چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

بهار، داستانی از فاطمه زاهدی انارکی

بهار

داستانی از فاطمه زاهدی انارکی

 

ـ ببین، فهمیدنش خیلی ساده‌س. اون اطلاعاتی رو از ما داره که به‌این سادگی‌ها به دست نمی‌آد. ما هر جا می‌ریم، اون اطلاع داره. همه‌ی شماره‌ی تلفن‌های ما رو می‌دونه و این خودش نشون می‌ده‌افرادش توی مخابرات هم نفوذ دارن. آدم‌های نفوذی و جاسوس همه جا داره. کار ماهان و دارو دسته‌ش نباید منحصر به‌ازار و اذیت باشه، اون حتماً باند وسیعی داره که توی هر خلافی دست دارن. از قرار، اون خیلی راحت می‌تونه‌از مرز رد بشه و بره عراق، و با این وضع آشفته‌ای که‌اون کشور بعد از جنگ با ایران داره، گروه‌های تبهکار دیگه با هیچ مانعی رو به رو نیستن، هر چند پلیس ایران و نیروهای انتظامیخیلی هشیارن و زحمت می‌کشن، با مرز وسیعی که ما با عراق داریم، شاید هم ترکیه، خلاف کارهایی که بومیاین مناطق هستن، هزار تا سوراخ و سنبه بلدن که‌از مرز خارج بشن و باز گردن. به هر حال، هم باید خیلی مواظب باشیم و هم دعا کنیم که ماهان و دارو دسته‌ش هر چی زودتر گیر بیفتن و به درک واصل بشن....

بابا گفته درباره‌ی موضوع ماهان به‌اکبر آقا چیزی نگیم، چون ممکنه باعث مشغولیت فکریش بشه؛ اما من معتقدم باید بگم که حواسش جمع باشه. اون اگه بدونه موضوع چیه، وقتی کسی تعقیبش کنه، متوجه می‌شه و می‌تونه کاری انجام بده و با این هیکل ورزشکاری که داره‌از پس اون‌ها بر می‌آد.

ـ زیاد هم امیدوار نباش، اگه توی تاریکی چند نفر بریزن سرش، اون هم با اسلحه‌ی سرد یا گرم، دیگه کاری از دستش برنمی‌آد.

ـ تو مثل این که‌از ماهان خیلی می‌ترسی! بابا اونم یه‌ادم مثل من و تو و اکبرآقا و بقیه.

ـ اما بادلی پر از کینه و حسرت و این بدترین سلاحیه که به دارنده‌ش قدرت مضاعف می‌ده! بهزاد، می‌تونم یه سوال ازت بکنم؟

ـ چه سوالی؟

ـ این طور که من فهمیده‌ام، ماهان بیشتر از تو کینه داره تا من، چون ارتباط ما با هم اون قدری نبود که مسئله‌ای به وجود بیاره. هر چی هست باید بین تو و اون باشه. خواهش می‌کنم هر چی هست بگو. من می‌خوام بدونم دلیل دشمنی اون با من و تو چیه و چرا می‌خواد به وسیله‌ی من از تو انتقام بگیره؟

بهزاد که هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کرد روزی بهار چنین سوالی از او بپرسد، ابتدا کمی جا خورد و تصور کرد مادرش یا شراره و شاید هم پدرش، درباره‌ی گذشته‌ی او حرفی به بهار زده‌اند، از این رو پرسید:" ببینم بهار، مامان شیرین بهت چیزی گفته، یا شراره؟ نکنه بابا چیزی گفته!"

ـ در مورد چی؟

ـ در مورد مسئله‌ای که زمانی بین من و ماهان بوده.

ـ نه، هیچ کس حرفی به من نزده. من از حرف‌های ماهان و کارهایی که می‌کنه حدس می‌زنم اون بیشتر با تو طرفه تا من و حرف‌هایش بوی انتقام میده... انتقام به خاطر یه زن! حدس درسته؟

بهزاد چند لحظه‌ای به نقطه‌ای نا معلوم خیره شد؛ ساکت و غرق در تفکر. سپس دست‌های بهار را در دست گرفت و گفت:" عزیزم، امیدوارم موضوعی که می‌خوام برات بگم عقیده‌تو در مورد من خدشه دار نکنه. باور کن چیزی که میگم حقیقت محضه و من چیزی رو به نفع خودم عوض نکرده‌ام. زمانی که من وارد دانشکده‌ی هنر شدم تا در رشته‌ی موسیقی تحصیل کنم، ماهان سال دوم رشته‌ی مجسمه سازی بود. اما چون قبلاً، یعنی زمانی که سنندج بود، سه تار زدن رو یاد گرفته بود و الحق هم مهارت داشت، با چند تا از بچه‌های رشته‌ی موسیقی هم دوست بود و به کارگاه‌های ما رفت و آمد داشت. اما چون بیشتر به مجسمه سازی علاقه‌مند بود، به رشته‌ی موسیقی نیومد. اون، به دلیل منطقه‌ای که توش زندگی کرده بود، بیشتر با گروه‌های چپی دمخور بود و خودش هم افکار مارکسیستی داشت و همیشه به من و چند تا دیگه‌ از بچه‌ها که وضع مالی خوبی داشتن، زخم زبون می‌زد که شما امپریالیست و کاپیتالست و بورژوا و از این جور چیزا هستین و عاقبت به دست طبقه‌ی کارگر نابود می‌شین. اما جرأت نداشت آشکارا چیزی بگه، چون دوره‌ی این حرف‌ها و چپ و چپ بازی به سر اومده بود. اون، یکی دوبار هم ماشین منوپنچر کرد و یه بار شیشه‌شو شکست؛ گویا با این کارها دلش خنک می‌شد. اون بارها سعی کرد با من و یا یکی از دوست‌هام که‌اسمش پرهام بود درگیر بشه و به‌اصطلاح روی ما رو کم کنه؛ ولی ما دم لای تله‌ی اون نمی‌دادیم و هر بار یه جوری خودمونو کنار می‌کشیدیم؛ البته نه به دلیل ترس از اون، بلکه خودمونو در سطح اون نمی‌دیدیم. این رو هم بگم که پرهام توی ورزش کاراته کمربند قهوه‌ای داشت و اگه ماهان با اون درگیر می‌شد، یه کتک حسابی می‌خورد.

ماهان هر وقت می‌اومد کارگاه ما یه دختر کرد همراهش بود که رشته‌ی تئاتر می‌خوند؛ ولی چون همشهری ماهان بود و، اون طوری که می‌گفتن، با هم نامزد شده بودن، بیشتر وقت‌ها با هم همه جا می‌رفتن. من فقط یه بار تو چهره‌ی اون دختر نگاه کردم؛ بعد از اون نگاه، هر بار که توی دانشکده سر راه همدیگه قرار می‌گرفتیم، اون دختر که‌اسمش روژآن بود، زل میزد به من و من سنگینی نگاهشو حس می‌کردم..."

در این لحظه در اتاق به شدت باز شد و آبتین به داخل دوید و پشت سر هم می‌گفت:" بهارجون! بهارجون!..."

آمدن آبتین باعث قطع کلام بهزاد شد. بهار که بی اندازه علاقه مند به شنیدن بقیه‌ی ماجرای بهزاد بود، بی درنگ آبتین را بغل کرد و پس از بوسیدن او گفت:" عزیزم... یه کم پیش خاله شراره باش، من الان می‌آم..." سپس او را به طبقه‌ی پایین برد.

او پس از چند دقیقه به‌اتاق خود برگشت و دید که بهزاد، مانند دقایق پیش، بر لبه‌ی تخت نشسته‌است. در کنار او نشست، دست‌های بهزاد را در دست گرفت و گفت:" معذرت می‌خوام عزیزم، لطفاً ادامه بده!"

- آره، داشتم می‌گفتم. این روژان خانم دیگه شد مزاحم هر روزی من. وقت و بی وقت سر راه من سبز می‌شد، سر تمرین‌هام توی کارگاه موسیقی می‌اومد و یه جوری خودشو به من نزدیک می‌کرد. من خیلی سعی می‌کردم خودمو ازش قایم کنم؛ ولی اون توی کارش موفق‌تر بود. آخرش یه روز به من گفت باید با من قرار بذاری یه جا که تو رو تنها ببینم، چون باهات حرف دارم. من، با این خیال که حرفمو به‌اون می‌زنم و بهش می‌گم که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم و بهتره دست از سر من بر داره ، قبول کردم و گفتم هر جا که تو بگی به دیدنت میام به زور گفت بریم پارک ملت طالقانی توی بزرگ‌‌راه جهان کودک و چون گفتم اونجا رو بلد نیستم ، گفت خودم راهنماییت می‌کنم. خلاصه ، رفتیم اونجا و بعد از کمی گردش به من گفت" بهزاد ، من عاشق تو هستم و از عشق تو شب و روز ندارم"

من موقعیت رو مناسب دیدم ، گفتم " ببینین خانم روژآن ، شما دختر خیلی خوشگلی هستین و هر پسری آرزوی دوست شدن و احیانا ازدواج با شما رو داره ، ولی من جزو اون پسرها نیستم. اولا شما نامزد دارین و ماهان شما رو خیلی دوست داره ، ثانیا من نمی‌تونم با دختری مثل شما که زبونش با من فرق داره و آداب و رسوم خانوادش هم با من متفاوته دوست بشم و بخوام ازدواج کنم. من از اون دسته پسرها هم نیستم که هر روز با یه دختر دوست میشن و برای خودشون کلکسیون معشوقه درست می‌کنن و بهش مفتخر هم هستن . ارزش‌های من برای عاشق شدن مخصوص خودمه و هنوز به دختری برنخوردم که با ارزشهای من همخونی داشته باشه و من عاشقش بشم. پس به نفع هردوی ماست که هر کدوم به راه خودمون بریم. در ضمن ، به نظر من ماهان برای شما مرد آرمانیه و کمال مطلوبتونو می‌تونین در وجودش پیدا کنین."

اما روژآن دست بردار نبود و به بهانه های مختلف سر راه من سبز می‌شد. من موضوع رو با مادرم هم در میون گذاشتم و ازش خواهش کردم با روژآن حرف بزنه و با زبونه زنانه راضیش کنه که بره پی کارش. اما مامان شیرین هم نتونست اونو قانع کنه.این وعض ادامه داشت تا اینکه یه روز ماهان سر راه منو گرفت و گفت " مرتیکه سوسول ، بچه پولدار ، بورژوای عوضی ، شنیده م بند کردی به نامزد من. تو رو چه به‌این غلط‌ها!" و تا اومدم بگم نامزد تو دست از سر من بر نمی داره که با مشت محکم کوبید توی شکمم و با یه مشت هم زد توی چونه‌م ، منم معطلش نکردم و با دو سه تا از ضربه‌های پای کاراته که‌از پرهام یاد گرفته بودم ، از خودم دفاع کردم. ما با هم گلاویز بودیم که یکی از همشهری‌های ماهان دخالت کرد و خواست با چاقو به من حمله کنه که یکی از نگهبان‌های دانشکده رسید و همه مارو بردن دفتر رئیس دانشکده. خلاصه ، ماهان و دوستش چون قبلا هم چند بار دعوا راه‌انداخته بودن از دانشکده‌اخراج شدن و از همون جا ماهان کینه منو به دل گرفت.

-پس چرا توی آموزشگاه مویسقی با هم بودین؟

- من وقتی با رئیس آموزشگاه صحبت کردم و قرادداد بستم که‌اون آپارتمان رو برای تدریس پیانو اجاره کنم ، اصلا نمی‌دونستم که ماهان طبقه پاینش سه تار درس می‌ده. بعدم که فهمیدم ، رئیس آموزشگاه گفت ماهان به تو کاری نداره و روزهای تمرینش هم با تو یکی نیست.

بهار چند لحظه‌ای به چشمان بهزاد خیره شد ، سپس گونه‌ی ‌او را بوسید و گفت " از صداقت گفتارت ممنونم فقط یه سوال دیگه..."

بهزاد حرف او را قطع کرد وگفت " می دونم چی می‌خوای بپرسی ... می‌خوای بپرسی روژآن چی شد ، درسته؟"

- آفرین به شوهر باهوشم.

- پایان ماجرا یه کم غم انگیزه... روژآن ، درست یک ماه بعدش ، توی یه تصادف مشکوک کشته شد.

بهار با شنیدن این حرف کمی یکه خورد و با حالتی متاثر گفت " بیچاره‌ اون دختر... حالا چرا تصادف مشکوک؟"

- آخه یه شب جنازشو وسط خیابون نزدیک خونه‌ش ، یعنی اتاقی که با چند تا دختر همکلاسش اجاره کرده بود ، پیدا کردن به ظاهر بر اثر برخورد با وسیله نقلیه‌ای مرده بود. اون وسیله نقلیه و کسی هم که با اون تصادف کرده بود هیچ وقت پیدا نشد. البته با این کارهایی که ماهان می‌کنه، الان هیچ شکی ندارم که کار اونه یه بار هم اتفاقی افتاد که‌الان می‌فهمم موضوع چی بوده . یه دختری پیش ماهان آموزش سه تار می‌دید ، گم شد و دیگه هیچ نشونی ازش پیدا نکردن . پدرو مادرش همه جا رو دنبال اون دختر گشتن ، ولی نتیجه نداد. یادمه ‌اومدن سراغ ماهان و اونجا کلی سرو صدا راه‌انداختن که باز هم دستشون به جای بند نشد و ماهان گفت اون روزی که‌اون پدر و مادر می‌گفتن دخترشون گم شده ، دختره ‌اصلا به کلاس نیومده بوده و کسی هم نبود که شهادت بده که‌ اومده بوده یا نه. اما من باز هم به ماهان مشکوکم. یقین دارم اون دختر رو یه جایی گم و گور کرده . به هر حال ، ماهان با فرارش نشون داد که جز باند تبهکارهاست و ما باید خیلی مواظب باشیم.

ـ ولی عزیزم ، بیشتر از اون باید مواظب تو باشیم. الان نگرانی من بیشتر بابت کلیه‌های توست. فرهاد گفت بهتره یه‌اگهی توی روزنامه ها بدیم و یا اعلام گروه خون و مشخصات تو ، بنویسیم که ‌اگر کسی مایل به فروش کلیه باشد، قیمت پیشنهادی مهم نیست. این طوری زودتر به نتیجه می‌رسیم.

بهزاد با نگاهی حاکی از سپاس‌گزاری به بهار چشم دوخت و گفت " من همه رو به زحمت انداختم . از تو ممنونم که ‌اولین نفری بودی که حاضر شدی کلیه‌تو بهم بدی. همه تون لطف داشتین من این چند باری که رفتم دیالیز ، با دو سه نفر آشنا شدم که چند ساله دیالیز می‌شن، اما پول ندارن کلیه بخرن و کسی هم نیست بهشون کلیه ‌اهدا کنه. آدم وقتی این افراد رو می‌بینه ، بیشتر خدا را شکر می‌کنه که حداقل امکان خریدن کلیه رو داره و اگه فرد مناسب گیر بیاد ، می‌تونه کلیه بخره. این بیچاره‌ها رو بگو که هیچ امیدی ندارن. می‌دونی بهار ، اگه من بتونم یه کلیه پیدا کنم و پیوند کلیه‌م با موفقیت انجام بشه ، به خودم قول داده‌ام که دست کم برای ده نفر از اون افراد که بضاعت خرید کلیه ندارن ، کلیه بخرم. این روزا ، ما آدما از همدیگه خیلی غافلیم و این خیلی بده و از اون بدتر که هر وقت به بلایی یا مصیبتی گرفتار شیم ، یاد همدیگه می‌افتیم و وقتی خوشیم و سالم ، از همه کس و همه گرفتاری‌های دیگران بی خبریم . البته ، من از روزی که با تو آشنا شدم ، به‌این موضوع بیشتر توجه دارم. نمونه‌ش همون دادن پول حلقه هامون به بچه‌های سرطانی. اما افراد مشکل‌دار توی جامعه ما زیاده و باید بیشتر از این‌ها به فکرشون بود.

بهار با نگاهی حاکی از حق شناسی و رضایت خاطر به بهزاد خیره بود ، بی آن که بر زبان کلامی آورد.

ماه خرداد به نیمه رسیده بود که خبر پیدا شدن فردی مناسب با گروه خون همخوان با گروه خون بهزاد برای اهدای کلیه در قبال سه میلیون تومان ، بهار را خوشحال کرد. آن فرد که نمی‌خواست کسی او را بشناسد ، از پزشک متخصص کلیه که قرار بود پیوند را انجام دهد، خواسته بود نامش و مشخصاتش فاش نشود.

چون فردی آبرو دار است و تنها به دلیل نیاز شدید مالی اقدام به فروش کلیه خود کرده‌است. فرهاد بیشتر از بقیه در تکاپو بود و تلاش می‌کرد عمل جراحی پیوند کلیه هر چه زودتر انجام گیرد. آزمایش‌های مقدماتی انجام گرفت و قرار شد روز بیست و پنجم خرداد ماه عمل انجام گیرد.

بهار از پیشنهاد سر از پا نمی شناخت و خبر نامزدی فرناز با یکی از همکلاس‌های قدیمش، خوشحالی او را کامل کرد. محبوبه خانم در تماسی که با بهار گرفت به ‌او اطلاع داد که‌امید به یافتن قاتل شیما و آزادی شهریار بیشتر شده‌است و اظهار داشت چنانچه شهریار آزاد شود ، همگی برای مدتی و یا شاید همیشه به‌ ایران خواهند آمد. بهار نیز با خوشحالی به محبوبه خانم اطلاع داد که فرد مناسب برای پیوند کلیه پیدا شده‌است و عمل به زودی انجام خواهد گرفت. بار دیگر امید در دل بهار ریشه دواند و قرار او با بهزاد این بود که پس از عمل موفقیت‌آمیز و بهبود حالش برای بچه دار شدن اقدام کنند. وضعیت پیش آمده آارامش فکری بیشتری به هر دو داده بود، به طوری که خیلی کمتر از گذشته به ماهان و توطئه‌های او می‌اندیشیدند ، اما هنوز هم بدون اکبر آقا جایی نمی‌رفتند و بیشتر وقت خود را نیز در خانه می‌گذراندند.

سر انجام بیست وپنجم خرداد ماه فرا رسید و بهزاد به‌اتاق عمل رفت. بهار، شیرین خانم، بهرام خان، نسترن خانم و فرناز در بیمارستان حضور داشتند و تا وقتی که عمل به پایان رسید ، لحظات پر اضطرابی را پشت سر گذاشتند . و وقتی دکتر جراح عمل پیوند را انجام داده بود از اتاق عمل بیرون آمد؛ بهار نخستین کسی بود که خود را به ‌او رساند و از نحوه‌ی ‌انجام یافتن عمل پرسید . دکتر گفت " عمل که با موفقیت و بدون مشکل انجام گرفت ، بقیه‌ش دست خداست و بدن بهزاد که کلیه را قبول کنه که ‌امیدوارم این طور باشه."

بهار و بقیه تا به هوش آمدن بهزاد در بیمارستان ماندند. غروب بود که‌او به هوش آمد و با اتاق مراقبت‌های ویژه ‌انتقال یافت . بهار می‌پنداشت که خواهد توانست با او حرف بزند ، اما فقط توانست از پشت شیشه‌ی ‌اتاق مراقبت‌های ویژه‌ او را ببیند که آارام خوابیده و چند لوله به ‌او وصل بود. طبق گفته‌ی پزشک معالج ، بهزاد به مراقبت‌های شدید نیاز داشت و حد اقل تا یک هفته می‌بایست در اتاق مراقبت‌های ویژه به سر می برد.

نسترن خانم با اصرار از بهار خواست شب را به خانه‌یشان برود ، چون آقای نادری چند روزی بود کسالت داشت. بهار قبول کرد ، اما قرار شد به خانه‌یشان که فعلا خانه‌ی بهرام خان بود  برود و پس از برداشتن آبتین بیاید که ‌البته کار بردن و آوردن او با اکبر آقا بود.

همگی به خانه رفتند و بهار ، پس از انجام دادن کمی از کارهای خود ، آبتین را بغل کرد و سوار بر خودروی بهرام خان که رانندگی آن را بهرام خان بر عهده داشت ، راهی خانه پدرش شد. چون چند روزی بود برنامه قطع برق منطقه‌ای اجرا می‌شد و آن شب نوبت منطقه‌ای بود که خانه‌ی‌آقای نادری در آن قرار داشت ، وقتی خودروی حامل بهار به خیابانی فرعی پیچید که خانه‌ی آقای نادری در انتهای آن و در کوچه‌ای بن‌بست و عریض قرار داشت ، ناگهان برق خانه‌ها و تیرهای چراغ برق قطع شد و خیابان در تاریکی محض فرو رفت . بهار که ‌از کودکی از تاریکی می‌ترسید، جیغ کوتاهی کشید که سبب شد اکبر‌آقا جا بخورد و چند لحظه‌ای بی اختیار سر برگرداند و بی اختیار پدال ترمز را فشار دهد.

درست در همین لحظه خودرویی که یک خودروی امریکایی قدیمی و بزرگ بود ، از پشت به کادیلاک برخورد کرد ، اما شدت برخورد زیاد نبود . به هر حال ، اکبر آقا پیاده شد و چون عصبانی بود، خود را با چند گام بلند به پشت کادیلاک رساند تا میزان خسارت را ببیند. در این لحظه هر چهار در خودروی قدیمی باز شد و چهار نفر که لباس‌های تیره به تن داشتند به سرعت از آن پیاده شدند. دو نفر از آنان به سراغ اکبر‌آقا رفتند و پیش از آن که ‌او بتواند واکنشی نشان دهد ، با جسمی سنگین به سرش کوفتند که با ناله‌ای نقش بر زمین شد. دو نفر دیگر ، هر یک از یک در عقب کادیلاک وارد شدند. هر یک از آن دو دستمالی در دست داشتند که یکی جلوی بینی و صورت بهار گرفت و دیگری جلوی صورت آبتین را که در نتیجه هر دو ، پس از چند ثانیه بی‌حرکت شدند. یکی از آن دو بهار و دیگری آبتین را از صندلی عقب کادیلاک بیرون کشید و به سرعت در صندلی عقب خودروی قدیمی انداخت و راننده با سرعت حرکت کرد

ـ الو؟ سلام شیرین خانم

ـ سلام نسترن خانم عزیز، حالتون خوبه؟

ـ خوبم، خیلی ممنون. می‌گم شیرین خانم، بهار قرار بود بیاد خونه‌ی ما ، پس چطور شد؟

ـ بهار که‌ اومد... الان یک ساعت بیشتره که با اکبر‌آقا اومده... مگه نرسیده؟

ـ هنوز که نه... خونه‌ی شما تا اینجا که حداکثر بیشتر از بیست دقیقه راه نیست، اون هم این وقت شب که خیابون‌ها خلوت‌تره. البته ‌این جا برق رفته ، ولی دلیل نمی‌شه که‌اون‌ها این قدر دیر کنن.

ـ‌نسترن خانم شما با تلفن همراه بهار تماس گرفتی؟

ـ بله، ولی پیغام می‌ده که دستگاه مورد نظر خاموشه . البته بهار بیشتر وقت‌ها تلفنشو خاموش می‌کنه که مبادا تلفن تهدید‌آمیز بهش زده بشه.

ـ راستش ، منم یه کمی دلواپس شدم ، البته ‌اکبر آقا گفته بود اگه کاری ندارین شب از همون طرف برم خونه ، صبح زود بیام که منم بهش گفتم اشکالی نداره ، من الان زنگ می زنم خونه شون ببینم چی می شه ، بعد به شما خبر میدم

شیرین خانم ، پس از قطع مکالمه ، شماره منزل اکبر آقا را گرفت که مادرش گوشی را برداشت و گفت که‌او هنوز به خانه نیامده‌است. شیرین خانم از او خواست به محض رسیدن اکبر آقا ، از او بخواهد که با خانه بهرام خان تماس بگیرد

نسترن خانم از شدت دلشوره به گریه‌افتاد بود و آقای نادری ، هر چند خودش مضطرب و پریشان بود ، به‌او دلداری می داد " شاید ماشینش پنجره شده ، یا خراب شده ، دیگه‌الان پیداش می شه

- ولی اگه مسئله‌ای پیش اومده بود ، بهار تلفن می زد. نکنه خدای نکرده... وای ! یا امام زمان ! یعنی ممکنه؟!.. 

- خانم ، چرا بیخود نگران می شی... اون مرتیکه که‌الان مدتیه پیداش نیست... گفتم که هر جا باشه‌الان پیداش می شه ، یکم صبر داشته باش خانم. 

صدای آمبولانسی از دور دست به گوش می رسید و نسترن خانم از این فکر که ممکن است جسد بهار در آن آمبولانس باشد ، به خود لرزید و در حالی که‌ارام آرام اشک می ریخت زیر لب شروع به دعا خواندن کرد. 

عقربه های ساعت یک بامداد را نشان می داد که تلفن خانه بهرام خان به صدا در آمد شیرین خانم که‌از شدت اضطراب خوابش نمی برد، بی درنگ گوشی را برداشت. صدای مادر اکبر آقا را شنید که با گریه و نامفهوم حرف می زد. " خانوم جان، بچه م!... پسرم!... پسرمو کشتن ! خانوم جون به دادم برسین!" 

شیرین خانم که سراپایش به لرزه‌افتاده بود، با لحنی آکنده‌از ترس گفت " چی ؟... چی شده ؟.... یه بار دیگه بگو !" 

این بار کسی که حرف می زد ، مادر اکبر آقا نبود . صدای گریان زنی که بهتر از مادر اکبر آقا حرف می زد به گوش شیرین خانم رسید . " خانوم جون، من اعظم هستم ، خواهر اکبر آقا ، یعنی اکبر آقای مرحوم !" 

- اکبر آقا ی مرحوم ؟! چی شده ؟... 

- خانوم جون نیم ساعت پیش از بیمارستان سینا به ما تلفن زدن که یه‌اقایی رو که به دلیل وارد شدن ضربه به سرش دچار خونریزی مغزی شده و مرده ، پشت ماشینش که یه کادیلاک سفیده پیدا کردن و از مدارم توی جیبش شماره تلفن خونه ش رو ور داشتن و به ما زنگ زدن . وقتی ما اومدیم ، دیدیم... 
گریه مانع ادامه حرف زدن خواهر اکبر آقا شد و پس از چند ثانیه مکالمه هم قطع گردید. شیرین خانم که رنگ از رویش پریده و بی حال بر روی مبل هال نشسته بود ، چند لحظه‌ای مانند برق گرفته ها بی حرکت ماند ، اما سپس به سرعت برخاست و به سراغ بهرام خان رفت و او را که در خواب بود بیدار کرد. 

بهرام خان که بر اثر فعالیت روز بی اندازه خسته شده و در ساعت ده و نیم شب به خواب رفته بود ، سراسیمه برخاست و پرسید " چی شده خانم، چرا بیدارم کردی؟" 

- بلند شو بهرام خان که بیچاره شدیم . بلایی که منتظرش بودیم به سرمون نازل شد. 

- چیه ، چی شده ، از بیمارستان زنگ زدن؟ بهزاد به خونریزی افتاده؟

- نه ، خیلی بدتر از اون ، پاشو بپوش بریم بیمارستان . 

- کدوم بیمارستان؟ 

- بیمارستان سینا ! 

- بیمارستان یسنا ؟! ولی بهزاد که‌اونجا نیست! 

- ولی اکبر آقا هست. فلا چیزی نپرس، سریع لباس بپوش بریم. 

درست پیش از آنکه‌از خانه بیرون بروند ، تلفن دوباره زنگ زد و این بار شیرین خانم پس از برداشتن گوشی ، صدای نسترن خانم را شنید که با گریه پرسید " شیرین خانم جون ، از دخترم خبری نشد. من مطمئنم ..." 

شیرین خانم حرف او را قطع کرد " نسترن خانم فعلا می تونم بگم زنده س ، ولی نمی دونم کجاست. اگه‌اجازه بدین پرس و جو کنیم ، با شما تماس می گیریم ." 

وقتی شیرین خانم و بهرام خان به بیمارستان سینا رسیدند و به بخش اورژانس رفتند ، چند نفر را دیدند که بر سر می زدند و گریه می کردند. شیرین خانم که‌از آن جمع فقط مادر اکبر آقا را میشناخت ، جلو رفت و صدیقه خانم با دیدن او ، اشکریزان و بر سر زنان به سویش آمد. او شیرین خانم را در آغوش گرفت و گفت " خانوم جون ، بچه مو کشتن ! پسر نازنینمو با نامردی کشتن ! حالا من جواب زن و بچه شو که شهرستانن چی بدم ؟! ... ای خدا به داد ما برس بیچاره شدیم !..." 

شیرین خانم چند لحظه‌ای او را در آغوش گرفت ، ضربه هایی آرام به پشتش زد تا کمی آرام شد. سپس خانم دیگری جلو آمد و او را از شیرین خانم دور کرد. چند مامور انتظامی نیز در راهرو بودند که بهرام خان با یکی از آنان که درجه سروانی داشت ، مشغول گفت و گو بود . بهرام خان سپس همرا آن سروان رفت و پس از حدود پنج دقیقه برگشت. او به شیرین نزدیک شد و گفت " بیچاره رو بد جوری کشتن. با یه میله یا چکشی چیزی چنان محکم به سرش زدن که جا در جا کشته شده. پلیسها اونو پشت کادیلاک پیدا کردن که‌افتاده بوده زمین و درهای ماشین هم باز بوده و ... نه بهار توش بوده ، نه‌ابتین." 

- یعنی می گی اونها رو دزدیدن؟ یا ابواافضل! نکنه کار همون نامرده؟! 

- به‌احتمال زیاد کار خودشه. پلیس ماشینو برده پارکینگ شهربانی تا و ضعیت روشن بشه. البته من چون صاحب ماشین هستم باید برم کلانتری . البته‌این جناب سروان گفت چون از آشناهای سرهنگ متقی هستم ، می تونم فردا صبح مراجعه کنم تا هم ازم سوال کنن و هم وضع ماشین روشن بشه. 

شیرین خانم که حدس می زد چه بلایی ممکن است به سر آبتین و بهار آمده باشد با چشمی گریان گفت " پس تکلیف بهار چی می شه؟ پلیس چیزی نفهمیده ؟ سرنخی گیر نیاورده؟" 

- من چیزی نمی دونم. از قتل بیشتر از دو ساعت نگذشته . باید جسد و ببرن پزشکی قانونی،کالبد شکافی بشه تا علت اصلی مرگ رو روشن کنن. 

شیرین خانم و بهرام خان، پس از گفتو گو و همدردی با خانواده‌اکبر آقا و دادن وعده کمک ، به خانه رفتند. ساعت در حدود سه بامداد بود که شیرین خانم با خانه‌اقای نادری تماس گرفت و در حالی که هق هق می کرد ، همه ماجرا را شرح داد و این موضوع را نیز افزود که پلیس تحقیقات خود را آغاز کرده‌است. 

نسترن خانم دیگر حال خود را نمی فهمید. او آن قدر گریه کرد و بر سر خود زد تا از حال رفت. آقای نادری با وجود مشکل داشتن در حرکت، به نسترن خانم کمک کرد به بستر رود و پس از آن بود که خودش به کنار پنجره رفت ف به‌اسمان مهتابی چشم دوخت و آرام آرام اشک ریخت. 

بهار هنگامی که به هوش آمد.همه چیز در برابر دیدگانش سیاه بود.اصلا قدرت حرکت نداشت و متوجه شد دستهایش از پشت و پاهایش محکم بسته شده‌است چشمانش را با پارچه‌ای سیاه و دهانش را با پارچه‌ای که نمیدانست چه رنگی دارد،بسته بودند.او دراز کش بر سطحی سخت افتاده بودو از حرکت یکنواخت و گاه بالا و پایین شدن دریافت درون وسیله‌ای نقلیه که‌احتمالا کامیون بود ،قرار داردپارچه ی دور دهانش را به قدری محکم بسته بودندکه کوچکترین صدایی از آن به بیرون نمی رفت.پس از دقایقی که کمی بر خود مسلط شد و قدرت تفکرش را بازیافت ،تازه به یاد آبتین افتاد.از شدت نگرانی نزدیک بود قلبش از حرکت باز ایستد.از سرنوشت او هیچ اطلاعی نداشت.کمی به ذهن خود فشار آورد.یادش آمد که در آخرین لحظه پارچه‌ای را جلوی بینی او گرفتند که بیهوش شد پس بی شک آبتین را نیز باید بی هوش کرده باشند.اما نکند خدای ناکرده داروی بی هوشی برای آن بچه قوی بودهو به‌او آسیب وارد شده باشد؟این فکر او را بیشتر به تقلا وا داشت .او پاهای بسته شده‌اش را بالا می برد و محکم به زمین می کوبید و سعی می کرد در جای خود بغلتد.اما با کوچکترین حرکتی به‌اجسامی سخت برخورد می کرد.به نظرش رسید در میان جعبه هایی محصور شده‌است.هراز چندگاهی وسیله ی نقلیه‌از روی دست اندازی رد می شد که تکانی شدید را در پی داشت و پس از آن دردی که در سراسر بدن خود احساس می کرد.
اما او به قدری در اندیشه‌ابتین بود که‌ان درد ها اصلا به نظرش نمی آمد .پس از نیم ساعتی تقلا ،خسته و وامانده‌از حرکت باز ایستادو به بیچارگی خود اشک ریخت;اشکهایی که جذب پارچه ی سیاه می شد و بر روی گونه هایش فرو نمی چکید.

دقایق برایش به کندی سپری می شد و از اینکه نمی دانست کجاست، چه زمانی است و او را به کجا می برند به مرز جنون رسیده بود.می دانست که با دهان بسته فریاد کشیدن ثمری ندارد ،پس نباید بیهوده‌انرژی خود را هدر دهد.تن به قضا داد و بی حرکت برجای ماند تا از گرسنگی و تشنگی ناشی از سپری کردن روزش در بیمارستان بیش از این آزارش ندهد.نمی دانست چند ساعت گذشته و چه زمانی از روز و شب است،فقط متوجه تکانی شدید شد که‌او را از خواب پراند .هنگامی که چشم گشود پارچه ی روی چشمش را باز کرده بودند و او ،در تاریکی محض اشباحی را بالای سر خود دید و سپس نور شدید چراغ قوه‌ای به چشمش افتاد که باعث شد آنها را ببندد.

وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد،متوجه شد سه نفر در کنارش ایستاده‌اندو به زبان کردی با هم حرف میزنند.یکی از آنها بازوی بهار را گرفت و با یک حرکت بلندش کردکه بایستد.نفر دوم طناب بسته شده به پای او را گشود و گفت:"حالا می توانی با پای خودت راه بروی خانم!"

حدس بهار درست بود.او را در یک کانتینر زندانی کرده و به جایی که نمی دانست کجاست انتقال داده بودند.او را از کانتینر پیاده کردند.بهار که‌از شدت ضعف نای راه رفتن نداشت،با هر قدمی که برمی داشت ،زانوانش خم می شد و در مرز غلتیدن به زمین قرار می گرفت.جایی که‌او را پیاده کرده بودند،شبیه کاروانسرا بود که تریلی در گوشه‌ای از آن متوقف بود.

به هر زحمتی که بود ،او را به سوی پله هایی کشاندند که به زیر زمینی منتهی می شد بهار از وضعیت آفتاب پی برد که ساعت در حدود هفت یا هشت صبح است مردی که لباس کردی به تن داشت و ریشی انبوه چهره‌اش را پوشانده بود،بازوی بهار را گرفت و او را به سوی اتاق نیمه تاریک که‌از پنجره‌ای به‌ابعاد سی در سی سانتیمتر نور می گرفت ،هل داد و پس از چند دقیقه یکی دیگر از آن مردان ،در حالی که‌ابتین را در بغل داشت ،وارد شد و او را که هنوز بی هوش و یا شاید خواب بود بر روی گلیمی که در گوشه‌ای پهن شده بود قرار داد.مرد اولی سپس دست و دهان بهار را باز کرد ،او را با خشونت به گوشه‌ای هل داد و گفت"همین جا می مانی،صداتم در نمی آد!فهمیدی؟"اگه داد و بیداد راه بندازی،یک گلوله 

حرومت می کنم!"سپس از اتاق بیرون رفت و در چوبی قدیمی ،اما محکم را زا بیرون قفل کرد.
بهار اولین کاری که کرد رفتن به سوی آرتین بود.او را در آغوش گرفت و وقتی دید آرام نفس می کشد ،او را به خود فشرد و بی امان گریست .شاید در حدود نیم ساعتی به همان وضع مانده بودکه صدای باز شدن در را شنید .همان مرد ریشو با یک سینی وارد شد و آن را بر روی گلیم گذاشت و بدون بر زبان آوردن هیچ کلامی از در بیرون رفت و آن را قفل کرد.

بهار که روز گذشته هم چیزی نخورده بودو سراسر روز را در بیمارستان گذرانده بود،به سینی یورش برد.درون سینی تکه نان محلی ،مقداری عسل درون ظرف مسی و یک لیوان شیر بود.بهار،پس از خوردن چند لقمه ناگهان به یاد آبتین افتاد و دست از خوردن کشید .دوباره‌او را در آغوش گرفت و حکم تکان داد.چند سیلی آرام به صورت آبتین زد و باز هم تکانش داد.سپس فکری به خاطرش رسید لیوان شیر را برداشت .انگشت درون آن فرو برد دست خیس خود را به صورت آبتین کشید .این کار را چندبار تکرار کرد و به تکان دادن او ادامه داد. در این هنگام در چوبی باز شد و مرد ریشو به داخل آمد ،لیوان شیر را از دست بهار گرفت،سینی غذا را که بهار بیش از چند لقمه‌از آن نخورده بود،برداشت و بیرون رفت بهار آبتین را زمین گذاشت ،برخاست و به دنبال مرد دوید،اما هنگامی که به‌او رسید که بیرون رفته و در را بسته بود .با مشت به در کوبید و فریاد زد:"من که غذا نخورده م....اون بچه گرسنه‌اس....بی شرف اون غذا رو برگردون...."

اما هیچ پاسخی نشنید.با هر دو مشت به در می کوبید که صدای گریه‌ابتین باعث شد برگردد و او را در آغوش بگیرد .از شادی سالم بودن آبتین به گریه‌افتاد او را بوسید ،بویید و به خود چسباند و پی در پی گفت:"عزیزم!....عزیزم!....عزیزم!. ...تو سالمی!....تو سالمی!....خدا رو شکر!"

آبتین که هاج و واج به بهار می نگریست،به حالت گریه‌افتاد"بهار جون من گشنمه ،من گشنمه....."

بهار او را بغل کرد و به پشت در رفت،با مشت به در کوبید و با صدای بلند گفت:این بچه گرسنه‌اس،یکم غذا بدین بخوره!"

هیچ صدایی نیامد .بهار باز به در کوبید و گفته ی قبلی خود را تکرار کرد .حسی شبیه مادران پیدا کرده بودکه برای سیر کردن شکم فرزند خود از جان مایه می گذارند.او شهامتی یافته بود که پیشتر هرگز در خود سراغ نداشت .بارها و بارها به در کوبیدو فریاد زد تا سرانجام در به شدت باز شد،مرد ریشو که‌از شدت غضب مشت خود را بلند کرده بود تا به صورت بهار بکوبد،دقایقی مکث کرد ،مشت خود را محکم به در زد و گفت:"اگه ماهان خان سفارش نکرده بود ،با یک مشت می فرستادمت به درک!"

بهار با شهامتی بی سابقه گفت:هر غلطی که می خوای بکن ،فقط یکم غذا برای این بچه بیار !من برای خودم چیزی نمی خوام....

مرد ریشو با همان غیظ گفت "مگه یک بار غذا نیاوردم چرا کوفت نکردی؟مگه من گارسون تو هستم!

-من نمیدونم تو چی هستی ،ولی دستور داری ما رو زنده نگه داری،پس باید به ما غذا بدی!

مرد چند لحظه‌ای برجا ماند چند بار نفس نفس زد،سپس بیرون رفت و در را قفل کرد در حدود ده دقیقه بعد در باز شد و همان مرد با سینی و غذای نیم خورده برگشت.آن را به دست بهار داد و پس از انداختن نگاهی غضب آلود به‌او بیرون رفت و در را قفل کرد.

بهار که‌از شهامت خودش خوشش آمده بود، به زمین نشست و با لبخند پیروزمندانه‌ای که برلب داشت ،نان و عسل را به‌ابتین داد و بقیه‌ان را نیز خودش خورد.

ساعت هشت و نیم صبح بود که بهرام خان به کلانتری مراجعه کرد.وی را به‌اتاق افسر نگهبان راهنمایی کردندو او پس از خواندن گزارشی که سروان بابایی از حادثه شب تهیه کرده بود،چند سوال از بهرام خان کرد که‌او به‌انها پاسخ گفت و اظهار اطمینان کرد که کار ماهان باشد و از افسر نگهبان خواست با سرهنگ متقی که‌از سابقه ی امر اطلاع داشت تماس بگیرد.افسر نگهبان پس از برداشتن گوشی و گرفتن شماره‌ای که معلوم شد شماره ی تلفن محل کار سرهنگ متقی است،با منشی او سپس خودش حرف زد و پس از دقایقی گوشی راگذاشت و گفت "آقای شهیدی،جناب سرهنگ فرمودن خودشون الان تشریف می آرن اینجا.شما لطفا توی اتاق بغلی تشریف داشته باشینتا من به چند پرونده رسیدگی کنم .وقتی جناب سرهنگ تشریف آوردن با هم به قضیه رسیدگی می کنیم "

بهرام خان تشکری کرد و با راهنمایی سربازی به‌اتاق دیگری رفت که کسی در آن نبود.در حدود بیست دقیقه بعد همان سرباز به‌اتاق آمد و از بهرام خان خواست به‌اتاق افسر نگهبان برود.بهرام خان وقتی وارد اتاق افسر نگهبان شد سرهنگ متقی که که در کنار افسر نگهبان نشسته بود برخاست و پس از روبوسی با او،رو به‌افسر نگهبان گفت:جناب سروان حیدری،آقای شهیدی از مهندسای ساختمون خیلی خبره س و مردی بسیار آقا و با معرفت .بنابراین هر کمکی از 

دست ما بر می آدباید انجام بدیم ،هر چند که با بستن این پرونده برای پلیس هم آبرو و حیثیتی کسب میشه.

سرهنگ متقی که گزارش حادثه را خوانده بود،ضمن ابراز تاسف از کشته شدن راننده ی بهرام خان از او پرسید:ببینم بهرام خان تازگیها این مردک شماها رو تهدید جدی نکرده بود؟

بهرام خان که‌از ماجرای پیغام تلفنی چند وقت پیش ماهان خبری نداشت گفت:گمان نمی کنم....یعنی من اطلاع ندارم،چون عروسم و دخترم تازگی حرفی به من نزده ن .اما هیچ تردیدی ندارم که کار همون مردتیکه و دارو دسته شه.

من به بچه ها گفته بودم که‌این مردک تشکیلات و سیعی داره و باید حواسمونو خوب جمع کنیم ،ولی باز هم بی احتیاطی کردن.

-شما که می گفتین اونها بیشتر وقتها توی خونه هستن و هر جا هم که می خوان برن ،با این خدابیامرز که ورزشکار و قوی هم بوده می رفتن .پس چطوری میگین بی احتیاطی کردن؟مسئله بی احتیاطی نیست ،موضوع اینه که تشکیلات این مردک خیلی قوی تر از اونیه که ما تصور می کنیم .من دستور داده بودم یه ماشین شخصی با دو تا مامور زبده دور و بر خونه ی شما به طور ناشناس کشیک بدن،ولی اونها به هیچ مورد مشکوکی برنخوردن.این نشون می ده که تشکیلات این مردک خیلی وسیعه و همه جا آدم داره.حتی توی بیمارستان شما رو زیر نظر داشته و می دونسته که شب عروستون کجا می خواد بره همه رو قدم به قدم تعقیب می کردن تا در فرصت مناسب به منظورشون رسیدن.عجیب که دیشب نوبت خاموشی اون منطقه نبوده ،حالا چرا برقا قطع شده باید دلیلش رو پیدا کرد.به هر حال شک خود من هم بیشتر از همه به همین ماهانه برای همین وقتی برمی گردم اداره ی آگاهی چند تا مامور زبده رو می فرستم طرف غرب کشور و همه ی پاسگاههای انتظامی استانهای سنندج،کرمانشاه و حتی ارومیه بخشنامه می کنم که جست و جو رو شروع کنن .بدون شک عروس شما رو همون شبونه به‌اون طرفها بردن .البته نمی خوام باعث نگرانیتون بشم ،اما خبردار شدیم که یک تشکیلات وسیعی توی این مناطق فعالیت داره که علاوه بر قاچاق مواد مخدر و عتیقه ،انسان هم قاچاق می کنن.....یعنی دخترهای جوون رو می دزدن و از طریق عراق می فرستن شیخ نشینهای جنوب و حتی ترکیه.البته به‌اون دخترها گفته میشه که‌از مرز ردشون می کنن تا به‌امریکا یا اروپا برن،اما از اونها سوءاستفاده می کنن و بیشتر اونها رو به فاحشه خونه ها می فروشن.امیدوارم عروس شما با این مورد روبرو نشه و مسئله همون انتقام گیری ای باشه که چند وقت پیش به من گفتین.

بهرام خان که‌این حرفهای سرهنگ متقی او را ترسانده بود،با نگرانی گفت:امیدوارم همین طور باشه که شما می فرمایین .الان موقعیت خیلی بدیه.ما همه نگران عمل پیوند کلیه بهزاد هستیم.....

سرهنگ متقی حرف او را قطع کرد و گفت:مگه دیروز عمل با موفقیت انجام نشد؟

-چرا دکتر گفت عمل موفقیت آمیز بوده،ولی چند روزی طول می کشه که معلوم بشه که بدنش کلیه رو قبول کرده یا خدای ناکرده پس زده.به هر حال ،حال پدر عروسم هم خوب نیست و گویا قلبش ناراحته و این اتفاق ممکنه خدای ناکرده حالش رو بدتر کنه.برای همین خواهشم اینه که هر طوری هست یه خبری از عروسم و اون بچه پیدا کنین.اگه‌اون نامرد پول هم بخواد من حاضرم بپردازم.
-
نه‌اقای شهیدی،پلیس به کسی باج نمیده....هر طوری باشه‌اونو به دام می اندازیم و تشکیلاتش رو از هم می پاشیمفبهتون قول میدم.

نسترن خانم که با چشم گریان در آشپزخانه مشغول تهیه ناهار بودتا پس از برگشتن از بیمارستان بدون ناهار نباشند،وثتی تلفن زنگ زد هیچ توحهی نکرد آقای نادری در دستشویی بودبنابراین تلفن پس از چند بار زنگ خوردن ساکت شد.آقای نادری در دستشویی گفت:خانم چرا گوشی رو برنمی داری؟
نسترن خانم فقط اشک می ریخت و زیر لب دعا می کردو می گفت:خدایا بچه‌امو به تو سپردمبه خاطر قلب پاکش اونو در پناه خودت بگیر....خدایا بچه‌امو از تو می خوام.تو همیشه به من لطف داشتی و دعای منو مستجاب کردی بچه م خیلی سختی کشیده‌اونو با لطف و کرمت حفظ کن.

-تلفن دوباره زنگ زد،اما نسترن خانم همچنان در عام خود بود و سرگرم به کار آشپزی و راز و نیاز با خداوند.در این هنگام آقای نادری از دستشویی بیرون آمد و بی آنکه به نسترن خانم حرفی بزند به سوبی تلفن ها ل رفت،پیش از برداشتن گوشی به نمایشگر شماره تلفن نگاه کرد و یک لحظه برجا میخکوب شد

نزدیک بود قلبش از حرکت باز ایستد.شماره تلفن همراه بهار بر سطح نمایشگر نقش بسته بود.تلفن چندبار دیگر زنگ زد اما چنین به نظر می رسید که‌اقای نادری را برق گرفته و خشک شده‌است.درست در لحظه‌ای که به خود آمد و گوشی را برداشت زنگ قطع شد و صدای بوق آزاد به گوش رسید نسترن خانم که حالات و حرکات نادری را دید با تعجب پرسید نادری چرا خشکت زده ؟چرا گوشی رو برنداشتی؟کی بود؟

آقای نادری که به نقطه‌ای خیره مانده بود آرام گفت به گمانم بهار بود نسترن خانم با حرکتی ناگهانی به سوی نادری آمد و تقریبا فریاد کشید:چی گفتی ؟گفتی بهار؟تو بهاش حرف زدی؟

-نه....تا برداشتم قطع شد

-پس چطور میگی بهار بود؟

-شماره ش....تکمه ی حافظه‌او بزن نسترن خانم با سرعت برق تکمه ی حافظه تلفن را فشرد و با حیرت دید که شماره ی تلفن بهار بر صفحه نمایشگر نقش بسته .سپس برگشت و با حرکتی سریع یقه پیراهن آقای نادری را گرفت و دیوانه وار تکانش داد و با گریه گفت:پس چرا....زودتر و رنداشتی که باهاش حرف بزنی.....چرا؟الان اون بین مرگ و زندگیه...چرا؟....چرا؟....چرا؟... .و گریه‌اش به هق هق تبدیل شد.

آقای نادری که می دانست نسترن خانم درحالت روحی بسیار بحرانی به سر می برد دستهای او را در دست گرفت ،نوازش کرد و در حالی که‌او را می کشید تا بر روی کاناپه بنشیند گفت:بشین....بشین عزیزم.....می دونم چه حالی داری،ولی با گریه و بی تابی کاری درست نمیشه....باید به فکر چاره بود گمان می کنم بازم زنگ بزنه.....

نسترن خانم کمی آرام شده بودبا همان صدای بغض آلود گفت:اگه نزنه چی؟یعنی چی می خواست بگه؟من گردن شکسته چرا گوشی رو برنداشتم.....عجب اشتباهی کردم.

آقای نادری سر او را بر شانه ی خود گذاشت ،موهایش را نوازش کرد و در حالی که خودش بی اندازه به گریستن نیاز داشت آرام گفتعزیزم به دلم برات شده که بهار طوریش نمیشه و این بار هم از دست اون شیطون جون سالم به در می بره بهت قول میدم....اما به‌انچه می گفت هیچ اطمینانی نداشت
زن و شوهر ساکت و ماتمزده نشسته بودندو انتظار می کشیدن که زنگ تلفن به صدا در آمدنسترن خانم هراسان به پا خاست و دیوانه وار و بدون نگاه کردن به شماره تماس گیرنده گوشی را برداشت و گفت الو؟الو؟بهار تویی؟....

-سلام نسترن جون منم فرناز

نسترن خانم با شنیدن صدای فرناز بار دیگر اشکش سرازیر شده بود ضجه زنان گفت:فرناز جون کجایی که بهار منو از دستم گرفتن.....کجایی که بهار منو دزدیدن....کجایی که ببینی بدبخت شدم....

آقای نادری که دریافت تماس گیرنده فرناز است گوشی را از دست نسترن خان گرفت و با صدایی که می کوشید نلرزد گفت الو فرناز جان....اگه کار واجبی نداری خودتو برسون اینجا.....نسترن بهت خیلی احتیاج داره.

فرناز با گفتن چشم مکالمه را قطع کرد و در حدود بیست دقیقه بعد زنگ در آپارتمان آقای نادری به صدا درآمد.آقای نادری سوار بر صندلی چرخدار در را باز کرد و فرناز که فاجعه‌ای را حدس زده بود با چهره‌ای بسیار نگران و چشمانی که‌اماده ی اشک باران بود به درون آمد.به محض بسته شدن در آپارتمان پشت سر فرناز صدای جیغ نسترن خانم به‌اسمان رفت و او بار دیگر شروع کرد به زدن سرو صورت خود و بی محابا اشک ریختن.

فرناز کیف دستی خود و دو کتابی را که در دست داشت ،بر روی مبلی انداخت و به سرعت به کنار نسترن خانم آمد و او را در آغوش گرفت و سرش را بر شانه خود گذاشت.دقایقی طولانی با او گریست ،در حالی که‌اقای نادری نیز نتوانسته بود مانع از فرو ریختن اشک خود شود و در اتاق خود ، در حالی که صورتش را میان دو دست خود پنهان کرده بود ،زار می رد.

پس از حدود یک ربع ساعت که همه کمی آرام گرفتن ،آقای نادری همه ماجرا برای فرناز تعریف کرد که باعث شد بار دیگر بغض فرناز بترکد و هق هق را سر دهد.او پس از آنکه کمی آرام شد تلفن همراه خود را از کیفش بیرون آورد و با فرهاد که بیمارستان رفته بود تا احوال بهزاد را بپرسد تماس گرفت و پس از شرح مختصر واقعه‌از او خواست کاری کند بهزاد از ماجرا مطلع نشود فرهاد که خود از شدت تعجب قادر به حرف زدن نبود قول داد این کار را بکند.

پس از حدود یک ساعت نسترن خانم و آقای نادری برای رفتن به بیمارستان آماده شدند.،اما فرناز از آنان قول گرفت به بهزاد حرفی نزنند و یا کاری نکنند که‌او بویی ببرد و ناراحت شود.

همه در بیمارستان جمع بودند و چهره های در هم از غمی بزرگ حکایت می کرد بهرام خان که تازه‌از کلانتری آمده بود ،گفته های سرهنگ متقی را برای همه‌از جمله‌اقای نادری و نسترن خانم بازگو کرد.چیزی به ظهر نمانده بود و پزشک بیمارستان تنها به فرهاد اجازه ی دیدار با بهزاد را داده و از بقیه خواسته بود فعلا به دیدن بهزاد از پشت شیشه پنجره‌اتاق مراقبتهای ویژه بسنده کنند تا وضعیت جسمانی او برای ملاقات حضوری مناسب شود فرهاد که‌از اتاق مراقبتهای ویژه‌امده بود با دیدن فرناز او را به کناری برد و موضوع را پرسید و او تا جایی که خبر داشت به وی اطلاعات داد.نفر بعدی که فرهاد به سراغش رفت بهرام خان بود که همه واقعه را برای او شرح داد و گفت که سرهنگ متقی قول داده‌است اقدامات همه جانبه را برای یافتن بهار و دستگیری ماهان و اهندام تشکیلات آغاز کند.

وقتی آقای نادری گفت بهار ساعتی پیش تماس گرفته‌اما موفق به حرف زدن با آنان نشده‌است دهان همه‌از حیرت بازماند و آقای نادری همه ماجرا را شرح داد.

بهرام خان که بی اندازه شگفت زده شده بود با تلفن همراه خود با سرهنگ متقی تماس گرفت و موضوع را به‌اطلاع او رساند.سرهنگ متقی گفت احتمال زیادی دارد که‌او دوباره تماس بگیرد از این رو دستور خواهد داد به تلفن خانه ی آقای نادری دستگاههای شنود وصل شود تا در صورت تماس بتوان محل تماس را شناسایی کرد.

بهار از نور اندکی که‌از پنجره ی کوچک قرار گرفته در نزدیکی سقف دریافت باید نزدیک غروب باشد ساعت او را از دستش باز کرده و کیفش را که هنگام دزدیده شدن با دسته بلندش به شانه ی او آویزان بود برداشته بودند .بهار به یاد آورد که شناسنامه ،گواهینامه رانندگی ،کارت دانشجویی و مقداری چک پول و از همه مهمتر تلفن همراهش درون آن کیف بود اگر تنها تلفن همراهش را در دسترس داشت امید می رفت نجات یابد او که به دستشویی رفتن نیاز شدیدی پیدا کرده بود چند بار محکم به در چوبی قدیمی مشت کوبید و وقتی مرد ریشو با همان چهره ی غضبناک در را گشود بدون هیچ ترسی از او گفت من باید برم دستشویی اما مرد بدون هیچ حرفی دوباره در را قفل کرد و رفت.
بهار چندبار دیگر با مشت به در کوبید و فریاد کشید که در نتیجه‌ابتین ترسید و به گریه‌افتاد دقایقی بعد در باز شد و بهار از آنچه در برابر خود دید یکه خورد.

ماهان با لباسی کردی و ریشی انبوده که در جای جای آن تارهای موی سفیدی دیده می شد با فانوسی در دست وارد اتاق شد و بیرون از اتاق چند فانوس روشن بود که وقتی درباز می شد نور آنها اتاق را کمی روشن می کرد ماهان کلتی به کمرش بسته و در دست دیگرش چیزی بود که بهار نمی توانست تشخیص دهد ماهان که لبخندی پیروزمندانه بر لب داشت فانوس را به میخی که در کنار در به دیوار کوبیده شده بود آویزان کرد و به بهار که‌ابتین را در آغوش داشت و عقب عقب تا انتهای اتاق رفته بود نزدیک شد و در حالی که سر تکان می داد گفت خب خب که هر غلطی که می خواهم بکنم درسته ؟این حرف شما زدین خانم بهار نادری همسر بهزاد شهیدی .خب دیدی که هر غلطی دلم بخواد می کنم ؟دیدی اون بچه پولدار بی مصرف رو چه جوری ناکار کردم که مجبور شده برای گرفتن کلیه دست گدایی دراز کنه؟و 

دیدی آخرش تو رو به چنگ آوردم دختره ی خودخواه.

بهار که با نفرت به ماهان نگاه می کرد گفت من فعلا به دستشویی احتیاج دارم و اگه یان جز شکنجه هات نیست بگو منو ببرن دستشویی تا بعدا به حرفات جواب بدم.

ماهان برگشت و به مردی که در چارجوب در ایستاده بود به کردی چیزی گفت سپس از سرراه بهار کنار رفت تا او بیرون برود بهار در حالی که‌ابتین را در آغوش داشت به راه‌افتاد که ماهان مانع شد و آبتین را با وجود مقاومتی که می کرد و گریه را سر داده بود به زور از آغوش بهار گرفت بهار به سرعت بیرون رفت تا زود برگردد چون می دانست آبتین به گریه‌ادامه خواهد داد و می ترسید ماهان عصبانی شود و او را کتک بزند .

توالت در سوی دیگر آن محوطه کاروانسرا مانند قرار داشت و در زیرزمینی واقع بود بهار که‌از تاریکی می ترسید جلوی پله ها ایستاد و گفت اونجا تاریکه یه چراغ لازم دارم .

مردی که‌او را همراهی می کرد با خشونت گفت چراغ نداریم اینجا که هتل نیست یالله برو پایین

بهار که دیگر قادر به نگه داری خود نبود به سرعت به پایین رفت کورمال و از بوی بسیار آزار دهنده توالت را یافت و به درون آن رفت پس از پایان کار چون نه‌از آب خبری بود و نه‌از آفتابه با دستمال کاغذی مچاله شده‌ای که در جیب روپوش خود داشت خودش را پاک کرد و در حالی که حالت تهوع به‌او دست داده بود بیرون آمد و از آن مرد پرسید اینجا آب هم پیدا نمیشه که دستهامو بشورم.

مرد چند لحظه‌ای به‌او نگاه کرد سپس گفت بیفت جلو ....اون گوشه یک سطل آب هست و نقطه‌ای را نشان داد که بهار به‌ان سو حرکت کرد در آنجا چاهی دید و سطلی کنار آن قرار داشت و پر آب بود بهار پس از آنکه دستش را بدون صابون یا مایع تمیز کننده شست حالت تهوعش کمی کاهش یافت.

بهار هنوز به پا نخاسته بود که مرد بازویش را گرفت و به سوی زیر زمین هلش داد صدای گریه‌ابتین از بالای پله های زیر زمین به گوش می رسید به همین دلیل بهار با سرعت بیشتری از پله ها پایین رفت و داخل اتاق شد و آبتین را در آغوش 

گرفت ماهان هنوز در گوشه‌اتاق ایستاده بود و با چیزی که دستش بود بازی می کرد بهار وقتی خوب دقت کرد تلفن همراه خود را در دست ماهان دید پس کیف او را به همراه‌اورده بودند و قاعتا می بایست بقیه مدارکش هم نزد او باشد

ماهان وقتی متوجه شد که بهار تلفن همراه را در دست او دیده‌است آن را بالا برد و در حالی که سر تکان می داد و لبخند شوم بر لب داشت گفت خوب نگاش کن تلفن همراهته که‌الان خیلی دوست داری دستت باشه درسته؟

-مسلمه

-باشه‌اونو بهت می دم.اما وقتش که برسه فعلا امانت پیش من هست تا ببینم بچه خوش اخلاقی هستی یا نه.راستی ممکنه پول قبض تلفنت زیاد بشه می خوام باهاش دوباره به منزل آقای نادری زنگ بزنم............

بهار حرف او را قطع کرد :کی؟چرا؟مگه مرض روحی داری که‌از آزار دادن اون بیچاره ها لذت می بری؟تو منو می خواستی الانم توی چنگت هستم دیگه چرا به‌اونها تلفن می زنی حیوون وحشی؟

هنوز کلمه یآخر از دهان بهار بیرون نیامده بود که سیلی محکم ماهان گونه بهار را سوزاند و او را با آبتین به زمین پرت کرد که سبب شد آبتین پس از کشیدن جیغ گریه را سر دهد ماهان سپس با چشمانی که شرارت از آنها می بارید نگاهی غضب آلود به بهار انداخت و گفت دفعه بعد دیگه سیلی نمی زنم کاری می کنم که تا وقتی زنده هستی هر لحظه‌ارزوی مرگ کنی تو تا لحظه‌ای زنده هستی که خودت بخوای اگه کوچکترین حرکتی کنی که به غرورم برخوره جادرجا بای ه گلوله می فرستمت به جهنم....تو منو خیلی اذیت کردی پس باید تقاص همه ی کارهاتو پس بدی....بذار روشنت کنم....تو الان جایی هستی که دست هیچ کس لهت نمیرسه می دونم دوستهای پلیست به تکاپو افتادندو حتما از نیروهای ویژه‌اشون برای نجات تو استفاده می کنن ولی آرزوی رها شدن از منو باید با خودت به گور ببری ....

بهار در حالی که شیار باریک خونی را که‌از دهانش سرازیر شده بود با گوشه دست پاک می کرد نگاهی آکنده‌از خشم به ماهان افکند و گفت مگه‌اون بار ه با من حرف زدی نگفتی باید سه ماه با من زندگی کنی ؟پس چرا زیر حرف خودت می زنی؟چرا منو با بچه دزدیدی؟این بچه که گناهی نداره‌اونو برگردون من در اختیارت هستم در ضمن تو حق نداری خونواده ی منو آزار بدی .چرا به‌اونها تلفن زدی و تهدیدشون کردی؟تو با من و بهزاد خرده حساب داری.چرا دیگران رو شکنجه میدی ؟چرا پدرمو معلول کردی؟تو برخلاف ارزشهای هم نژاده هات رفتار می کنی.کردها آدمهای غیور و مهربون و مهمان دوستی هستن ولی تو با این کارهات آبروی اونها رو می بری....تو با من دشمنی داری خب پس زهر تو به من بریز نه به‌اطرافیانم....

-خوبه خوبه ...می بینم طرفدار کردها هم هستی خیال می کردم به نظر تو کردها آدمهای وحشی و ستیزه جو هستن ولی می بینم که‌انصاف داری و می پذیری که ما آدمهای خوبی هستیم فقط شزایط باعث میشه که کار خلاف از ما سر بزنه تو باید خوب بدونی علت این کارهای من چیه ....من اولش میش بود

ولی ظلم و ستم از من یه گرگ درست کرد این رو بهت بگم که من حق دارم هر کار دلم خواست انجام بدم هر کس رو که خواستم به قول تو آزار بدم چون آزار دیدم چون نامردی و نامردمی دیدم ....چون هر کس دستش رسید به من آزار رسوند در مورد بچه خیالتو راحت کنم که برگشتی در کار نیست این هم سرنوشت این بچه بودکه پاش به‌اینجا برسه .البته قرار نبود اونو بیارن ولی از بخت بدش پیش تو بود و افرادم مجبور شدن اونو بیارن....

-ولی اون بچه پیش من و خونواده‌ام امانته و اگه طوریش بشه شرمندگیش مال خونواده منه .گذشته‌از این هیچ کس ،هیچ موجودی حتی حیوونا به بچه ها کاری ندارن ولی تو داری این بچه رو هم آزار میدی من از جون خودم ترسی ندارم ولی به خاطر جون این بچه به تو التماس می کنم این بچه رو به هر ترتیبی که می تونی به خونواده ی من برگردونی .پدر این بچه....

ماهان با خشم حرف بهار را قطع کرد :می دونم پدرش زندانیه...پدرش قرار بود با تو ازدواج کنهکه‌اگه یم کرد تو الان اینجا نبودی....ولی اون دیگه وارد این بازی شده و سرنوشت برایش اینجوری رقم خورده ....فقط می تونم یه کار براش بکنم که راحت زندگی کنه و اون هم بدمش به یه زن و مردی که بچه ندارن...

بهار با لحنی ملتمس حرف او را قطع کرد :نه...نه ...خواهش می کنم این کار رو نکن اون بچه که گناهی نداره.....چرا می خوای زندگیشو تباه کنی ؟هر بلایی که می خوای سر من بیار لی اون بچه رو آزاد کن .التماس می کنم تو رو به جون هر کسی که دوست داری این کار رو نکن....

ماهان به نقطه‌ای از سقف چشم دوخت و زیر لب گفت:اونی که دوست دارم دیگه جونی نداره که بهش قسم یم خوری....همون طور که من از فراق اون سوختم تو هم باید از دوری این بچه بسوزی...

به صدا درآمدن زنگ تلفن همراه بهار که در دست ماهان بود سبب قطع کلام او شد.او که گوشی را که تاشو بود باز کرد و به صفحه نمایش آن نگاهی انداخت و رو به بهار گفت بیا ببین شماره ی کیه ؟نکنه مامان جونت می خواد با دختر جونش حرف بزنه.و خندید.

بهار که‌از روشن بودند تلفن همراه تعجب کرده بود یادش آمد که ماهان به گفته ی خودش قبلا آن را روشن کرده و با خانه ی پدرش تماس گرفته بود او جلو آمد به صفحه ی نمایش تلفن نگاه کرد و گفت دوستمه فرناز چ-آهان همون که برادرش دکتره؟

-تو که همه چیز رو می دونی دیگه چرا از من می پرسی.

زنگ تلفن پس از چند بار زدن قطع شد بهار که روشن بودن تلفن هنوز برایش سوال بود پرسید تلفن که خاموش بود و برای روشن کردنش پین کد لازم بود پس چطوری تونستی روشنش کنی؟

ماهان با خنده‌ای شیطانی گفت به یه نکته پلیسی اشاره کردی ...درسته من پین کد رو از کجا آوردم؟معلومه به کمک خودت.

-من؟

-بله خودت.تو پین کد رو به من دادی یادت نیست؟

-کی؟من چطور ممکنه‌این کار رو کرده باشم؟

-یادت نیست ؟تو شماره ی پین کد رو روی خود سیم کارت نوشتی...حتما چون فراموشکاری و من هم چون باهوشم وقتی دیدم خاموشه سیم کارتشو در آوردم که دیدم یه شماره کوچیک با یه روان نویس روی اون نوشته شده به همین سادگی...خب شوخی دیگه بسه .تو اگه دختر خوبی باشی تا بهار پیش من می مونی اونوقت اگه‌از تو راضی بودم و اگه دیدم شوهر احمقت به‌اندازه کافی شکنجه روحی شده شاید دلم به حال پدر و مادرت بسوزه و رهات کنم اما اگه رضایت منو جلب نکنی یا قصد فرار داشته باشی بدون هیچ ترحمی می کشمت درست مثل اون پهلوونی که به عنوان بادیگارد استخدام کرده بودین ماهان پس از گفتن این حرف بی درنگ بیرون رفت و در اتاق پشت سرش بسته و قفل شد شب فرا رسیده و اندک روشنایی بیرون نیز از پنجره به درون اتاق نمی امد و روشنایی اتاق را که‌اکنون به سیاهچال می مانست تنها همان فانوس کوچک تامین می کرد.بهار ساکت و آرام بر روی گلیم نشست آبتین را در آغوش فشرد و آرام آرام اشک ریخت .آبتین که با تعجب به صورت بهار خیره شده بود با دستهای کوچکش اشک را از روی گونه ی بهار پاک کرد و با لحن گودکانه ی خود گفت

بهار جون الان که پیاز پوست نمی کنی ،چرا گریه می کنی؟

بهار که در میان گریه‌از این حرف آبتین خنده‌اش گرفته بود به یاد آورد که همیشه وقتی گریه می کرد و آبتین علت را از او می پرسید در پاسخش می گفت

دارم پیاز پوست می کنم.شنیدن لحن کودکانه ی آبتین بیشتر آزارش داد و بر بخت بد خود لعنت فرستاد و اندیشید تقاص کدامین گناه را می دهد.صدای خش خشی گوشهایش را تیز کرد به گوشه و کنار نیمه تاریک اتاق چشم دوخت و متوجه حرکتی شد خوب که دقت کرد موشی کوچک را دید که شتابان به هر سو می دود ترس خود را پنهان کرد چون می دانست اگر جیغ بکشد ،کاری که همیشه با دیدن موش یا دیگر موجودات موذی می کرد ،آبتین به گریه خواهد افتاد و او برای ساکت کردنش وسیله‌ای نداشت

آبتین که موش را دیده بود تقمی کرد که‌از آغوش بهار بیرون بیاید و به سراغ جانور برود و پی در پی می گفت بهار جون جوجو.....جوجو.....

-نه عزیزم نمیشه بری....اون جوجو کثیفه دستت کثیف میشه

در این هنگام در اتاق باز شد و همان مرد ریشو با یک سینی به درون آمد سینی را بر زمین گذاشت و پس از نگاهی شیطنت بار به بهار به بیرون رفت .بهار به داخل سینی نگاه کرد ،کمی نان و مقداری ماست و پنیر و یک لیوان آب در آن یافت عجب شام شاهانه‌ای !از ترس اینکه مانند دفعه پیش مرد ریشو سینی غذا را زود بیرون ببرد به سرعت کنار سینی نشست و ضمن خوردن لقمه هایی هم برای آبتین می گرفت که‌او با بی میلی می خورد و می گفت بهار جون پلو می خوام.....پلو می خوام....

-اینو بخور عزیزم ،فردا بهت پلو میدم.....امشب پلو ندارم....

حدس بهار درست بود چون یک ربع ساعت بعد مرد ریشو به درون اتاق آمد،بدون برزبان آوردن هیچ کلامی و بی توجه به نیمه کاره بودن غذا خوردن بهار سینی را برداشت و بیزون رفت .شب بد بهار آغاز شد.

خانه ی آقای نادری شلوغ بودعمو نادر و زن و دخترش با شنیدن خبر گم شدن بهار به‌انجا آمده بودند و فریده خانم با چهره‌ای غمگین نسترن خانم را دلداری می داد.

نسترن خانم هر چند دقیقه یک بار گوشی تلفن را بر می داشت و شماره ی تلفن همراه بهار را می گرفت اما پیغام دستگاه مورد نظر خاموش است را می شنید .او امید داشت که صدای بهار را بشنود فرناز نیز در ساعت هشت شب به‌اتفاق فرهاد آمد و باعث تسلای خاطر آقای نادری و نسترن خانم شد.که با بهرام خان در تماس ساعت به ساعت بود به‌اقای نادری اطمینان می داد که بهار به زودی پیدا خواهد شد و در پاسخ نسترن خانم که‌از وضع جسمانی بهزاد می پرسید

حرفهای امیدوار کننده میزد ساعت نزدیک نه بود که شیرین خانم ،بهرام خان،دکتر شهیدی و زویا خانم به خانه ی آقای نادری آمدند .و زویا خانم که چهره‌اش نشان می داد بی اندازه ناراحت است اظهار امیدواری می کرد که پلیس هر چه زودتر بتواند بهار و آبتین را پیدا کند.

نسترن خانم که همواره چند قطره‌اشک از گونه‌اش سرازیر بود با تاسف سر تکان می داد و می گفت :حالا جواب مادربزرگ آبتین رو چی بدم؟بگم نوه شو که دست ما سپرده بود دزدیدن؟نمی گه شما که عرضه بچه نگه داشتن نداشتین چرا اصرار کردین نوه قشنگمو به دستتون بسپرم؟....خدایا جوابشو چی بدم؟

همه به جز سر تکان دادن تاسف آمیز جوابی نداشتند.بهرام خان باز هم با تلفن همراه سرهنگ متقی تماس گرفت و از جریان عملیات یافتن بهار و آبتین جویا شد که همان پاسخ قبلی را شنید :ماموران ما با جدیت در سراسر غرب کشور مشغول فعالیت هستند و به محض پیدا شدن کوچکترین سرنخ موضوع را اطلاع خواهند داد.

هراسی فرساینده و انتظاری کشنده بر جو خانه حکمفرما بود و همه منتظر بودند که هر لحظه یکی از تلفنها زنگ بزند .اما فقط یک تلفن همراه بود که پیوسته زنگ می خورد بی آنکه کسی آن را بردارد و جواب دهد و آن تلفن همراه بهاد بود که در کمد خانه‌اش و در میان وسایل او بود که به هنگام عمل همراه با لباسش به خانه‌اورده بودند.

ماهان که با گوشی بهار شماره تلفن همراه بهزاد را می گرفت از اینکه‌او پاسخ نمی داد خشمگین بود و با غیظ می گفت د گوشی رو بردار حرومزاده ،گوشی رو بردار تا درد دیگه‌ای به دردت اضافه کنم....الان بهترین زمانه که بشنوی چه بلایی

سرت آوردم ...درست همون بلایی که تو سرم آوردی.....همون داغی رو که به دلم گذاشتی به دلت می ذارم....تو باعث شدی کسی رو که بیشتر از جونم دوست داشتم خودم بکشم.....گوشی رو وردار تا همونطوری دلتو بسوزونم.

او که بهار را در کاروانسرای قدیمی در قلعه شیخان در نزدیکی سنندج زندانی کرده بود از جاده های فرعی به چناره بازمی گشت .همه ی افکار او حول محور این موضوع دور می زد که بهار را به کدام یک از مخفیگاه های خود منتقل سازد تا امکان پیدا شدنش به وسیله نیروهای انتظامی کمتر باشد و بتواند به سرعت او را زا مرز عبور دهد و به خاک عراق برساند.چناره نزدیک مریوان قرارد داشت که‌از آنجا می توانست از جاده های فرعی و بعضا مالرو ،از مرز عبور کند.او مواد مخدر و اسلحه و بعضی کالاهایدیگر و حتی انسان را از همین جاده ها عبور می داد و اعضای تشکیلاتی که بومی آن مناطق بودند و با همه ی کوره راههای منطقه‌اشنایی کامل داشتند چندسالی بود که در این نواحی به کارهای خلاف قانون مشغول بودند و هرگاه خود را در خطر می دیدند از کوره راهها به خاک عراق می رفتند و در دهکده های مرزی که بیشتر کردنشین بودندمخفی می شدند .او وقتی به محل استقرار خود که خانه‌ای روستایی در نزدیکی چناره بود رسیدریا، یکی از افرادش به‌او اطلاع داد که فعالیت نیروهای انتظامی در منطقه شدت پیدا کرده‌است و از مرکز سنندج نیروهای ویژه برای جستجوی منطقه گسیل داشته‌اند .ماهان پس از کمی فکر کردند به سه نفر از افرادش دستور داد حاضر باشند که شب بعد زندانی را به گویله که با مرز فاصله ی چندانی ندارد انتقال دهند.

بهزاد صبح روز بعد وقتی از خواب برخاست احساس می کرد حالش بهتر است هر چند محل عمل درد داشت و او نیز نگران بود بدنش کلیه را پس بزند.

نگرانی دیگر او این بود که روز گذشته همه را پشت شیشه‌اتاق دیده بود به جز بهار.چون به دستور دکتر قرار بود یک هفته هیچ کس به ملاقاتش نیاید تنها فرهاد آن هم با لباس و دهان بند و کفش استریل به‌اتاق مراقبتهای ویژه می آمد و دقایقی خیلی آرام با او حرف می زد .بهزاد بیشتر با حالت اشاره و صدایی که به سختی شنیده می شد از فرهاد پرسید چرا بهار را پشت شیشه نمی بیند و حالش چطور است و فرهاد که فکرش مشغول بهار و آبتین بود گفتن منتظره‌از اینجا بیایی بیرون تا بیاد ملاقاتت.
بهزکه قانع نشده بود با اشاره به گوشش به فرهاد فهماند که چرا او تلفن نمی کند و با همان صدای بسیار آهسته گفت تلفن همراهم خونه س،اگه ممکنه لطف کن به مامان یا بابا بگو برام بیارنش که تلفنی با بهار حرف بزنم باشه؟

فرهاد که نمی دانست چه پاسخی بدهد گفت عزیز من چند روز دیگه صبر کنی دکتر اجازه ی ملاقات کی ده با خودش حرف می زنی چشم!می گم تلفن همراهتو برات بیارن سه چهار روز دیگه می برمت توی بخش جراحی ،اتاقت خصوصیه و همه نوع امکانات داری>فقط خدا کنه برای کلیه‌ات مشکلی پیش نیاد.

بهزاد که درد ناراحتش می کرد با هر زحمتی بود پرسید امکانش زیاده مشکل پیش بیاد؟

-بهزاد جان من هنوز متخصص نشدم ،به خصوص متخصص کلیه برای همین نمی دونم چی بگم.بذار دکتر بیاد آزمایشهاتو و ضعیتت رو ببینه خودش نظر بده تو فعلا نگران نباش. پرتوهایی طلایی رنگ خورشید از پنجره ی کوچک زندان بهار به داخل آن سرک می کشید و بهار پس از چشم گشودن و دیدن آنها بی اختیار لبخندی زد و به یاد جمله‌ای افتاد که در کتابی خوانده بود:هر بامدا که چشم می گشایم پرتو جانبخش خورشید یادآور معجزه ی زیستن است،معجزه‌ای که رخ دادنش را در نمی یابیم و بدیهی می شماریمش"زیر لب تکرار کرد:معجزه زیستن!و به‌ابتین نگاه کرد که‌اسوده در خواب بود.
دراز کشیده و به سقف خیره بود که صدای باز شدن قفل در و پس از آن شدن آرام آن را شنید .در تاریکی اتاق درست قادر به دیدن نبوداما وقتی در کاملا باز شد مرد ریشو را دید که با احتیاط سر خود را به داخل آورد به‌او نگاهی کرده و آرام پا به درون اتاق گذاشت بهار با دیدن حالت او غرق در هراس و وحشت به نیت او پی برد.برخاست و نشست و خود را کاملا جمع کرد.به دور و بر خود چشم انداخت تا چیزی برای دفاع پیدا کند چیزی ندید جز قلوه سنگی بزرگتر از مشت انسانکه در گوشه‌ای افتاده بوداز مرد ریشو چشم بر نمی داشت و در عین حال زیر چشمی به قلوه سنگ نگاه می کرد.لحظه ها به کندی می گذشت مرد که تازه چشمش به فضای نیمه تاریک عادت کرده بود،دید که برخلاف تصورش زن زندانی خواب نیست و در گوشه‌ای به‌او چشم دوخته‌است.

لحظه‌ای در جای خود بی حرکت ماند و سپس همچون پلنگی که بر سر شکارمی جهد با پرشی قصد داشت خود را روی بهار بیندازد که‌او به سرعت برخاست ،به گوشه‌اتاق رفت و قلوه سنگ را برداشت اما در همین لحظه مرد با جست دیگری خود را به بهار رساند ،دو دستش را به دور او حلقه کرد و با حرکتی سریع و با قدرت به زمین انداختش.او که متوجه وجود سنگ در دست بهار شده بودبا یک دست خود مچ آن دست بهار را گرفت و فشار داد و با دست دیگر می کوشید روپوش او را پاره کند.

بهار جیغی کشید که سبب شد ابتین از خواب بپرد و بی امان گریه کند.برای لحظه‌ای حواس مرد متوجه‌ابتین شد و بهار با استفاده‌از همین فرصت دستی را که قلوه سنگ در آن بوداز دست مرد بیرون آورد و سنگ را با همه ی قدرت به سر مرد کوبید .مرد که بر اثر درد فریاد می کشید،دو دست خود را به سرش گذاشت که در نتیجه بهاربا فشار دودست او را از خود دور کردو به پاخاست و به سمت در دوید .اما پیش از رسیدن به در مرد از پشت سر مشتی محکم به شانه ی او کوبید که نقش بر زمین شد.

گریه‌ابتین شدت یافته و بر خشم مرد افزوده بود.او که خود را در رسیدن به مقصود ناکام دید به سوی آبتین رفت ،او را با یک دست بلند کرد و بالا برد و رو به بهار گفت:

اگه می خوای پرتش نکنم همه ی لباساتو دربیار !زود باش!زود باشو گرنه پرتش می کنم. و دستش را بالاتر برد.

بهار جیغ کشید دو دستش را به سوی مرد دراز کرد و با التماس گفت :نه....نه ....خواهش می کنم.....هرکاری بگی انجام می دم فولی اونو کاری نداشته باش....

مرد که خون قسمتی از صورتش را پوشانده بود و شعله های شهوت از چشمانش زبانه می کشد فریاد زد زود باش چرا معطل می کنی!زود باش و گرنه پرتش می کنم.

بهار که همچنان که تکمه های روپوش خود را که چند تایی از آن بر اثر کشمکش با مرد کنده شده بود باز می کرد با همان لحن ملتمس گفت:نه....نه...خواهش می کنم....الان...الان....

او پس از با کردن تکمه ها و درآوردن روپوش ،دو طرف لبه ی پایینی بلوز آستین کوتاه خود را بالا گرفت وو آن را بالا کشید و از سر خود بیرون آورد،بدن نیمه عریان بهار مرد را از خود بی خود کرده بود به طوری که‌ابتین را از نیمه راه به زمین انداخت و به سوی بهار یورش بردبهار از یک لحظه غفلت مرد استفاده کرد از پله ها به سرغت بالا رفت و وارد محوطه شد.مرد دیوانه وارد از پله ها بالا آمد و دنبال بهار دوید بهار به سوی چاه دوید سطل آبی را که در کنار دهانه ی بلند چاه بود برداشت و به سمت مرد پرتاب کرد.مرد چاخالی دادو سطل به وسط محوطه‌افتاد.بهار سراسیمه به هر سو نگاه می انداخت تا چیزی بیابد که چشمش به بیلی افتاد که به دیوار تکیه داده شده بود.با سرعتی خیره کننده بیل را برداشت و دور سر خود چرخاند.اما مرد با چالاکی خود را کنار کشد و بیل را پس از یک دور زدن در هوا گرفت و به سمت خود کشید واما بهار سر دیگر بیل را گرفته بودو می شکد مرد با یک حرکت ناکهانی بیل را به طرف خود کشید و بهار که نزدیک بود به طرف مرد کشیده شود بیل را رها کرد.بر اثر این حرکت مرد تعادل خود را از دست داد و از پشت به زمین خورد و بیل از دستش پرت شد >شدت برخورد او با زمین به حدی بود که چند لحظه گیج شد و بهار با استفاده‌از همین فرصت بیل را برداشت و با کفه ی آن محکم به شکم مرد کوبید که فریاد او را به‌اسمان برد بهار ضربه ی دوم را وارد آورد و سومین ضربه را با دسته بیل به سر مرد کوبید که مرد پس از تکانی از حرکت باز ایستاد.

بهار بیل را انداخت و به سرعت به سمت پایین پله ها رفت ،بلوز خود را به سرعت پوشید آبتین را که‌از شدت گریه به سرفه‌افتاده بود در آغوشش گرفت و به خود فشرد پس از چند دقیقه که‌ابتین آرام گرفت بهار روپوش خود را پوشید و تازه متوجه وضعیت خود شد هیچ کس در آنجا نبود.از پله ها بالا آمد محوطه را که حیاطی بزرگ با دیوارهای سنگی بود از نظر گذراندو نگاهش به در اتاقی در گوشه محوطه‌افتاد به سرغت به‌انجا رفت .اتاقی کوچک بود که در گوشه‌ای از آن تختی سفری با رختخوابی کهنه به چشم می خورد به تخت نزدیک شد از زیر بالش چیزی برق می زد بالش را برداشت.چیزی که برق می زد یک اسلحه ی کمری کلت بود نمی دانست چه کندولی جز برداشتن آن چاره‌ای نداشت کلت را در دست گرفت و از سنگینی آن تعجب کرد.او در فیلمها دیده بود که‌این اسلحه ها را چقدر راحت و با سبکی حمل و نقل و از آن استفاده می کنند.از سویی طرز استفاده‌از آن را بلد نبود.آن را سرجایش گذاشت و از اتاق بیرون رفت اما باز هم ایستاد کمی فکر کرد سپس برگشت کلت را برداشت و در جیب روپوش خود گذاشت.

به محوطه‌امد و با شتاب به سوی در رفت .در چوبی قدیمی که معمولا با کلونی چوبی بسته می شودبه وسیله نجیری بسته و زنجیر قفل شده بود.

بهار تردید نداشت که کلید در جیب مرد ریشو است که بی هوش نقش بر زمین شده بود آبتین را زمین گذاشت کلت را از جیب روپوشش درآورد و در حالی که نمی دانست چگونه باید از آن استفاده کند آرام آرام به مرد نزدیک شد مرد ریشو با سرو صورت غرق در خون بسیار ترسناک به نظر می رسید و بهار از این همه شهامت خود شگفت زده شده بود ابتدا با پا آرام به مرد زد و وقتی مطمئن شد تکان نمی خورد ،نشست و با دستی که‌ازاد بود جیبهای شلوار مرد را وارسی کرد سپس جیبهای بلوزش را اما کلیدی نیافت سردرگم و مردد ایستاده بودکه یادش آمد اتاق مرد را نگشته‌است با سرعت به‌اتاق رفت طاقچه ها را گشت اما کلیدی در آنجا نبود بالش را بلند کرد کلید آنجا بود متعجب از اینکه چرا دفعه ی قبل کلید را ندیده بود آن را برداشت و به سرعت از اتاق بیرون آمد قفل را باز کرد زنجیر را از لای گیره های چوبی بیرون کشید سپس آبتین را بغل کرد و در را گشود اما در جا خشکش زد ماهان و سه نفر دیگر پشت در ایستاده بودند گویی انتظار می کشیدند باز شود .

ماهان که‌اسلحه ی کمیر در دست داشت آن را به سمت بهار نشانه گرفت و جلو آمد.بهار عقب عقب به داخل محوطه برگشت و ماهان در حالی که لبخندی موذیانه بر لب داشت گفت:کجا با این عجله تشریف داشتین سپش چشمش به مرد ریشو افتاد که نقش بر زمین بود و تکان نمی خورد "آفرین آفرین ظاهرت نشون نمی ده که‌اینقدر قوی باشی که خسرو رو با این هیکل و قدرت از پا دربیاری و لی می بینم که‌این کار رو کردی ...بارک الله"

سپس با صدای بلند به زبان کردی چنین گفت که‌ان سه نفر پس از بستن در جلو آمدند و یکی از آنها با گامهای بلند خود را به مرد افتاده بر زمین رساند در کنارش زانو زد و گوشش را به سینه ی او چسباند و گفت "زنده‌است"

ماهان بار دیگر به چهره ی بهار نگاه کرد و پس از ورانداز کردن سراپایش گفت می بینم که‌اسلحه ی اون مردک بی عرضه رو هم برداشتی می خواستی با اون چکار کنی؟

بهار که‌از این بدبیاری بسیار خشمگین بود گفت می خواستم با اون تو رو بکشم 

-خب این کار رو بکن زود باش

بهار بی حرکت ماند می دانست تیراندازی بلد نیست و از سویی تا آن لحظه با اسلحه کار نکرده بود تا بداند چطور کار کند 

-چرا معطلی ؟هان بلد نیستی چطور باهاش کار کنی درسته؟خب چرا برداشتیش؟

-همین طوری....گفتم شاید به دردم بخوره

-این بی عرضه رو چطور به‌این روز انداختی؟نکنه قهرمان ورزشهای رزمی هستی هان؟

-نه....نه ولی اون منو خیلی ترسوند ....اون حیوون می خواست به من.....دست درازی ککنه و آدمی که می ترسه زورش زیاد میشه ماهان با شنیدن این حرف سر تکان داد به زبان کردی چیزی به‌ان سه نفر گفت سپس بالای سر مرد رفت و گلوله‌ای به قلب او شلیک کرد .یکی از آن سه نفر به کردی چیزیهایی گفت که بهار نفهمید ولی متوجه شد حرفهای او اعتراض آمیز بود آن دو نفر دیگر به مرد ریشو نزدیک شدند و جسدش را بلند کردند و به زیرزمین بردند و پس از چند دقیقه برگشتند.

ماهان که حالت متعجب بهار را دید گفت هر کی به من خیانت کنه چنین عاقبتی داره،این مرد برادر خسروست که‌از پس یه زن برنیومده بود.معترض بود که چرا برادرشو کشتم و لی اون در امان خیانت کرد و حقش همین بود خب حالا اون اسلحه رو بده به من.

بهار پس از لحظاتی نگاه به چهره ماهان آبتین را زمین گذاشت و اسلحه را از جیب روپوشش درآورد و به ماهان داد ماهان باز هم به زبان کردی چیزیهایی به سه مرد گفت که یکی از آنها جلو آمد و آبتین را که هنوز روی زمین بود در بغل گرفت بهار ازاین حرکت غافلگیر شده بود با مشت به بازوی مرد کوبید اما او توجهی نکرد و به سوی در رفت بهار فریاد کنان به دنبال او دوید اما یکی دیگر از ان مردان او را از پشت گرفت دستهایش را به پشت برد و با طنابی محکم بست

سپس دهان و چشمهای او را مانند وقتی که‌او را به‌این محل آورده بودند بستند و کشان کشان بیرون بردند.

بیشترین نگرانی بهار بابت آبتین بود و اینکه نمی دانست او را کجا برده‌اند.وقتی حرفهای ماهان را به یاد آورد که‌ابتین را به زن و شوهری روستایی می دهد که بچه ندارند ترس همه ی وجودش را گرفت اشک از چشمانش سرازیر شد که پارچه ی سیاه بسته شده به چشمانش مانع فروریختن آنها می شد بهار که هیچ جا را نمی دید فقط متوجه شد او را کف خودرویی خواباندند و چیزی مثل لحاف یا پتو رویش کشیدند جاده‌ای که‌از آن عبور می کردند سنگلاخ و پر از دست انداز بود و بدن بهار بر اثر تکانهای شدید و برخورد به میله هایی که حدس می زد مربوط به صندلی های خودرو باشد درد گرفته بود چون پارچه‌ای که چشم او را می بست گوشهای او را نیز پوشانده بود چیزی هم نمی شنید و از همه جا و همه چیز بی خبر بود .

پس از مدت زمانی که به نظر بهار بسیار طولانی بود او را از خودرو پیاده کردند .بر اثر ضعف و گرسنگی و از شدت درد قادر به‌ایستادن سرپا نبود .پس از پیاده کردنش کسی بازوی او را گرفت و به جلو هدایت کرد بهار که جلوی پای خود را نمی دید بر روی زمین ناهموار و سنگلاخ به سختی قدم بر می داشت و چند بار بر اثر گیر کردن پایش به سنگهای بزرگی که سر راهش بود سکندری خورد که دست قوی مرد همراهش مانع از به زمین افتادنش می شد پس از عبور از راهی پر پیچ و خم و سربالایی که نفس او را بند آورد سرانجام به زمین صافی رسید صدای باز شدن دری را شنید و بعد وارد شدن به جایی که به نظرش رسید باید ساختمانی باشد .مرد همراه بهار همچنان بازوی او را گرفته بود و هدایتش می کرد در نقطه‌ای مرد به‌او گفت جلوت پله هست مواظب باش بهار از حدود سی پله پایین رفت سپس صدای باز شدند در دیگری را شنید که‌از صدایش مشخص بود آهنی است پس از وارد شدن به جایی مرد چشمان و دستهای او را باز کرد .نوری خیره کننده چشمان بهار را زد و او پس از چند بار پلک زدن توانست دور و اطراف خود را ببیند در اتاقی بود با دیوارهای سنگی سقفی بلند و بدون پینجره که نورافکنی در گوشه‌ای از سقف روشن بود در گوشه‌ای از اتاق مربع شکل یک دستشویی به دیوار نصب شده و دری نیز در کنارش بود که بهار حدس زد باید توالت باشد سلولی بود که نظیر آن را درفیلمی به نام"سکوت بره ها "دیده بود که شخصیت خوفناک داستان را در آن زندانی کرده بودند و در گوشه‌ای دیگر اتاق تختی چهار طبقه وجود داشت که بهار بر روی طبقه‌اول آن دراز کشید با خود قرار گذاشته بود در برابر ماهان از خود ضعف نشان ندهد و به هیچ وجه گریه نکند اما فکر کردن به‌ابتین و اینکه‌الان در کجاست و چه برسرش آمده‌است فچیزی نمانده بود اشکش را جاری سازد نه می دانست کجاست و نه چه وقت از روز و شب است .

از وضعیت اتاق سلول مانند پیدا بود که به منظور زندانی کردن فرد یا افرادی ساخته شده بود و بهار یادش نمی آمد که‌از چه کسی شنیده بود تشکیلات ماهان به قاچاق انسان نیز دست می زنند پس بی تردید باید کسانی پیشتر در اینجا زندانی بوده باشند و بعد از این هم کسانی را برای زندانی کردن بیاورند.بهار در این افکار بود که زیر لب گفت "قلعه ی سنگباران.....درسته‌اسم اینجا رو میذارم قلعه ی سنگباران.....به ظاهرش خیلی می آد...."

صدای باز شدن در آهنی قلعه ی سنگباران که دریچه‌ای کوچک نیز در وسط آن بود سسب شد ساکت بر جا بماند و به کسی که وارد می شو د چشم بدوزد .مردی بود با لباس کرد و هیکلی غول آسا که سینی حاوی غذایی در دست داشت .مرد که صورت زمخت و ابروان پرپشتش بهار را خیلی ترساند سینی را در چارچوب در بر زمین گذاشت ،آن را با پا به جلو هل داد ،سپس بیرون رفت و در را بست پس در آن دریچه ی کوچک را گشود و با صدایی که برخلاف ظاهر صاحبش طنینی خوش آنگ داشت و بهار را به یاد دوبلورهای فیلمها می انداخت و هیچ رگه‌ای از خشونت در آن دیده نمی شد گفت :دختر جان این غذا رو بخور ،چون تا فردا از غذا خبری نیست.

پس از رفتن مرد غول پیکر بهار به سرعت به سمت سینی رفت .یک قرص نان و در بشقابی چیزی شبیه گوشت کوبیده ی آبگوشت درون سینی بود که بهار با دیدن آن حالت تهوع پیدا کرد .گرسنگی بدجور به‌او فشار می آورد قرص نان را برداشت و شروع به خوردن کرد.نان خالی از گلویش پایین نمی رفت اما رغبت نمی کرد به‌ان غذا ددست بزند .سرانجام نان را که بسیار بیات هم بود به ضرب اب شیر دستشویی خورد و رفع گرسنگی کرد.

مدتی بعد که بهار نمی دانست چقدر بود بار دیگر در باز شد و این بار ماهان همراه مرد غول پیکر وارد شد آن مرد سینی را برداشت و بیرون رفت و در را قفل کرد .ماهان کمی دور اتاق قدم زد به در و دیوار نگاه کرد سپس بر لبه ی طبقه ی اول تخت نشست و با لبخندی موذیانه که بر لب داشت خطاب به بهار گفت اینجا چطوره؟به نظرم جات راحته و خیلی هم امن.اینجا دست هیچ کس بهت نمی رسه نظرت چیه؟
بهار به جای پاسخ دادن به پرسش ماهان گفت اون بچه رو چکار کردی؟چرا از من جداش کردی؟اون که به تو کاری نداره....خواهش می کنم اونو به من برگردون....اون بچه‌امانته....خواهش می کنم....
-
من قبلا حرفامو باهات زدم یادته گفتم اگه با من درست رفتار کنی می ذارم بچه رو نگه داری و بعد از شش ماه هم برمی گردی پیش خونواده‌ات و لی تو قصد فرار داشتی ....اگه ما چند دقیقه دیرتر رسیده بودیمتو فرار می کردی......اینه رفتار درست و دوستانه؟اون بچه جاش مطمئنه و اگه تو با ما همکاری کنی اگه قصد فرار نداشته باشی وقتی خواستم آزادت کنم بچه رو بهت می دمو گرنه دیگه‌اون بچه رو نمی بینی .پس یادت باشه‌اگه به فرض محال بتونی از چنگ من دربری دیگه هیچ وقت اون بچه رو پیدا نخواهی کردچون فقط من می دونم اون بچه کجا و پیش چه کسانیه .پلیس هم امکان نداره بتونه پیداش کنه چون توی این همه روستاها که بعضی هاشون جاهای پرت و دور افتاده‌اسپیدا کردن اون بچه کار ساده‌ای نیست به خصوص زن و مردی که‌اون بچه پیش اونهاست خونه ی ثابتی ندارن و دایم در سفرو تغییر مکان هستن حالا انتخاب کن یا گوش دادن به حرفای من و اجرای خواسته هام و رسیدن به بچه و یا بدرفتاری و همکاری نکردن و از دست دادن همیشه ی بچه.

-من نمی فهمم منظورت از رفتار خوب و همکاری چیه؟ من در چه کاری باید با تو همکاری کنم؟در کارهای خلاف تو و دارو دسته‌ات که نمی دونم چیه؟

-تو باید با رضا و رغبت و میل خودت با من ازدواج کنی.

-چی؟هیچ می دونی چی داری می گی؟من یه زن شوهردارم،چطوری می تونم با یه مرد دیگه‌ازدواج کنم،تو چطور می تونی این حرف بی شرمانه رو بزنی؟

مگه خودت نگفتی کاری به کار من نداریو فقط باید یه مدت پیش تو بمونم؟چرا زیر حرف خودت میزنی؟مگه تو یه مرد کرد نیستی؟یه مرد کرد برای حرفش خیلی ارزش قایله ولی مثل اینکه تو از این نژاد نیستی و آبروی هر چی کرده رو بردی.

هنوز آخرین کلمه‌از دهان بهار بیرون نیامده بود که ماهان سیلی محکمی به صورت بهار زد که نقش زمین شد او در حالی که برمی خاست و خونی را که‌از گوشه ی لبش جاری شده بود را با پشت دست پاک می کرد با نفرت به ماهان نگاه کرد و گفت تو می تونی منو بکشی ولی نمی تونی وادارم کنی به خواسته ی حیوانی تو تن بدم فقط اینو بدون که نیروهای انتظامی تو و تشکیلاتت رو شناسایی کرده و به‌اخر عمر کثیفت دیگه چیزی نمونده....

-زبونت خیلی دراز شده.....منو از نیروهای انتظامی می ترسونی؟واقعا کهخیلی احمقی!هیچ ماموری جرات نداره پاشو این طرفا بذاره چون دیگه براش برگشتی در کار نیست.

گذشته‌از این اگه‌اونها منو بگیرن و به قول تو تشکیلاتم رو از هم بپاشن تو اینجا اینقدر می مونی که‌اسکلتت هم به خاک تبدیل بشه چون هیچ کس از وجود این اتاق خبر ندارهو حتی اگه توی این خونه هم بیاناینجا رو نمی تون پیدا کنن پس دعا کن هیچ وقت پای نیروی انتظامی به‌اینجا نرسه.

-تو که‌اینقدر به خودت اطمینان داریچرا وقتی منو اینجا می آوردی چشمهامو بستی؟ترسیدی مسیر رو شناسایی کنم و اطلاع بدم.چطوری؟اینجا که مثل پناهگاههای ضد حمله‌اتمیهو با این همه نگهبان خوفناکی که‌اینجا داری چطور می تونم از این سلول برم بیرونو با چه وسیله‌ای خبر بدم و به کی؟من اصلا نمی دونم در چه موقعیت جغرافیایی هستمولی مطمئنم طرف غرب کشوریم.

تو اهل سنندجی و اینجا باید همون طرفها باشه منتها ده کوره‌ای پرت.اما بگو ببینم از زندانی کردن من چی به دست می آری؟عقده های دلت خالی میشه؟می تونی روژآن رو زنده....

ماهان نگذاشت بهار حرف خود را به پایان برساند و با سیلی محکم دیگری او را نقش بر زمین ساخت و با خشم فریاد کشید "خفه شو هرزه‌اسم اونو به زبون نیار.....اون شوهر کثافت تو باعث مرگ اون شد اگر زیر پاش نمی نشست و اونو از من جدا نمی کرد الان منم یه هنرمند این مملکت بودمو مثل اون بچه سوسول که‌از بچگی توی ناز و نعمت بود،این شهر و اون شهر می رفتم و کنسرت اجرا می کردم ،نه‌اینکه به راه خلاف کشیده بشم و دست به کارهایی بزنم که توی خواب هم نمی دیدم....آره ....حالا هم تویی که باید تاوان کشته شدن روژآن منو پس بدی،باید دل اون بهزاد کثافت بسوزه تا دل من خنک بشه....

بهار که با پشت دست شیار باریک خون روان شده‌از گوشه ی لبش را پاک می کرد با لحنی قاطع گفتولی بهزاد هیچ تقصیری نداشت روژآن بود که لحظه‌ای آرومش نمی گذاشت....

گفتم خفه شو ،اسم روژآن رو منو به زبون کثیفت نیار مثل اینکه‌از جونت سیر شدی.....مثل اینکه نمی خوای از اینجا جون سالم به در ببری ،آره؟

بهار که مدتها عذاب کشیدن از دست ماهان و در ترس زندگی کردن کاسه ی صبرش را لبریز کرده بود فریاد کشید کثافت خودتی،سالهاست که با عثده هات زندگی می کنیو زندگی رو برای خیلی های دیگه جهنم کردی هر غلطی می خوای بکنی، بکن!دیگه طاقتم تمو شد .تو خودتم خوب میدونی که موضوع از چه قرار بوده....برای همین...برای همین....

-برای همین چی؟چرا می ترسی حرفتو بزنی؟

-برای همین هم خودت اونو کشتی ،چون غیرتت قبول نمی کرد نامزدت یکی دیگه رو به تو ترجیح بده....بعدش هم پیش خودت دادگاه تشکیل دادی و بهزاد و گناهکار شناختی و رای صادر کردی که‌ازش انتقام بگیری ، اون هم ذره ذره....برای همین سر راه من شدی منو وسیله قرار دادی که بهزاد رو عذاب بدی ولی زندگی منم خراب کردی.....پدر منو معلول کردی کسی که توی عمرش آزارش به هیچکس نرسیده بود.....کسی که هزارها شاگرد درس داده و به خیلی ها کمک کرده برن دانشگاه و درس بخونن تا مثل تو تبهکار نشن اون روز که توی راهرو از در آپارتمانت اومدی بیرون و چشم توی چشم من انداختی.....

-چیه ؟چرا ساکت شدی؟بگو ،دارم می شنوم....وقتی نگاهت کردم چی شد؟می خوای بگی نگاه من عاشقانه بود،از اون نگاههایی که دل و جون آدمو می لرزونه؟

بهار به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.اشک در گوشه ی چشمانش حلقه زده بود اما بر خودش مسلط شد و گفت:بله....خیال کردم عشق در یک نگاه بود....مدتها گیج بودمو بهزاد رو اذیت می کردم.....منتظر بودم کلامی محبت آمیز از زبونت بشنومکه نشون بده به من علاقه مند شدی،اما تو فقط با نگاه مرموزت به من نگاه می کردی و توی دلم غوغایی به راه‌انداخته بودی....خیلی مشتاق بودم کلام عشق رو از زبونت بشنوم ولی بعد فهمیدم اشتباه کردم و تو فقط برای رسیدن به مقصودت اون طور به من نگاه می کردی.....برای همین ازت متنفر شدم و الان می فهمم احساسم درست بوده و تو آدمی نفرت انگیز هستی.....تو که‌ازش اینقدر متنفری چرا نکشتیش؟تو که‌ادم کشی برات کاری نداره؟اینجوری دلت خنک می شد.

-نه....نه....اگه‌اونو می کشتم راحت می شد در صورتی که می خواستم با اون همون کاری رو بکنم که با من کرد با شکنجه دادن تو شاهد عذاب کشیدنش می شم و آبی روی آتش کینه هان ریخته می شد.بهزاد بود که منو به‌این راه کشوند.به جایی که یکی از بزرگترین باندههای تبهکاری رو تشکیل بدم و از هیچ خلافی رو گردون نشم .حتی اسم امیل زولا نویسنده فرانسوی به گوشت خورده....اون توی کتابهاش روی تاپیرگذاری شرایط روی انسانها تاکید داره به خصوص توی کتاب آسوموار شرح می ده که چطور شرایط آدمی معصوم رو به 

فردی تبدیل می کنهکه به پست ترین کارها تن می ده....آره منم قربانی همون شرایط هستم.....بنابراین باید از هر کسی که می تونم انتقام بگیرمو تو یکی از همون افراد هستی برای تو خیلی نقشه ها داشتم ولی فعلا قراره معامله‌ای پر منفعت انجام بگیره که همه ی وقت منو می گیره و باید مدتی از اینجا دور بشم امیدوارم توی این قصر شاهانه بهت خوش بگذره....معلوم نیست که من کی برگردم،شاید یک ماه،شاید یک سال....نمی دونم،اصلا معلوم نیست .ولی جای تو راحته،تختخواب راحت،غذا و دستشویی.همه ی وسایل یه زندگی راحت مهیاست.فقط نور آفتاب کم داری که به جای اون گاهی اون نورافکن رو روشن می کنی.....

صدای باز شدن دریچه ی توی در آهنی کلام او را قطع کرد.صورت گوشتالوی مردی با سبیلهکردی با ماهن حرف می زد و پس از رد و بدل شدن چند کلمه‌ای دریچه بسته شد ماهان به بهار رو کرد و گفت "شانس آوردی ،چون رفتن من چند روزی عقب افتاده و فعلا در خدمت شما هستم....

بهار از تصور زندانی بودن در این دخمه بی نور و سرد بر خود لرزید و ترسی فزاینده سراسر وجودش را آکند . ندایی درونی به‌او می گفت به پای ماهان بیفتد و به‌او التماس کند که در این سیاهچال رهایش نسازد اما غرورش به‌او چنین اجازه‌ای نمی داد .به زمین پر از پستی بلندی های کوچک خیره شد و به یاد این شعر سهراب افتاد"هیچ کس عاشقانه به زمین خیره نبود"و اندیشید آیا اگر سهراب در این دخمه بود به‌این زمین عاشقانه خیره می شد ؟اما باید که‌امیدوار می ماند تا می توانست بار دیگر پرتو های جانبخش خورشید را به چشم ببیند و از گرمای مطبوعش بهرمند شود.

-الو ؟الو ؟توویی بهار؟

-سلام بهزاد منم بهار....

مکالمه قطع شد و بهزاد بارها و بارها شماره ی تلفن بهار را گرفت اما هیچ صدایی نشنید .او که درد محل عمل اذیتش می کرد و شنیدن قضیه ی دزدیده شدن بهار و آبتین روحیه‌اش را به کلی خراب کرده بود دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و گریه را سرداد ،گریه‌ای آن قدر با صدا که سبب شد پرستار سراسیمه به‌اتاقش بیاید

-آقای شهیدی؟آقای شهیدی....چی شده درد داری؟الان دکتر رو خبر می کنم.

بهزاد که‌از تصور اسیر بودن بهار در دست ماهان به خشمی جنون آمیز دچار شده بود فریاد کشید:برو بیرون!همه تون برین گم شین من دکتر نمی خوام....من به هیچ کس احتیاج ندارم!بهار تو کجایی خدایا این چه بلایی بود که به من نازل کردی؟آخه چرا چرا؟چرا؟و لوله ی سرم را از دستش بیرون آورد و سعی کرد

از تخت پایین بیاید که دو پرستار مرد به داخل اتاق آمدند و او را از دو طرف گرفتند و بر رو تخت خواباندند.بهزاد برای رها شدن از دست آنها تقلا می کرد که پزشک کشیک بیمارستان وارد اتاق شد و به پرستار خانمی که‌امپولی در دست داشت گفت بهش تزریق کن.

دو پرستار مرد بهزاد را بی حرکت نگه داشتند و خانم پرستار آمپول مسکن 

بسیار قوی ای به‌او تزریق کرد که در نتیجه‌ارام شد و دقایقی بعد به خواب رفت سپس لوله های سرم را دوباره به دستش وصل کردند و او را به تخت بستند.

از عمل بهزاد یک هفته گذشته و او را از اتاق مراقبتهای ویژه به یک اتاق خصوصی در بخش جراحی آورده بودند.به دلیل اصرار بیش از اندازه ی او در مورد حضور نیافتن بهار در بیمارستان سرانجام بهرام خان به ناگزیر قضیه دزدیدن شدن بهار را به‌او گفت که بی اندازه متاثرش کرد .بهزاد با اصرار زیاد خواست که تلفن همراهش را برای او بیاورند چون به علت شرایط ویژه‌ای که داشت مدت ملاقات با او خیلی کم بود و پزشک معلجه‌اش از همه ی اطرافیان خواسته بود بیش از چند دقیقه در کنار بسترش نمانند.

هنگامی که بهزاد از خواب برخاست یک ساعت از طهر گذشته بود پس از چند لحظه دوباره به یاد مکالمه ی چند لحظه‌ای با بهار افتاد و اشک از گوشه های چشمانش سرازیر شد و بر بالش زیر سرش فرو چکید .در این هنگام پزشک معلجه‌اش به داخل اتاق آمد و با لبخندی خطاب به بهزاد گفت چی شده؟شنیدم بیمارستانو ریخته بودی بهم!جانم تو که نباید زیاد تکون بخوری ،برات خطر داره....حالا چه خبری شنیدی که‌این همه هیجان زده شدی؟

بهزاد که به نقطه‌ای خیره شده بود و اشک همچنان از چشمانش فرو می چکید زیر لب گفت"بهار....بهار بود....خودش بود.....دکتر،بهار من بود.....پس اون زندهی....

دکتر که فقط می دانست بهار نام همسر بهزاد است و از قضیه پیش آمده خبری نداشت با لبخندی گفت آدم در عرض یک هفته‌این همه دلتنگ زنش نمی شه ....نکنه لیلی و مجنونین!اون هم توی این دوره زمونه خب دو ساعت دیگه می آد ملاقاتت....درسته مدتش کمهولی برای لیلی و مجنون یه نظر دیدن هم یه دنیا می ارزه....یه ماه طاقت بیاری سرحال و قبراق می ری پیش لیلی و سالها در کنارش هستی !حالا آروم باش و گریه نکن چون هیجان و تقلا برات خیلی بده و ممکنه به خونریزی بیفتی!

بهزاد که در دل به دکتر می خندید در میان گریه پوزخندی زد و گفت لطفا بگین دستهامو باز کنن....الان برای ملاقات می آن این طوری خوب نیست.

با اشاره ی سر دکتر یکی از پرستاران مرد دستهای بهزاد را باز کرد و سپس بهزاد را تنها گذاشتند بهزاد با دستی که سرم به‌ان وصل نبود تلفن همراهش را از روی میز کنار تخت برداشت و شماره ی تلفن همراه بهار را گرفت و منتظر ماند اما هیچ صدایی نشنید غرق فکر بود که‌ان تماس تلفنی چند لحظه‌ای چه دلیلی داشت.

به ساعت دیواری نگاه کرد تا آمدن ملاقاتیها یک ساعت مانده وبد از شدت اظطراب آرام و قرار نداشت آرزو می کرد ای کاش در این وضعیت نبود تا برای پیدا کردن بهار از جان مایه می گذاشت در خیال مجسم می کرد با ماهان روبرو شده‌است و گلوی او را چنان می فشارد که چشمان شرارت بارش از حدقه بیرون زده‌است

در چنین لحظاتی احساس می کرد تپش قلبش شدت یافته‌است و آرام و قرار ندارد.
در این افکار غرق بود که صدای زنگ تلفن همراهش را شنید با عجله گوشی را از روی میز کنار تخت برداشت و به صفحه نمایشگر آن خیره شد ....خودش بود شماره ی تلفن بهار.با تردید و دلی تکمه ی مکالمه را فشرد "الو؟...."

صدا قطع و وصل می شد پس از چند بار الو گفتن صدایی را شنید که‌او را به مرز انفجار رساند"سلام آقا بهزاد!منو شناختی؟مگه می شه نشناسی؟چرا صدات در نمی آد؟خفه خون گرفتی یا از ترس زبونت بند اومده؟.....

و خنده‌ای شیطانی همه ی وجود بهزاد را از خشم آکند.

-آره شناختمت حیوون،آخرش کار خودتو کردی؟ولی اگه یه مو از سرش کم بشه تو هر سوراخی که قایم بشی گیرت می آرم و با دستهای خودم خفه‌ات می کنم...الو؟الو؟

صدا قطع و وص شد و صداهایی نامفهوم شنید و سپس صدا به طور کامب قطع شد و صدای بوق اشغال به گوشش رسید از شدت عصبانیت گوشی را به

گوشه‌ای از اتاق پرت کرد و با همان دست محکم بر روی تشک کوبید اما در همین لحظه گوشی پس از برخورد با پرده بر روی نیمکت مخصوصی همراه‌افتاده بود ،زنگ زد.او قادر نبود از جا بلند شود چنان فریادی کشید که صدای در همه ی بخش پیچید "پرستار!پرستار کجایی"

یکی از پرستاران به تصور اینکه بیمار از روی تخت پایین افتاده‌است در حالی که رنگ به چهره نداشت با سرعت به داخل اتاق دوید تلفن همراه هنوز زنگ می زد بهزاد فریاد کشید تلفن تلفن منو بده به منزود باش تا قطع نشده پرستار با چابکی گوشی را برداشت و به دست بهزاد داد در این هنگام دو پرستار مرد نیز وارد اتاق شدند که بهزاد فریاد کشید برید بیرون، برید بیرون و تکمه ی مکالمه را فشرد الو فالو حرف بزن نامرد.....پرستارها در جای خود میخکوب شدند و به حرکات او چشم دوختند.

صدای غیظ آلود ماهان در گوشی پیچید "گوش کن عوضی تو اونوقت که روی پاهات بودی و هیچ عیب و ایرادی نداشتی هیچ غلطی نمی تونستی بکنی حالا که ناقص هم شدی و شلوارتم نمی تونی بالا بکشی ما داریم با هم بی حساب می شیم تو روژآن رو از من گرفتی ،منم بهارتو ازت گرفتم پس برو به جهنم.

پیش از آن که بهزاد بتواند کلمه‌ای حرف بزند مکالمه قطع شد و بار دیگر صدای بوق اشغال به گوش بهزاد رسید و پی در پی الو گفتن او نیز هیچ سودی نداشت به جز آنکه بر شدت خشمش افزود و بار دیگر گوشی خود را به سمت دیوار پرت کرد که‌این بار پس از برخورد با دیوار صدای شکستن آن در اتاق پیچید و هر تکه‌اش به گوشه‌ای افتاد همچون پلنگی زخمی فریاد کشید نامرد،حیوون ،حرومزاده ،مگه دستم بهت نرسه.....تیکه تیکه‌ات می کنم،خفه‌ات می کنم.....

از شدت هیجان دستانش راب ا شدت تکان دادکه در نتیجه لوله ی سرم از دستش درآمد و پیش از آنکه دو پرستار مرد به کنار تختش برسند بر اثر حرکت ناگهانی از روی تخت پایین افتاد ،فریادی کشید و از شدت درد از هوش رفت.

پرستارها بی درنگ او را از روی زمین بلند کردند و روی تخت گذاشتند چند لحظه نگذشته بود که‌از جای عمل آنقدر خون بیرون زد که ملافه ی روی تخت به رنگ سرخ در آمد .پرستار بخش شتابان بیرون رفت و پس از چند دقیقه به همراه پزشک کشیک بازگشت پزشک به محض دیدن او در حالی که رنگش پریده بود دستور داد بهزاد را روی برانکارد بگذارند و به‌اتاق عمل متنقل کنند و از سرپرستار خواست بی درنگ با دکتر جراح تماس بگیرد و او را به بیمارستان فرا بخواند.

بهار در قلعه ی سنگباران که‌اکنون لامپی بسیار کم نور آن را روشن می کرد و به‌ان رنگی خوفناک می بخشید .بر لبه ی تخت نشسته بود و به تماس چند لحظه‌ای پیش از ظهر با بهزاد می اندیشید .تماسی که به زور اسلحه ی ماهان انجام گرفت آن هم 

فقط و فقط برای عذاب دادن بهزاد .ماهان پس از بستن چشمان بهار او را از پله ها بالا برده و به ظاهر در اتاقی از اتاقهای ساختمان که تلفن همراه‌انتن می داد واردارش کرده بود شماره بهزاد را بگیرد که به محض معرفی خود برای نگه داشتن بهزاد در حالت اضطراب و دلشوره گوشی را از دست او گرفته و قطع کرده بود. بهار می اندیشید چگونه‌امکان دارد انسانی تا این حد به حضیض پستی سقوط کند که بیماری چنان بدحال را بیازارد در این افکار غرق بود که نورافکن روشن شد و صدای باز شدن در به گوشش رسید پس از چند لحظه ماهان در حالی که قهقه‌ای شیطانی می زد و تلفن همراه بهار در دستش ،وارد شد .خنده‌اش تا چند دقیقه‌ادامه داشت و گوشی را در دستش در هوا تکان می داد .او ،پس از کمی آرام گرفتن نگاهی شرربار به بهار انداخت و گفت :با شوهرت حسابی حال کردیم نمی دونی چه فریادهایی می کشید دلش می خواست دستش از توی گوشی به من می رسید و گلومو فشار می داد تا خفه بشم .....باید اونجا می بودی و صداشو می شنیدی ،داشت خودشو جر می داد .....منم لذت می بردم ،اشتباه کردم باید تو رو هم می بردم نعره های شوهر خوبتو بشنوی .خب باشه برای فردا یا یه روز دیگه ....تفریح خوبیه.....مثل آب خنکی می مونه که روی آتیش دلم می ریزه.....

بهار که‌از این وحشی گری ماهان بی اندازه خشمگین شده بود با فریادی کلام او را قطع کرد :خفه شو حیوونه،تو از حیوون هم پست تری،اون بیچاره عمل کرده ،عملی که به زندگیش بستگی داره.....اون باید تحت مراقبت باشه ولی تو با بی رحمی آزارش دادی اسم خودتو گذاشتی مرد ؟اگه مرد بودی با دشمنت مردانه رو به رو می شدی نه مثل موشی ترسو ،تو موجود رذلی هستی که زورتو فقط به یه زن و بچه بی دفاع نشون می دی،اگه جرات داری....

سیلی محکم ماهان که بار دیگر بر گونه ی بهار فرود آمد کلام او را قطع کرده و در پی آن فریاد دیوانه وار:مگه‌اون نامرد مردونه با من رفتار کرد ؟مثل موش زیرزیرکی پایه های عشق منو جوید و همه ی امید منو ازم گرفت ....چیزی که‌الان هستم موجودیه که شوهر حرومزاده ی تو آفرید مسبب همه ی بدبختیها و دردهای زندگی من بهزاده و هر چی سرش بیارم باز هم کمه.....تازه‌اولشه.....این بازی حالا حالا ها ادامه داره....و باز هم قهقه‌ای دیوانه وار سر داد .

بهار که درد سیلی و بیشتر از آن درد تحقیر و توهینهای ماهان به شدت آزارش می داد .به کنار دستشویی رفته بود و خون جاری شده بر لبش را می شست .او سپس برگشت فبر لبه تخت نشست و ساکت به نقطه‌ای خیره شد نفرت همه ی وجودش را آکنده بود و به‌این می اندیشید چگونه خواهد توانست این موجود بی رحم را به سزای اعمال ننگینش برساند به یاد حرف خود ماهان افتاد که گفته بود شرایط بر زندگی انسان خیلی تاثیر گذار است.او که در عمرش کوشیده بود حتی مورچه‌ای را زیر پا له نکند اکنون به‌امکانت انتقام گرفتن می اندیشید اما بعید می دانست چنین کاری از او ساخته باشد.

ماهان که بهار را ساکت دید پس از کمی قدم زدن آرام نزدیکش آمد و دست پیش برد تا صورت او را لمس کند اما بهار با سرعت خود را پس کشید برخاست و به گوشه ی دیگری از اتاق رفت .ماهان نگاهی موذیانه به‌او انداخت چند بار سر تکان داد و بیرون رفت .پس از بسته شدن در نورافکن خاموش و لامپ کم نور روشن شد .بهار برگشت خود را بر روی تخت انداخت و به‌اشکهایی که مدتها بود همچون خود زندانی شان کرده بود اجازه رها شدن و فرو چکیدن داد.

پس از بند آمدن خونریزی محل عمل بهزاد ،دکتر جراح دستور داد او تا مدتی در بخش مراقبتهای ویژه بستری شود و تحت مراقبتهای شدید قرار گیرد و ملاقات کنندگان تنها از پشت شیشه ی پنجره ی ویژه ملاقات بیماران بستری در این بخش او را ببینند.وی در پاسخ به پرسش بهرا مخان در مورد وضعیت بهزاد با ناراحتی گفت بهزاد خان با اون کار نسنجیده حاصل زحمات منو به باد داده و اگه کلیه‌اسیب نبینه و جواب بده باید خیلی خدا رو شکر کرد .فقط براش دعا کنین.

شادی از میان دو خانواده رخت بر بسته و غم مضاعف ،نومیدی و ترس از دست دادن بهار و بهزاد خنده‌از لبانشان دور ساخته بود نسترن خانم و آقای نادری که‌از سرنوشت تنها فرزندشان اطلاعی نداشتند در عرض آن مدت کم به‌اندازه ی سالها شکسته و خموده شده بودندبهرام خان که دلیل این کار بهزاد را نمی دانست .

بیش از پیش نگران بود و می ترسید که ماهان دوباره‌او را تهدید کرده باشد چون از پرستاران شنیده بود که بهزاد پس از مکالمه‌ای تلفنی بر اثر خشم زیاد هیجان زده شده و آن بلا را بر سر خود آورده بود.او بی تابانه در انتظار روزی به سر می برد که بهزاد بتواند حرف بزند و به‌او بگوید با چه کسی گفت و گوی تلفنی انجام داده بوده‌است.

بهرام خان که تقزیبا روزی چند بار با سرهنگ متقی تماس می گرفت و از بی نتیجه بودن تلاش نیروهای انتظامی برای پیدا کردن سرنخ و ردپایی از ربایندگان بهار اگاه می شد ،آکنده‌از خشم و ترسی ناشناخته بود.ماموران نیروهی انتظامی در غرب کشور چند شرور و قاچاقچی را دستگیر کرده بودنداما آن افراد با تشکیلات ماهان هیچ ارتباط و از آنان اطلاعی نداشتند.با گذشت هر لحظه و ساعت نومیدی بیش از پیش بر اطرافیان بهار مستولی می شد و وضعیت روحی خانم و آقای نادری به وخامت می گرایید.

فرهاد با چند نفر از همکلاسی های خود که دوره ی طرحشان را در سنندج ،پاوه و سقز می گذراندند تماس تلفنی گرفته و خواهش کرده بود اگر از فردی به نام ماهان خان که در آن نواحی مشهور و از قاچاقچیان و تبهکاران شناخته شده‌است خبری به دست آوردند بی درنگ به‌او اطلاع دهند تا به کمک سرهنگ متقی بتوانند او را دستگیر و بهار و آبتین را آزاد کنند.البته‌اگر تا به حال بلایی سرشان نیاورده باشد.بهرام خان به هر دوست و آشنایی متوسل شده و دکتر شهیدی تصمیم گرفته بود همراه با دو تن از دوستانش که شکارچی بودند به‌اطراف سنندج،مریوان،پاوه و آن حدود بروند تا شاید از گمشدگانشان نشانی بیابند.

البته سرهنگ متقی از طریق بهرام خان به دکتر شهیدی هشدار داده بود که‌این کار بسیار خطرناک است و امکان زیادی وجود دارد که‌او و دوستانش جان خود را به خطر اندازند،زیرا قاچاقچیان و تبهکاران افرادی بی رحم ودر ضمن بسیار ورزیده و آشنا به‌ان مناطق کوهستانی هستند و چون انواع و اقسام اسلحه ی سرد و گرم نیز در اختیار دارند ،افراد عادی هرچند شکارچی و آشنا به‌اسلحه و طبیعت وحشی باشند در برابر آنان بخت کمتری دارند دکتر شهیدی که حرف سرهنگ متقی را منطقی می دانست از تصمیم خود منصرف شد.

در زمانی که بهار نمی دانست چه وقت از شب یا روز است ،در قلعه ی سنگباران به صدا درآمد و پس از روشن شدن نورافکن نصب شده به گوشه‌ای از سقف در باز شد و ماهان به درون آمد .بهار چیزی را که می دید باور نمی کرد یک سه تار در دست ماهان بود او که لبخندی شیطانی بر لب داشت به بهار که بر لبه ی تخت نشسته بود نزدیک شد سه تار را به سوی او گرفت و گفت :بگیر تو یه زمانی شاگرد من بودی ،خب یه کم درس پس بده ،ببینم شاگردم چقدر پیشرفت کرده

بهار که چاره‌ای نداشت سه تار را گرفت اما هیچ دل و دماغ و میلی برای نواختن نداشت .او لحظاتی به سه تار نگاه کرد و سپس با صدایی که به ناله می مانست گفت:توی این وضعیت چطور درس پس بدم من از غصه ی شوهرم و بچه‌ام دارم می میرمو تو از من می خوای برات سه تار بزنم ؟این هم یه راه دیگه ی شکنجه کردنه؟

ماهان که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند همچنان لبخند بر لب گفت:سه تار ساز غم و غصه س ،نشنیدی که می گن هر وقت غم داری به ساز پناه ببر و با لرزش سیمهاش غم و غصه تو بیرون بریز؟خب یه قطعه ی غم انگیز بزن که وصف حال خودت باشه .من هر قطعه‌ای که با سه تار نواخته بشه ،دوست دارم.بزن معطل نکن ،خودت می دونی که‌اگه نزنی چی در انتظارته!....

بهار به ناگزیر ساز را در بغل گرفت و شروع کرد .همچنان که می نواخت آرام آرام اشک می ریخت و احساس می کرد سبک تر می شود.او که چشمانش را بسته بود گه گاه‌از لای پلکهایش ماهان را می دید که با چشمان بسته قدم می زد و سر تکان می داد گویی به عالم خلسه فرو رفته وبد.پس از پایان آن قطعه که بهار در دستگاه شور نواخته بود ماهان برای او دست زد و گفت:آفرین!آفرین!عالی زدی،تو دیگه شاگرد نیستی و برای خودت یه پا استادی!ببینم پیش کی به تمرین ادامه دادی که یان قدر با مهارت می زنی؟استادت کی بوده؟

-دکتر شکیبا

ماهان چهره درهم کشید و گفت دکترشکیبا؟دکتر شکیبا؟اسمشو نشنیده بودم ،کجا تدریس می کنه؟

-اون هیچ جا تدریس نمی کنه .از دوستهای خانوادگی منه....

ماهان حرف او را قطع کرد و گفت آهان یادم اومد....یادم اومد...اون برادر و خواهری که با تو دوست هستن.....من چقدر فراموشکار شده م....همون که‌اسمش فرهاده.....آره درسته خودشه.....ولی خوب یادت داده،معلومه که تو کارش استاده،نمی دونم چرا اینو به من گزارش نداده بودن....خب یه قطعه هم در ماهور بزن که حسابی کیفور شم.

بهار که تازه به سر شوق آمده بود و شنیدن نوای ساز از اندوهش کاسته بود بار دیگر ساز را در آغوش گرفت و نواخت آن هم با شور و هیجانی بیش از پیش.این بار هم ماهان برای او دست زد و تشویقش کرد .سپس آمد و بر لبه ی تخت نشست .ساز را از دست بهار گرفت و در کنار تخت گذاشت ،سپس به‌او نزدیکتر شد .اما بهار بی درنگ برخاست ولی در اخرین لحظه‌او دستش را گرفت و به سوی خود کشید بهار که به نیت شیطانی او پی برده بود ،با حرکتی سریع دستش را آزاد کرد و به گوشه‌ای از اتاق رفت .اما ماهان به دنبالش آمد مثل بازی گرگم به هوا شده بود.

بهار از دست ماهان جاخالی می داد و او دوباره دنبالش می کرد یک بار دست ماهان به جیب روپوش بهار گیر کرد که در نتیجه جیب و فسمتی از روپوش پاره شد اما بهار باز هم از دستش گریخت.سرانجام ماهان او را در گوشه‌ای از اتاق گیر انداخت ، به طوری که هیچ راه فراری نداشت.درست در لحظه‌ای که ماهان به سوی بهار یورش برد تا با دو دستش گلوی او را بگیرد بهار با پا ضربه‌ای محکم به میان دو پای ماهان کوبید که فریادش به‌اسمان رفت ماهان از درد دقایقی به خود پیچید زیر لب به کردی چند ناسزا نثار بهار کرد و باز هم به سویش یورش برد

این بار بهار به سوی توالت دوید و داخل آن رفت و در را بست ماهان لنگان لنگان قدم برمی داشت ناسزاگویان به نزدیک در توالت آمدو دستگیره‌ای را که‌از بیرون داشت به دست گرفت و سپس به زبان کردی و با صدایی شبیه فریاد چیزی گفت.در این لحظه دریچه باز شد و مرد غول پیکر به داخل نگاه کرد .ماهان حرف قبلی خود را باز هم به زبان آورد و پس از چند دقیقه در باز شد و مرد با قفلی در دست به درون آمد و قفل را به دست ماهان داد.ماهان که دستگیره ی در را همچنان به سوی خود می کشید چفت در توالت را بست قفل را بست و قفل را به‌ان زد.سپس قهقه‌ای سر دادگحالا تو اون بمون تا وقتی که‌اخرین نفستو بکشی .....حالا که مستراح رو به من ترجیح میدی ،پس همون جا بمون تا زندگی کثیفت به‌اخر برسه....

بهار که دریافت چه بر سرش آمده با مشت پی در پی به در کوبید .....اما ماهان برون رفته و در سیاهچال را نیز قفل کرده بود،بهار تا جایی که توان داشت با مشت به در کوبید و وقتی که دیگر رمقی در تن خود ندید همان جا نشست و گریه‌ای بی امان را سر داد.حتی در مخیله‌اش نمی گنجید که روزی در چنین مکانی آخرین ساعات عمر خود را سپری کند.....

همه چیز را تار می دید.کجا بود؟چیزی به یاد نمی آورد .اشباحی که در برابر نگاه تارش به‌این سو و آن سو حرکت می کردند ،چه بودند....قدرت تشخیص نداشت .چشم بر هم گذاشت و سعی کرد ذهن خود را به کار اندازد....آن بوی ناخوشایند که ساعتها آزارش داده بود دیگر به مشامش نمی رسید....خنکایی را روی پوست صورتش حس کردو پس از آن تماس شیئی را با آن.بار دیگر چشم گشود....و این بار اشباح وضوخ بیشتری داشتند دو چهره بود که‌او آنها را شبحی نا مشخص می دید لحظاتی خیره ماند.اشتباه نمی کرد چهره ی زنی بود ناآشنا و در کنارش چهره ی مردی کمی آشنا....خوب دقت کرد،آری اشتباه نمی کرد آشنا بود....باز هم چشم برهم گذاشت و ....باز کرد

-حالت خوب است؟

بهار بیشتر به ذهن فشار آورد ....درست است خودش بود همان مرد غول پیکر....و در کنارش زنی با لباس کردی لیوانی را به لبش نزدیک کرد.مایعی سفید رنگ را دید سپس نوشید...چه طعم گوارایی داشت ....شیر و عسل.

-حالت خوب است؟

بهار این بار پاسخ داد:بله....خوبم ...شما کی هستید؟

-من محبوبه هستم

خاطره‌ای تلخ همچون نیشی که به جانش زده شود ،او را سوزاند...محبوبه؟ همان که سبب شد به‌این بلایا دچار شود؟اما نه‌این یکی شهد زندگی به کامش ریخت....رفته رفته ذهنش کارایی بیشتری می یافت و دقایقی بعد کاملا هوشیار بود،لحظاتی به چهره زن خیره ماند و سپس با صدایی که گویی از ته چاه بیرن می آد پرسید کدوم محبوبه؟

-من محبوبه هستم زن رحمان

-رحمان؟رحمان کیه؟

مرد غول پیکر با همان صدایی که نخستین باری که بهار شنید یاد دوبلورهای سینما افتاد گفت رحمان من هستم.....اسم شما هم بهاره،درسته دخترم؟

بهار دقایقی سردرگم شد .از لحظه گرفتار شدن در دام ماهان دیو صفت ،نخستین بار بود که در صدایی نشانه ی محبت می یافت.نورافکن روشن بود ،پس ماهان می بایست در آنجا باشد .با هراس به گوشه و کنار اتاق چشم انداخت اما اثری از او نیافت .شادی دلش را فشرد.چشم گرداند و این بار نگاهش به در توالت ثلبت ماندو تازه به یاد آورد چه بر او رفته‌است.با ترس و در حالی که لرزی سراسر بدنش را فراگرفته بود با انگشت در توالت را نشان داد و با بغض گفت :من...من....من اون تو.....زندانی شدم....من....و گریه‌امانش نداد.

محبوبه بر لبه ی تخت نشست سر او را بر شانه ی خود گذاشت و موهایش را نوازش کرد.بهار کم کم آرام گرفت و زیر لب گفت پس اینجا مهر و محبت هم پیدا میشه

دقایقی به همان وضع سپری شد تا اینکه رحمان به زبان کردی چیزی به محبوبه گفت و از اتاق بیرون رفت.محبوبه به بهار کمک کرد تا بر روی تخت بنشیندسپس در حالی که به زحمت فارسی حرف می زد گفت دخترم تو سه روز توی مستراح بودی.ماهان خان اجازه نمی داد تو را بیرون بیاوریمامروز صبح برای کاری رفت و ما با رحمان تو را ببرون آوردیم،ما کلید نداشتیم برای همین کلون راشکستیم و تو را در آوردیم .تو بی هوش شده بودی اما الان به تو غذا می دهیم که حالت خوب شود...

ورود رحمان با سینی غذا سبب قطع کلام محبوبه شد رحمان سینی حاوی غذا را بر روی تخت گذاشت و به بهار گفت:زود بخور چون ممکن است ماهان پیدایش شود....اگر ببیند ما به تو غذا می دهیم ما را خیلی دعوا می کند.

او سپس به زبان کردی چیزی به محبوبه گفت و هر دو بیرون رفتند.درون سینی یک قرص نان تازه ،مقداری عسل و کمی شیر در کاسه‌ای بود که بهار با ولع همه را خورد که پس از تمام شدن غذا کمی هم احساس دل درد کرد .محبت این زن و مرد کرد بار دیگر دلگرمش کرد و اندیشید چرا این زن و مرد مهربان باید اسیر دست ماهان دیو صفت باشند؟

مدتی بعد که هبار حدس می زد در حدود نیم ساعت می شه رحمان در را باز کرد و داخل شد و با دیدن بهار که جانی گرفته بود گفت سیر شدی دخترم؟جان گرفتی؟

بهار نگاهی سرشار از حق شناسی به رحمان انداخت و گفت:بله‌اقا خیلی ممنونم....شما جون منو نجات دادین....از شما خیلی ممنون...

رحمان سر تکان داد و گفت در عوض جان خودم رو به خطر انداختم.اگر ماهان خان برگردد و ببیند که به شما کمک کردم از مستراح بیرون بیایید معلوم نیست چه بلایی سر من و محبوبه بیاورد.ماهان خان خیلی بی رحم است....سال پیش یکی از پسرهای من که نافرمانی کرد به دست ماهان خان کشته شد....

بهار با تعجب گفت کشته شد؟بعد شما کاری نکردی؟

-چکار می تانستیم بکنیم؟

-خب به پلیس یا نیروی انتظامی یا پاسگاه ژاندارمری اطلاع می دادین که دستگیرش کنن.

رحمان به نشانه ی تاسف سر تکان داد و گف شما از هیچ چیز خبر ندارید.....اینجا شهر نیست....اینجا یک دهکده ی مرزی است،اینجا بیشتر آدمها اسلحه دارند،و هر کی زور و اسلحه ی بیشتری داشته باشه حرفش بیشتر پیش می ره.....

بهار که‌این حرف رحمان به نظرش غیر منطقی به نظر می رسید کلام او را قطع کرد :مگه هنوز هم خان خانیه؟الان دیگه نیروی انتظامی قدرت دارن و همه جا قانون رو اجرا می کنن.شما با این هیکل که‌ادم از دیدنش می ترسه چطور از این مرد بی رحم فرمون می برین....خب اگه‌اون اسلحه داره شما هم اسلحه گیر بیارین و بکشینش....

-چفتن این حرف ساده‌است دخترم اما ماهان خان نفرات زیادی داره که‌از او فرمان می برنو به دستورش همه کار می کنند.با یک اشاره ی ماهان خان هر جا که بریم گیرمان می آرن و با شکنجه می کشن و تا نیروهای انتظامی بخوان به دادمان برسن هفت تا کفن پوسانده‌ایم .خلاصه بگویم در مقابل ماهان خان از دست ما کاری بر نمی آید .تو هم بهتر است به حرفش گوش کنی تا اینطور کتک نخوری

-آقا رحمان ماهان اینجا رو برای چی درست کرده؟چرا این تخت چهار نفره رو اینجا گذاشته؟

رحمان پیش از دادن پاسخ بهار از قلعه ی سنگباران بیرون رفت و پس از چند لحظه برگشت در انتهای تخت بر لبه ی آن نشست و گفت دخترم اول تو داستان زندگی ات را بگو تا من هم قضیه ی این اتاق را برایت بگویم

بهار موافقت کرد و همه ی ماجرای خود را از آشنا شدن با شهریار تا آن لحظه برای رحمان شرح داد و داستان خود را با ریختن چند قطره‌اشک به پایان برد

چهره ی رحمان هم پس از شنیدن سرگذشت بهار در هم رفته و خشم در آن نمایان بود.او که صداقت در گفتارش احساس می شد گفت دخترم خیلی دوست دارم که می تانستم آزادت کنمو لی اگر ماهان برگرده و تو را اینجا نبیند من و محبوبه را می شکد .پس باید اینجا بمانی تا مثل دخترهای دیگری که‌افراد ماهان خان اینجا می آوردند و بعد از مرز رد می کردند و می فروختند ،ماهان خان به سراغت بیاید.

-رحمان خان ماهان کی برمی گرده؟

-نمی دونم امرزو که رفت گفت زود برمی گردم....شاید امشب بیایید،شاید فردا و شاید هم چند ماه دیگر....

بهار با حیرت گفت چند ماه ؟یعنی من باید چند ماه دیگه هم نوی این سیاهچال باشم؟من که نمی تونم طاقت بیارم.....رحمان خان خواهش می کنمبگذار من برم التماس می کنم....

رحمان که‌از شرم نمی توانست به چشمان بهار نگاه کند در حالی که پشت به بهار ایستاده بود گفت:تو را به خدا اینجوری حرف نزن ،من خجالت می کشم ....تو دوست داری که ماهان خان به خاطر فرار تو من و زنم را بکشد؟

-نه ...نه ....اصلا شما در حق من مهربونی کردین من به هیچ وجه نمی خوام با خودخواهی جون شما رو به خطر بندازم......نه نه من اینجا می مونم.....فقط...فقط یه خواهش دارم.

-چیه دخترم؟

-رحمان خان شما می دونین ماهان پسر منو به کی داده یا چه کارش کرده؟اگه می دونین تو رو خدا به من بگید ...یه کاری کنین ،بچه مو یک بار هم شده ببینم.رحمان ساکت ماند و به بهار خیره شد از چهره‌اش پیدا بود چیزهایی می داند.

ولی نمی تواند بگوید .بهار با لحنی ملتمس و با تضرع گفت "رحمان خان تو رو خدا ....تو رو به جون هر کس که دوست داری،کمک کن.تو خودت بچه داشتی و داری و می دونی بچه برای آدم چقدر عزیزه ،پس کمک کن بچه مو ببینم...

رحمان که بی اندازه تحت تاپیر قرار گرفته بود با لحنی که بغض الود به نظر می رسید گفت دخترم خواهش می کنم این را از من نخواه.اگر ماهان خان بفهمد به سر خانواده ی من بلایی می آورد .غیر از اینها تو تا وقتی اینجا هستی که نمی توانی بچه‌ات راببینی و کسی هم که بچه پیش اوست تا ماهان خان نگوید،بچه را به تو نمی دهد.پس بمان تا ماهان خان بیاید ،شاید انشالله دلش به رحم بیاید و از سر تقصیر تو بگذرد و تو بتوانی با بچه پیش پدر و مادرت برگردی.

و پیش از آنکه بهار حرف دیگری بزند از سیاهچال بیرون رفت و در را قفل کرد فاما نور افکن را همچنان روشن گذاشت

وخامت حال بهزاد سبب شده بود دکتر جراح اجازه ی انتقال یافتن او را به بخش ندهد و وی در بخش مراقبتهای ویژه همچنان زیر نظر و مورد مراقبتهای دقیق باشد .دکتر هنوز اطمینان نداشت که بدن بهزاد کلیه را قبول می کند یا پس می دهد با وضع پیش آمده برای بهزاد همه چیز در پرده ی ابهام قرار داشت و به قول دکتر معجزه‌ای لازم بود تا بهزاد سلامت خود را بازیابد و از همه می خواست برای او دعا کنند.وضعیت بد روحی بهزاد مزید بر علت بود و دردش را تشدید می کرد.

در میان این همه نومیدی و امواج غم و اندوه که گریبانگیر خانواده ی شهیدی و نادری بود تلفنی که به خانه ی آقای نادری زده شد شادی و بیش از آن غمی افزون تر را در پی داشت .در بعدازظهری که نسترن خانم و آقای نادری در خانه مشغول تماشای فیلمی از تلویزیون بودند ،صدای زنگ تلفن هر دو را از جا پراند،نسترن خانم که‌انتظار تلفنی را نمی کشید به جز آنکه مخاطبش بهار باشد به‌اقای نادری نگاهی پرسشگر انداخت و با تردید گوشی را بردات و گفت:الو؟

-الو؟نسترن خانم سلام....حالتون خوبه؟آقای نادری خوبن؟بهار جون چطوره؟آبتین؟

نسترن خانم که صدای محبوبه خانم هم خوشحال و هم نگرانش کرده بود دست خود را بر روی دهنی گوشی گذاشت و به‌اقای نادری گفت :محبوبه خانم....اگه درباره ی بچه بپرسه چی بگم؟

-الو؟الو؟نسترن خانم.....صدای منو می شنوین؟چرا جواب نمی دین...صئای منو می شنوین؟

نسترن خانم که مردد بود چه بگوید با سردرگمی گفت"بله...بله ...صداتونو می شنوم محبوبه خانم.....مرسی همه خوبن....شما چطورین؟شهریار خوبه؟وضعش روشن شد؟آقا شهاب حالش خوبه؟

محبوبه خانم با صدایی که شادی در آن موج می زد گفت خدا رو شکر همه خوبن....همه خوبن....کار شهریار به‌امید خدا داره درست میشه....صدام خوب می آد؟

-بله...بله ...بفرمایین ،صداتون خوب می آد....داشتین می گفتین کار شهریار چی شد؟

-آره ...در ارتباط با قتل شیما پلیس چند نفر رو دستگیر کرده که شهریار اونها رو دیده و یکی از اونها همون مرد مسنی بود که شهریار اون روز یعنی روزی که رفته بود خونه ،پیش شیما دیده بود....شهریار به پلیس گفته به‌احتمال زیاد اون مرد قاتل شیماست و پلیس داره‌از اون مرد بازجویی می کنه....وکیلش که دوست همون آقای دوست دکتر سیامک خانه گفته با توجه به ضدونقیض گویی اون مرد احتمال اینکه مجبور به‌اعتراف بشه زیادهو اگه‌اعتراف کنه شهریار آزاد می شه.شما هم دعا کنین کارش درست بشه.ملاقات شهریار که رفته بودم گفت دلم برای دیدن آبتین یه ذره شده و اگه به‌امید خدا آزاد باشم بی معطلی می آم ایران که هم آبتین و هم بهار رو ببینم.

-امیدوارم که کارش هر چه زودتر درست بشه...

-نسترن خانم صداتون یه جوره مثل اینکه گریه کردین ....خدای ناکرده طوری شده؟

نسترن خانم که می کوشید بر خود مسلط باشد و گریه نکند با صدایی که کمی لرزش داشت گفت نه چیزی نیست .....یه کم سرماخوردگی دارم...

-وا سرماخوردگی اونم توی تابستون؟راستشو بگین نسترن خانم....من خونه ی بهرام خان زنگ زدم کسی جواب نداد.می شه با بهار جون حرف بزنم؟بعدشم با آبتین ...خودمم دلم براش یه ذره شده.

نسترن خانم که مردد مانده بود چه بگوید،با اشره ی سر و دست از آقای نادری کسب تکلیف می کرد آقای نادری که صلاح نمی دانست موضوع بع محبوبه خانم گفته شود،از نسترن خانم خواست گوشی را به‌او بدهد،او پس از گرفتن گوشی و سلام و احوالپرسی کردن گفت"اولا خیلی خوشحالم کار شهریار جان داره درست میشه و اما در مورد بهار و آبتین .راستش بهار یکهو به سرش زد با دوستاش بره شمالامروز صبح با آبتین و دو سه تا از آشناها رفت شمال طرفهای کلاردشت...

محبوبه خانم که دچار شک شده بودفبا لحنی حاکی از حیرت گفت :وا...آقای نادری مگه بهزاد جون توی بیمارستان بستری نیست؟مگه عمل نکرده؟چطور شوهرشو گذاشته رفته سفر؟

-راستش به توصیه دکتر بود....دکتر گفت بهار الان یه مدتیه همش درگیر غم و غصه و گریه و زاریهو چون بهزاد هم ممنوع الملاقاته،بهتره که بهار یه هفته‌ای بره سفر تا وضعیت روحیش بهتر بشه،آخه‌این اواخر خیلی بدخلق شده بود....

محبوبه خانم که به ظاهر قانع شده بودگفت حق داره بیچاره!این همه مدت مریض داری آدمو واقعا از پا می اندازه.خب امیدوارم بهش خوش بگذره....اگه دردسترستون بود بهش بگین یه تلفن به من بزنه که باهاش حرف بزنم،همین طور با آبتین...خب دیگه‌امیدوارم هر چی زودتر همه تونو ببینم و آقا بهزاد هم حالش خوب بشه و به یاری خدا باز هم دور هم جمع بشیم.....خدانگهدار.

نسترن خانم که باز به یاد بهار افتاده بود در حالی که‌اشک می ریخت گفت:اگه بیان ایران و بفهمن موضوع چیه،چه خاکی باید به سرمون بریزیم....خدا کنه یا بهار زودتر پیدا بشه یا کار شهریار طول بکشه،چون من که روم نمی شه به محبوبه خانم بگم نوه شو که دست ما امانت بود ،دزدیدن

-خانم توکل کن به خدا.....من دلم روشنه که همین روزا یه خبری می شه،یه خبر خوب....

-الو ؟بهرام جان تویی؟

-سلام سهراب جان چطوری؟خیر باشه‌این وقت شب تماس گرفتی؟

-گمان کنمخیر باشه....ببین مامورهای ویژه ما طرفهای سنندج و دهکده های مرزی ردپایی از ماهان گیر آوردن.به نظرم داریم به خودش نزدیک می شیم.در یه عملیات ضربتی یه گروه قاچاقچی دستگیر شدن که یکی از اونها از همکارهای نزدیک ماهانه.مامورا به زور ازش حرف کشیدنو او هم چند نفری رو لو دادهکه دارن دنبالشون می گردن،منطقه فعالیت اونها مریوان و روستاهای اطرافشه.

البته عملیات سخته چون منطقه کوهستانیهو قاچاقچیا هم انواع اسلحه ها رو دارن،حتی یکی از هلی کوپترهای نیروی انتظامی رو چند روز پیش زدن که سه نفر از مامورا شهید شدن.ولی چیزی مونده که خود ماهان دستگیر بشه.فعلا دارن روستا به روستا پیش میرن و شاید توی چند روز آینده موفق بشیم همه شو نودستگیر کنیم .البته‌امیدوارم عروس شما هنوز زنده باشه و ما بتونیم پیداش کنیم ،چون یکی از کارهایی که‌این نامردا می کنن،رد کردن زنها و دخترها از مرزو فروختن اونها به دلالهای فاحشه خونه های ترکیه و اون طرفهاس.

-سرهنگ جون،تو که‌امیدوارم کردی،دیگه منو نترسون.ایشالله که پیدا میشه...پدر و مادر اون دختره بیچاره ،خونواده ی ما،از همه بیشتر بهزاد ،داریم از غصه دق می کنیم.قربونت ،خدانگهدار. بهرام خان با اینکه دیروقت بود،شیرین خانم را ازخواب بیدار کرد و موضوع را به‌او گفت. 

صدای غم آلود سه تار که در فضای نیمه تاریک قلعه‌ی سنگباران طنین انداز بود،از اندوه جانفرسای نوازنده‌اش حکایت میکرد.بهار که به همراه نوای سازش اشک میریخت،به لحظه های خوش زندگی اش میاندیشید.به نخستین روز آشنایی با شهریار و چشیدن طعم شیرین عشق در نگاه‌اول .با آنکه بهزاد با مهربانی خود زخمهای روح او را که پس از دوری از شهریار احساس میکرد التیام بخشیده بود اگرچه پس از ازدواج با بهزاد تلاش بسیار به خرج داده بود که خاطرات شهریار را از ذهن برهاند،هر گاه که چنگال نومیدی و حرمان گلویش را میفشرد،به‌یاد نگاه های معصوم و آکنده‌از عشق شهریار میافتاد که‌او را با عشق اشنا کرده بود.

رحمان در گوشه‌ای از سیاهچال نشسته بود و با چشمان بسته،گوش به نوای سه تار داشت و آرام آرام تکان میخورد؛گویی به عالم خلسه رفته بود وبه‌یاد عزیزی از دست رفته حسرت میخورد؛اما میکوشید دو قطره‌اشکی را که در گوشه های دو چشمش حلقخ زده بود،حتی از خود پنهان کند؛که در طریقت و رسم و رسومشان نبود که مرد گریه کند.اما او که جسمس همچون کوه و جامیلطیف داشت،چگونه باید از بار غم سبک میشد.

هر دو غرق در این حالت روحانی بودند که محبوبه خانم شتابان ار در وارد شد و هراسان چیزی به رحمان گفت که بهار نفهمید؛اما رحمان را به تب و تاب انداخت.او به سرعت به بهار نزدیک شد و بی گفتن کلامی،سهتار را از دستش گرفت،بیرون رفت و در را قفل کرد.بهار صدای پای شتابزده‌ی او و محبوبه خانم را شنید و دریافت که باید از ماهان خبری شده باشد.در طی دو هفته‌ای که ماهان نبود،رحمان به بهار اجازه داده بود از آن دخمه بیرن بیاید و در حیاط بزرگ آن خانه که باغچه‌ای زیبا داشت و از بیرون اصلا نمیشد حدس زد که در آن دخمه‌ای آن گونه خوفناک باشد،گردش کند و هوا بخورد.رحمان میدانست که حتی اگر در خانه را باز بگذارد.بهار نخواهد گریخت؛چون ابتدا میبایست بچه‌اش را پیدا میکرد و دیگر آنکه راه کوهستانی پرپیچ و خم و خطرناک را که‌از حیوانات وحشی خالی نبود،یاد میگرفت،رحمان،بر اثر اصرار های بیش از اندازه‌ی بهار به‌او گفته بود روستاهای آنان در نزدیکی مریوان قرار دارد،اما به پنجوین عراق نزدیک تر است و ماهان،به محض احساس خطر،از آن مرز و کوره راههایی که تنها خودش و افرادش بلدند،به خاک عراق میگریزد و حدس میزد در حال حاضر نیز در عراق باشد.بهار و رحمان ساعتهای متمادی نشسته و ماجراهای زندگی خود را برای یکدیگر تعریف کرده بودند.رحمان چوپانی ساده دل بود که با کارهای ماهان اصلا موافق نبود؛اما به دلیل همکاری دو تن از پسران و یکی از دامادهایش با ماهان در کارهای خلاف،سکوت کرده بود و دم نمیزد،مبادا که جان آنان به خطر بیوفتد.رحمان سراسر عمرش را در همان روستا و چند روستای مجاور گذرانده و به عمرش حتی تا سنندج نرفته بود.او که خود در هنگام چرای گوسفندان برای آنها و دل خود نی میزد،علاقه‌ی فراوانی به سه تار داشت و از آن روز که سهتار نواختن بهار را شنیده بود،پس از رفتن ماهان،در هر فرصتی که به دست میآورد به سیاهچال میآمد و با آوردن سه تار ماهان،از بهار میخواست که برای او و زنش محبوبه سه تار بزند.

بهار ساکت و آرام در دخمه‌ی تاریک نشسته و منتظر ورود ماهان بود.پس ازمدتی طولانی نورافکن روشن شد و دقایقی بعد،پس از باز شدن در،ماهان به درون قلعه‌ی سنگباران آمد.چهره‌اش آکنده‌از خشم بود و ازچشمانش آتش غضب میبارید.سرووضعش برخلاف همیشه نامرتب و خاک آلود ب.د.سراسیمگی ار حرکاتش خوانده میشد و کمینیز میلنگید.او به محض ورود به سوی بهار آمد و بی مقدمه سیلی محکمیبه صورتش نواخت که درد آن در سراسر بدن او پیچید.ماهان به‌ان سیلی بسنده نکرد،باز هم به سراغ بهار آمد،بازوی او را گرفت و دستش را پیچاند،به زوری که فریاد او به‌اسمان رفت و احساس کرد دستش شکست.درد طاقتش را برید و در حالی که میکوشید گریه نکند و در برابر ماهان ضعف نشان ندهد فریاد کشید:"حیوون وحشی،مگه من چه کار کرده م که کتکم میزنی؟..."ماهان سیلی دیگری حواله‌ی صورت بهار کرد که‌او صدای شکسته شدن یکی از دندانهای خود را شنید و در همان لحظه خون از دهانش به بیرون پاشید.ضربه‌ی لگدی که ماهان به شکم بهار زد،سبب شد او به دیوار بخورد وسپس نقش بر زمین شود.ماهان فریاد کشید:"مگه تو رو توی مستراح ننداختم که مثل سگ جون بدی ،چرا اومدی بیرون!کسی که‌از دستور من سرپیچی کنه فقط باید بمیره...حالا دیگه مامورای ویژه رو به‌اینجا میکشونی!...تو باعث شدی مامورای ویژه‌از تهران بیان این طرفا...اونا پنج تا از بهترین افراد منو کشتن...خیال کردن به همین راحتی میتونن تو رو نجات بدن ...ولی کور خوندن...جنازه‌ی تو ورو هم پیدا نمیکننوووهمین جا دفنت میکنم...اما نه با خودم میبرمت اون طرف و میسپرم دست قاچاقچیای آدم تا ببرنت به فاحشه خونه های ترکیه،یا هر جا دلشون خواست ،چون مردن برای تو مثل عروسیه و خیلی زود راحت میشی..."

او باز هم بازوی بهار را گرفت،از زمین بلندش کرد و محکم به سوی تخت پرت کرد.صورت بهار با میله‌ی تخت برخورد کرد وپیشانی او را شکافت و خون فواره زد.بهار دستش را روی محل بریدگی گذاشت و با همه‌ی توان جیغ کشید.اما ماهان از او دست بردار نبود،با چند گام بلند خود را به وی رساند در موهایش چنگ انداخت و سرش را به عقب کشید و قصد داشت آن را به لبه‌ی تخت نیز بکوبد که فریادی همه‌ی قلعه‌ی سنگباران را به لرزه در آورد و رحمان که در آستانه‌ی در بود،جستس زد و بر روی ماهان پرید.دومرد مانند دو حیوان وحشی به‌یکدیگر پیچیدند.بهار همیشه تصور میکرد که رحمان با یک ضربه‌ی مشت خواهد توانست کار ماهان را بسازد؛ولی اکنون میدید که ماهان در شرف غلبه بر رحمان است و از او کم نمیآورد .

در همین لحظه چشم بهار به چارچوب در افتاد که محیویه خانم در آن ایستاده بود و با دست به‌او اشاره میکرد که برخیزد.بهار وقت را تلف نکرد و درحالی که با یک دست پیشانی خود را گرفته بود،برخاست و لنگان لنگان به سوی در دوید به محض رسیدن به در،محبوبه خانم دست او راگرفت و گفت:"بدو دخترم!بدو بالا!..."وقتی به بالای پله ها که به کف آشپزخانه‌ی آن منزل ساخته شده‌از سنگ منتهی میشد رسیدند.محبوبه خانم که با دیدن چهره‌ی غرق در خون بهار بی اندازه متاثر شده بود به‌اطراف خود چشم انداخت،تکه پارچه‌ای را یافت که‌ان را براداشت،چند بار تا زد وبه صورت نواری بلند درآورد.سپس پارچه را به روی زخم گذاشت و دور سر بهار گره زد.صدای فریاد دو کرد که هنوز درگیر بودند به گوش میرسید.محبوبه خانم چاقویی را که دورن سینی قرار گرفته و بر روی چراغ خوراک پزی خاموش بود،برداشت،آن را به بهار داد و گفت:"دخترم...وقتی نداری فرار کن!هوا تاریک است؛ولی اگر از جاده‌ی دست چپ بروی به روستای بعدی میرسی که میتوانی کمک بگیری...دخترم بچه‌ی تو پیش چوپان سلیمانه که در گویله زندگی میکنه...زودباش..."واو را به حیاط برد و گفت:"یادت نره‌از جاده‌ی ..."

صدای شلیگ گلوله کلام او را قطع مرد .او از حیاط با سرعت به‌اشپزخانه برگشت و به پله هی منتهی به سیاهچال نزدیک شد.بهار که درد سراسر وجودش را آزار میداد،با چاقویی که در دست داشت،بی درنگ از در باز حیاط بیرون رفت و راه جاده‌ی سمت چپ را در پیش گرفت.هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که باز هم صدای شلیک دو گلوله را شنید.چند دقیقه بی حرکت برجا ماند.نور ماه کامل همه جا را به رنگ نقره‌ای درآورده بود و ستاره ها چنان میدرخشیدند که گویی در فاصله‌ی چند متری از او قرار دارند و با دست میتوان لمسشان کرد.

او درنگ را جایز ندید و چون توان دویدن نداشت،با قدمهایی که چندان تند نبود به راه‌افتاد.به جز کورسویی که‌از چند خانه‌ی روستایی به چشم میخورد هیچ چراغ دیگری روشن نبود.آزادی و رهایی از آن دخمه‌ی مرگبار را باور نداشت. به رحمان و محبوبه خانم میاندیشید و صدای شلیک گلوله ها وحسرت میخورد چرا خودش نتوانسته‌است با شلیک گلوله‌ای به مغز ماهان دیو سیرت ،انتقام همه‌ی ظلمهایی را که در حق او و خانواده‌اش روا داشته بود،بگیرد.اما از سویی خوشحال بود که‌او به دست رحمان کشته شده و رحمان توانسته‌است انتقام فرزندش را بگیرد.در این فکر بود که سایه‌ی جانوری را در وسط جاده دید.دو چشم که در تاریکی میدرخشید.رو به رویش قرار داشت.بی حرکت بر جا ماند و چاقو را در دستش فشرد.آهسته زانو خم کرد و در حالی که‌از آن دو نور درخشان چشم بر نمیداشت،قلوه سنگی از زمین برداشت و با همه‌ی توان پرتاب کرد.جانوری که در وسط جاده بود پا به فرار گذاشت و بهار با دیدندم حیوان متوجه شد که روباه بوده‌است.

جرات نمیکرد از جاده منحرف شود و ار وسط آن حرکت م یکرد.به‌این سو وآن سو چشم میانداخت که تکه چوبی در حدود یک متری به چشمش خورد.آن را برداشت،به کمک آن راحت تر راه میرفت.صدای جانورانی،زوزه‌ی شغالی و پارس سگی پی در پی او را به هراس مس انداخت و از سرعت حرکتش میکاست.صدای شلیک گلوله هایی از دوردست به گوشش رسید و نور حرکت گلوله ها را در آسمان دید.بی تردید در فاصله‌ای نا معلوم درگیری و تیراندازی جریان داشت.صدای شر شر ابی شنید و خوب که دقت کرد،جوی باریکی در کنار جاده دید.از ساعتی پیش احساس تشنگی شدیدی میکرد.به کمک چوبدستی خود ارام نشست.ابتدا مشتی اب به صورت خود زد که هم جان بخش بود و هم دردآور.به دندان نیش خود دست زد.کاملا لق شده بود و زیر لب گفت:"لعنت به تو حرومزاده...باید با دست خودم خفه ت میکردم تا دلم خنک بشه..."

هنوز آخرین کلمه‌از دهانش بیرن نیامده بود که فشار جسمیسخت را بر پشت سرش حس کرد و صدای شیطانی ماهان به گوشش خورد:"کوچکترین حرکتی بکنی،یه گوله توی مغز پوکت خالی میکنم...همین جور بلند شو و هرچی هم توی دستته بنداز زمین!"

بهار چوبدستس و چاقو را زمین انداخت و آرام بلند شد.ماهان که پشت سر او بود،با تحکم گفت:"برگرد!"و پس از آنکه بهار روبرگرداند،نور چراغ قوه‌ای را که در دست داشت به صورت او انداخت،به طوری که بهار مجبور شد چشمانش را ببندد و دستانش را بالا بیاورد و مقابل نور نگه دارد.

ماهان با صدای بلند گفت:"دستهاتو بنداز پایین و ببر پشتت!" 

بهار همان کار را کرد و ماهان مچ هر دو دست اورا با یک دست گرفت و به جلو هلش داد و همانطور که‌اورا نگه داشته بود، به جلو حرکتش میداد. آن دو پس از طی مسافتی ، دوباره به همان خانه رسیدند. ماهان با قدرت بهار را به درون حیاط هل داد و در را بست و در حالی که لوله‌اسلحه را همچنان پشت سر او گذاشته بود، گفت:" صاف برو جلو... برو توی آشپزخونه!"

بهارهنگامیکه پا به درون آشپزخانه گذاشت، از وحشت جیغی کشید. جسد غرق در خون محبوبه خانم در کف آشپزخانه‌افتاده بود، با چشمانی باز و گویی در انتظار. ماهان که تکه طنابی یافته بود، با تحکم گفت:" دستتو بیار پشتت!" سپس دستهای اورا محکم بست که فریاد بهار از درد به هوا رفت.

- اگه وقت داشتم ،میبردمت پایین تا جنازه دوست عزیزتو ببینی!

چهره زمخت ،اما مهربان رحمان لحظاتی پیش چشم بهار جان گرفت و صدای خوش آهنگش در گوش او طنین افکند.زیرلب گفت:" رحمان خان، منو ببخش!"

ماهان بازوی بهار را گرفت و به سوی در هل داد و گفت:" میخوایم از یه کوره راه کوهستانی بریم. مثل بچه‌ادم میافتی جلو و میری. اگه کوچکترین حرکت غیرعادی بکنی، مطمئن باش تیرم خطا نمیره..."

بهار نگاهی غضب آلود به‌او انداخت و به راه‌افتاد. از در خانه بیرون رفتند و این بار ماهان اورا به سمت جاده طرف راست هدایت کرد. پس از طی مسافتی به تپه‌ای سنگلاخ رسیدند که راهی بز رو رو به بالا داشت. بالا رفتن از آن راه باریک و سربالا برای بهار با دست بسته بسیار دشوار بود و با برداشتن هر قدم، تعادل خود را از دست میداد و زمین میخورد که درد دست و بدنش شدت مییافت. بهار از روی ستاره ها تشخیص میداد که رو به غرب در حرکت اند و شکی نداشت که ماهان قصد دارد از مرز عبور کند. او میدانست که در صورت عبور از مرز دیگر کار او ساخته‌است؛ ولی هیچ کاری از دستش بر نمیآمد. هرچه جلوتر میرفتند، جاده سنگلاخ تر و پیشروی برای او مشکل تر میشد. آن قدر زمین خورده بود که جای سالم در بدن نداشت و هربار که میافتاد، با ناله و درد و به کمک ماهان بر میخواست و ادامه میداد. دیگر صدای گلوله ها را نمیشنید؛ اما هربار که به زمین میافتاد، نور گلوله هایی را که رو به‌اسمان شلیک میشد، به چشم میدید.

پس از مدتی که به نظر بهار رسید بیش از دو ساعت بود، در نقطه‌ای بلند، بهار که دیگر توان حرکت نداشت، به زمین نشست؛ اما ماهان فریاد کشید:" بلند شو و حرکت کن! بجنب کثافت... اگه خیال میکنی اون صدای تیراندازی مال مأمورایی که برای نجات تو اومدند،کور خوندی... تا بخوان به ما برسن، از مرز رد شدیم و دیگه دست اونها به ما نمیرسه... درسته که بیشتر افرادمو، حتی اونایی که تهران بودند دستگیر کردند، ولی خودمو... هرگز نمیتونن!"

در حدود یک ساعت دیگر راه رفتند. بهار که‌از شدت درد و بی خوابی در مرز بی هوش شدن بود، به زمین نشست. ماهان فریاد کشید:" بلند شو کثافت وقت تلف نکن! با این کارها نمیتونی نجات پیدا کنی!" و با لگد محکم به بهار کوبید.

دردی کشنده بر دردهای دیگر او اضافه شد و فریادش را به‌اسمان برد. ماهان لگدی دیگر به شکم بهار کوبید که نعرع اورا به‌اسمان برد. او شکم خود را گرفت و به زمین نشست و با صدای بلند گریه را سر داد. صدای شیون و ضجه ناشی از درد در آن تاریکی و در میان صخره های عظیم و غارهای کوچک و بزرگ طنین افکن شد و پژواک یافت. ماهان که‌از خشم به مرز جنون رسیده بود، برروی بهار خم شد و مشتی بر بدن گلوله شده‌او فرود آورد؛ اما وقتی دستش را برای فرود آوردن دومین ضربه به‌اسمان رفت، صدای خرناسهایی در فضا پیچید و درست در لحظه‌ای که خواست روبرگرداند، چیزی به رویش افتاد و سوزشی در صورت و در پشت گردن خود حس کرد و فوران خون خود را در تاریکی به چشم دید.

چشمان بهار از شدت ترس و وحشت داشت از حدقه بیرون میزد. در زیر نور ماه دو حیوان به شکل سگ ولی بزرگ تر را دید که بر روی ماهان جهیده بودند و با فرو بردن دندانهای خنجر مانند خود، پی در پی اورا گاز میگرفتند و با هرگاز تکه‌ای از گوشت اورا میکندند.نعره های جگرخراش ماهان فضای کوهستان را آکند و چندبار پژواک کرد و سپس خاموش شد.

بهار که تردیدی نداشت گرگ ها پس از ماهان به سراغ او خواهند آمد، با همه دردی که‌احساس میکرد، برخاست و دولا دولا به پشت تخته سنگی پیچید و به سرعت حرکت کرد تا هرچه زودتر از دیدرس گرگها دور شود. خسته و کوفته،با زخمهایی خونچکان ، بی آنکه به پشت سر خود نگاه کند، نفس میزد و پیش میرفت. فقط یک لحظه روبرگرداند تا ببیند آیا گرگها در تعقیبش هستند یا نه، که پایش به چیزی گیر کرد، سکندری خورد و پس از چند بار غلت خوردن احساس کرد در خلاء دست و پا میزند؛ و بعد تاریکی و سکوت....

صداهایی از دوردست میشنید. صداهایی که گاه بلند بود و گاه فروکش میکرد. به نظرش میرسید سوار بر امواج است؛ امواجی متلاطم که گاه‌اورا به زیر آب میبرد و گاه به خورشید نزدیک میکند. دردی در قسمت بالای بدنش و دردی دیگر در سمت چپ و دردی در سمت راست. و سپس نوری به چشمخانه‌اش راه‌یافت و باز هم اشباحی رقصان در برابر دیدگانش... ذهنش باز به کار افتاد و مانند موتور ماشینی که‌اهسته‌اهسته گرم میشود، کارایی خود را بدست آورد و آن چهره را تشخیص داد. آیا دیدگانش اشتباه نمیکردند؟ آن شبح تصویر چهره‌ای آشنا بود.اورا در کجا دیده بود؟ از ذهنش یاری طلبید و پاسخ گرفت... آن چهره به فرناز تعلق داشت، با حالتی که به‌ان لبخند میگفتند.

بهار وقتی به طور کامل به هوش آمد و قدرت تشخیص خود را باز یافت، از دیدن فرناز بالای سرخود شگفت زده شد. درصدد حرکت برآمد، اما هردو دستش گیر بود. نگاه کرد، لوله های سرم بود و خودش بر روی تختی دراز کشیده بود. چشم گرداند، نفر بعدی... بله،مادرش بود که‌از شوق اشک میریخت. او نیز خندیدن را به‌یاد آورد. لبخندی بر لبش نقش بست که‌اشک همه حاظران را جاری ساخت. به بقیه چهره ها نگاه کرد، بهرام خان، فرهاد و شیرین خانم... همه‌امده بودند تا زندگی دوباره را به‌او تبریک بگویند.

همه به تختش نزدیک شدند و نسترن خانم نخستین کسی بود که بر گونه بهار بوسه زد و بعد فرناز و شیرین خانم. بهار تازه همه چیز را به‌یادآورد و نیز وحشتی را که در آن لحظه های نفس گیر احساس کرده بود. صدای باز شدن در به گوش رسید. همه سربرگرداندند. مردی با روپوش سفید و پشت سرش خانمیبا لباس پرستاری وارد شدند. همه به کناری رفتند. دکتر به کنار تخت آمد و با لبخندی مچ دست بهار را گرفت و گفت :" تولد دوباره رو به شما تبریک میگم." سپس به فرهاد رو کرد و گفت:" دکترجان،سه چهار روز دیگه میتونین ببرینش" و از اتاق بیرون رفت. پرستار نیز پس از تزریق آمپولی در سرم و دادن یک قرص به بهار از اتاق خارج شد.

بهار تازه به‌یاد آبتین افتاد و با نگرانی گفت:" مامان آبتین! بهرام خان آبتین.... باید برین دنبال اون... میدونین کجاست... پیش... پیش چوپون... چرا اسمش یادم نمیآد؟... خدایا چرا اسمش یادم نمیآد؟" و اشک از چشمانش سرازیر شد.

بهرام خان گفت:" چوپون سلیمان توی روستای گویله!"

بهار با اشکهایی که بر گونه‌اش روان بود سر تکان داد و گفت:" آره...آره...خودشه..."

نسترن خانم موهای بهار را نوازش کرد و گفت:" عزیزم، آبتین پایینه، مأمورای انتظامیاونو از مرد چوپونی که بهش سپرده بودن گرفت و همه‌افراد اون حیوونو دستگیر کرد و باندش توی تهران از هم پاشید."

- ولی از کجا میدونستن که بچه کجاست؟

فرهاد گفت:" ببین عزیزم، از یه نفر کرد با معرفت که‌ابروی این یکی بی معرفت رو خرید، شنیدن که‌اسم اون مرد چوپون سلیمانه... مردی که به‌اونها گفت، کسیه به‌اسم رحمان که مأمورا در حمله به خونه ماهان جسم نیمه جونش رو که دو سه گلوله خورده بود، پیدا کردن که‌الان توی بخش جراحی مردها بستریه،اون، پریروز ، به محض به هوش اومدن پرسید آیا دخترم بهار رو نجات دادین و وقتی جواب مثبت شنید، گفت پسرش دست فلانیه و نشونی داد که مأمورها بلافاصله رفتن سراغش و آبتین رو گرفتن."

بهار با تعجب پرسید:" من چند روزه‌اینجام؟"

فرهاد گفت:" چهار روزه... سه روزش رو بی هوش بودی، آخه‌افتاده بودی توی یه گودال عمیق و سرت به سنگ خورده بود... درضمن، بقایای جسد ماهان رو هم گرگها پاره پاره کرده بودند،پیدا کردن. ببینم بهار، تو به چشمت دیدی که گرگها بهش حمله کردن؟"

- آره... خدا اون گرگها رو فرستاده بود برای نجات من و برای مرگی که ماهان سزاوارش بود.

- اونطور که مأمورهای محلی میگفتن،شما نزدیک لونه‌یه گرگ نرو ماده بودین که چند تا توله داشتن. گرگها به تصور اینکه‌اون آدم قصد بردن یا آسیب زدن به توله هاشونو داشته، بهش حمله کردن. آخه گرگها خیلی مواظب توله هاشون هستن. به هرحال باید از بهرام خان و دوستاش تشکر کنیم. البته‌این موضوع باعث شد یه باند خیلی خطرناک از هم بپاشه. دوساعت بعد از اونکه ماهان تورو برد، مأمورا به خونه‌اش رسیدن و رحمان بود که قبل از بی هوش شدن، گفت ماهان تورو برده و به‌احتمال زیاد داره‌از یه کوره راه میره طرف مرز. شانسی که‌اوردی این بود که رحمان اون کوره راه رو بلد بود که مشخصاتش رو به مأمورها داد. رحمان به نظرم آدم خوبی رسید هرچند خیلی گنده‌اس!

بهار آرام آرام اشک میریخت، گفت:" ولی دلی داره به‌اندازه دل گنجشک و به صافی آب زلال، ببینم، بهش گفتن که زنش کشته شده؟"

بهرام خان با لحنی متأسف گفت:" نه؛ ولی خودش میگفت مطمئنم زنم کشته شده. گذاشتن وقتی حالش خوب شد موضوع رو بهش بگن."

بهار که گویی ناگهان چیزی را به‌یاد آورده‌است، با چشمان گشاد شده پرسید:" چرا کسی از بهزاد برام حرفی نمیزنه؟ اون چطوره؟ عملش خوب بود؟"

بهرام خان به تخت نزدیک تر شد، تلفن همراه خود را درآورد ،شماره‌ای گرفت و پس از گفتن الو،گوشی را به دست بهار داد. بهار گوشی را با ترس و لرز به گوشش نزدیک کرد و وقتی صدای الو گفتن بهزاد را شنید، بغضش ترکید و بی امان گریست و همراه‌او نیز دیگر حاظران در اتاق.

بهار پس از آنکه‌ارام گرفت، از بهرام خان خواست شماره را دوباره بگیرد و این بار با آرامش با بهزاد احوالپرسی کرد و پس از چند دقیقه حرف زدن، با قرار دیدن همدیگر در بیمارستان ،مکالمه را قطع کرد.

در حدود نیم ساعت بعد،با اجازه مخصوص پزشک معالج بهار که دوست فرهاد نیز بود، آبتین را آوردند که بهار عاشقانه در آغوشش گرفت و او نیز دست در گردن بهار انداخت، بر گونه‌اش بوسه زد و گفت:" بهارجون تو کجا بودی؟"

پس از یک ساعت گفتگو قرار شد نسترن خانم و فرناز در سنندج بمانند و پس از دوروزی دیگر ،همراه با بهار با هواپیما به تهران برگردند. چون آنان در سنندج آشنایی نداشتند، فرهاد با دوستش که بهار را تحت نظر داشت صحبت کرد و او از مقامات بیمارستان اجازه گرفت آن دو نیز به عنوان همراه در اتاق خصوصی بهار بمانند و با او به تهران برگردند.آبتین، بدون هیچ مشکلی همراه شیرین خانم رفت و خیال بهار از این بابت راحت شد.

بهار که مشتاق بود هرچه زودتر به ملاقات رحمان برود، به دلیل وضعیت جسمانی تا روز ترخیص نتوانست این کار را انجام دهد.آن روز هم اورا سوار بر صندلی چرخدار نزد رحمان بردند. رحمان که‌استراحت مطلق داشت، با دیدن بهار لبخندی به پهنای صورتش زد که بهار را به گریه‌انداخت. رحمان که تصور میکرد بهار دچار معلولیت شده‌است، با لحنی آکنده‌از تأسف گفت:" متأسفم که‌اینطوری شدی. من اگه‌ادم ترسویی نبودم، همان وقت که ماهان رفته بود، تورا رها میکردم؛ ولی گردنم بشکند که ترسیدم. حالا هم زنم را از دست دادم و همه بچه هایم و هم تو معلول شدی!"

بهار در عین تأسف از مرگ همسر و کسان رحمان، با لبخندی گفت:"نه رحمان خان، تو شجاع ترین آدمیهستی که در عمرم دیده‌ام... من معلول نشده م، فقط چون همه بدنم کوفته شده، روی این چرخ نشسته م، اما چند روز دیگه خوب میشم. نگران نباش. فقط متأسفم که محبوبه خانم رو از دست دادی. اون زن خیلی مهربونی بود، خدا روحش رو شاد کنه. رحمان خان، به من قول بده وقتی خوب شدی حتما بیایی تهران پیش ما... اصلا بیا پیش ما بمون. من قول میدم زدن سه تار رو بهت یاد بدم که هروقت یاد محبوبه خانم افتادی براش ساز بزنی."

رحمان که دیگر برای پنهان کردن اشک خود تلاشی نمیکرد، با صدای خوش آهنگش که‌اکنون بغض آلود بود،گفت:" دخترم،من بچه کوهستانم و نمیتوانم جای دیگه زندگی کنم.از لطفت ممنونم. به شما حتما سر میزنم؛ ولی هیچ جای دنیا برای من ده خودم نمیشه.خدا نگهدارت."

وداع پرشور این دو انسان دردکشیده، اشک از دیدگان همه حاظران جاری ساخت.

بهار وقتی به تهران رسید، از مادرش و فرناز که همراهش بودند و نیز بهرام خان،شیرین خانم و نیز پدرش که عمونادر صندلی چرخدار اورا حرکت میداد، تشکر کرد و خواست که‌اورا از فرودکاه‌یکسره به بیمارستان و نزد بهزاد ببرند. احساس میکرد نیاز شدیدی به دیدن او دارد. وقتی به بیمارستان رسیدند، به هر زحمتی بود،از روی صندلی چرخدار برخاست و با وجود درد شدیدی که همه وجودش را فراگرفته بود،تنها با کمک یک عصا وارد بیمارستان شد. او در پاسخ مادرش که راه رفتن را برای او خوب نمیدانست،گفت:" دلم میخواد شوهرم منو سالم و سرپا ببینه تا اون هم به خودش کمک کنه که هرچه زودتر سرپا بشه، چون بیشتر از هر چیزی به تقویت روحی نیاز داره"

بهار وقتی میخواست به‌اتاق بهزاد وارد شود، از همه خواهش کرد اجازه دهند با شوهرش تنها باشد و همه،با چشمان گریان پذیرفتند.

بهار وقتی وارد اتاق شد، بهزاد را آراسته و خندان دید که وسط اتاق در کنار تخت ایستاده بود. آن دقایقی طولانی به‌یکدیگر خیره شدند. اشکهایشان، بی هیچ مانع و تلاش برای فرو نریختن،بر گونه هایشان جاری شد. سپس دستهای یکدیگر را گرفتند، به گرمیفشردند و بهزاد بود که‌ابتدا بر دستان همسرش بوسه زد، آنها به گونه های خود چسباند و سیل اشکش بر دستان شکنجه دیده‌او جاری شد و بهار گرمیاشک اورا به خوبی حس کرد. سپس بهار دستان بهزاد را گرفت و بر آنها بوسه زد و با اشک خود شست و شویش داد. بی آنکه کلامیبر زبانهایشان جاری شود، دنیایی حرف ناگفته رد و بدل کردند. سپس بهار بود که لب به سخن گشود:" بهزاد اونقدر که‌از سرپا بودن تو شادم، برای رهایی خودم از دست اون دیو خوشحال نیستم... دوران رنج و عذاب ما به‌اخر رسیده و سحر نزدیکه. تنها آرزوم اینه که خبر موفقیت آمیز بودن پیوند رو بشنوم....آیا..."

- عزیز دلم هرچند دکتر همین امروز خبر خوشحال کننده موفق بودن پیوند رو به من داد و گفت بدنم کلیه رو پذیرفته و پس نزده،از دیدن دوباره تو و آزاد شدن از شر اون مرد دیوصفت شادم و به قول سهراب، من چه سبزم امروز و چه‌اندازه تنم هوشیار است... اما میدونم که دیگه غصه‌ای از پس کوه سر نمیرسه و آینده‌ای روشن پیش رو داریم...

در این هنگام ضربه‌ای به در خورد و بهرام خان که چهره‌اش از شادی برق میزد گفت:" اگه عروس دوماد اجازه بدن ما هم تو جشنشون شرکت کنیم... دیگه طاقت پشت پرده موندن نداریم..." و لحظه‌ای بعد اتاق بهزاد دیگر جای سوزن انداختن نداشت.

یک هفته پس از آن دیدار پرشور، بهزاد از بیمارستان مرخص شد و به‌اتفاق بهار به خانه خودشان رفت. شیرین خانم که‌اصرارش مبنی بر آمدن بهار و بهزاد به خانه‌انان بی نتیجه مانده بود،با کمک شراره، نسترن خانم و فرناز، خانه بهزاد را با دسته گلهای زیبا آراسته و مانند روز تولد،کاغذهای رنگی و بادکنک به همه جای آن آویخته بود.به طوریکه وقتی بهزاد وارد خانه شد، از شگفتی و شادی بی حرکت برجا ماند و در حالی که دست بهار را در دست داشت،گفت:" از همه ممنونم و همه رو دوست دارم... به خصوص..."

همه با هم یکصدا گفتند:" معلومه دیگه بهار رو!...."

درست یک هفته پس از برگشتن بهزاد و گرفتن جشن تولد دوباره و آغاز زندگی جدید، در بعدازظهری زنگ تلفن خانه بهزاد و بهار به صدا درآمد. تنها برای یک لحظه، ترسی به جان بهار افتاد؛ اما بی درنگ به صفحه نمایشگر تلفن چشم دوخت و گوشی را برداشت.

- سلام محبوبه خانم،دلم برای حرف زدن با شما تنگ شده بود. آبتین هم همینطور. بی صبرانه منتظر دیدن شما هستیم!

- سلام عزیزم، مگه تو خبر داری که‌اینقدر خوشحالی؟

- دلم گواهی میده که....

- درسته.... عزیزم ،شکر خدا، شهریار آزاد شد و ما داریم میآییم تهران. پس فردا تهرانیم.

- برای گرفتن آبتین؟

- نه عزیزم، برای دیدن آبتین، برای دیدن تو و برای دیدن بهزاد.... ببینم، مگه‌ابتین پسر تو نیست؟...

 

پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد