روزی که آن جا بودم ندیدم. چطور چاه‌ملکی‌ها همه شایستگی امامت جماعت را دارند و روحانی دوست‌داشتنی و باسواد و خوش برخورد ما ندارد؟!

از همان روز تحقیقاتم در ویژگی‌های امام شروع شد و هرچه بیشتر کسب اطّلاع می‌کردم به بزرگی و قروتنی این مرد بیشتر پی می‌بردم. بله در چوپانان تا بعد از انقلاب اسلامی نماز جماعت برگزار نشد و بلافاصله بعد از انقلاب نمی‌دانم چه شد! معجزه شد که ناگهان چوپانانی‌ها هم مثل چاه‌ملکی‌ها همگی یک شبه شایسته شدند و چیزی که در چوپانان نایاب بود ناگهان به وفور گرد آمد و چوپانان هم به خودکفایی رسید. من هرگز از آقای ریاض نپرسیدم چرا خود را شایسته نمی‌داند که این پرسش بسیار دور از ادب بود خوب معلوم است هرکس خود را شایسته بداند همین دلیل ناشایستگی اوست. از آن روز به بعد آقای ریاض در چشم من اسطوره شد مخصوصاً که در همان سال‌ها پدرم با یک تحوّل ناگهانی که هنوز هم نمی‌دانم عاملش چه بود؛ دگرگونی عجیبی پیدا کرد که من گه‌گاهی در ذهن خود با پدر شوخی می‌کردم که چطور گورخر، خر شده است در هر حال ناگهان رفتارش دگرگون شد تا حدّی که یک پاییز و زمستان کامل آقای ریاض، تقریباً هر شب، به خانه‌ی ما می‌آمد برای آموزش قرآن به پدر و پای‌بندی بیابانکی‌گون پدر به ظواهر دین و دین‌داری که تا پایان عمر ادامه داشت. پیش از آن سحرهای ماه رمضان می‌دیدم مادرم تنهایی، بی که چراغ روشن کند در روشنایی آتش اجاق سحری می‌خورد و بیشترین کوشش او در این بود که نکند کسی را از خواب خوش بیدار کند و خدای ناکرده بیازارد آیا این رفتار درست یک خر باعث شد گورخری خر شود ببخشید! نمی توانم این آسیب روانی را که در کودکی از این توهین‌ها خورده‌ام فراموش کنم. به هر حال از آن سال صدای قرائت قرآن در خانه‌ی ما به گوش رسید و رمضان‌ها هم در افطار صدای قرائت دعای افتتاح و سحرگاهان هم دعای سحر و روشنایی چراغ زنبوری و روزه گرفتن کوچک و بزرگ! و مادر از آن تنهایی و خلوت با خدا به غوغای تازه مسلمان‌ها پیوست. بله آقای ریاض شش ماه آزگار مونس هر شب ما بود با آن لحن دوست‌داشتنی و با آن تجاهل‌العارفانه‌هایش که من عاشق آن‌ها بودم. لحنی کنایی داشت و کم‌تر چیزی را مستقیم می‌گفت برای مثال در مجالس محرّم و صفر شصت شب منبر می‌رفت امّا روضه‌خوان نبود و اگر گریزی هم به صحرای کربلا می‌زد تنها به خاطر ایّام بود که گریزها هم سوزناک و ذلّت‌بار نبود. مسأله‌ای از احکام دین را مطرح می‌کرد و توضیح می‌داد و همیشه در پایان این جمله را می‌گفت: من اینا را برای شما نمی‌گم برای پشت‌کوهی‌ها میگم شما که همه چیز را بلدید و یادم می‌آید وقتی از ایشان پرسیدم این که به چوپانانی‌ها می‌گویید شما همه چیز را بلدید جریان چیست؟ آنان واقعاً همه چیز را بلدند؟ شما چنین اعتقاد دارید؟ بی آن که بخندد یا رفتاری داشته باشد که رنگ شوخی به خود بگیرد و من تجاهل او را خود برداشت می‌کردم ‌گفت:

ـ من الان نزدیک بیست سال است که در چوپانان و ملاّی چوپانانم تا به حال حتی یک نفر هم نیامده از من مسأله‌ای نه در باب دین و شریعت نه هیچ چیز دیگر بپرسد و ظاهراً از دیگران هم نمی‌پرسند پس لابد می‌دانند که نمی‌پرسند.

گاهی آخوندی برای کمک در ماه محرم و صفر به چوپانان دعوت می‌شد. بعدها که  سیّد دلتنگ به چوپانان آمد و ساکن شد و چوپانان دو آخوندی شد و جالب این جاست که باز هم نماز جماعت برگزار نشد تا انقلاب! من نمی‌دانم آقای ریاض در هنگام گفتن مسایل شریعت نگاهی، زمزمه‌ای ، چیزی می‌شنید که بوی اعتراض می‌داد که جمله‌ی معروفش را می‌گفت که برای پشت‌کوهی‌ها می‌گوید نه برای ما.

داستان‌های زیادی از سخنان کنایی و تجاهل‌های او در خاطر دارم که نوشتن همه شاید تطویل کلام باشد امّا به گوشه‌هایی اشاره می‌کنم:

این واقعه را نقل به نقل می‌کنم: روزی در سرچشمه‌ی بالا تکیه به دیوار خانه‌ی محمّدعلی محمّد نشسته است با چند تن از معمرین روستا که کمپرسی کارگران خوری معدن سرب نخلک وارد می‌شود و کنار چشمه می‌ایستد و کارگران خاک‌آلود پیاده شده آبی به سر و صورت می‌زنند و گردی از سر و روی می‌شویند. یکی از این کارگران جوانی است که شوهر خواهر آقاست. به او می‌گوید: آقای فلانی چقدر کرایه می‌دهی به خور می‌روی و برمی‌گردی؟ می‌گوید: ماهی یک بار هر بار 50 ریال خرج رفت و برگشتم می‌شود. آقا با ژستی عالمانه می‌گوید: خوب است. از ...بازی بهتر است! (توجّه داشته باشید این دیالوگ بین شوهرخواهر و برادرزن اتفاق افتاده است.).

خوب به خاطر دارم در همان پاییز و زمستان کذایی شبی در مورد گویش خوری و انارکی سخن به میان آمد بعدها هم بارها از زبان او شنیدم که: من این همه سال با انارکی‌ها زندگی کرده‌ام و فقط سه کلمه انارکی یاد گرفته‌ام - با لحنی می‌گفت که انگار دلیلی برای خنگی خود می‌آورد- و آن سه کلمه: سگه، عثمون و به ما شاشید است و پس از روشن شدن ماجرا معلوم ‌شد منظورش: سیگه به معنای این‌جور، اوسمه به معنای الآن و موا ایشی به معنای می‌خواهم بروم است.

سال‌های 55 و 56 من یک اتومبیل آریا مدل 50 داشتم که به دلایلی با رندان ذوب آهنی اغلب پنج‌شنبه جمعه‌ها می‌کوبیدیم و به چوپانان می‌آمدیم. در یکی از این بازگشت‌ها آقای ریاض مسافر من شد  فراموش نکنیم جاده تا انارک خاکی بود و جاده نایین انارک هم تازه اسفالت شده بود البته بیشتر به خاطر پایگاه نظامی کفه‌ی چاه‌فارس- به محض حرکت کردن، آقای ریاض گفت: محمّد ماشین سنگین نشد؟ حق داشت چهار نفر مرد عقب نشسته بودند و سه نفر هم جلو به اضافه بقچه بندیل که صندوق عقب را آگنده بود گفتم: طوری نیست آقا ماشین نرم‌تر می‌رود. گفت: پس نگهدار! چند تا سنگ هم توش بذاریم و این مطلب را با لحنی می‌گفت که انگار حرف مرا باور کرده است ولی من خوب می‌دانستم که تجاهل می‌کند او استاد این کار بود هنوز به پوزه ریگ متکی نرسیده بودیم که دیدم پیکان قرمز رنگ حسن سعادت پسر ابوالقاسم نقی که نیم ساعتی قبل از ما حرکت کرده بود ایستاده و مسافرانش گردش جمع شده‌اند برای کمک ایستادیم این کمک کردن در جاده‌های دور افتاده و کم رفت و آمد یک رسم بود و اگر کسی نمی‌ایستاد سرزنش می‌شد؛ تازه ما که هم‌شهری و دوست هم بودیم کلاچش جواب کرده بود و ما سعی کردیم با واشر کهنه‌ها و قراضه‌هایی که داشت سر هم کنیم و پمپ کلاچش را تعمیر کنیم. آقا هم پیاده شد. کنار جاده روی خاک نشست و چپقی چاق کرد و بعد از مدّتی با لحنی جدّی گفت: محمّد بیایید هلش بدیم! جمله را هم خطاب به من می‌گفت و می‌دانست که من زبانش را خوب می‌فهمم. بچه‌ها خندیدند و من جدی‌تر از او گفتم: آقا روشن می‌شود عیب دیگری دارد. چند دقیقه‌ای دیگر صبر کرد و گفت: محمّد بیایید زیرش الو کنیم! که دیگر همه لحن تمسخر آقا را فهمیدند و دانستند منظور آقا این است که این قراضه برای آتش زدن خوب است امّا آقا در ظاهر منظورش این بود که من دیده‌ام گاهی زیر کامیون‌ها الو می‌کنند البته او به خوبی می‌دانست که آن الو کجا و این الو کجا؟ بماند هر طور بود سر هم کردیم و در آخر زمانی که به جای روغن ترمز که نداشتیم در مخزن پمپ کلاج شاشیدیم و چقدر کوشیدیم آقا نفهمد چون مضمون کوک می‌کرد که اگر الو کرده بودید بهتر از این بود که رویش بشاشید ولی یا آقا نفهمید و یا یابو آب داد که ما از کارمان شرمنده نشویم. هرچنذ اگر هم می دید مثل من نبود که تمام واقعه را مو به مو، از سیر تا پیاز بیان کند ؛ نه, او از تمام این واقعه به طور فشرده یک کنایه می‌ساخت به طوری که بعد از این مشاهده، هر وقت و هر کجا دستگاه خرابی می‌دید که عدّه‌ای سعی در تعمیر آن دارند به عنوان راه حلّ پیشنهادی می‌گفت: بیایید توش بشاشیم!

دم دمای غروب راه افتادیم تا به اصفهان رسیدیم و آقا را فلکه‌ی احمدآباد پیاده کردم و هرچه تعارف کردم به خانه‌ی من بیاید گفت: به خانه‌ی دخترش می‌رود که همین نزدیکی است و راست می‌گفت پنجاه متری بیشتر پیاده‌روی نداشت.

یک روز او را تصادفی تو اصفهان همان گاراژ بیگدلی کذایی دیدم. رفته بودم سری به سیدمحمد طباطبایی بزنم نمی‌دانم برای چه کار؟ و در آن جا بود که داستانی زیبا شنیدم نه از زبان خودش بلکه از زبان دوستانی که آن جا بودند. آقای ریاض دفتردار ازدواج در چوپانان بود و تا آخر هم حریف نشدند دفتر طلاق را به او بدهند نمی‌پذیرفت چون از طلاق متنفر بود و با ازدواج میانه‌ی خوبی داشت خودش هم دو بار ازدواج کرده بود و تنها خلافی که در تمام عمر از او سر زد که به قول خودش خلاف شرع نبود این بود که دخترانی که سنّ قانونی نداشتند امّا به سن شرعی ازدواج رسیده بودند عقد می‌کرد و صورت‌جلسه عقدشان را نگه می‌داشت تا به سنّ قانونی برسند آن گاه ازدواجشان را ثبت می‌کرد البته این از نظر او جرم نبود بلکه مجرم کسانی بودند که سن ازدواج دختران را بالا برده بودند و گذار پوست هم به دبّاغ‌خانه نیفتاده بود جز یک مورد که آن هم به اختلاف کشیده شده و پای طلاق منفور او به میان آمده بود و آقا لو رفته بود چون هنوز ازدواج ثبت نشده، کارش به طلاق کشیده بود و ایشان به دادگاه احضار شده بودند و این همان ملاقات مشارالیه است که او را در بیگدلی دیدم با مرحوم پسرش  سیّد مهدی که بچه‌ای هفت هشت شاله بود و شگفت‌زده شدم چون دیدم سیدمهدی پابرهنه است! برایم عجیب بود علت را از اطرافیان پرسیدم و جریان را فهمیدم. آقا  سیّد مهدی را پابرهنه با خود آورده بود و با خود به دادگاه هم برده بود به همان شکل پابرهنه و پس از آن که قاضی با توپ و تشر آقا را به پرداخت چند تومان جریمه محکوم کرده بود آقا هم چند ریال پول خرد را از جیب قبایش درآورده بود و روی میز قاضی ریخته گفته بود: من همین چند ریال را دارم که می‌خواستم برای این بچه  سیّد پاپوشی بخرم ولی انگار شما به آن بیشتر نیاز دارید بردارید! و قاضی چوب‌کاری آقا را دریافت کرده بود و گفته بود: بردار برو برای بچه  سیّد پاپوش بخر امّا آقا دیگر دختر بچه‌ها را عقد نکن!

بله این مرد بزرگ و دوست‌داشتنی با این صفات برجسته خود را شایسته‌ی امامت نماز جماعت در مسجد چوپانان ندانست تا مظلومانه از میان ما رفت و کاش بود و می‌دید که امروز الحمدلله همه شایسته‌اند.

محمد مستقیمی - راهی

]]> 2015-01-24T04:35:14+01:00 2015-01-24T04:35:14+01:00 tag:http://doolende.mihanblog.com/post/114 م - راهی

خر و گورخر یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانه‌ی خاله رفتم که با او و همسر و بچه‌هایش بیشتر الفت داشتم برای این که شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان می‌آمد و گهگاهی بر و بچه‌ها را هم برای تغییر حال و هوایی با خود می‌آورد حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سال‌ها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد مع

خر و گورخر

یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانه‌ی خاله رفتم که با او و همسر و بچه‌هایش بیشتر الفت داشتم برای این که شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان می‌آمد و گهگاهی بر و بچه‌ها را هم برای تغییر حال و هوایی با خود می‌آورد حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سال‌ها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد معالجه‌ی اطفال تجربه و مهارت بیشتری داشت.

یادم می‌آید که نرگس خانم یکی از چهار زن متشخصی بود که حکومت قسمت بالایی چوپانان را اداره می‌کردند و هر چهار نفر بیوه بودند: نرگس خانم، صاحب‌سلطان خانم، فاطمه خانم، زن باقر و حاج هدیه دختر حاج مندلی رمضون عمه‌ی نگارنده و خوب به خاطر دارم که وقتی نرگس از دست بچه‌ها و شیطنت‌هاشان مخصوصاً در فصل توت و بالا رفتن آنان از درختان توت جلوی خانه‌ی میرزا - سه اصله‌ی بسیار تنومند بود، دو تا الجّه و یکی سفید- عاجز می‌شد بنای نفرین و آفرین می‌گذاشت که: الهی خیر نوینه آقابیکی گه وش نهشت شما تخمای جن‌ جونم‌مرگ گرتید(الهی خیر نبینه آقابیکی که نگذاشت شما تخم‌های جن جوانمرگ شوید) می‌بینیم که نرگس خانم ایمان داشت که نجات کودکان چوپانانی و حتی منطقه به وجود پزشکیار ماهری همچون مهدی آقابیکی انارکی بسته است بله آقابیکی به کمک پنی‌سیلین نسل ما را از مرگ نجات داد از شر بیماری‌هایی چون اسهال و استفراغ و حصبه و نوبه، سرخک و سیاه سرفه و هزار کوفت و زهر مار دیگر که الی ما شاءالله کم هم نبودند. به محض اطّلاع به بالین کودک می‌آمد و پس از معاینه‌ی کوتاهی بلافاصله می‌گفت: سیجونش اوا(آمپول می‌خواهد) و منظور او از سیجون پنی‌سیلین بود و با همان پنی‌سیلین به جنگ تمام بیماری‌ها می‌رفت و پیروز هم می‌شد.

باز هم خیلی خوب به خاطر می‌آورم که یکی از فرزندان خودش بالای ۶۰ درصد دچار سوختگی شد که اگر به اصفهان و تهران منتقل شده در همان هفته‌ی اول غزل را می‌خواند ولی این مرد کمر همّت بست و گرچه مدّتی مدید درگیر بود اما او را از یک مرگ حتمی نجات داد که کار او شبیه یک معجزه بود و تنها از عهده‌ی یک پدر چون او برمی‌آمد و لا غیر.

حسابی از بحث اصلی دور افتادیم بله این خاله‌ی عزیز و فرزندان و همسرش به بهانه‌های مختلف به دیدن ما می‌آمدند و همین باعث شد که بهترین خانه برای ورود من در چاه ملک خانه‌ی همین خاله باشد و الحق والانصاف اگر بگویم از مادر مهربان‌تر بود اغراق نکرده‌ام گرچه اگر عصبانی می‌شد دیگر بچه‌ی خودش با بچه‌ی خواهرش فرقی نداشت چنان می‌کند و به باد می‌داد که از طرف چیزی باقی نمی‌ماند تازه او در این حالت دوست داشتنی‌تر می‌شد علاوه بر همه‌ی این‌ها دو تا بچه‌ی تخس هم سن و سال من داشت که جاذبه‌ی اصلی ماجرا بودند و کامیون شوهرخاله هم برای سوار شدن و این ور و اون ور رفتن دلیل بعدی، خوب این همه امتیاز داشت خانه‌ی این خاله که زبان گله‌ی دیگر خویشان را می‌بست گرچه گاهگاهی با تمام این دلایل بعضی گله هم می‌کردند که البتّه من بیشتر به حساب تعارف می‌گذاشتم و از زیر بارش درمی‌رفتم

از همان روز اوّل ورود شیطنت‌های ما آغاز شد اول سری به باغ و در و دشت زدیم و کالکی و انار کالی و هرچیز که سر راهمان سبز می‌شد و این جا بود که ناگهان من پرسیدم: مگه چاه ملک حسن علی ندارد؟ و این پرسش من پسر خاله‌ها را حیرت زده کرد که: حسن علی دیگر چه صیغه‌ای است و کم‌کم معلوم شد که یک اشتباه در ذهن من است. در ذهن کودکانه‌ی من «حسن علی» مترادف دشتبان بود درست مثل همان جمله که مگر چاه ملک آقابیکی ندارد بله در ذهن ما کودکان چوپانانی «آقابیکی» مترادف دکتر و «حسن علی» مترادف دشتبان بود و پس از روشن شدن موضوع معلوم شد که خیر چاه ملک همان طور که آقابیکی ندارد حسن علی هم ندارد و چقدر پز دادم که بله چوپانان خیلی مترقّی‌تر از چاه ملک است.

غروب که با صدای اذان بچه‌ها همگی به سمت جوی آب در سرچشمه‌ی قنات دویدند که در گوشه‌ی میدان ورودی بود و به یک استخر(سلخ) گرد می‌ریخت که چندان عمقی نداشت و بنا کردند به وضو گرفتن، من وضو گرفتن را بلد بودم اما نمی‌دانستم جریان چیست من هم گرفتم نگاهی به سلخ انداختم جان می‌داد برای شنا کردن عمق آب بیش از نیم متر نبود اما یکی از جاذبه های دیدار از چاه ملک پز «سلخ» بود که پسرخاله‌هایم داده بودند. من دنباله‌رو شده بودم ولی انگار بچه‌ها می‌دانستند دارند چه می‌کنند بعد از وضو گرفتن به طرف مسجد که در گوشه‌ی شرقی میدان بود دویدیم و بچه‌ها در حال دویدن هی می‌گفتند: بدو باید به رکوع آقا برسیم! و من از این عبارات سر درنمی‌آوردم رسیدن به رکوع چیه؟ آقا کیه؟ همان طور، کورکورانه پیروی کردم و تصمیم گرفتم به بچه‌ها اقتدا کنم هرچه بود سرگرمی جالبی بود چون تازگی داشت. مسجد برای من تداعی بازی‌های کودکانه مثل قایم‌باشک را داشت مسجد کوچکی بود اصلاً قابل مقایسه با مسجد چوپانان نبود اصلاً شکل مسجد نبود. سی چهل نفری در مسجد به صف ایستاده بودند فکر کردم مجلسی، روضه‌خوانی یا عزاداری است پس چرا صف؟ لابد می‌خواهند نوحه‌خوانی کنند و سینه بزنند. بچه‌ها در ادامه‌ی صف ایستادند و با شنیدن صدای آقا تازه فهمیدم که دارند نماز می‌خوانند اما چرا مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها نماز می‌خوانند مگر هنوز این پیرمردها نماز خواندن بلد نیستند مگر این جا مدرسه است کم‌کم متوجّه شدم که زنان هم در گوشه‌ی دیگر پشت پرده مثل ما مشغول یادگیری نماز هستند! بله نماز آموزشی مثل دبستان ستوده‌ی چوپانان! ولی نمی‌دانم چرا هیچ کس چیزی نمی‌خواند همه ساکت بودند که آقا به رکوع رفت و یکی هم اعلام کرد: رکوع بعد زمزمه‌ها شروع شد خلاصه تا آخر هم نفهمیدم چرا پیرمردها و پیرزن‌های چاه ملک هنوز نماز یاد نگرفته‌اند و بعد که خواستم پز بدهم که کاری که ما بچه‌ها در چوپانان می‌کنیم پیرمردهای شما می‌کنند تمسخّرها شروع شد که این نماز جماعت است! ثوابش هزاران برابر است و اله و بله! و من البتّه کم نیاوردم در ذهن کوچولویم دلیلی برایش تراشیدم که شاید همان بحث شیخی و بالاسری است بله قطعاً ما چوپانانی ها بالاسری هستیم و این چاه ملکی‌ها شیخی هستند و باز پز دادم که شما شیخی هستید و کافر و نمی‌دانم از همان چرندیاتی که گاهی موقع بحث دینی و مذهبی با همکلاسی‌های جندقی در چوپانان داشتیم که ناگهان پسرخاله‌ها از کوره دررفتند که انگار فحش ناموسی داده‌ام و چیزی نمانده بود که کتک مفصلی بخورم چون دیگر اعتقادات بود و شوخی بردار نبود و اگر مهمان نبودم از خجالتم حسابی درمی‌آمدند. این بحث ادامه داشت تا به خانه کشید و با خاله و شوهر خاله مطرح شد که ما مسلمانیم یا آن انارکیهای گورخر که ایستاده میشاشند؟ که خاله بنای غش غش خندیدن گذاشت ولی شوهر خاله خیلی جدی و بحث خفه کن گفت:

ما همه مسلمانیم اما مسلمان انارکیها هستند اگه ایستاده میشاشند تو سرچشمه که نمیشاشند!

انگار همه مخصوصاً خاله شاخ درآوردند چون این کلام جدی ظاهراً مغایر با شنیده‌هایشان بود اما چیزی نگفتند و من آن روز لحن کنایی را درک نکردم و امروز که تفاوت‌هایی این دو فرهنگ همسایه را خوب می‌شناسم خوب درک می‌کنم که منظورش این بود که: مسلمانی تنها رعایت ظواهر نیست و درون مایه‌ای دارد که در مسلمان واقعی هست نه در ما!

در مورد اطلاق لفظ گورخر به انارکیها و خر به بیابانکی‌ها داستانها بسیار است این درگیری همیشگی ذهن من بوده و هست. به اقوام بیابانکیم، هر وقت با این لفظ مرا میخوانند می‌گفتم: گورخر به خر شرف دارد چون زیر پالان نمی‌رود و تازه گوشت گورخر حلال است که با اعتراض رو به رو می‌شدم که: انارکی‌های گورخر سالی یک بار نماز می‌خوانند به همین جهت گوشت گورخر را مکروه کرده‌اند به پاداش همین سالی یک بار نماز خواندن که البتّه من باز هم کم نمی‌آوردم و می‌گفتم: اگر پاداش نماز این بود باید گوشت خر حلال باشد چون خرها همیشه در حال نماز خواندن هستند آن هم دسته‌جمعی و بسیاری دیگر از این قزعبلات. نمی‌خواهم بحث را باز کنم اما انگار چاره‌ای ندارم این رفتارها شوخی نیست برای تفریح و سرگرمی نیست همین قدر که کودک ده ساله‌ای چون مرا آزرده است قطعاً دیگران را هم می‌آزارد من که این وسط یعنی میان یک گله خر از یک طرف و خیل گورخر از طرف دیگر گیر کرده‌ام و بلا تکلیف! چون نمی‌دانم خرم یا گورخر؟ یک دو رگه‌ی بلاتکلیف! این رفتارها ساده نیست که آن را در حد یک شوخی بدانیم این مسخره‌کردن‌ها ریشه دار است. در جغرافیای کوچک یک شهرستان بین دو بخش که اغلب با هم نسبت نسبی و سببی هم دارند در استان‌ها بین شهرستان‌ها مثلاً: یک روز یک قزوینی... و در یک کشور بین اقوام مثلاً: یک روز یک لر، یک ترک، یک اصفهانی، یک رشتی یا یک آبادانی... و در گستره‌ی جهان: یک روز یک عرب، یک اسکاتلندی و... نه این ها جوک نیستند اینها تخم فتنه و اختلافند و اگر مثل بعضی سطحی‌نگری کنیم و با منطق دایی‌جان ناپلئونی همه را به گردن پیر سیاست، انگلستان، بیندازیم چه بسا که به خطا رفته‌ایم! نه مگر خود آن‌ها درگیر همین آفت نیستند فکر نمی‌کنم تعداد جوک‌هایی که در خسّت اسکاتلندی‌ها موجود است کم‌تر از جوک‌های خسّت اصفهانی‌ها باشد! نه این‌ها همه ریشه در نژادپرستی دارد. نژادپرستی که تنها در رنگ پوست نیست. ببینید اخیراً جوک‌های ما ایرانی‌ها چقدر ضد عربی شده است این ها همه ریشه در سیاست دارد ولی نه فقط سیاست استعماری جهان که کار انگلیسی‌ها باشد نه! اصل تفرقه بینداز و حکومت کن، نه تنها در گستره‌ی سیاست جهانی بلکه تا سطح یک روستا و حکومت کدخدا و حتّی در جنگ قدرت در خانواده‌ها بین پدران و مادران نیز حکم می‌کند هرگز برای شوخی نیست برای خنده نیست تمسخر اقوامی که با ما زندگی می‌کنند با یک فرهنگ یک زبان و هزاران مشترکات دیگر.

جوکی هست که بارها شنیده‌ام با این پیش درآمد که تنها جوک به نفع رشتی‌ها! و دقت کنید آن چه را ویران می‌کند کجاست؟ کجا منفعت و کجا ضرر؟ ابتدا به نسبت شهرها به شخصیت‌ها توجّه کنید و بعد به درون‌مایه‌ی اصلی چوک توجّه کنید که انگیزه‌ی ابتدایی جوک مدّ نظر است یا حاضرجوابی پایانی؟ داوری با خودتان: یک روز یک تهرونی که شنیده است رشت برای خوش‌گذرانی‌های زیر شکمی خیلی باحال است یک هفته مرخصی می‌گیرد و به رشت می‌رود. شش روز را هرچه می‌گردد موردی برای خاک توسری پیدا نمی‌کند نگران از این که مرخصی رو به پایان است؛ در خیابانی جلوی مردی را می‌گیرد و مشکلش را که - الهی همیشه مشکلش بماند- با او مطرح می‌کند مرد رشتی می‌گوید: اتفاقاً درست شنیده‌اید بیایید تا نشانتان بدهم و با هم وارد خیابانی می‌شوند رشتی می‌گوید: این خیابان بنده منزل است و بعد به کوچه‌ای وارد می‌شوند و می‌گوید: این کوچه‌ی بنده منزل است و جلوی در خانه‌ای می‌ایستند و می‌گوید: این بنده منزل است . در را باز می‌کند و پس از ورود می‌گوید: این حیاط بنده منزل، این سرسرای بنده منزل، این پذیرایی بنده منزل، این آشپزخانه‌ی بنده منزل، این‌ها اتاق‌خواب‌های بنده منزل، این توالت بنده منزل! که تهرانی می‌بیند قفلی گنده روی در توالت است می‌پرسد: چرا در توالت را قفل کرده‌ای؟ و رشتی می‌گوید: ها! شنیده‌ام این روزها تهرانی‌ها گه زیادی می‌خورن!

بیایید عادلانه داوری کنیم این جوک به نفع رشتی‌هاست اصلاً مگر در جوک‌ها نفعی هست که برای یکی باشد و برای دیگری نباشد خیر این جوک جز یک تهمت وحشتناک برای هم‌میهنان عزیز ما چیز دیگری در بر ندارد! نه نه! این‌ها شوخی نیست برای خنده نیست بیایید به جای این که به دیگران بخندیم یک بار فقط یک بار به خودمان بخندیم برای جوک گفتن نیازی به این و آن قوم و این شهر و آن شهر نیست ما شخصیت‌های فکاهی فراوان داریم بیایید از امروز به جای یک روز یک ترک، یک روز یک لر، یک روز یک اصفهانی و یا یک روز یک رشتی... بعد از این همه را بگوییم یک روز ملا نصرالدّین....

یادم است سالها پیش، حیدری انارکی با میرزایی بیابانکی که در اداره پست همکار بودند در ماموریتی با اتومبیل اداری به رانندگی حیدری در جاده‌ی نایین به خور واژگون شدند و هر دو مجروح، البتّه میرزایی بیشتر آسیب دیده و پایش شکسته بود. نوبخت نقوی شاعر خوش قریحه‌ی خوری که با هر دو، دوست بود با این دو بیت به ملاقاتشان در بیمارستان می‌رود و برایشان میخواند:

گفت شخصی: گورخر از خر قویتر بود و هست

گفتم: آری! لیک باید این دو با هم جنگ کرد

گفت: نشنیدی که در راه بیابانهای خور

گورخر جفتک زد و پای خری را لنگ کرد

این بحث مسلمانی و خر و گورخری کوتاه شد تا این که شب به درازا کشید حدود ساعت ۱۰ یا ۱۰/۵ بود که ناگهان شوهرخاله فریاد زد:

پاشو زن مهمان انارکی داریم این‌ها غروب شام می‌خورند این بچه از گشنگی غش کرد داره چرت میزنه! و دوباره بحث بیابونکی و انارکی درگرفت که مگر ما مرغیم که غروب جا بریم و صد ایراد دیگر که باز هم شوهرخاله طرف مرا گرفت و گفت: نه ما مرغ نیستیم آن‌ها هم نیستند اما زود شام خوردن خواصی دارد که ما نمی‌دانیم و آن‌ها می‌دانند البتّه خیلی از این حمایت‌ها را آن روز به حساب مراعات مهمان گذاشتم ولی امروز می‌فهمم که آگاهانه بوده است. خلاصه نیمه خواب و نیمه بیدار شام خوردیم و خوابیدیم و تا خواب بروم به حرف‌های شوهرخاله فکر می‌کردم.

محمد مستقیمی - راهی

 

]]>

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد