چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

خاطرات میر جلال فاطمی فصل اول

زندگی‌نامه جلال فاطمی به قلم خودش در قالب خاطرات:

فصل اول در 30 بخش

Jalal Fatemy

دسامبر 9, 2012

هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو . هیچ محدودیتی وجود ندارد . ایا میتوانی انچه را که در ذهنت می گذرد بر زبان اوری ؟ کار ساده ای نیست . گذشتن از نام و ننگ گذشتن : دل را به دریا زدن و به زبان جاری ساختن انچه را که در دلت می گذرد : کار ساده ای نیست . جلال

Jalal Fatemy

دسامبر 15, 2012

مرگ برای همسایه !!!!
بسیاری از ما خبر تیر اندازی و کشته شدن بچه های معصوم و بیگناه بین سنین 5 تا 10 ساله مدرسه Sandy Hook Elementary را در شهرکی نزدیک نیویورک شنیدیم و طبعا نگران شدیم و شاید از غصه چشمانمان نیز خیس شد . اگر غیر از این می بود می باید به احساسات انسانی مان شک می کردیم .
به مناسبت این حادثه درد اور :باراک اوباما رئیس جمهور امریکا گریه کرده و دستور داده است تا بر فراز کاخ سفید پرچم نیمه افراشته به اهتزاز دراید . نخست وزیر انگلیس : دیوید کامرون : احساسی ترین تسلیت را برای مردم امریکا فرستاده است و هم چنین ملکه انگلیس و اضافه کنید اکثر شخصیت ها و رهبران سیاسی جهان را . امریکا در ماتم فرو رفته است . تمام این کارها درست است و جای تقدیر دارد اما :
بچه های افغانی که در مدرسه شان مشغول بازی هستند و ناگهان هواپیماهای بدون خلبان امریکائی : بمب بر سرشان می زیزند و انها را به فجیع ترین وضع تکه پاره می کنند : برای پدر و مادرشان عزیز نیستند و یا جان انها ارزشی ندارد ؟ ایا در وقوع چنین حوادثی نیز ملکه و نخست وزیر انگلیس و رئیس جمهور امریکا و سران کشورها با این مردم مصیبت زده حس همدردی دارند ؟
بچه امریکائی با افغانی چه فرقی دارد ؟
قلبا برای چنین اتفاقی که بچه های بیگناه امریکائی را به کام مرگ فرستاده متاسفم اما شاید در این اتفاق نکته مثبتی نیز وجود داشته باشد اینکه پدر و مادرهای امریکائی از مسئولین خود بپرسند با کدام توجیه فرزندان بی گناه افغانی : عراقی : پاکستانی و ..... می باید با خودکامگی جاه طلبی های امریکا کشته شوند .

Jalal Fatemy

دسامبر 16, 2012

خدا را شکر که مسلمان نبود
هروقت در کشورهای غربی ( اروپا : امریکا ) حادثه مرگبار تروریستی صورت میگیرد ؛ وحشت برم میدارد و خدا خدا می کنم که مبادا مسبب این حادثه ؛ یک فرد مسلمانی بوده باشد که در این صورت واویلا ست .
در تمام کیش ها و ائین ها ؛ افراد دیوانه و ضد بشر ؛ کم نیستند و این
افراد در تمام دنیا نیز پراکنده اند .
بوش ؛ رئیس جمهور اسبق امریکا انفجار برج های دو قلو را که حتی اگر چند نفر ادم دیوانه ی مسلمان نیز در این کار شرکت داشته اند ؛ به تمام مسلمانان نسبت داد ؛ بلافاصله وارد نزدیک ترین کلیسای سر
راهش شد و گفت از امروز جنگ های صلیبی بین مسلمانان و
مسیحیان شروع شده و با این بهانه به عراق و افغانستان حمله کرد.
12
سال است که نیروهای امریکائی در این دو کشور حضور دارند و
ثمره اش میلیون ها نفر کشته و بی خانمان و ویرانی بوده است .
در همین حادثه اخیر تیراندازی به بچه های بی گناه ؛ وحشت داشتم که
مبادا کار یک مسلمان بوده باشد که اگر چنین می بود ؛ تمام رسانه ها
مطبوعات و سخنرانی های سیاسیون و غیره ؛ تماما بر طبل ایجاد تنفر از مسلمانان می زد . خدا را شکر که مسبب این حادثه تروریستی
یک مسلمان نبود و از جنس خودشان بود .
وقتی شرف و انسانیت نباشد ؛ هیچ چیز نیست . هر بی شرافتی را
میتوان نام و بهانه انسانیت انجام داد و باین وسیله خیلی ها را فریب
داد.
اگر در مطالب ارسالی ام از برخی افراد تعریف و تمجید می کنم ؛ فقط
و فقط بخاطر انسانیت و شرافت انهاست . انسان های خوب و شریف
را باید ستایش کرد ادمهای زشت و پلید را نیز با ذکر نمونه هائی از
کارهای زشت و غیر انسانی شان باید شناساند تا باین طریق سره از
نا سره تشخیص داده شود . جلال

Jalal Fatemy

دسامبر 18, 2012

اگر عدد 13 نحس نیست پس چرا ..........؟
با اندک بهانه ای خودم را به بازار و توپخانه ( میدان امام خمینی ) میرسانم ولی انگیزه ام از رفتن به این جاها و زحمت تحمل ترافیک سخت را بر خود هموار کردن ؛ چیز دیگریست .
انگیزه واقعی ام از رفتن به میدان توپخانه و بازار بزرگ تهران ؛ ریشه در خاطرات نوستالوزیک و نوجوانی ام دارد .
دیپلمم را از دارالفنون گرفته ام . دیروز نیز روی همان سکوی در مدرسه که در سنین 16-17 سالگی می نشستم نشستم و با خودم گفتم :
چطور ممکن است ان اقا جلالی که مثل گنجشک بالا و پائین می پرید و تمام وجودش انرزی بود ؛ اکنون بگوئی که من بودم ؟ تو نبودی .
راجع به دارالفنون مطالب جداگانه ای می طلبد که روزی خواهم نوشت اما در مورد عدد 13.
بنیانگذار این مدرسه که با مساحت 7200 متر مربع با 50 کلاس درس در رشته های طب : نقاشی ؛ نظام ؛ فیزیک ؛ شیمی ؛ داروسازی ؛ حقوق ؛ سیاست ؛ و هم چنین امفی تئاتر و سکوی نمایش و سالن کشتی و ورزشی در تاریخ 9/ 10/1233 تاسیس شده ؛ دقیقا 13 روز قبل از قتل امیر کبیر افتتاح شده است .
تاریخچه این مدرسه که اولین دانشگاه ایران است : همزمان با دانشگاه پلی تکنیک فرانسه میباشد . امروز این اولین دانشگاه مدرن ما ؛ سالهاست که خاک می خورد و تعطیل است ولی پلی تکنیک فرانسه از جمله معتبرترین دانشگاههای دنیاست !
از بازار بزرگ تهران و بخصوص سرای حاج حسن نیز خاطرات جالبی دارم . ان زمان ها مدارس دو وقته ؛ صبح و بعد از ظهر بود . ساعت
5/11
صبح که مدرسه تا ساعت 2 بعد از ظهر برای وقت ناهار تعطیل بود با سرعت خودم را به بازار ؛ حجره شوهر خواهرم ؛ حاج حسین اقا عموئی که روحش شاد ؛ میرساندم .
چندی قبل برای تجدید خاطره به همان حجره رفتم . همسایه بغلی اش که پیرمرد سالخورده ای بود و گفت 70 سال است که در این حجره مشغول کار هستم ؛ پرسیدم حاج اقا عموئی را یادت هست ؟
پاسخش مثبت بود. گفتم یادت هست که حدود 50 سال قبل پسر
بچه ای ؛ نزدش میامد و با هم غذا می خوردند گفت اری و چه بچه لوسی هم بود . حاج اقا خیلی ملاحظه اش را میکرد .
به او گفتم : ان پسر بچه ی لوس بی مزه من بودم .
مرا نشاند و چای تعارفم کرد و چه خاطراتی که برایم تعریف کرد .

 

Jalal Fatemy

دسامبر 18, 2012

نلسون ماندلا
این روزها ماندلای 94 ساله مریض و در بیمارستان بستری ست .
باید قدر شناس بود و انسان های بزرگ را به یاد اورد . ماندلا از مبارزین به نام افریقای جنوبی بود که بخاطر استقلال سیاه پوستان بر علیه تعداد قلیلی سفید پوست که سالیان دراز کشورش را اشغال کرده و بر ان حکومت میکردند جنگید .
27
سال در زندان انفرادی روبن در یک جزیزه دور افتاده زندانی بود تا اینکه در سال 1990 ازاد شد و به مبارزاتش تا پیروزی ادامه داد .
اولین رئیس جمهور کشور افریقای جنوبی با یک انتخابات دموکراتیک گردید . اوج انسانیت ماندلا ان بود که حتی یک نفر از سفید پوستان متجاوز ادمکش را اعدام نکرد . حتی رئیس جمهور قبلی را ب معاونت خود انتخاب نمود و بیش از یک دوره نیز به ریاست جمهوری ادامه نداد .
امروز ماندلا در میان مردمان ازاده و تقریبا تمام کشورهای دنیا از احترام فوق العاده ای بر خوردار است . جوایز بی شماری در زمینه انسانیت و حقوق بشر دریافت کرده است .
به گفته بسیاری از بشر دوستان و طرفداران حقوق بشر ؛ در یک صد سال گذشته : کسی نظیر و بدیل ماندلا در تمام جهان نبوده است .
درود بر این مرد بزرگ .

دسامبر 21, 2012

The superior man is hard on himself , the inferior man is hard on others .
انسان بزرگ به خود سخت می گیرد ؛ ادم حقیر و کوچک به دیگران .
در ماهیت احساسات و نوع شخصیت ما ادمها چه مربوط به هزاران سال پیش باشد یا بعد توفیری دست نمیدهد .
گفته ی یاد شده از کنفوسیوس است که انرا در 2500 سال قبل نقل کرده است .
اکنون نیز چنین است ؛ بسیاری از ما ؛ ادمهائی را حتی دور و بر خودمان می شناسیم ؛ که با سوء استفاده از شلم شوربائی مملکت در موقعیت های کاذبی قرار گرفته و تعدادی کارگر و حقوق بگیر بی نوا نیز در اختیار دارند .
در ذهن مریض و بیمار گونه شان ؛ مدیریت یعنی فریاد زدن و توهین کردن باین بخت برگشته هائی که ناچارند بخاطر چندر غاز در چنین جهنمی و با چنین افرادی کار کنند و دستورات انها را بپذیرند .
یک بار بخاطر دلسوزی و فقط به جهت انکه چنین مدیری از نزدیکانم بود از ته دل نصیحتش کردم که مدیریت امروز بر مبنای احترام به انسان است و اگر می خواهی موفق شوی می باید با انسان هائی که سر و کار داری ؛ رفتاری انسانی داشته باشی ؛ گرچه در تائید گفته هایم بله بله میکرد و نهایت تشکر را داشت که او را راهنمائی کرده ام اما وقتی کسی جنم نداشت و نوع تفکراتش غیر انسانی باشد ؛ چه انتظاری میتوان از او داشت ؟
بدترین ضربه ای که ادمهای شریف میتوانند بخورند انست که گرفتار ادمهای پست و حقیر شوند .نمونه های فراوانی از چنین ادمهای حقیری سراغ دارم که اگر به ذکر انها بپردازم باور کردنش برایتان غیر ممکن است

دسامبر 23, 2012

یک بز گر ؛ گله ای را گر می کند .
بسیاری از گفته ها ؛ ضرب المثل ها ؛ طنزها ؛ شعرها و ..... که تا کنون دهان به دهان گشته اند و تا امروز ماندگار شده اند بدون انکه حتی شروع یا ریشه تاریخی انها را بدانیم ؛ ماندگاری انها بدین جهت است که ریشه در واقعیت دارند . بسیاری از مواقع و موارد ؛ تاریخ تکرار می شود .
ضرب المثل بالا نیز نمونه ای از واقعیت است . در هر خانواده ای ؛ وجود یک ادم ناجور ؛ ادمی که فقط به فکر خودش و منافع خودش باشد و با سایر اعضای خانواده اش درد مشترکی حس نکند ؛ همه چیز را به هم می ریزد . اعضای خانواده را به جان هم می اندازد و معمولا بدون انکه چیزی نصیبش شود ؛ ایجاد اختلاف و دشمنی می کند .
متاسفانه در بسیاری از خانواده ها ؛ بخصوص در سال های اخیر که شاهد سقوط اخلاقیات بوده ایم ؛ بروز چنین اتفاقاتی نادر نبوده بلکه هر روز نیز بیشتر و بیشتر می شود .
در گذشته مهربانی ها خیلی عمیق و ریشه دار بود . امروزه روز ؛ شاید روزهای متعددی و حتی ماهها بگذرد که دو خواهر یا برادر که حتی در یک شهر زندگی می کنند از حال و روز همدیگر بی خبر باشند .
شاید باین جهت باشد که وقتی یک عکس خانوادگی می بینم که همه به خوشحالی و خوشدلی در کنار یکدیگر نشسته اندو در چهره هیچکدامشان اثاری از تشویش و نگرانی نیست ؛ خوشحال و امیدوار میشوم و با خودم می گویم : خدا را شکر که نباید نا امید مطلق بود. جلال

دسامبر 29, 2012

عنوان ستون سر مقاله از من می پرسد که : How are you feeling , Jalal گوئی میداند که در دلم چه می گذرد ؟ بر روی چشم ادمین محترم ؛ وقتش که برسد ؛ احساساتم را بیان خواهم کرد . انچه در دل دارم بر روی دایره خواهم ریخت . فرصت بیشتری می خواهم . جلال

ژوئیه 16

با دیدن شتر حالی به حالی شده و از خود بی خود می شوم .اگر خاطراتم را از تور جندق به همراهی ده نفر از کارشناسان و اساتید دانشگاه که برای نوع زندگی شتر و چگونگی جفت گیری او ماموریت داشتند و من به عنوان مسئول و مترجم این گروه از استانداری اصفهان ماموریت داشتم برایتان بنویسم , متحیر خواهید شد . واژه ابل به معنای شتر , فقط یک بار در قران امده است .افلا ینظر الی الابل ؟ رسول خدا , اثبات خدا را به مشرکین , فقط خلق شتر میداند .سخن گزافی نیست اگر بگوئیم زندگی اجتماعی ما انسان ها از روی غرایض و زندگی شتر پی ریزی شده است . این سفینه کویر از عجایب مخلوقات است . جلال

من اینجایم ،به همین سادگی
آویزان میان بودن و رفتن
به همین سادگی
تو اما
کجایی ؟؟

August 7

تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد
چندروز قبل که صفحات مربوط به انارکیها را مرور میکردم شاهد متن انتقادی یکی از عزیزان همشهری شدم ، متنی که بنده چندبار آنرا مطالعه کردم بطوریکه اکثر جملات آن هنوز از ذهنم بیرون نرفته.
دوست و همشهری عزیزم آقا جلال :
بنده اگر اشتباه نکنم در سال 64 در دبستان فرخی انارک با شما آشنا شدم البته این آشنایی که بصورت معلم ومحصل بود چند صباحی طول نکشید واین آشنایی باعث بوجود آوردن خاطرات شیرین و دلچسبی شد که دلیلی جهت یاد آوری شما بعنوان یک چهره دوست داشتنی ومحترم برای من شد ، ولی از آن سال به بعد با توجه به اینکه چندین سال ساکن دایمی انارک بودم و هنوز هم بصورت دایم در رفت و آمد به انارک هستم موفق به زیارت شما نشده ام.
اعتقاد همگی ما بر این است که انتقاد باعث پیشرفت وسازندگی خواهد شد، البته به شرطی که انتقاد سازنده باشد نه کوبنده . اگر ما به اثرات، با دید منفی بنگریم در تمام آنها اشگال موجود است ولی با دید منطقی بعضی اثرات دارای اشگال کمتر و بعضی بیشتر وبعضی هم بدون اشگال است.
بنده از شما انتظار داشتم در صورت داشتن انتقاد، با لحنی متفاوت تر از آنچه دیدیم بیان میشد. من استاد را از زمانی شناختم که نوار کاست ای نارسینه را گوش کردم ،اشعار زیبایی که به جرات میتوان گفت تمام انارکیها آنرا از بر شده وهنوز زمزمه میکنند، جناب آقای جلال عزیز کاش ما کمی هم از زحماتی که استاد بزرگوار جناب ابراهیمی جهت آبادانی و پیشرفت شهرمان کشیده اند یادآوری میکردیم و ارج می نهادیم؛ زحماتی که بنده به یاد ندارم تا کنون هیچ بخشدار یا شهردار یا شورا ویا کسی دیگر برای ما کشیده باشد ، موزه ای که ما هم اکنون به عنوان افتخاری میشناسیمش و یا بازسازی برجهایی که هر روز شاهد ویرانی آنها بودیم و یا همایشی که در سال 85 برگ زرینی دیگر از افتخارات شهرمان شد و آثار ادبی متعددی که همه به نوعی نشانگر فرهنگ و ادب انارک هستند و فعالیتهای بیشمار دیگر ایشان که در اینجا مجال ذکر آنها نیست.
بنده اعتقاد راسخ دارم که هیچکدام از ما و حتی آنهایی که شدیدا احساس ناسیونالیستی به انارک دارند نتوانسته ایم حتی به اندازه ذره ای از خدمات ایشان را انجام دهیم.
لذا بنده هیچ ناراحتی از شخص شما ندارم شاید دست تقدیر باعث شده که حضور فیزیکی شما در انارک کمرنگ و نتوانسته اید از نزدیک شاهد و ناظر این خدمات باشید . از شما و کلیه دوستانیکه وقت گرانتان را گرفتم و یا اگر باعث رنجش کسی شدم عذر خواهی میکنم .
حرفهای گفتنی زیاد است ولیکن بیش از این وقت شما را نمیگیرم.
امیدوارم هر چه زودتر کدورتها برطرف شود و همچنین بتوانیم پاسخ زحمات تمام دلسوزان و خادمان به شهرمان انارک را به لطف بدهیم.

August 8

خنک ان قمار بازی که به باخت هرچه بودش
بنماند هیچ اش الی هوس قمار دیگر
از این 4 وجب زمین خشک بی اب و علف تفتیده در دل کویر و محروم از لطف طبیعت که نار و سینه اش - انارک - میخوانیم , متحیرم که چگونه توانسته است در دامن خود انسان هائی پرورش دهد که در اوج نیازمندی وانمود به بی نیازی کرده , حریص و طماع نیستند و چشم و دلشان سیر است .
استثنا بر قاعده رواست .معدود افراد خارج از این قاعده را که با مایه گذاشتن از دیگران دنبال شهرت و اعتبار شخصی هستند , باید نادیده گرفت.
مهدی اشرف مقدم که تا چند سال پیش , ساده و بی الایش , در انارک و در میان ما انارکی ها زندگی میکرد و اکنون رخ در نقاب خاک کشیده است اگر بگویم اعجوبه زمان خودش بوده است , باورم کنید . سال 1960 خبرنگار یکی از مجلا فرانسوی , اشتباه نکنم پاری ماچ , با انجام مصاحبه ای او را با عنوان ویکتور هوگوی ایرانی و پدر یتیمان به خوانندگانش معرفی کرد .سالهای 1330 و قبل از ان اوج فقر ما ایرانیان بود .اب شرب سالم نبود و بیماری های معمولی امروز مانند مالاریا , وبا , سرخک و حتی سیاه سرفه , کشتار میکرد .
در اواخر سال های 30 حقوق ماهانه یک کارمند معمولی بالای 300 تومان نبود , مهدی اشرف در ان سال ها , همیشه جیب هایش , ورقلمبیده از پول بود . در تهران زندگی میکرد .اگر بگویم درامد خالص روزانه اش بیش از 40 هزار تومان بود , تعجب نکنید و حرفم را باور کنید .
در خیابان لاله زار تهران , مسئولیت پر تماشاترین تئاتر را با بهترین بازیگران و خوانندگان بر عهده داشت .گوگوش سه , چهار ساله را که هنوز قادر نبود بر روی صندلی بنشیند تا برای تماشاچیان اواز بخواند , از روی زمین بلند میکرد و بر روی صندلی می نشانید.وقتی بانو مهوش خواننده و رقاص که شهرتش فرگیر بود , با اتوموبیلش تصادف کرد , مخارجی که جهت معالجه بی نتیجه اش پرداخت کرده بود , موجب حیرت مطبوعات شد .
شب های جمعه , خانواده های انارکی مقیم تهران را با بلیط افتخاری دعوت میکرد تا با نشستن بر جایگاه لژ , برنامه تئاتر را تماشا کنند .خانواده من نیز از این جمله بود . ان سال ها محصل کلاسهای 10-11 در دبیرستان دارالفنون تهران بودم.اولین اشنائی ام با این مرد از همان زمان شروع شد . گاهی از من می خواست تا اوقات فراغتم پشت گیشه بنشینم و بلیط فروشی کنم .
شبی که پول های قلمبه شده گیشه را تحویلش میدادم از او پرسیدم :
با این همه پول چی کار می کنی ؟
خندید . دستم را گرفت و گفت با من بیا .با اتوموبیلش مرا به کوچه پس کوچه های قور خانه و خانه های مخروبه خیابان مولوی در جنوب تهران برد .حدود 30 خانه که همگی درهایشان باز بود و نیازی به دق الباب نداشت با مراجعه به بزرگتر مشتی پول تحویل میداد و بدون سئوال و جواب به جای دیگر می رفتیم .می گفت این ادمها را از قبل شناسائی کرده ام . انسان های نجیب ولی به شدت گرفتار.
بار دوم افتخار اشنائی ام با این مرد شریف , اواخر سال 58 تا اردیبهشت 59 بود . رئیس ستاد انتخاباتی ام بود . حدود دو ماه , شب و روز با هم بودیم .
در اوج گرفتاری ها التماسش میکردم تا خاطراتش را بگوید که بنویسم. طفره میرفت .هیچ چیز برایش تازگی نداشت . از شهرت متنفر بود . انسان بود و عاشق انسان . افرادی که برای شهرت , دست و پا می زدند به سخره میگرفت .
خدایش رحمت کند . یاد و نامش جاودان باد . اشرف ستاره بود , یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت . جلال

August 21

Scanner
29 فروردین سال جاری , پرسشی در فیس بوک مطرح کردم که کاشف معادن مس سرچشمه کرمان که یک شخصیت انارکی بوده است , نامش چیست ؟
ما انارکی ها که به حق ادعا داریم , سابقه قدیمی ترین معادن ایران را داریم , سابقه ای که قدمت ان به چند هزار سال میرسد , کسی پاسخ صحیح ام را نداد.
همواره در میان هر قوم , قبیله و ملت , گروهی که در زمره روشنفکران محسوب میشوند و عمرشان را در کارهای پژوهشی و تحقیقاتی صرف کرده اند , چنین وظایفی بر دوش انهاست .باید با اگاه کردن سایرین , دست اوردها و افتخارات خود را خبر رسانی کنند . افسوس ! شتر را گم کرده ایم و دنبال افسارش میگردیم.
اواخر سال های 1950 میلادی , یک محقق معدنشناس انگلیسی مستر واتس, به معادن کرومیت اسفندقه کرمان - بندرعباس ماموریت پیدا کرد تا از ذخایر و عیار سنگهای این معادن اطلاع پیدا کند .مرحوم پدرم مباشر و استاد کار ان معادن بود.
قرار شد شخص دیگری را نیز که نظیر مستر واتس , معدنشناس باشد معرفی گردد تا در حومه کرمان و رفسنجان کاوشگری کند و چنین وظیفه ای را انجام دهد. پدر , حسین نوروزی انارکی را که در معادن انارک یا اصفهان مشغول کار بود , معرفی کرد و اعزام شدند . با یک قمقمه اب و یک چکش , در کوهها و بیابانهای کرمان رهایش کردند تا کاوشگری کند .همراهانش , دو نفر از مردم بومی منطقه به عنوان راهنما بودند .انواع مشقت ها را متحمل شد . مارگزیدگی , مالاریا , گرسنگی و بی غذائی . سرگردان در کوه و بیابان بود و دست بردار نبود .می گفت نا امید نیستم . هنوز چند منطقه مانده است که باید کاوش کنم .منظورم از این نوشته ها , پرداختن به غیرت و شرف انارکی ست . دست خالی برگشتن را ننگ خود میدانست . نمونه سنگ هائی که در اخرین کاوش ها یافته بود به معدن اسفندقه , نزد پدر اورد و گفت : معدنی یافته ام که مس چکشی دارد . یعنی اینکه اگر با چکش بر روی سنگ بزنید , بجای انکه سنگ بشکند , خم میشود .
نزد مهندس واتس و پدر عیار ان سنگ مس را و اینکه در هر تن ان چه میزان باید طلا و نقره باشد , با لمس انگشتانش تعین کرد و چنین نیز بود .
اکتشاف حسین نوروزی , برای دولت وقت - علی امینی - انقدر اهمیت داشت که مهندس قراگوزلو , مدیر عامل معادن و فلزات , ایشان را به هیات دولت برد تا مورد قدر دانی قرار گیرد . در هیات دولت و شخص نخست وزیر , ستایش بسیاری از ایشان به عمل امد و تصویب شد که ماهی هزار تومان علاوه بر حقوق ماهانه تعلق گیرد .مهندس واتس در مجله تایم , مقاله ای نوشت و اقای نوروزی را به عنوان
Scanner - کاوشگر معدن معرفی کرد . هنوز در معادن انگلیس , در میان کارگران و معدنکاران انجا , کسی را که سنگ شناس برجسته معدن باشد اورا نوروزی اسکنر می نامند .بزرگواری این مرد و شخصیت بی نظیرش مثال زدنیست دنبال شهرت نبود. در همان مواقع کسانی بودند که پیشنهادهای مالی سنگینی باو میدادند که اگر معدنی پیدا کرد , قبل از انکه به دولت خبر دهد به انها بگوید تا بتوانند جواز ان معدن را کسب کنند که انجام چنین کاری را دور از شان خود میدانست . چندی پیش در همین فیس بوک از خانواده اش پرسیدم که ایا میدانید مرحوم پدرتان چه شخصیت بزرگی بوده و چه کرده است ؟ اطلاعی نداشتند .
انارکی یعنی عزت نفس , شرف , بی نیازی در عین نیازمندی . باید به این مردم سخت کوش , احترام گذاشت . میر جلال فاطمی

August 30

اگر بپرسند .......
اگر از هریک ما ایرانی ها بپرسند , ارزشمند ترین کتاب فارسی تا کنون نوشته شده , چه نام دارد , بدون تردید خواهیم گفت : شاهنامه فردوسی .چرا ؟
چون این حماسه منظوم با حدود 60000 بیت , یک شاهکار ادبی ست که شامل اسطوره ها , افسانه ها و 4 دودمان تاریخ ایران , پیشدادیان , کیانیان , اشکانیان و ساسانیان است . چون در زمان فردوسی , زبان دانش و ادبیات ایران به عربی بود و حکیم فردوسی توانست با این اثر , زبان فارسی را زنده کند . زیرا , فردوسی بزرگ پیش بینی میکرد , هر مصیبت و بدبختی که نصیبمان شود از جهل و نادانی است . توانا بود هر که دانا بود .... . به نام خداوند جان و خرد .....
به گفته مرحوم سید محمد علی جمالزاده , در تمامی شاهنامه و این شصت هزار بیت , فقط 865 واژه عربی بکار رفته است .مانند این بیت :
مکافات این کار یزدان کند -- که چهر تو همواره خندان کند
30
سال عمر خود را صرف تدیون شاهنامه کرد و انرا در 21 رجب 400 قمری به پایان رسانید : سرامد کنون قصه یزد گرد -- به ماه سپندار مذ روز ارد
زهجرت شده پنج هشتاد بار . به نام جهان داور کردگار . ( 5هشتاد=400)
25
اسفند 1388 پایان هزاره سرایش شاهنامه , با حضور 192 کشور عضو یونسکو در پاریس , مقر یونسکو , جشن تجلیل از شاهنامه برگزار شد و همزمان در کشورهای دیگر که ما ایرانی ها خبردار نشدیم .
اگر بپرسند , چند نفر از ما , راه دور نمی روم , در همین فیس بوک , شاهنامه را با دقت خوانده ایم , چه تعداد پاسخ مثبت دریافت خواهم کرد ؟
اسامی شاهنامه ای مانند رستم , کیکاوس , فرنگیس ؛ سهراب سیاوش ,ایرج , فریدون , منوچهر و ..... بارها و بارها شنیده ایم و برخی فرزندانشان را نیز با این اسامی نامیده اند .اگر از ما بپرسند که این افراد , که بوده اند , پدران و مادرانشان و فرزندانشان و اینکه چه نقشی داشته اند , چه خواهیم گفت ؟
رویکردم به جوانانمان است که متاسفانه در مطالعه کوتاهی می کنند .
کتاب خلاصه شده ای از کل شاهنامه که توسط یکی از دوستان دانش پژوه من با نام دکتر محمد ابراهیم محجوب ( عموی لیلا و لیدا محجوب , نوه های خواهرم که عضو همین فیس بوک نیز هستند )که بیش از هفتاد صفحه نیست و کلا در 30 پرده به تمام شاهنامه و شخصیت ها و قهرمانان ان و اینکه چه نقشی داشته اند در اختیار دارم . متاسفانه این کتاب به جهت تیراژ خیلی محدود در دسترس همگان نیست .اگر علاقمند باشید و تعداد علاقمندان مطالعه کتاب به حد قابل قبولی برسد , تلاش می کنم , هفته ای یک پرده از کل 30 پرده شاهنامه را تقدیمتان کنم . نام این کتاب بسیار نفیس که چکیده رویدادهای شاهنامه است : از چشم 30 مرغ . میرجلال فاطمی

 

 

 

 

 

 

 

نوامبر 5

خاطره ای از دوران کودکی و اینکه چرا درس انشای من نسبت به بقیه شاگردان کمی بهتر بود :
انارک : دوره قبل از دبستان و تا سن 6 - 7 سالگی همراه خانواده ام , بیشتر ایام سال را در معدن مسکنی زندگی میکردیم . خانواده ای مشتمل بر پدر و مادر و هفت فرزند . فرزند چهارم خانواده و پسر اول بودم .کلا سه برادر و چهار خواهر.مرحوم پدرم میرکریم فاطمی , استاد کار و مباشر معدن بود و ما در خانه ای 6 - 7 اتاقه که گویا المانی ها ساخته بودند و بر فراز تپه ای قرار داشت زندگی میکردیم . همزمان با ورود به کلاس اول دبستان فرخی , خانواده به انارک نقل مکان کرد .پدر خانه مرحوم رهنما را خریداری کرده بود. همسایه سمت چپ ما خانواده مرحوم باقر عظیمی و طرف راست خانواده عمویم اطهری , محمد حسین یزدانفر , و عموی دیگرم میر سیدعلی فاطمی و عمه ام بیگم و مرحوم ذکریائی دامادش , قرار داشت . وای که چه روزگار شیرینی بود .
گرچه پدر امضا, داشت و زیر نامه ها را انگشت نمی زد و به زحمت میتوانست نوشته ای بخواند ولی باید بگویم سواد خواندن و نوشتن نداشت .به سیاست علاقمند بود. از کلاس دوم به بعد , گاهی روزنامه ای به خانه میاورد و از من میخواست از اتفاقات جنگ کره برایش بخوانم . به مناسبت شغلی که داشت و هنوز استاد کار معدن مسکنی بود از من می خواست نامه های اداری و خانوادگی را برایش بخوانم و بنویسم .
چگونه پدر به من یاد داد که هیچ وقت گزافه گوئی نکنم و دروغ نگویم ؟
مرا کنار دستش می نشاند و می گفت نامه رسیده را بخوان و انچه می گویم بنویس . پس از نوشتن نامه از من می خواست انچه را نوشته ام برایش بخوانم.با روزنامه خواندن و نوشتن نامه های مکرر برای اولین بار به خود جرات دادم که نمک نامه را بیشتر کرده و مطالبی از خودم بنویسم .برای بار اول نهیبم زد که چرا انچه را نگفته است , نوشته ام و برای بار دوم که این عمل تکرار شد بر سرم فریاد کشید : انچه را می گویم بنویس نه یک کلمه بیشتر و نه کمتر .از همان دوران کودکی در مغزم فرو رفت : انچه را دیده ام و اطمینان دارم بگویم و بنویسم . گزافه گوئی نکنم . با این مرارت هائی که کشیدم به درس انشا , بیش از دروس دیگر علاقمند بودم و نسبتا انشایم از سایر همکلاسی ها بهتر بود.
و اما به شما خوانندگانم اطمینان میدهم به انچه می گویم و می نویسم , باور دارم و اطمینان میدهم که در نوشته هایم غل و غشی نباشد . میرجلال

نوامبر 10

گذری به خاطره ها
انارک : هنوز به اوائل سال 32 نرسیده ایم تا شیون مادر بلند شود , از ته دل فریاد بزند که : این چه زندگی سگی بود که من داشتم ؟ دیگه طاقت ندارم و از اینجا جنب نمی خوردم .
سه تا از بچه های خانواده , من و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترم میرهاشم به مدرسه می رفتیم . خواهر بزرگم با اقای حسین عموئی انارکی فرزند مهدی ازدواج کرده بود و به تهران رفته بودند . خواهر دیگرم عصمت سادات , سال 31 با محمد عمادی چوپانانی فرزند رحمتعلی ازدواج کرده بود و نزد ما بود. برادرم میرکمال و خواهر اخری نیز که هنوز مدرسه ای نشده بودند .زندگی به خوبی و خوشی ادامه داشت و با پدر نیز که در معدن مسکنی بود , بعد از ظهرهای پنجشنبه و روز جمعه , همگی مان , عشق و حال میکردیم .
رضایت نامه : اول صبح روزهای شنبه تمامی شاگردهای مدرسه , قبل از کلاس رفتن , می باید رضایت نامه به دست به صف میایستادند . شاگردانی که خانواده هایشان از انها راضی نبودند و یا رضایت نامه نداشتند به شدت تنبیه می شدند.مادر را حتی با گریه و زاری هم که شده , مجبورش میکردم تا نزد همسایه مان محمد حسین یزدانفر - رئیس بانک ملی انارک - برود و بنویسد که ... رضایت حاصل است .شنگول و سر حال , رضایت نامه ام را به عبدالرحیم عظیمی که مامور بر رسی رضایت ها بود تحویل دادم . چنان کشیده ای پای گوشم زد که پس از یک دور کامل زدن بر روی زمین افتادم و بیهوش شدم .چشمانم را که باز کردم در دفتر مدرسه بودم و معلم ها منجمله پسر عموی خودم میر مهدی فاطمی بالای سرم بودند . نفس راحتی کشیدند : خوب گرتا نمه ( خوب شد که نمرد ) کاغذی را که به عنوان رضایت داده بودم نوشته بود : ..... عدم رضایت حاصل است و من غافل کلمه است را کافی میدانستم . معلم ها ما بچه ها را خیلی کتک میزدند . فلک میکردند . کلاه بوقی بر سرمان میگذاشتند تا مورد تمسخر سایرین قرار بگیریم . مثل بچه گربه ما را از روی نیمکت بلند میکردند و به صحن مدرسه پرتاب می شدیم . مدیر و معلمین ان زمان پسر عمویم میر مهدی فاطمی , فرهاد محمدی , مهدی قارونی , عبدالرحیم عظیمی , فقیه زاده نائینی و مدیر مدرسه ابوالقاسم بقائی بودند . یاد همگی شان به خیر .گاهی پسر عمویم میر مهدی را که می بینم و باو یاد اوری میکنم که چه کتک های جانانه ای از او خورده ام . کم نمیاورد و در پاسخم میگوید : اگر ویشتر می اپه کافت ادم تر اگر تائید ( اگر بیشتر می زدیم , ادم تر می شدید ) . این ایام با خوشی ها و ناخوشی هایش سپری می شد تا اینکه روزی در وسط هفته , پدرم اشفته و بر افروخته با نامه ای لاک و مهر شده و ماشین سواری استیشن با راننده اش وارد خانه شد . با قیچی سر پاکت را برید و به من گفت : بخوان

خاطره ها , بخش 5
در دوران جوانی ام , مظلومیت پدرم را درک نکردم . سختی های فراوانی را متحمل شد . کار کردن در معادن زیر زمینی با حد اقل امکانات رفاهی توانش را برید و بیش از 59 سال عمر نکرد . پرونده استخدامی اش گویای ان بود که در سال 1312 , زمانی که کارشناسان المانی در ایران خدمت میکردند ( قبل از جنگ جهانی دوم ) از استاد کاران معادن ایران امتحانات تجربی میگیرند که از کل استاد کاران 4 نفر قبول میشوند و به انها دیپلم تجربی استاد کاری میدهند . پدر یکی از این چهار نفر بود. شاید به همین علت بود که او را به هر معدن تازه تاسیس و یا در حال گسترش , به مناطق مختلف ایران اعزام میکردند . خراسان , اذربایجان , اصفهان , کرمان و بندرعباس و ... . اوج جنگ جهانی دوم , شهریور 1320 , که 15 روز بعد , متفقین , رضاشاه را به تبعیدگاه میفرستند , بدین جهت در تهران متولد می شوم چون پدرم در معادن زنجان مشغول کار بوده است . مادرم می گفت در ان زمان همه چی چیره بندی بود و مدت شش ماه بود که از مرده یا زنده بودن پدرت بی خبر بودم . همراه سایر بچه های ریز و درشت به اداره کل معادن رفتم و عرض حال دادم که چه خاکی باید بر سر کنم ؟ قدری مساعده به من دادند . تمامی ارتباطات قطع بود و انها نیز بی خبر بودند . به گفته مادر , به هر طریقی که بود به عمو میرحسین در انارک ( فاطمی - عموی من ) وضع و حالم را اطلاع دادم . خودش را به تهران رسانید و از تهران از جاده کویری با شتر , خود را به انارک میرسانند .پدر نیز پس از مدتی خود را به انارک میرساند و با تصدی پست مباشری و استادکاری معدن مسکنی , زندگی روی خوشش را به ما نشان میدهد تا اینکه , بطور ناگهانی و در میان هفته با کاغذی سر به مهر به خانه میاید, مرا فرا می خواند که بخوان :
اقای میر کریم فاطمی انارکی
به موجب این حکم , به سمت استاد کاری معادن کرومیت در حال تاسیس منطقه اسفندقه کرمان منصوب میشوید . بلا فاصله به صوب ماموریت حرکت کرده و به محض رسیدن به محل خدمت موضوع را اطلاع دهید . ضمنا از این تاریخ حقوق ماهانه شما به مبلغ ده هزار ریال افزایش پیدا می کند .
گره ( شیون ) مادر بلند شده بود . قطره اشکی در گوشه چشمان پدرم دیدم . به گوشه ای خزیدم بی انکه بدانم چه اتفاقی افتاده است .
توضیح : با مراجعه به خاطرات روزانه ام که از سنین 8 -9 سالگی نوشته ام این مطالب را می نویسم . به شما خوانندگان اطمینان میدهم که کمترین مطالبی دال بر غیر واقعی بودن موضوعی نوشته نخواهد شد .

نوامبر 15

خاطره ها , بخش 7
طبق یاد داشت های ان روزم , زمستان سال 1331 , پدر با کمک یکی دو کارگر , اثاثه های خانه را در یکی از اتاق ها جمع اوری کرد , روی در اتاق را دیوار کشیدند و سوراخی برای ورود و خروج گربه در پائین دیوار تعبیه کردند تا اثاثه ها از گزند موش ها در امان باشند .از فرصت چند ساعته ای در روز چهارشنبه استفاده کرد, به معدن مسکنی رفت تا ضمن تحویل دادن کارهایش از همکاران و کارگران خداحافظی کند .خیلی دلم می خواست با او میرفتم و شاهد اخرین وداعش بودم حتی التماسش کردم , اجازه نداد . بعد از ظهر برگشت . به مادرم گفت , اماده باشید که بعد از ظهر روز جمعه حرکت می کنیم .اکثرا و در بسیاری مواقع , مادرم , پدر را پور سی جیواد ( پسر سید جواد ) و پدرم نیز مادر را دت سیف ( دختر سیف السادات ) خطاب میکرد . پسر عمو و دختر عمو بودند . روزی از مادرم پرسیدم , تو که در شاهرود زندگی میکردی و مرحوم پدرتان از جمله تجار معروف بازار شاهرود بود , چه شد که به قول خودت با یک پسره یه لا قبای دهاتی ازدواج کردی ؟ مادر همیشه شهری بودن خودش را به پدر دهاتی , یاد اوری میکرد ! در پاسخم گفتند : 16 - 17 ساله بود که نمیدانم برای چه کاری به شاهرود امده بود و پدرم اجازه نداد به جای دیگری برود . نزدیک خانه مان رودخانه ای بود . 5 - 6 ساله بودم . بچه ها در ان رودخانه اب بازی میکردند که او را ( پدر ) در کنار رودخانه دیدم , خودش را به داخل اب انداخت , مرا زیر بغل , کشان کشان به خانه مان برد . با عصبانیت رو به مادرم ( فاطمه غفاری , خواهر میرزا رضا غفاری ) کرد و گفت : خانم اقا ! چگونه اجازه میدهید دخترتان با پسرها در رودخانه اب بازی کند ؟ همان روز انها را برای یکدیگر نام گذاری می کنند تا به محض رسیدن به تکلیف , ازدواج کنند .پدر که هنوز به 20 سالگی نرسیده به صبیه 13 ساله سیف السادات مرحوم در شاهرود ازدواج می کند و با مراسمی بر روی پالکی شتر وارد انارک میشود . تا مدتها نمیتواند , وضع جدید را تحمل کند . شاهرود کجا و انارک کجا . خودش را تافته جدا بافته میداند , حق هم داشته است . دختر بچه 13 ساله ای از مادر و خواهران و تمامی خانواده پدری اش جدا کنی . خاطرات مادر را که می شنیدم باو حق میدادم . سختی هائی را که در زندگی اش متحمل شده بود بخصوص این جا به جائی ها و از هر نقطه ای به جای دیگر کوچ کردن , خارج از تحمل و طاقت است.

نوامبر 16

خاطره ها : بخش 8
اتش ان نیست که بر شعله او خندد شمع
اتش ان است که در خرمن پروانه زدند
در خاطرات ان روزگارم نوشته ام : چه بلائی بر سرمان امده که باید فرار کنیم ؟
یازده ساله بودم . درک حوادث برایم نا ممکن بود .پدر با استفاده از کمترین فرصت گوشه دنجی پیدا میکرد , پک عمیقی به سیگار اشنوی خود می زد اما نمی توانست خیسی چشمانش را از من پنهان کند .مادر مثل مرغ سرکنده , دور خودش چرخ می زد . من و برادرم میرهاشم و خواهرم زیور سادات که بچه مدرسه ای بودیم , روز قبل از همکلاسی ها و معلم هایمان خدا حافظی کرده بودیم .ساعت حرکتمان را پدر , بعد از خوردن ناهار روز جمعه تعین کرده بود .خانه مان روبروی خانه عمو میر سید علی ( فاطمی ) جوار خانه محمد حسین دیمه کاری ( یزدانفر ) بود . خانه ای که اکنون , بار بندش به پست خانه انارک تبدیل شده است .از ساعت 11 صبح , در خانه مان , قیامتی به پا شده بود , کارگران و پرسنل مسکنی و سایر معادن , همکلاسی ها و والدین شان , همسایه های دور و نزدیک , داخل و خارج خانه را پر کرده بودند .چنین چیزهائی را ندیده بودم .از درک موقعیت عاجز بودم . عموهایم میرحسین و میر سیدعلی همراه با خانواده عموی مرحومم , اطهری , کنار ماشینی بودند که همگی ما باضافه محمود برادران و همسرش حرمت اخباری در ان چپیده بودیم . پدر از برادران خودش و سایرین خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. راننده غر می زد که سنگینی مسافر و بار این ماشین بیش از دو برابر ظرفیتش است و ممکن نیست قدمی بردارد .مادر به راننده گفت : نگران نباش , با دعا هائی که می خوانم , هیچ اتفاقی نمی افتد .ماشینمان , زوزه کشان به راه افتاد .جاده خاکی پر دست انداز انارک - نائین را طی کرد . در نقطه ای که امروز , ایستگاه پمپ بنزین نائین است , با چند حلب بنزین با براند B P - ( بریتیش پترولیوم - بریتانیا - ایران( پرشین ) باکش را پر کرد و به راهش ادامه داد .ساعت حدود 11 شب بود و بیش از 30 کیلو متری از نائین نگذشته بودیم که صدای ترق و توروق ماشین بلند شد و متوقف شد . راننده , قبل از پیاده شدن از ماشین به پدرم گفت : موتور سوزوند .وسط کویر , نیمه شب , 10 - 11 مسافر از شیرخواره به بالا . شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل ...فقط پدر و راننده بودند که از ماشین پیاده شدند . بقیه جرات خارج شدن از ماشین را نداشتند اما مشکلات هر کدامشان , کافی بود تا پدر را بی تاب و قرار کند . هر یکی دو ساعتی کور سوئی که نشانه رفتن اتوموبیلی بود به چشم می خورد . وانگهی کدام اتوموبیل می توانست این تعداد مسافر را با خودش حمل کند؟ تمام حواسم بر روی پدرم بود که چگونه از این مهلکه نجاتمان خواهد داد ؟

نوامبر 17

خاطره ها , بخش 9
ان چنان در هوای خاک درش / می رود اب دیده ام که مپرس
با اشاره به نوشته های ان زمان , مادرم در داخل ماشین , یک هو و ناگهانی ساکت شد .خودش ترسیده بود , نگران سرنوشت بچه ها بود یا ترسش از فریادهای پدر بر سرش بود , نمیدانم . همه ی اینها نیز میتواند باشد .در انارک دوتا از عموهایم , میرحسین و میر سیدعلی , به نزدش امده بودند و التماسش کرده که این مسافرت را برادرمان به تنهائی برود , جا و جم که برایتان درست کرد یا ما شما و بچه ها را می بریم یا خودش برای بردنتان میاید . جوابشان را داده بود که : دی کرته سرش ناتی ( این دفعه ولش نمی کنم ) . پدرم خوش رو , با پوست روشن , خوش هیکل و معاشرتی بود .جسته گریخته در باره اش حرفهائی به مادر می زدند . روزی در غیاب پدر نامه بدون امضائی برایمان در انارک رسید که در ان نوشته بود : اقا میرجلال ! چشم تان به دوتا برادر زنجانی روشن ! یعنی پدر در زنجان که بوده , صاحب دو پسر شده است و صدایش را در نمی اورد . نویسنده این نامه که انارکی هم بود و شغل دفتری داشت , از این قبیل نامه های تهمت امیز را برای سایرین نیز می نوشت و حتی به مرکز ( تهران ) نیز منعکس میکرد .روزی پدرم او را می خواهد . علاوه بر سرزنشش کردن , او را به داخل معدن تبعید می کند تا روزگار سخت معدنکاری را تجربه کند .روزی که پدر برای خداحافظی به مسکنی رفت , ایشان را مجددا ب سر کار اصلی اش باز گرداند . چنین شایعاتی در گوش مادرم بود و از فرو ریختن زندگی اش وحشت داشت .دیگر طاقت این حرف و حدیث ها را نداشت , تنها راه نجات خود و بچه هایش را تنها نگذاشتن پدر میدانست . اما در ان شب وحشتناک , چه بسا پشیمان شده بود و پشیمانی هم سودی نداشت.
در ان نیمه های شب زمستان که سوز سرما بیداد میکرد , فقط پدر بود که کنار جاده ایستاده و از ماشین های عبوری که هر یکی دو ساعتی یک بار می گذشتند خواهش و التماس یاری میکرد . کامیونی کنار ماشین مان توقف کرد .پدر از راننده خواست که بار و مسافران را به یزد ببرد . به توافق رسیدند . همگی مان به پشت کامیون نقل مکان کردیم و دم دمای صبح به شهر یزد رسیدیم .محمود برادران و همسرش , قبل از خداحافظی ادرس منزل میر باقر طباطبائی را به پدر دادند .پدر از راننده کامیون خواهش کرد که انها را به این ادرس برساند که رسانید. میرباقر که روحش شاد , خودش در خانه را باز کرد . با خوش روئی ما را پذیرا شد . همگی خسته و کوفته بودیم , میرباقر و همسرش ملکه خانم , اجازه ندادند کمتر از دو روز در یزد بمانیم . قول داد , ماشین دربستی کرایه خواهد کرد تا شما را مستقیما به سیرجان برساند .در پائین حکم ماموریت پدر نوشته شده بود که به محض رسیدن به سیرجان , خودتانرا به حاج محمد تقی پاشائی معرفی کنید تا ترتیب سکنی دادن و اعزام شما را به معدن مهیا کند .

نوامبر 19

خاطره ها : بخش 11
اهالی سیرجان که در فاصله 30 فرسخی کرمان و در مسیر بندر عباس است , مردمانی بسیار مهربان , خونگرم , متدین و غریب نواز هستند .مدت دو سه ماهی که از اقامت مان در این شهر جمع و جور می گذشت متوجه شده بودیم . ان شب که خواهرم درد زایمان داشت و مادر در اضطراب بود , همسایه هایمان متوجه شده بودند و هرکس هر خدمتی که از دستش ساخته بود , دریغ نداشت .یکی از همسایه ها دختر نسبتا جوانی به خانه مان اورد و به مادر گفت ایشان پرستار بخش زایشگاه بیمارستان کرمان است که برای چند روزی به شهر خودش سیرجان امده است .مادر و خواهرم زیور سادات و سایر خانم ها , همراه این پرستار به اتاق زائو در رفت و امد بودند , ما بچه ها نیز در گوشه ای کز کرده و گریه میکردیم .نمیدانستیم چه اتفاقاتی در شرف وقوع است .ساعت ها می گذشت و فریادهای خواهرم عصمت سادات , ادامه داشت .مادرم در حالیکه هنوز از پا نیافتاده بود و به اتاق رفت و امد میکرد , سیل اشک از دیدگانش جاری بود .ناگهان مسیر همه چی برگشت , زن ها , هلهله کنان از اتاق بیرون ریختند و سلامتی مادر و نوزاد پسر که نامش را طی مراسمی با اذان خواندن در گوشش , حمید گذاشتند بودند به همگان خبر دادند .
مدرسه من و برادرم , در انتهای بازار سیرجان قرار داشت و تا خانه مان فاصله اش کم بود . معلمین ما گرچه عمدتا سخت گیر و جدی بودند و گاها نیز ما بچه ها را کتک می زدند , کلاس های پنجم و ششم را به پایان رساندم و وارد دبیرستان ابن سینا شدم .
تابستان سال 32 و تمام تابستان ها را به معدن نزد پدر می رفتیم . در این فاصله چند انارکی دیگر نیز بر حسب پیشنهاد پدر و موافقت مرکز به ما اضافه شدند و دیگر چندان احساس غربت نمی کردیم . اولین خانواده , فتح الله قره خانی ( مرحوم ) با همسرش فردوس برادران و فرزندانشان بودند .پدر , استاد کار معدن ( مرکزی ) باغ برج بود و فتح الله استاد کار معدن سولو در فاصله 6 کیلو متری .خانواده مرحوم قره خانی نیز در سیرجان سکونت کردند و جابر , پسر بزرگ انها در مدرسه هم کلاس من بود. اکبر خزائی نیز به عنوان اهنگر در معدن مشغول کار شد . اتفاقا در مسافرت اخیرم به انارک ایشان را تصادفا دیدم و خیلی خوشحال شدم . اقای باقری جندقی که دو همسر داشت , همسر اولش را با بچه هایش در سیرجان سکونت داد که با پسرش عبدالحسین هم کلاس شدیم .یغمائی جندقی به عنوان قاضی همراه با خانواده اش در سیرجان بود که با پسرش هوشنگ در یک کلاس بودیم .برادران محمد علی بیگی که مسئولیت موتور خانه را بر عهده داشتند با همسرانشان به معدن امدند . البته این امدن ها در طول چند سال انجام شد . حسین نوروزی نیز که همسر دختر عمویم فاطمه اطهری بود در سال های 35 به عنوان جستجو گر به معدن اعزام شدند .
دبیرستان , حال و هوای دیگری داشت . حد اقل مدرک کلیه دبیران کمتر از لیسانس نبود .در ان زمان قانونی گذشته بود , معلمینی که فارغ التحصیل دانشسرا هستند می باید حد اقل مدت دو سال در خارج از مرکز باشند تا امکان حضورشان در تهران و ادامه تحصیل مهیا گردد. در میان این دبیران اعزامی ؛ سه نفرشان که از دبیران من بودند عبارتند از باستانی پاریزی , سعیدی سیرجانی و فاطمه .... که بعدها تاثیرات زیادی در زندگی ام داشتند .

نوامبر 20

خاطره ها : بخش 12
انارک و سیرجان , تفاوت های بسیاری با یکدیگر داشتند . زادگاه اجدادی ام را از دست داده بودم . فرهنگ , زبان و سنت هائی که با ان بزرگ شده بودم. هم کلاسی های عزیزم را که مطمئن شده بودم , هیچوقت انها را نخواهم دید مانند : مسعود عظیمی ( مرحوم ) که بعدها شوهر همین خواهری شد که موقع ترک انارک شیرخواره بود. عظیم اخباری ( مرحوم ) برادر دکتر مجید و حرمت که همراه شوهرش تا یزد , همراهمان بود. ابوالقاسم نوروزی , ابوالقاسم برادران, علی کافی و ... هم چنین معلمین مان را که به رغم کتک زدن دوستشان داشتیم و خیلی چیزهای دیگر .در سیرجان , غریب و تنها بودیم گرچه به تدریج جا افتادیم. شهریت سیرجان نمونه کوچک تقریبا کامل از یک شهر بزرگ بود. شهربانی , شهرداری , بازار , درمانگاه و بعدا بیمارستان با محصولات متنوع کشاورزی از هر قبیل .
در دبیرستان و سیکل اول ( دوره اول دبیرستان) باستانی پاریزی معلم تاریخ , سعیدی سیرجانی , فارسی و ادبیات و فاطمه , دبیر انشای من بود . سیرجانی ها , با گویش خودشان که البته فارسی لهجه دار هم هست , فاطمه را فاتیلو می گویند . فاطمه نیز دوره خارج از مرکزش را می گذرانید , مجرد و 23 -24 ساله بود.چشمانش که در چشمان من جوانک 14 - 15 ساله تلاقی کرد , دیگر از دست رفته بودم .ارامشم را برهم زد و دیگر فکری جز اندیشیدن به فاتیلو را نداشتم . سر کلاس , همیشه موضوع انشائی را که داده بود و نوشته بودم , مرا به جلو فرا می خواند تا برای سایرین بخوانم .
-
احسنت اقا جلال . انشای خیلی خوبی نوشته ای . میشه بگی از چه کسی کمک گرفته ای ؟ - خودم نوشته ام خانم . لبخند نا باورانه می زد .
روزی در پایان ساعات بعد از ظهر کلاس ها , نزدم امد و گفت تا خانه مرا همراهی کن . در گوشه ای از اتاقش نشستم و نمی دانستم چه باید بکنم ؟ به کنارم امد, نشست و نوازشم کرد . گفت : هوا که سرد نیست , چرا می لرزی ؟
گفت : خودم اهل حسین اباد سیرجانم ( روستائی در 4 فرسخی سیرجان) پدرم فوت شده ولی مادر و خواهران و برادرانم در حسین اباد زندگی می کنند .جمعه ها به نزدشان میروم . میخواهی این جمعه را با هم به حسین اباد برویم ؟
در پاسخشان گفتم : بی اجازه مادرم نمی توانم بیایم .
-
اشکالی ندارد . چیزی باو نگو .
در ان زمان قانونی در اموزش و پرورش ( وزارت فرهنگ ) گذشته بود که شاگردان دبیرستانی , در هر درس , بهترین نمره را که در درس مربوطه گرفته باشند به استان ان شهر معرفی میشوند تا همراه سایر بچه هائی که بهترین نمره را در درس خودشان گرفته اند , در امتحان مربوطه شرکت کنند تا در صورت موفقیت همراه با شاگرد اول های سایر استان ها , در مدت دو هفته ای از زمستان که مدارس تعطیل است به اردو بروند . در ان زمان و در استانه سال مسیحی , کلیه اموزشگاها تعطیل می شدند . روزی دیگر مرا به خانه اش فرا خواند و گفت تبریک. بهترین نمره انشا را در میان کلیه دانش اموزان دبیرستانی اورده ای و باید برای امتحان نهائی به کرمان بروی . اصرار کرد که برایش ترانه فاتیلو را که همان مواقع توسط فدائی سیرجانی خواننده از رادیو نیز پخش شده بود بخوانم . خواندم :
فاتیلو بل بمیرم ز غم تو اسیرم / تو منوا دیوونه کردی , خونه خرابم کردی ....
با حالت ریتمیک خواندم . دیگر ان تشویش و دست پاچگی سابق را نداشتم .

نوامبر 24

خاطره ها : بخش 13
دل خرابی می کند , دلدار را اگه کنید !
لعنت بر این دل . هرچه کشیدم از دل بی پروایم بود .
از بچگی و از همان موقع در انارک , فسقلی و کم بنیه نبودم . در مدرسه فرخی انارک , تنها وسیله ورزشی مان یک پارالل واقع در حیاط مدرسه بود .درس ورزش داشتیم اما معلم ورزش نداشتیم . معنای ورزش را نمیدانستیم که چیست در میان معلمین مان , تیز و فرزتر از همه , پسر عمویم میرمهدی فاطمی بود. همان معلمی که بیش از همه از او می ترسیدم و بیشتر کتک می خوردم . چندر روز پیش حسین عموئی پسر خاله میرمهدی و شو هر اینده عفت فاطمی خواهر میرمهدی ( در ان موقع ) که مقیم کانادا هست برای چند روزی به تهران و خانه ابوالقاسم نوروزی ( هم کلاسی ام ) امده بود و علاقمند که مرا ببیند .به محض دیدنش اولین جمله ای که باو گفتم : یادته میرمهدی سر کلاس , پشت یقه کت ات را گرفت و مثل بچه گربه به داخل حیاط مدرسه پرتت کرد ؟
معلمین دیگر مثل عبدالرحیم عظیمی , فرهاد محمدی , مهدی قارونی و .... دست کمی از پسر عمویم نداشتند . اصولا اختلاف سنی ما بچه ها با معلمین مان خیلی زیاد نبود . حوالی سن 20 سالگی بودند و شش , هفت سالی بیشتر با ما فاصله سنی نداشتند .
در حرکات پارالل رقیب پسر عمویم میر مهدی بودم . گاهی پشتک وارو و برخی حرکات قیچی می زدم که متعجب می شد. یکی از حرکات ورزشی اش که کس دیگری قادر به انجام ان نبود , دورخیز کردن و پریدن از روی سر یکی از بچه ها بود .
باو گفتم من هم میتوانم . گفت هنوز بچه ای و غیر ممکن است . همان دانش اموز را با کلاهی که بر سرش بود در فاصله ده متری ام , تمام قد ایستاندم و مثل گنجشک از روی سرش پریدم . گفت : ابی سی گه غیلطی نکیری . دست و پات ای همر شه جیواو مایوت چی وتی ؟ - دیگه چنین غلطی نکن , دست و پایت بشکند , جواب مادرت را چه بدهم ؟ -هر گاه پسر عمو را می بینم , خاطرات گذشته را گریزی می زنیم .
وضعیت مدرسه و دبیرستان سیرجان در مقایسه با انارک تفاوت فاحش داشت . زمین تربیت بدنی خارج از مدرسه ( استادیوم ) گرچه خاکی ولی مجهز به بسیاری از زمین ها و وسایل ورزشی بود . زمین فوتبال و والیبال و بسکتبال . پیست دو میدانی , پرش سه گام و ارتفاع و .... علاوه بر این ها یک باشگاه بدنسازی نیز در این شهر بود که عضو ان شدم .ورزش را دوست داشتم. در خانه میل و دنبل و تخته شنا تهیه کرده بودم . بدنم قوی و عضلانی شده بود . پرداختین به این سرگرمی ها مرا از درس مدرسه بخصوص ریاضیات بیگانه کرده بود . از دروس ریاضی متنفر بودم .
بر خلاف برادرم میرهاشم که فقط دوسالی از من کوچکتر بود , بسیار ارام و سر به راه . مادرم از شیطنت هایم و به موقع به خانه نرفتنم کلافه شده بود . به مدرسه نزد اقای ستاری مدیر مدرسه می رفت و چو غولی ام را میکرد . فردای ان روز سر صف نامم را به عنوان یک دانش اموز بی انضباط می بردند . دو تا فراش مدرسه می امدند دست و پایم را میگرفتند و مرا به اتاق تاریکی که شبیه طویله نزدیکی مستراح بود می بردند و به داخل طویله که پر از سوسک و موش بود پرت میکردند .گاهی یادشان میرفت که پس از یک ساعت باید بیرونم بیاورند و تا ظهر طول می کشید . مادر حق داشت . شب های جمعه پدر به ماهی یک بار تقلیل پیدا کرده بود . مسوولیت یک خانواده بزرگ چند نفری بر دوشش بود . انتظار کمک و همکاری از من داشت نه اینکه وبال گردنش باشم .
در کلاس نهم که فاطی ( فاتیلو ) معلم انشایم بود , وقتم و ذهنم را اسیر خود کرده بود . گاهی وسط هفته , یهو و ناگهانی می گفت : جلال جان میشه یه موتور کرایه کنی تا به حسین اباد برویم ؟ همه گرفتاری های بعدی را به جان می خریدم تا هرچه که فاطی می خواهد باو بدهم . بسیار علاقمند باو شده بودم . نمیدانستم چشمانی در کمین من نشسته اند . به مادرم گفته بودند که با خانم معلمش دوست شده که عواقب بسیار بدی برایش خواهد داشت . مادرم میتوانست همه چیز را قبول کند ولی این یکی مطلب در فکرش نمی گنجید .

نوامبر 25

خاطره ها : بخش 14
هرچه میخواهم خلاصه نویسی کنم و منبر را جمع کنم , ورق پاره های بیش از نیم قرن پیش رهایم نمی کنند . همسر فتح الله قره خانی , فردوس برادران , و فرزانش که در سیرجان سکونت داشتند و تقریبا در همسایگی ما ساکن , دیگر مادر احساس تنهائی نمیکرد . فردوس خانم خیلی مهربان بود . چند سال پیش فوت شدند . روحشان شاد . مرحوم جعفر قره خانی برادر فتح الله نیز مدتی را در معدن به عنوان استاد کار خدمت کردند. پدر , حسین بخشوده انارکی را از انارک به عنوان راننده , فرا خواند . کامیون انترناش کمپرسی در اختیارشان بود که هم نقش ماشین سواری را داشت و هم برای کارهای دیگر منجمله اوردن اذوقه کارگران از سیرجان که از طریق نماینده معدن , حاج محمد تقی تحویشان میشد و ضمنا ماهی یک بار نیز پدر , اقای قره خانی و اقای باقری را به سیرجان می اوردند که با خانواده هایشان دیدار کنند. خواهر زاده ام حمید نوزاد , کم کم بزرگ شده و هنوز کمتر از یک سال داشت که از ما جدا شده و ساکن معدن باغ برج شدند.
سنگ معدن , کرومیت بود . بهترین عیار سنگ کرومیت بین 41 تا 42 است .عیار کرومیت باغ برج 37 بود . کاوشگران معدن در همان ناحیه , معدنی را با عیار 41 کشف کردند . ذخایر عظیمی داشت . پدر را مامور کردند تا با راه اندازی این معدن جدید به نام ابدشت , به عنوان استاد کار , مشغول کار شود. بتدریج ابادانی این معدن و تعداد کارگرانش تا 500 نفر نیز افزایش پیدا کرد .مدرسه ابتدائی این معدن توسط اقای تاجپور ( عضو فیس بوک ) افتتاح شد و خود اقای تاجپور مدیر و معلم همراه با دو معلم دیگر با نام اقایان دلاوری و حافظی .
دولت مصدق سرنگون شده بود ( سال 32 ) , جو امنیتی و بگیر و ببند مخالفین شاه که توده ای ها و مصدقی ها بودند به شدت ادامه داشت .
بعد از ظهری که در خانه فاتیلو , معلمم بودم گفت : خودت را اماده کن , روز جمعه به همراه هفت دانش اموز دختر و پسر که انها نیز در درس های خود بهترین نمره را اورده اند , به کرمان میرویم تا در امتحان نهائی استان شرکت کنید و اشاره کرد که خودم نیز به عنوان سرپرستتان خواهم امد .گفتم : پدرم نیست و مادرم نیز اجازه نمیدهد . وقتی به مادر گفتم , اب به اسمان پاشید که مگر ممکن است اجازه دهم تا تنهائی به شهر دیگری بروی ؟ تصادفا , پدر در روز پنجشنبه به سیرجان امد , وقتی که او را سر حال دیدم , جریان را گفتم . مقداری هم اب , روغنش را اضافه کردم که پدر جان , شاگرد اول شده ام و این مسافرت دو روزه که همراه معلمان و هم کلاسی هایمان میروم , خیلی اهمیت دارد , نظرتان چیست؟ - افرین پسرم . به تو افتخار می کنم ! خیلی خوشحالم . حتما باید بروی . دست در جیب اش کرد و چند قطعه اسکناس برای مسافرتم به من داد . مادر , گرچه سکوت کرد و حرفی نزد اما چنین انتظاری نیز نداشت و ترجیح میداد که پدر مخالفت کند .
صبح روز جمعه در حالیکه پدر به بدرقه ام امده بود , کنار دست فاطی خانم در اتوبوس نشسته بودم و عازم کرمان شدیم .

نوامبر 26

خاطره ها : بخش 15
گرچه کفر گفتن است اما گاهی با خودم فکر می کنم , منظور از خلقت ما ادم ها چه بوده است ؟ در طول زندگی , هر کداممان در مسیری قرار می گیریم , خواسته یا نا خواسته کارهائی می کنیم که یا گناه هست یا صواب . کاش در همین مرحله , قصه تمام می شد . گویا خداوند ول کنمان نیست و در ان دنیا یا با نیم سوز پذیرائی مان می کند و یا حوری و غلمان را در بر می گیریم ! سنائی شاعر در این مورد سروده بسیار زیبائی دارد که خداوند را به محاکمه می کشاند . در سیرجان , در دبستان و دبیرستان ( سیکل اول ) درس معلم خط ما اقای زرین خط بود. کتابفروشی کوچکی هم داشت که علاوه بر فروش وسایل درسی مدرسه کتاب و روزنامه هم می فروخت . در خریداری کتاب های قصه , رمان , تاریخی و روزنامه ها , مشتری دائم ایشان بودم .کتاب 700 صفحه ای بینوایان ویکتور هوگو را در 15 سالگی خوانده بودم . قصه های عاشقانه حجازی , حسینقلی مستعان و .., عاشق خواندنشان بودم . مسایل سیاسی را از طریق مجلات و روزنامه ها دنبال میکردم . با کسانی که بزرگتر از خودم بودند بحث و جدل میکردم .حرفهایشان را می فهمیدم و چندان چپ اندر قیچی , پاسخشان را نمیدادم .معلمین جدی و با سوادی مثل سعیدی سیرجانی , باستانی پاریزی و ... داشتم که انها نیز به من علاقمند بودند . هنوز با باستانی پاریزی در ارتباط هستم . علاقمندی میان من و فاطمه از گفتمان در موضوعات سیاسی شروع شد . سقوط دولت دکتر مصدق کلافه اش کرده بود .سر در گریبان فرو می برد و می گفت :
جلال ! چرا این اتفاق افتاد ؟ چرا مصدق مجلس را منحل کرد ؟ منتظر پاسخم نبود, پرسش هائی بود که ذهنش را ازار میداد.تقریبا فاطمه با هیچ کس رابطه نزدیکی نداشت . تعداد خواستگارانش چه در میان معلمین یا بقیه قشرها که تحصیل کرده و ثروتمند هم بودند , کم نبود . اصولا باین چیزها , فکر نمیکرد .وقتی باو می گفتم سعیدی سیرجانی سلام مخصوص به تو رسانده است , لبخند تلخی می زد و چیزی نمی گفت . سیرجانی مورد خطاب و عتابم قرار میداد و می پرسید : یعنی حتی یک کلمه هم حرفی نزد ؟ - نه اقا . به خدا هیچ چی نگفت .
ساعت 7 صبج جمعه با بدرقه پدر و دو برادرم میرهاشم و میرکمال , با اتوبوسی که 7 دانش اموز دیگر , 3 دختر و 4 پسر به همراه دو سرپرست زن و مرد در ان نشسته بودیم به سوی کرمان روانه شدیم . صندلی کنارم , فاطمه عزیزم نشسته بود . در طول راه , راهنمائی ام میکرد که مبادا موقع امتحان دادن دست پاچه شوم و خودم را گم کنم . حرفهای منصوری ( رئیس اداره فرهنگ سیرجان) را جدی نگیر که به تو گفت باید جملاتت را از جنبه دستور زبان , درست بنویسی . به همان صورتی که تا حالا انشاهایت را نوشته ای بنویس . نزدیک ظهر وارد کمپی در کرمان شدیم که قبلا حدود 100 نفر دیگر از جنس ما در ان جا , مستقر شده بودند . از بلندگو اعلام کردند که سر ساعت 8 صبح فردا در محلی تعین شده حاضر باشیم . دل توی دلم نبود . فاطمه دلداری ام میداد . دستم را لمس میکرد .
-
قوی باش پسر . حتما موفق خواهی شد . هیچ ترسی به دلت راه نده . تو پسر شجاعی هستی !

نوامبر 28

خاطره ها : بخش 16
تا قبل از ساعت 8 صبح فردا که سر جلسه امتحان حضور پیدا کردم , یک روز فرصت داشتم تا همراه فاطمه چرخی در کرمان بزنیم . جو سیاسی کرمان بسیار سنگین و امنیتی شده بود . سرهنگ سخائی , رئیس شهربانی کرمان ( برادر منوچهر , خواننده معروف ) توسط اوباشان حکومتی , به فجیع ترین وضع به قتل رسیده ,بدنش را با سر نیزه , سوراخ سوراخ کرده , الت مردانه اش را در دهانش قرار داده و جنازه اش را سه شبانه روز بر دروازه کرمان اویزان کرده بودند . جرمش , دوست داشتن و طرفداری کردن از دولت سر نگون شده دکتر مصدق بود.
فاطمه به چند جا سر زد تا دوستانش را ملاقات کند . در هیچ یک از این ملاقات ها حضور نداشتم . بسیار پریشان خاطر بود . چشمان عسلی اش نمی خندیدند . نمیتوانستم خوشحالش کنم . دمق و سر در گم بود . قبل از حضور در جلسه امتحان , لحظاتی او را در موقع صبحانه خوردن دیدم . با یکایک ما دانش اموزان سیرجان حال و احوالی کرد تا به من رسید . گفت : تو سعی ات را کرده ای , با ارامش خاطر , طبق همان روشی که برایت توضیح دادم بدون دلهره بنویس . نتیچه اش که قبول بشوی یا نه , مهم نیست . این همه از من مپرس که چرا ناراحتم , پس از جلسه , علت ناراحتی ام را به تو می گویم .
خانم معلم که حدود 7 - 8 سالی نیز با من اختلاف سنی داشت , دل و دینم را ربوده بود . در ان زمان , گرچه قدم رو به رشد بود و حدود 170 سانت بودم , هم اندازه ام بود , ترکه و کشیده و به قول امروزی ها , توئیگی . گیسوانش تا روی کمرش به ان سوی و ان سوی میرفت . سر کلاس بر روی پیشانی اش , تل ( نوار) می بست تا موهایش صورت زیبایش را نپوشانند . در میان هنر پیشگانی که ان زمان در مجلات دیده بودم , او را به سوفیالورن ایتالیائی که تقریبا سبزه رو بود تشبیه میکردم و نه جینالولو یا بریژیت باردو که رنگ پوستشان سفید بود . خودش هم میدانست که واله و شیدای او هستم . چنان در خانم معلم غرق شده بودم که درسهای اصلی مدرسه مثل ریاضیات و ... را کمترین توجهی نداشتم . می باید سال دیگر که وارد سیکل دوم می شوم , رشته درسی ام را انتخاب کنم . پدر اصرار داشت که مهندس شوم . - باید درس مهندسی بخوانی . اگر سواد داشتم نباید این همه زحمت می کشیدم و خانواده ام را خانه به دوش میکردم. باو قول داده بودم که درس مهندسی می خوانم . بیچاره پدر که نمی دانست چرا به پسرش می گویند لوکوموتیو شرارت !
موضوع انشا, ؛ عشق به وطن , حد اکثر در 30 سطر بود . سعیدی سیرجانی در کلاس درسش به ما دانش اموزان یاد داده بود , برای انتقال مطالبتان به خواننده , از روش استقرائی که از جز, ( کوچک ) به کل رفتن است استفاده کنید .واؤه عشق که در موضوع امد , از خود بی خود شدم . موضوع را از شخص و خانه شروع کردم تا به وطن رسیدم و اخرین جمله ام این بود : وطن نیز خانه ماست.
از اول تا اخر نوشته هایم را خواندم تا اگر اصلاحی لازمست به عمل اورم و پاکنویس کنم . حتی یک کلمه اضافی نیافتم . باورم نمی شد که نوشته خودم باشد . گوئی هنگام نوشتن مطالب , مسحور شده ام . زمان تعین شده حد اکثر دو ساعت بود . کمتر از یک ساعت , انرا تحویل ممتحن دادم . با بی اعتنائی گفت هنوز خیلی وقت داشتی . فاطمه که مرا در حیاط مدرسه دید , تعجب کرد : به همین زودی تموم شد ؟ با ناراحتی گفت به کمپ برو , بعد از تمام شدن وقت , همراه با سایر بچه ها میائیم . رفتم و روی تختم دراز کشیدم . نگرانی فاطمه امانم را بریده بود . چه چیزهائی می خواهد به من بگوید ؟ علت ناراحتی هایش چیست ؟

نوامبر 29

خاطره ها : بخش 17
به بالینم میا , تب دارم امشو
به مصدق , بدهکار هستیم . مرد زمانه اش نبود. افکارش بسیار پیشرفته تر از مردم عادی و نا اگاه و تحصیلکرده های دور و بر خیانتکارش بود .امروزمان را پیش بینی کرده بود .از شاه و حکومت های دیکتاتوری ترسی نداشت , ترسش از روی کار امدن حکومت های توتالیتاریستی بود , به ویژه اگر ماهیت مذهبی داشته باشند . همان بلائی که بر سرمان امد . حکومت ایدئولوژیک روسیه را دیده بود . دیده بود که چگونه استالین می تواند به بهانه حفظ رژیم کمونیستی , میلیونها دگر اندیش را بدون محاکمه به کام مرگ بفرستد .
مصدق , الگوی دموکراسی بود . تحت تاثیر مبارزات صلح جویانه مهاتما گاندی و با این تصور که میتواند کشتی طوفان زده را به ساحل نجات برساند , در تصورش نمی گنجید که اطرافیانش را خائنین و خود فروخته ها تشکیل میدهند . تنها رهبر جهانی بود که نه از طریق خونریزی و کشتار و سال ها جنگ طولانی , بلکه با درایت و دانش و در یک دادگاه بین المللی که اعضای انرا حقوقدانان و قضات با شرف تشکیل میدادند , پوزه استعمار انگلیس را به خاک بمالد . دنیا شاهد گریستن نخست وزیر انگلیس در پارلمان , با اعتراف به شکست مفتضحانه اش بود .
اگر در هر گریزی به شما جوانان اصرار و التماس می کنم تا مطالع کنید و تاریخ معاصر کشورمان را بخوانید , برای تشخیص دادن سره از ناسره است .
فاطمه از اوضاع زمانه بخوبی اگاهی داشت . سقوط دولت مصدق خنجری بود که بر قلبش فرود امده بود .زده شده از همه کس و همه چیز . انقدر نا امید که ارامشش را در کنار من هیچی ندان , جست و جو میکرد . کم حرف تر از همیشه , دیگر ترانه فاتیلو و ادا و اصول هائی که برایش در می اوردم , گل خنده اش نمی شکفت .
در این دو روزه رفتن به کرمان , از سایر دانش اموزان شنیده بودم , معلمینی که شاگردانش در این امتحان موفق شوند , از امتیازات ویژه ای برخوردار میشوند . چنین حرفی را فاطمه به من نگفته بود حتی لحظات قبل از شرکت در جلسه به من اطمینان داد که قبول نشدنت نیز اهمیتی ندارد .گرچه وقتی ورقه امتحانی ام را که با سرعت و قبل از اتمام وقت تحویل دادم , اخم هایش توی هم رفت و گفت: مگر مورچه توی تن ات رفته بود که با این سرعت از جلسه خارج شدی ؟
نتیجه امتحان را 15 روز بعد به اداره اموزش و پرورش شهرستان مربوطه اعلام میکردند ضمنا باستانی پاریزی نیز یکی از اعضای هیات ژوری در رشته ادبیات بود.
مسئول کمپ به ما دانش اموزان اطلاع داد که پس از صرف ناهار سر ساعت یک بعد از ظهر اماده حرکت به سوی شهرستانهایمان باشیم . در داخل اتوبوس , فاطمه کنار سرپرست ها نشست و مرا تنها گذاشت .تمام وجودم شعله ور بود . اطمینان داشتم که به جهت زودتر دادن ورقه ام , دلخور است . چهار ساعت راه برگشتی , یک عمر طول کشید . به محض رسیدن به سیرجان , کنارم امد و گفت امروز را استراحت کن ولی فردا بعد از ظهر به دیدنم بیا. مثل این بود که دنیا را به من داده اند . تمام محاسباتم که دلخور من است , اشتباه بود .
بعد از ظهر فردا , سر از پا نشناخته به دیدنش رفتم .پیراهن نازک بلندی که تا روی قوزک پایش کشیده میشد بر تن کرده و موج حرکت سینه هایش او را به دریای پر تلاطمی شبیه کرده بود که نجاتت را در چنگ انداختن به این سینه های بلورین میدانستی .همه چیزش استثنائی بود و مرا مبهوت تن اثیری اش کرده بود .
-
خوش اومدی اقا جلال .خسته نباشی . حوصله امتحان دادن را که نداشتی , کای حوصله ات از من سر میره ؟
-
خانم ! شما را من خیلی خیلی دوست دارم .
گفت : گاهی اوقات خیلی عصبانی و ناراحت میشوم . به تو گفته بودم که دلیلش را خواهم گفت . از من ناراحت نشو . این جمعه که نتونستم سری به خونواده ام بزنم , میتونی تا وسط هفته منوا به حسین اباد برسونی ؟
-
بر روی چشم خانم . هر کاری که از من بخواهید با جون و دل برایتان انجام میدهم. لبانش به خنده باز شد . جلال جان بخوان برایم فاتیلو را . خواندم . برای اولین بار که گوئی در بهشت بر رویم باز شده است , بلند شد و رقصید . چنان پیچ و تابی به خودش میداد و چنان تموج سرین و سینه هایش به حرکت امده بود که از خود بی خود شدم . نفهمیدم چه می کنم . برخاستم , صورتش را در میان دو دستانم گرفتم و شیرین ترین بوسه ها را از لبانش ربودم . نه اعتراضی کرد و نه مقاومتی از خود نشان داد .

نوامبر 29

خاطره ها : بخش 17
به بالینم میا , تب دارم امشو
به مصدق , بدهکار هستیم . مرد زمانه اش نبود. افکارش بسیار پیشرفته تر از مردم عادی و نا اگاه و تحصیلکرده های دور و بر خیانتکارش بود .امروزمان را پیش بینی کرده بود .از شاه و حکومت های دیکتاتوری ترسی نداشت , ترسش از روی کار امدن حکومت های توتالیتاریستی بود , به ویژه اگر ماهیت مذهبی داشته باشند . همان بلائی که بر سرمان امد . حکومت ایدئولوژیک روسیه را دیده بود . دیده بود که چگونه استالین می تواند به بهانه حفظ رژیم کمونیستی , میلیونها دگر اندیش را بدون محاکمه به کام مرگ بفرستد .
مصدق , الگوی دموکراسی بود . تحت تاثیر مبارزات صلح جویانه مهاتما گاندی و با این تصور که میتواند کشتی طوفان زده را به ساحل نجات برساند , در تصورش نمی گنجید که اطرافیانش را خائنین و خود فروخته ها تشکیل میدهند . تنها رهبر جهانی بود که نه از طریق خونریزی و کشتار و سال ها جنگ طولانی , بلکه با درایت و دانش و در یک دادگاه بین المللی که اعضای انرا حقوقدانان و قضات با شرف تشکیل میدادند , پوزه استعمار انگلیس را به خاک بمالد . دنیا شاهد گریستن نخست وزیر انگلیس در پارلمان , با اعتراف به شکست مفتضحانه اش بود .
اگر در هر گریزی به شما جوانان اصرار و التماس می کنم تا مطالع کنید و تاریخ معاصر کشورمان را بخوانید , برای تشخیص دادن سره از ناسره است .
فاطمه از اوضاع زمانه بخوبی اگاهی داشت . سقوط دولت مصدق خنجری بود که بر قلبش فرود امده بود .زده شده از همه کس و همه چیز . انقدر نا امید که ارامشش را در کنار من هیچی ندان , جست و جو میکرد . کم حرف تر از همیشه , دیگر ترانه فاتیلو و ادا و اصول هائی که برایش در می اوردم , گل خنده اش نمی شکفت .
در این دو روزه رفتن به کرمان , از سایر دانش اموزان شنیده بودم , معلمینی که شاگردانش در این امتحان موفق شوند , از امتیازات ویژه ای برخوردار میشوند . چنین حرفی را فاطمه به من نگفته بود حتی لحظات قبل از شرکت در جلسه به من اطمینان داد که قبول نشدنت نیز اهمیتی ندارد .گرچه وقتی ورقه امتحانی ام را که با سرعت و قبل از اتمام وقت تحویل دادم , اخم هایش توی هم رفت و گفت: مگر مورچه توی تن ات رفته بود که با این سرعت از جلسه خارج شدی ؟
نتیجه امتحان را 15 روز بعد به اداره اموزش و پرورش شهرستان مربوطه اعلام میکردند ضمنا باستانی پاریزی نیز یکی از اعضای هیات ژوری در رشته ادبیات بود.
مسئول کمپ به ما دانش اموزان اطلاع داد که پس از صرف ناهار سر ساعت یک بعد از ظهر اماده حرکت به سوی شهرستانهایمان باشیم . در داخل اتوبوس , فاطمه کنار سرپرست ها نشست و مرا تنها گذاشت .تمام وجودم شعله ور بود . اطمینان داشتم که به جهت زودتر دادن ورقه ام , دلخور است . چهار ساعت راه برگشتی , یک عمر طول کشید . به محض رسیدن به سیرجان , کنارم امد و گفت امروز را استراحت کن ولی فردا بعد از ظهر به دیدنم بیا. مثل این بود که دنیا را به من داده اند . تمام محاسباتم که دلخور من است , اشتباه بود .
بعد از ظهر فردا , سر از پا نشناخته به دیدنش رفتم .پیراهن نازک بلندی که تا روی قوزک پایش کشیده میشد بر تن کرده و موج حرکت سینه هایش او را به دریای پر تلاطمی شبیه کرده بود که نجاتت را در چنگ انداختن به این سینه های بلورین میدانستی .همه چیزش استثنائی بود و مرا مبهوت تن اثیری اش کرده بود .
-
خوش اومدی اقا جلال .خسته نباشی . حوصله امتحان دادن را که نداشتی , کای حوصله ات از من سر میره ؟
-
خانم ! شما را من خیلی خیلی دوست دارم .
گفت : گاهی اوقات خیلی عصبانی و ناراحت میشوم . به تو گفته بودم که دلیلش را خواهم گفت . از من ناراحت نشو . این جمعه که نتونستم سری به خونواده ام بزنم , میتونی تا وسط هفته منوا به حسین اباد برسونی ؟
-
بر روی چشم خانم . هر کاری که از من بخواهید با جون و دل برایتان انجام میدهم. لبانش به خنده باز شد . جلال جان بخوان برایم فاتیلو را . خواندم . برای اولین بار که گوئی در بهشت بر رویم باز شده است , بلند شد و رقصید . چنان پیچ و تابی به خودش میداد و چنان تموج سرین و سینه هایش به حرکت امده بود که از خود بی خود شدم . نفهمیدم چه می کنم . برخاستم , صورتش را در میان دو دستانم گرفتم و شیرین ترین بوسه ها را از لبانش ربودم . نه اعتراضی کرد و نه مقاومتی از خود نشان داد .فقط نگاهم کرد.

دسامبر 1

خاطره ها : بخش 18
طبق یاد داشت های ان روزگارم نزدیک به مضمون , لبان و صورتش , گل اتش شده و خون به صورتش دویده بود .گوشه ای از تخت اش نشست . نگاهش پر تمنی بود . ایا مرا به سوی خودش فرا می خواند ؟
اب و اتش به هم امیخته ای از لب و رخ
چشم بد دور که بس شعبده باز امده ای
ان روز خاص , وقتی به خود امدم , ساعت از 9 شب گذشته بود . فاطمه که روی تخت اش دراز کشیده و به خواب ارامی فرو رفته بود , خودم را در کنارش یافتم .باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده . گوئی هنوز در یک خواب رویائی هستم . به ارامی بال زدن یک مگس , لباسم را پوشیدم , پاورچین , پاورچین از خانه اش خارج شدم . با سرعت و دلهره به سوی خانه مان روانه گشتم , پیش بینی میکردم که مادرم از دیر امدنم , چه قشقرقی به راه خواهد انداخت .
-
کی یا وه تی مر گایه بی ایی ؟ ( کجا تمرگیده بودی ؟ ) . با برادرت هر گورسونی که میدونسیم رفته ای , رفتیم , فقط مونده بود که به پشت مزار ( قبرستان ) برویم .- سیرجان در ان موقع از جمله معدود شهرستانهائی بود که فاحشه خانه رسمی داشت و محل ان پشت قبرستان بود -
-
خاک ور سروت جلال گو دی یمه بی شعوری ( خاک بر سرت کنند جلال که این قدر بی شعوری ) . - و حاج مم تقی اواجی ای و پی یوت واجه ای یه و تی نیه معدن ( به حاج محمد تقی می گویم به پدرت بگوید تا بیاید و تو را به معدن ببرد).
به اتاقم چپیدم و در را روی خودم بستم . صدای مادرم میامد که :
چی ایت زهری مار کرته ؟ ای تی مرگ تو مربخ و یک چی زهری مار کر ( چیزی زهر مار کرده ای ؟ بتمرگ تو اشپز خانه و شامت را زهر مار کن ) .
گرچه در ان سن و سال ( حوالی 16 سالگی ) تجربه همبازی بودن با دخترهای هم سن و سال همسایگانمان را در خانه خودمان که خیلی بزرگ بود داشتم اما ان قایم باشک بازی ها , دنبال هم کردن و چلوندنشون کجا و ارتباط با خانم معلم که ابهتش در سر کلاس بچه ها را میخکوب میکرد کجا !
ان شب که از منزل فاطمه خارج شدم تا مدت سه روز , خجالت می کشیدم که او را ببینم . خودم را از نگاهش مخفی میکردم . حتی اگر در این سه روز , کلاس درس انشا هم با او میداشتم , غیبت میکردم .
روز چهارم و در داخل مدرسه , خیلی خونسرد و راحت , در گوشه ای به نزدم امد و گفت : کجائی اقا جلال ؟ از دست ما فراری شدی ! مگه قرارمان نبود منوا به حسین اباد برسونی ؟
من من کردم به گونه ای که نه خودم فهمیدم چه می گویم و نه او فهمید . در ادامه لال مونی گرفتنم حالی اش کردم که به چشم , بعد از ظهر امروز کلاس ورزش داریم و سر ساعت 2 با موتور به دنبالتان در خانه میایم .
لبخندی شیرین تر از قند و عسل زد و گفت : اماده ام .

دسامبر 4

خاطره ها : بخش 19
سقراط حکیم به میدان شهر اتن ( اکادمی ) میرفت و مردم عادی را با حقوق شهروندی شان اشنا میکرد .مردم شهر , بیشتر و بیشتر به حقوق شهروندی خود اگاه شدند .حکومت شاهد شورش های خیابانی بر علیه خود بود . سقراط را دستگیر کرده , پس از محاکمه ای چند دقیقه ای او را به اعدام از طریق نوشیدن جام شوکران محکوم کردند .قبل از نوشیدن جام زهر , تقاضای چند دقیقه صحبت کرد و گفت : سخت ترین کار دنیا , قضاوت کردن است .اگر شما قضات , یک طرفه به قاضی نرفته و حرف های مر هم شنیده بودید چنین حکمی صادر نمی کردید.
تاثیرات فاطمه تا امروز و تا روزی که زنده باشم , خارج از محاسبه است.سعی کرد به من بفهماند که ازادگی ادمی , ریشه در شرف انسانی او دارد . ساده لوح بودم گمان میکردم , فاطمه همیشه در کنارم خواهد بود .
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم / اه از ان روز که بادت , گل رعنا ببرد .
ساعت دو بعد از ظهر ان روز که به خانه اش رفتم , خانه اش بیشتر شبیه مسجد بود . دو اتاق تو در تو و راهرو انها که قفسه هایشان همیشه انباشته از کتابهای گرانبها بود , حتی یک کتاب را هم در خانه اش نیافتم . نه تنها کتاب که حتی کلیه وسایلش , پاک سازی شده بود و چیزهای مختصری مانند ظروف مستعمل , قاشق چنگال , کاسه بشقاب , یک چراغ والور نفتی . زیر اندازش ( فرش, زیلوئی نخ نما که سیرجانی ها به ان خرسک می گویند و گوشه اتاق تخت خواب او .
تنها کاری که از دستم ساخته بود , اشک ریختن بود .نگذاشت انتظار و جان به لب رسیدنم طولانی تر شود . -- اشتباه نیامده ای . خودم این کارها را کرده ام .در حسین اباد به تو حرفهائی خواهم زد . عاقل باش و حرفهایم را برای دیگران بازگو نکن . با خودم نجوا میکردم : خانه ام را سیل ببرد ( اصطلاحی سیرجانی) ازارت به موچه نمی رسد چه کسی مزاحمت شده تا با دستان خودم خفه اش کنم .مرا به خود اورد ک : با موتور اومده ای ؟ . بله خانم . موتور دم در , اماده است .
اگز این سه چار روزه کنارم بودی , کلی کمک میکردی .رزهای سختی بود . شرمنده اش بودم اما نمیدانستم چه باید در پاسخش بگویم .
-
یک ساک را پر از خرت و پرت کرده که برای مادرم ببرم . میشه بردش ؟
بلند کردن ساک از روی زمین مشکل بود .گفتم : چیزهای داخل ساک را باید دو قسمت کنیم و هر قسمت را در دوطرف خورجین موتور قرار دهیم . -- افرین . کاش هوش تو هم مثل دل تو بود . دلت برایم تنگ نشده بود ؟ فکر نکردی بدترین کاره به انتظار گذاشتن است ؟ . عصبانی بود . جرات نزدیک شدن و بوسیدنش را نداشتم . موتور را از مغازه دوچرخه سازی و تعمیر موتور که برارد صاحب مغازه همکلاسم بود کرایه کرده بودم اما به فاطمه اطمینان دادم که موتور دوستم هست و بابتش پولی پرداخت نکرده ام .کل حقوقش را برای خانواده اش می فرستاد . قناعت میکرد و اصلا ولخرجی نداشت . با انکه لباس هایش همیشه تمیز بود , تنوعی در انها دیده نمی شد . روز به روز به تعداد خاطر خواهانش اضافه میشد . فاطمه به این چیزها فکر نمیکرد . او فاطمه بود و استثنای زمانه خودش .
در سیرجان , خواهرم زیور سادات , کلاس ششم ابتدائی مدرسه شاهدخت را که به پایان برد , مادرم دیگر اجازه ادامه تحصیل باو نداد . ---- دخترم را به مدرسه ای بفرستم که معلم هایش مرد هستند ؟ ما ابرو دارم . پدرتان هم مخالفت کند , من اجازه نمیدهم . از حق نباید گذشت زحماتی را که مادرم برای ما و حتی نوه هایش کشیده است .چار چشمی مواظبمان بود .نوع فکر مادر شهری ما ! با پدر بی سواد و دهاتی مان خیلی فرق داشت. پدر یک انسان ازاده بود . به دینداری از بعد انسانی نگاه میکرد . معتقد بود که اگر رسول خدا امروز زنده میشد , اعلام میکرد دینی را که من تبلیغ کردم با دین رایج زمین تا اسمان فرق دارد :
منسوب به خواجه عبدالله انصاری که مخاطب رسول اکرم است:
دین تو را در پی الایشند / در پی الایش و ارایشند
بس که فزودند بر ان بار و بر / گر تو ببینی نشناسی دگر
بچه کوچک و شیرخواره خانواده مان اگر فرش را با ادرار خودش الوده کرده بو , مادر معتقد بود , محل الوده را باید 7 بار شستشو کرد . پدر قاه قاه می خندید و می گفت : شاش بچه تا 40 سالگی اش , پاک است !
خلقیات فاطمه , شبیه پدرم بود . به چیزهای جزئی و کوچک اهمیتی نمیداد .جهان بینی خاصی داشت که او را متمایز از همه معلمین منجمله سعیدی سیرجانی , باستانی , سیروس ضیا و ستوده که همگی شان بعدا استادان ممتاز دانشگاه شدند , کرده بود .مصدقی بودنش به دلیل پیروی کردن از یک شخص یا یک جریان نبود بلکه به تکامل تاریخی اعتقاد داشت .خودش نیز میدانست برای جامعه فلک زده ان روز ما که فقط فئودالیسم را تجربه کرده و هنوز به جامعه صنعتی نرسیده ایم , دموکراسی مانند شیشه نازک بی حفاظ در معرض باد و طوفان است . از سیرجان به سوی حسین اباد و در بیرون شهر , کلاه ایمنی ام را بر روی سر او گذاشتم . --- چرا این کار را کردی ؟ ------- چون ارزش جان تو بسیار بیشتر از جان ناقابل من است . اوائلش می ترسید که سوار موتور شود .به خانه شان که رسیدیم , بی شتاهت تر از دفعات قبل , مادرش را به شدت در اغوش گرفت و سیل اشکش را روانه ساخت . بچه های قد و نیم قد خانواده اش , نگاه میکردند و بغض کرده بودند . ------ ابجی جونم چرا گریه می کنی ؟
-
گریه ام از خوشحالی دیدن شماست . اشاره کرد تا خورجین را برایشان بیاورم . کلی مواد غذائی مانند بیسکویت , شکلات , مسقطی و قوتوا ( شیرینی مخصوص سیرجانی ها ) و دنگ و فنگ دیگر مثل روسری برای مادر و خواهر هایش و پیراهن و غیره بود .جشنی بر پا شده بود و خیلی خوشحالشان کرده بود.
رو کرد به مادرش و گفت : نه نه جان : این جوان مورد اعتماد من است . اگر به مسافرتی رفتم و نتونستم شما را ببینم , گاهی سرتان می زند . باو اطمینان کنید . مادرش , سر و رویم را برانداز کرد و با بی میلی گفت : مگر قراره جائی بری؟ - اگر قرار شد . حالا که پهلو شما هستم .
گیج شده بودم و نمی فهمیدم که چه می گوید. این همه تغییر در یک مدت خیلی کوتاه ؟ از اتاق بیرون امد و مرا نیز با خودش همراه کرد . جلال عجول ! اگر حوصله کرده بودی و در این امتحان قبول می شدی , لااقل 15 روز از این محیط وحشتناک به دور بودم . ---- جواب را کای میدن خانم ! مگر امیدی هم داری ؟ این شعر را از مادرم یاد گرفته بودم که در پاسخش گفتم :
دنیا به امید است ,/ ناکشته نا امید است .

دسامبر 7

خاطره ها : بخش 20
با همه عطر دامنت ایدم از صبا عجب - کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
یا سرعت رشد روز به روزم بیش از اندازه بود یا بسیار خود خواه بودم که اموزگارم فاطمه را شش دانگ متعلق به خودم میدانستم .با همکارش اگر شوخی و گفتگوئی داشت , حسودی ام میشد .اجازه سئوال کردن از خودش و زندگی خصوصی اش را به من نداده بود فقط برای فرو نشاندن کنجکاوی ام می گفت : به موقع تو را در جریان همه چی قرار خواهم داد . بازهم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم : پاسخ امتحانات دیر شده است . گفت : پی گیری نکرده ام , شاید هم از سیرجان کسی قبول نشده باشد .
به خانه شان که رسیدیم مادرش بود و 5 تا بچه قد و نیم قد و حد اکثر تا سن 12 سالگی.. دو اتاق روستائی با حیاطی که زمین اش خیلی بزرگ بود در گوشه حیاط مستراح و یک چاه اب قرار داشت .مشخص بود که از وضع مالی مناسبی بهره مند نیستند .گوشه یکی از اتاق ها تلمباری از لحاف و تشک قرار داشت.
فاطمه به مادرش گفت به خانه خاله انیسه سر می زنم و با هم از خانه شان بیرون امدیم . تا انتهای کوچه و در داخل خانه , از زندگی خانوادگی اش تعریف کرد و گفت : دو تا از خواهر های کوچکتر از خودم ازدواج کرده و رفته اند . پدرم که تا چند سال پیش راننده کامیون بود , تصادف کرد و خانواده اش را بی سرپرست گذاشت . تقریبا تمام حقوقم را برای صرف مخارج به مادرم میدهم ولی ماهی 300 تومان ( 3000 ریال به کجایشان می رسد بدتر از همه اینکه عمویم حکم از دادگستری گرفته که چون خانه پدری و ارثی شان بوده یا مبلغ سه هزار تومان سهمش را بگیرد و یا خانه را حراج کنند . جلال جان , از یک طرف نگرانی اینها را دارم از طرفی دیگر بسیاری از دوستانم را دستگیر کرده اند و هر لحظه فکر می کنم به دنبال من نیز خواهند امد ان وقت فکرش را بکن که به روزگار این ها چه خواهد امد .اقا جلال ! میتونم ازت خواهشی بکنم ؟ با کمال میل فاطی جان , جانم را طلب کن . گفت : نه , جونت را نمی خوام اما اگر اتفاقی برایم افتاد گاهگاهی سری به مادرم بزن و از حالشان بی خبر نباش .
به روی چشم خانم . امیدوارم اتفاق بدی نیافتد . این صحبت ها که تموم شد به خانه خاله اش رسیده بودیم و حال و احوالش را با او به پایان رسانده .
لهجه سیرجانی خیلی شیرین است . مردمان کرمان و شهرستانهایش , گویش خاصی ندارند و با زبان فارسی لهجه دار صحبت می کنند . نامم را با کسره جیم ادا میکرد .یهو در میان صحبت هایش گفت : راستش را بگو , جیران خانم دیگه کیه ؟ و ادامه داد که اگر حقیقت را نگویم هیچگاه مورد اعتمادش نخواهم بود .
-
جیران , خانم ! بله جیران خانم .نکنه منظورتون شاگرد خودتونه که برادرش ماشو ( ماشاالله ) هم کلاسی ام هست . درسته . با دختره رابطه داری ؟
چه رابطه ای ؟ گفت : مادر جیران در بررسی وسایل شخصی دخترش نامه ای به تو پیدا کرده که قربان و صدقه ات رفته و به تو گفته بیا تا از این شهر فرار کنیم و جای دیگر برویم .والله نمیدونم . یکی دو بار با دختر همسایه مان فاطی خانم به خانه مان امدند و با خواهرانم صحبت و بازی میکردند . گاهی مرا هم در بازی هایشان شرکت میدادند . ببین جلال , همین طور که تو منوا دوست داری , من هم دوستت دارم . هر وقت که نخواستی با من باشی , مرد و مردونه راستش را بگو و برو دنبال کار خودت . فاطمه خانم , دورتان بگردم . درد و بلایتان به جانم بخورد . مگه میشه شما را فراموش کنم . یک روز که نبینمتان , دیوونه میشم . بی میل نبود که شب را در خانه مادرش بماند اما از طرفی نگرانم بود که به تنهائی بیابان تا سیرجان را طی کنم . با هم بطرف سیرجان حرکت کردیم .

دسامبر 9

خاطره ها : بخش 21
دستانش را محکم , دور کمرم حلقه زده بود .سرم را که به پشت تکیه دادم تا باو بگویم : فراری ات میدهم . به تنگه ی اشوب می برمت که دست فلک بهت نرسه! حس کردم , سرم در میان سینه های لطیف تر از مخمل و خوشمزه تر از لیموهای شیرین بم قرار گرفته است . به یاد شعرهای طنز و شیرین دائی مادرم حاج میرزا رضا غفاری افتادم : جی جه هات و دو تا نار امونه / وای گو مو چقدر ناروم اوسه !
(
سینه هایت شبیه دو انار است - وای که چقدر - زیاد - انار را دوست دارم .
از بازگو کردن حرفهایم منصرف شدم . گوئی به بهشتی خوش اب و هوا , پرت شده ام که ارزوی ماندن همیشگی در انرا دارم . از سرعت موتورم کاستم تا بلکه دیرتر به مقصد برسیم .راه پرسنگلاخ و دست انداز بیش از یک ساعته را به نظرم امد که در یک دقیقه طی کرده ایم .
خسته نباشی اقا جلال . خیلی زحمت کشیدی . قبل از اینکه به خانه تان بروی یک چیز را یادت نره . - بفرمائید خانم .
-
حرفهائی که به تو , مخصوصا در مورد احتمال دستگیری ام گفتم , مبادا به کسی بگوئی .- چشم خانم .
دیگه اینکه دو سه روز اینده را در مدرسه شما درس ندارم و دخترانه هستم . حتی ممکن است شب ها را هم با یکی از همکاران خانم , به حسین اباد برویم . مبادا دنبالم راه بیافتی یا به خانه ام بیائی . چشم خانم . یک ضرب به خانه تان برو که مادرت دلواپس ات نشود . دمق و دست از پا درازتر , خداحافظی کردم و رفتم . با خودم فکر میکردم که راستش را نمی گوید . نکنه به فکر فرار باشه ؟ چرا موضوع فراری دادنش را بهش نگفتم ؟ از این قبیل توهمات ازارم میداد که به خانه رسیدم . دل مادر , دیگر شور سابقم را نمی زد . از دست شی یه ای و جمعوت نابوکه ( مادر : دیگه از دست رفته ای جلال و نمیشه درستت کرد )
شب جمعه را خوشبختانه در خانه بودم که پدرم خاک و خلی و با لباس معدن رسید . مادر که به جای خود ولی من نیز خیلی خوشحال شدم .پس از حال و احوال و بوسیدن همه مان به مادر رو کرد و گفت : اقا رضا زاهد را هم گرفته اند . خودم از رادیو شنیدم . یک معلمی جوون . میگر چی کارش کرته بی یه . هینوم سن و سالی ندراه ( معلمی جوان , مگر چه کرده بود . او هنوز سن و سالی ندارد) گفته ی پدر و نوع احساساتش , جرقه ای بود که از مغزم گذشت تا در باره گرفتاریهای مالی فاطمه با او صحبت کنم .جلوی مادر که نمیشد .
صبح روز بعد که پدر سرخوش و مستانه وظیفه واجب الحمامی بودنش را انجام داده و صبحانه مقوی و مفصلی خورده بود او را تشویق کردم که با یکدیگر به مطبوعاتی اموزگارم اقای زرین خط سری بزنیم تا بیشتر از جریانات روز اگاه شویم.شاکرد اول شدنم را به رخ کشیدم و انرا حاصل تلاش های معلمم دانستم.
همون معلمی که تا کرمان کنارت بود . بله پدر جان . حالا هم تلاش میکنه تا منو شاگرد اول کرمان معرفی کنه که اگر این طور شد باید به یک اردوی ده پانزده روزه خارج از سیرجان برویم .شما که موافقید . ولی این خانم معلم ( وسط حرفم پرید و گفت , چقدر هم خوشگل و با نمکه ) پدرش فوت شده و مادر و 5-6 خواهر برادران ریزه میزه شان را می خواهند فقط بخاطر سه هزار تومان ناقابل از خانه شان اخراج کنند .سه هزار تومان هم پولیه که عده ای را بدبخت کنند ؟
پدرم متوجه بود که چه می گویم و چه خواسته ای از او دارم ولی وضع مالی پدر خوب بود. حقوق و مزایای ماهانه اش بالای 1500 تومان بود ضمنا معدنکاران محلی نیز گاهی اوقات پدر را برای اظهار نظر فنی معادنشان دعوت میکردند که حد اقل مبلبغ 5000 تومان برای این اظهار نظرا می پرداختند .
مادرم پول جمع کن و به فکر ذخیره نبود . معتقد بود که پول , چرک کف دست است و باید به دورش انداخت . خاطرم هست که روزی در انارک میان مادر و هم عروسش نرگس خانم , صبیه مرحوم شیخ حسن دیمه کاری( یزدانفر ) گفتگوئی در همین زمینه درگرفت . خانم عمو , اعتقاد داشت مرد باید سیل باشد و زن , بند ( سد ) مرد بیاورد و زن پس انداز کند . که گفته بسیار عاقلانه ای هست . روح همگی شان شاد.خلاصه پدر را به پرداخت این سه هزار تومان راضی کردم . به من گفت : تشریف ببرند و انرا از حاج ممد تقی بدون دادن هیچ تعهدی دریافت کنند . بال در اورده بودم تا هرچه زودتر خودم را به فاطمه برسانم و این خبر خوش را باو بدهم .کمی که فکر کردم با خودم گفتم : مرد باید غرور داشته باشد و سنگین و رنگین باشد . وقتی می گوید شنبه ساعت 2 , یعنی همان موقع باید بروم . روز شنبه خودم را تر و تمیز کرده , بهترین لباسم را پوشیدم و با یک دسته گل سرخ محمدی راهی خانه خانم معلم شدم .در این فاصله دو روزه به دکه مطبوعاتی زرین خط رفتم تا کتاب هنر عشق ورزی را خریداری کنم .

دسامبر 11

خاطره ها : بخش 22
با یار شکر لب خوش اندام / بی بوس و کنار خوش نباشد
از فرط خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم که فردا چنین خبر خوشی را باید به فاطمه خانم بدهم . دیگر ان جلال سابق نخواهم بود که بخواهد مثل بچه ها با من رفتار کند . رفتارش به نوعی خواهد بود که بر رویم حساب باز خواهد کرد. لا اقل اجازه خواهم داشت تا هر وقت که دلم بخواهد به خانه اش بروم .
شب را با چنین افکاری و با در اغوش گرفتن خیال فاطمه به صبح رساندم .ساعت یازده و نیم که مدرسه ام تعطیل شد , دو دقیقه ای خودم را با دو چرخه به خانه رساندم , خورده و نخورده , خودم را تر و تمیز کرده , کت و شلوار نو ام را پوشیدم و به مادرم گفتم , تمرین دارم میروم به ورزشگاه .مادر با تعجب پرسید :
کی گه تا اوسمه خوی کت و تنبونی پولاو خوری تگ و بالا اویزن ؟( از کی تا حالا با کت و شلوار پلو خوری بالا و پایئن می پرند ؟ ) . به برادرم میر هاشم نهیب زد که : ایشو ردش ای وین کیا اشو ( برو دنبالش ببین کجا می رود ) . برادرم که چند بار ضرب شستم را چشیده بود , فقط به بیرون امدن از خانه اکتفا کرد .
تمام افکار شب گذشته در باره چگونگی روبرو شدن با فاطمه , در مغزم زیر و رو شده بود , دنبال اولین جمله ای بودم که باو چه بگویم ؟
همیشه ضربه زدن در خانه اش را ریتمیک و اهنگین انجام میدادم و این بار نیز کوبه در را بار اول محکم زدم و دو بار دیگر را اهسته . دام , دارام دام ! او نیز که میدانست من هستم , همیشه می گفت : بیا تو . اما این بار گفت : بفرمائید اقا جلال عزیزم که تعجب کردم . روی چار پایه ای , کنار تخت خوابش , با پیراهن بلند سفید اطلسی , سر و صورت ارایش کرده و لب روژ زده , گوئی زیباترین عروس را می بینی , نشسته و مرا به نشستن روی تخت دعوت کرد . قبل از اینکه اعوشش را برای در برگرفتنم باز کند گفت : این لباسها چیه که پوشیدی , درشون ار . کت ام را به گوشه ای انداختم و پریدم تو بغلش . سر و صورتم را غرق در بوسه کرد . تعجب کرده بودم و از خودم می پرسیدم مگر چه اتفاقی افتاده است.
خودش به دادم رسید و گفت : سه روز گذشته را با اقای باستانی پاریزی در کرمان بودیم . نتایج امتحانات قبلا به غیر از نمره انشا اعلام شده بود . باستانی که یکی از هیات های ژوری بود به فاطمه گفته بود , با سبک نوشتن جلال اشنائی داشتم . ورقه امتحانی اش را که می خواندم متوجه شدم که انشای اوست . حقا که از تمام انشاها بهتر بود و من نیز نمره 19 به او دادم ( ان زمان نمره 20 دادن به انشا, مرسوم نبود ). در سیرجان باستانی به فاطمه پیشنهاد کرده بود که همراه یکدیگر به کرمان بروند تا صورت جلسه هیات ژوری را مشاهده کنند . از 5 نفر اعضای ژوری , سه نفرشان بیشترین نمره را به من داده بودند . نفر بعدی که دو نفر از هیات باو رای داده بودند , پسر فرماندار کرمان بود . اداره اموزش و پرورش کرمان در تلاش بوده که نظر یکی از اعضا را برگرداند که با رسیدن باستانی و فاطمه , نقشه شان , نقش بر اب میشود , نامه رسمی قبول شدنم را به اداره فرهنگ سیرجان می نویسند و نسخه مربوط به خودم را نیز همراه با تبریک گفتن به فاطمه میدهند . فاطمه که از خوشحالی نمیدانست چه کند گفت : یک هفته دیگر که تعطیلی زمستانی مدارس شروع میشود باید در کرمان باشیم تا به اردوی رامسر برویم . میدونی رامسر کجاست ؟
بی اجازه یا با اجازه نمیدانم , همانطور که نشسته بودم از روی چارپایه اش بلندش کردم , سخت در اغوشش گرفتم و بر روی تخت خواب ولوش کردم . عطر دل انگیزش بی هوشم کرده و نمیدانستم که چه می کنم ! تنگ غروب بود . به ارامی یک طفل معصوم خوابیده بود . پاورچین , پاورچین , بدون انکه دلم بخواهد انجا را ترک کنم , به سوی خانه مان روانه شدم .

Jalal Fatemy

‏21‏ ساعت پیش

خاطره ها : بخش 23
چون گل و می , دمی از پرده برون ای و در ای
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد
انارکی و غیر انارکی , شهری و روستائی یا به بی سوادی و با سوادی مربوط نیست . ذات ادمی باید شریف و بی غل و غش باشد .
قبل از نوشتن این خاطرات , در پیام های قبلی ام و به کرات اشاره کرده بودم که با چرتکه انداختن و بدهکار و بستانکار کردن دیگران , ذات نداشته را نمی توانیم به دست اوریم :ذات نا یافته از هستی بخش / کای تواند که شود هستی بخش ؟
فاطمه , ذاتا شریف و اصیل بود . به منافع شخصی اش نمی اندیشید . جزئی نگر نبود و بلند نظری در وجودش بود. بر این تصورم که اگر قبل از رفتن فاطمه و اقای باستانی به کرمان , موضوع رفع نگرانی اش را از خانه پدری مطرح کرده بودم و بعد از ان به کرمان میرفت و پی گیر نمره درس انشای دانش اموزش می شد , ایا در نزدم از همان ابهت و منش قبلی برخوردار بود ؟ خودم , پدرم و دیگرانی که از این موضوع مطلع می شدند , به احتمال قوی چنین دیدگاهی داشتند : خواسته است محبت ات را جبران کند . نخواسته است که زیر دین شما باشد و ....
چه قبل و چه بعد , فرقی برای فاطمه نداشت , این حرفها برایش بدون اهمیت بود او کار خودش را , کاری که به ان اعتقاد داشت , انجام میداد و به این حرف و حدیث ها کاری نداشت . رفتار ان روز فاطمه , نقطه عطفی در تمام زندگی ام شد که بگذار و بگذر . بخاطر کارهای کرده یا نا کرده ات , طلبکار دیگران نباش که فلان روز , فلان کار را برایت کردم و حالا انتظار دارم که این کار را برایم انجام دهی .
در سنین نوجوانی ام , از فاطمه درس بسیار ارزشمندی که خمیر مایه اش انسان و انسانیت است , یاد گرفتم .
در مسیر مسافرت کرمان , باستانی از فاطمه پرسیده بود که چرا به خواسته ازدواج , جواب مثبت نمی دهد ؟ که فاطمه به اقای باستانی می گوید , پاسخم را به خودشان داده ام که هیچگاه ازدواج نخواهم کرد که اگر چنین تصمیمی داشتم اقای سیرجانی بهترین گزینه ام بودند . سیرجانی زمزمه می کند که خدا این جلالوا را لعنت کند ! ( جیم جلالوا را با کسره بخوانید) .
پس از اخرین دیداری که با فاطمه داشتم , نمیدانستم که موضوع خانه پدری اش را چگونه و با چه ادبیاتی باید مطرح کنم که برایش سوء تفاهم پیش نیاید .عقلم به جائی نمی رسید تا اینکه به فکرم رسید نزد حاج محمد تقی بروم و از او یاری بطلبم . حاجی , مرد شریف و بزرگواری بود . کارگزار معدن و مقیم سیرجان بودند . پدر , در مورد پرداخت پول با ایشان صحبت کرده بود و بی اطلاع نبود. حرفهایم را که شنید , فکری کرد و گفت : نگران نباش . خودم حل و فصل می کنم .
-
شما که حاج اقا او را نمی شناسید . یک کلمه حرف میتونه داغونش کنه .
-
خندید و گفت : خانم معلم و خانواده اش را می شناسم . نسبت فامیلی هم با ایشان داریم . خدا به پدرتان خیر دهد که در انجام چنین کار خیری پیش قدم شده است . عموی بچه ها می خواهد این خانه را از چنگشان خارج کند . زندگی شان را به نابودی کشانده است . برو , خیالت راحت باشد . دو روز دیگر بیا تا پاسخت را بدهم . به خواب خوش تا به سر امدن این دو روز فرو رفتم .
مکن از خواب بیدارم خدا را / که دارم خلوتی خوش با خیالش
کل پذیرفته شدگان استان هشتم ( کرمان و بندرعباس) 5 نفر بودند . 3 نفر از کرمان و دو نفر دیگر از سیرجان و بندرعباس . قبول شده بندری , دختر خانمی بود که در دو 400 متر , نفر اول استان شده بود .
خوشحالی فاطمه از قبول شدنم وصف ناپذیر بود. اینکه مدت دو هفته ای از این فضا دور خواهد بود و ضمنا شاگردش نیز قبول شده و این قبولی امتیازات خاصی برایش داشت , خوشحال بود.اداره فرهنگ سیرجان رسما و کتبا فاطمه را تشویق کرده بود . مادرم تا حدودی پذیرفته بود که وقتی خارج از خانه هستم , دنبال درس و مشق ام میروم و بچه نا خلفی نیستم .تا رفتن به اردوی رامسر مدت زیادی نمانده بود . فاطمه را به عنوان سرپرست من و دختر کرمانی انتخاب کرده بودند که به اردو بیاید .

Jalal Fatemy

دسامبر 15, 2013

خاطره ها : بخش 24

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش / چو یار قلب شناس است زاهدی مفروش

دلشورگی و دلواپسی , ذاتی است و اکتسابی نیست . زیگموند فروید و شاگردش یونگ که به مقام استادی در رشته روانشناسی رسید و برخی از نظرات فروید را نیز به چالش کشید , فراتر از یک صد سال پیش معتقد بودند که شخصیت افراد , حد اکثر تا سن دو سالگی و نه بیشتر , شکل میگیرد و مشخص می شود .از رفتار و خلقیات یک کودک دو ساله میتوان تشخیص داد که نوع برخوردهایش در بزرگسالی چگونه خواهد بود . دانشمندی ایتالیائی با نام لومبرزو نظریه جانی مادر زاد ( بالفطره ) را مطرح میکند که امروز از طریق علم مهندسی ژنتیک به اثبات رسیده است . بسیاری از این صفات , ارثی نیست و کاملا تصادفی در هنگام انعقاد نطفه بوجود میاید . گاها خلقیات و رفتارهای اعضای یک خانواده , کاملا متفاوت با ان دیگری میباشد .

با برادرم میرهاشم , فقط با دو سال اختلاف سنی بزرگتر از او هستم . دلشورگی و دلواپسی را از کودکی داشته ام اما او دل سنگین است , دنیا را اب ببرد , میرهاشم را خواب می برد .

پس از خارج شدن از حجره حاجی که گفت : نگران نباش , مشکل را حل می کنم نگرانی ام شروع شد : اگر نتواند . اگر فاطمه دلخور شود که چرا در مورد گرفتاریهایش با دیگران صحبت کرده ام و هزار اگر دیگر فکرم را مشغول خود کرده بود . محل دبیرستانم در سیکل اول ( دوره اول دبیرستان ) پائین تر از فلکه بندرعباس و در نزدیکی های حجره حاج محمد تقی واقع شده بود .بعد از ظهر فردای روز ملاقاتم با حاجی که با دوچرخه از کنار حجره اش می گذشتم , مرا دید و صدایم زد که به نزدش بروم .به محض نشستن روی صندلی , گفت : تبریک اقا جلال , گویا شاگرد اول شهرمان شده ای . پدرتان هم خیلی خوشحال شد .

- پدرم ؟ او که در معدن است . چگونه با خبر شد ؟

- حوصله کن و عجله نداشته باش . همه چی را برایت تعریف می کنم . خبرهای خوش خیلی دارم . ادامه داد که : صبح امروز با رفتن به حسین اباد , مستقیما نزد عموی بچه ها رفتم .گوشهایش را گرفتم و نشاندمش . باو گفتم خجالت بکش که با خانواده برادر مرحومت , چنین رفتار زننده ای داری و جد کردی تا خانه و زندگی شان را به اتش بکشی . این سه هزار تومان را بگیر و بنویس که کلیه حق و حقوق خود را بابت خانه دریافت کرده ای . دو نفر به عنوان شاهد زیر نوشته اش را امضا کردند و همراه با اظهار نامه دادگاه به دادگستری رفتم و موضوع را خاتمه دادم به مادر خانم معلم نیز گفتم شخصی خیر و نیکوکار که نمی خواهد شناخته شود این مبلغ را پرداخته است . برگشتم به حجره . نشسته بودم که پدرتان با ماشین سواری , همراه دو نفر میهمان به حجره امدند . مرا ( حاجی ) به انها معرفی کرد و گفت هر کاری که در سیرجان و شهرهای کرمان داشته باشید , کمکشان می کنم.

- متوجه نشدید که ان دو نفر چه کسانی بودند ؟

- همدیگه را عمو زاده صدا میزدند. فامیل هایتان بودند .

از حاجی تشکر کردم و سریع به خانه امدم . خودم را به اتاق مهمان خانه رساندم پدرم را با میر مهدی خان صدریه و میر باقر طباطبائی دیدم که سخت مشغول صحبت هستند . هر دو نفر این بزرگان را قبلا دیده بودم و میدانستم که از شخصیت های خوش نام و بزرگ انارک هستند . پدر به محض دیدنم , با خوشحالی مرا به حضورشان فرا خواند . صورتم را بوسیدند . برای پذیرائی از انها خودم را اماده کردم . دیدار فاطمه بی تابم کرده بود . اما در چنین موقعیتی امکان رسیدن باو در حد صفر بود .

Jalal Fatemy

دسامبر 17, 2013

خاطره ها : بخش 25

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد / گناه بخش پریشان و دست کوته ماست

به تنهائی انتخاب شدنم در شهرستان سیرجان , زندگی خصوصی و حتی خانواده ام را تحت تاثیر قرار داده بود . مردم عادی شهر , حتی برخی از دانش اموزان , بی خبر از انکه فقط در درس انشاء نمره بهتری گرفته ام , استثنائی ام میدانستند . انقدر عاقل بودم که خودم را گول نزنم . ترس و دلهره امانم را بریده بود . درس های دیگرم بخصوص ریاضیاتم خیلی ضعیف بود . چند ماه دیگر سال تحصیلی تمام می شد و می باید رشته درسی دوره دوم دبیرستان را انتخاب کنم دلم نمی امد ارزوی پدرم را که پسر مهندس می خواست نادیده بگیرم . به درد چه کنم دچار شده بودم . به یکایک افرادی که با انها در تماس بودم منجمله علی شهابی قصاب , صاحب خانه مان , همسایه کناری مان اقای کریمی و هر کس دیگر می گفتم که فقط در یک درس نه چندان با اهمیت قبول شده ام . حمل بر تواضع میکردند . عاشق خواندن و مطالعه کردن روزنامه و انواع رمان و کتابهای تاریخی بودم . تمام روزنامه ها و کتاب های کتابفروشی اقای زرین خط را خریداری کرده و خوانده بودم . سایر اموزگارانم نیز کتابهایشان را برای خواندن به من عاریت میدادند . اموزگارم زرین خط به عنوان جایزه قبولی دیگر پولی بابت کتابها و روزنامه هایش از من نمی گرفت . پس از خواندن بر می گرداندم . اقای سیرجانی مسئولیت روزنامه دیواری مدرسه را مستقیما به من سپرد و بابت هزینه هایش نیز اداره فرهنگ متعهد شد که برای هر دوره 15 روزه روزنامه , مبلغ پانزده تومان بپردازد .اولین مبلغ دریافتی را به اکبر اقا نجار دادم تا قابی به مساحت یک متر مربع با شیشه داخل قاب برای روزنامه درست کند . روزنامه دیواری را در ستون های متعدد که هر ستون به مطلب خاصی اختصاص داشت در معرض دید دانش اموزان قرار دادم . از برخی بچه های دیگر نیز کمک می گرفتم و مبالغی را نیز به عنوان حق الزحمه به انها می پرداختم . این روزنامه به مرور خواننده ها و علاقمندان زیادی پیدا کرد و خارج از مدرسه نیز برای خواندن مطالبش که کلیه خبرهای شهر را در بر می گرفت مراجعه میکردند . برای خودم اسم و رسمی در کرده بودم . خودم میدانستم که همه اش باد هواست . عشق من فاطمه بود . کافی بود بگوید دیگر نمی خواهم ببینمت تا همه چیز برایم پایان یافته باشد .

فردای روزی که میرمهدی خان صدریه و میرباقر طباطبائی همراه پدر به خانه امدند برای انجام ماموریتی یک روزه صبح زود از خانه رفتند . سه روز بود که فاطمه را ندیده بودم . تمام وجودم پرواز به سویش را داشت . تصمیم داشتم کلاسهای صبح مدرسه را بروم و لی بعد از ظهرم را نزد فاطمه باشم .

ناهارم را که خوردم , هولکی نزد خواهرم زیورسادات رفتم . مادر بسیاری از مسئولیت های خانه را باو سپرده بود . بر عکس مادر جدی و سخت گیر , خواهرم با ما با جون و قربون , فدایت شوم و دورت بگردم , با ما صحبت میکرد .

- خواهر عزیزم که الهی فدایت شوم

- بله برادر عزیزم . جون دلم . چی می خواهی عزیزم ؟

- میشه چندتا از جعبه های شیرینی که میرباقر از یزد اورده با یک شیشه کوچیک قوتوا به من بدهی ؟

- قربونت برم , مگر تمامش چندتا جعبه هست ؟ یک باقلوا با یک پشمک . چونه نزدن , شیشه قوتوا هم اماده است . انها را لای یک پارچه زیبای گل بوته ای پیچید و تحویلم داد . قوتوا که از مغزهای پسته , بادام و برخی ادویه جات درست میشود , خیلی پر قوت است و مخصوص سیرجانی هاست .

در یکی از دفعات پیچ و تاب خوردنم با فاطمه , گفت : مگر قوتوا خورده ای که از نفس نمی افتی ؟

دو بعد از ظهر بود . دام , دارام دام .کوپه در را به صدا در اورده بودم . کلون در را کشید . بی انکه نگاهم کند , با صدای تند : بیا تو

قد و بالایش را که از پشت سرش با سلسله گیسوی تا کمر افشانده اش نگاه کردم , تندی و عصبانیتش را از یاد بردم . مهم این بود که در کنار فاطمه جانم هستم .در خانه خالی از اثاثیه اش , مستقیم به سوی چراغ والور رفت که دوتا تخم مرغ را نیمرو میکرد . از خودم خجالت کشیدم که چرا باید غذای چرب و چیلی خورده باشم و فاطمه ام نیمرو بخورد . قبل از فرو دادن اولین لقمه : بسم الله . بفرمائید . - نوش جان فاطمه جان

- به من جان نگو . دیگه تموم شد . با زن های خیابانی ایستاده در زیر چراغ برق , خیلی بهت خوش میگذره ؟ حتما مرا هم یکی از اونها دونستی که به سراغم امده ای ! دیگه اسم ات را نمی برم . فردا به اداره میروم و انصرافم را از رفتن به اردو اعلام می کنم . خیلی بی غیرتی جلال ! چطور تونستی منوا مضحکه دست خودت قرار بدی ؟ چقدر باید بدبخت باشم که دلت اومده باشه چنین خیانتی را به من بکنی . لااقل یک ذره انسانیت داشته باش و بگو چرا ؟ فقط بگو چرا ؟

Jalal Fatemy

دسامبر 20, 2013

خاطره ها : بخش 26

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا : مستی / هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا : شیخا هر انچه گوئی هستم / ایا تو چنان که می نمائی هستی ؟

شده بود گوله ای اتیش . گفته های تندش در محکومیت ام , پایانی نداشت . شاه بیت تکراری گفته هایش : جلال ! فقط راستش را بگو , سعی نکن حاشا کنی . منبع خبرم موثق است .

حلیم جعبه های فلزی پشمک و باقلوای یزدی را با نوک چاقو شکستم , سه استکان فشرده پشمک را در بشقابی واژگون کرده , چند عدد لوز باقلوا را در کنارش گذاشته و شیشه قوتوا را با یک قرص نان گرم خانگی که در تنور خانه مان پخته شده بود , کنار دستش قرار دادم . بقیه ی نانهائی را که اورده بودم در سفره خودش پیچیدم . همه را از دسترسش دور کرد و با عصبانیت گفت : فقط راستش را بگو جلال . در هیجان قبل از دیدارش , چه فکر میکردم و چه شد ! تصور بدون فاطمه , در مخیله ام نمی گنجید و اکنون می گفت : پایت را که از این خونه بیرون گذاشتی , دیگه بر نمی گردی و فراموشم می کنی .

چه قدرت عظیمی در وجود این زنان , نهادینه شده است . همین چند وقت پیش در مقاله ای علمی خواندم که پرتو افکنی اشعه امگای انها بیش از مردان است و از اینرو غالب امدن انها بر مردان , امری طبیعی است .

چگونگی رفتار فاطمه , به شدت لحظه به لحظه عصبانیت ام می افزود . اگر ضرب المثل انارکی ها را در مورد سید ها ملاک بگیریم , برخی معتقدند که سیده در تمام روزهای هفته دیوانه اند , برخی دیگر احتیاط می کنند و می گویند , دیوانگی شان فقط در شب های چهار شنبه است ! شاید هم شب چهارشنبه بود که این اتفاقات رویداد . پیشاپیش , محکومم کرده و حکم مرگم را صادر کرده بود . خودش در کلاس درس انشاء به ما دانش اموزان یاد داده بود که در اثبات موضوع مورد نظر پس از نوشتن مقدمه ای کوتاه , اصل موضوع را حلاجی کرده و در نهایت نتیجه گیری کنید . در خانه خودش و در همین جائی که نشسته بودیم , با تشریح زندگی سقراط حکیم و محکوم شدنش به مرگ با نوشیدن جام شوکران توسط قضات محکمه و بدون انکه دفاعیات سقراط را هم گوش کرده باشند , خود فاطمه به من توصیه و نصیحت کرده بود که هیچگاه یک طرفه تا از چند و چون ماجرائی مطلع نشوم , به قاضی نروم . تمامی این گفته ها و انچه را که در کتابها خوانده بودم , از جلوی چشمانم رژه می رفتند و هر لحظه به اگاهی و هوشیاری ام افزوده میشد . با فاصله ای که از او گرفتم , خودم را در مقام مدعی قرار دادم . نباید وا می دادم و خودم را در نقش بدهکار ظاهر میکردم .سخنانم را اینگونه شروع کردم : میدانم که منبع خبر شما چه کسی هست ( واقعا نیز میدانستم) این شخص که متاسفانه همکار عاشق دلخسته شما نیز هست , با خودم نیز دیدار خصمانه ای داشت . به جهت هم صحبتی با زنان هرجائی به اخراج از دبیرستان تهدیدم کرد و گفت : موضوع را با اقای منصوری رئیس اداره فرهنگ نیز در میان خواهد گذاشت . در ادامه صحبت هایم که توام با عصبانیت بود گفتم :

فاطمه خانم ! معلم عزیزم که هست و نیستم را در بودن یا نبودن شما میدانم , بسیار متاسفم که شما نیز تحت تاثیر این تهمت های ناروا قرار گرفته و با انها هماهنگ شده اید . این اقای همکار شما , طاقت دوستی و مراوده بینمان را ندارد و در پاسخ دادن منفی شما به پیشنهاد ازدواجش مرا عامل موثر میداند .

خودش را به من نزدیکتر کرد . شدت عصبانیت اش کاستی گرفته بود .

ظرف شیرینی را با ظرف شیشه قوتوا که قاشق مربا خوری در داخلش گذاشته بودم , دم دستش قرار دادم . باقلوا را در دهانش گذاشت و گفت : به به , چقدر خوشمزه است . در ادامه حرفهایم گفتم :

فاطمه خانم ! این شخص , به شما حرف دروغ نگفته بلکه تمام ماجرا را تعریف نکرده است . راستش این است که , همراه دوستم با دو چرخه , در حال گذر از کنار تیر چوبی چراغ برق خیابان بودیم , که دو زن ایستاده در زیر تیر , بفرما به ما زدند . دوستم , شاگرد خودتان هوشنگ یغمائی است ( جندقی , پدر هوشنگ قاضی دادگاه در سیرجان بود ) هر دو نفرمان در کنارشان متوقف شدیم . در سنین 24-25 سالگی بودند . تعصب مذهبی هوشنگ گل کرد و شدیدا انها را مورد ملامت قرار داد و به انها گفت این شهر را به لجن کشیده اید . با معذرت خواهی از این زنان , هوشنگ را ارام کردم . به خانم ها گفتم , میتوانم با هر دو نفرتان باشم ؟جوابم را دادند که شما میتوانید ولی این اقا خیر .

در حالی که چشمان فاطمه گرد شده بود گفت :

و تو هم با انها رفتی و حالا امده ای تا جایزه ات را از من بگیری . درسته ؟

Jalal Fatemy

دسامبر 22, 2013

خاطره ها : بخش 27

به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی / دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

خاطره نوشتن از دوران بچه مدرسه ای تا امروز که خاطره نویس عمری را پشت سر گذاشته است و در سنین سالخوردگی به سر می برد کار چندان اسانی نیست . در برخورد با رویدادها , نوع نگارشی که در ان سالهای خیلی دور اتفاق افتاده است برای خواننده امروزی نمیتواند جالب باشد که لاجرم نگارش زبان امروز را ناگزیر می سازد .انچه اهمیت دارد , خدشه وارد نکردن به احساسات روز واقعه است .برایم اهمیتی ندارد که گفته هایم مورد تائید یا تکذیب قرار گیرد , مهم انست که در این سال های اخر عمر , خودم به خودم , وفادار مانده باشم .

تا سن 16 سالگی ام , کتابهای بسیاری از نویسندگان , شعرا , مورخین و فلاسفه خوانده بودم . در همان سنین از فلسفه خلقت ادمیان به نوعی برداشت انسانی رسیده بودم . محمد علی جمالزاده را خوانده بودم که می گوید : هیچ انسانی را دست کم نگیرید . با لکاته صادق هدایت , احساس همدردی داشتم. فاحشه ها را محرومترین و اسیب پذیر ترین قشر جامعه میدانستم که برای ادامه زندگی ذلت بارشان , چیزی جز فروختن تن خود نداشتند .

و امروز معلم نازنینم که او را اسوه انسانیت و اخلاق میدانستم و عشق به او در تمام وجودم ریشه دوانده بود , مرا محکوم میکرد که چرا با یک زن هرجائی حرف زده ام . همین خانم معلمم تا قبل از امتحان کرمان , باورش نمی شد که انشاهایم را خودم می نویسم ؛ معتقد بود که نویسنده اش کس دیگری ست .

ان دیگر معلمم , که گفتارش را با نام انسان , اشرف مخلوقات شروع میکرد,زاغ ام را چوب میزد تا به قول خودش اعتبار کذائی ام را نقش بر اب کرده و بی حیثیت ام کند . دیگران نیز که ان زمان هادیان و بزرگانم بودند تافته جدا بافته ای نبوده و از همین سنخ به شمار میرفتند . حالا فاطمه خانم عزیز با این فرض مسلم که با زنان هرجائی به سر برده ام , با طنز و طعن می گوید : امده ای تا جایزه ات را بگیری ؟ - ولی فاطمه خانم نگفتید که همکارتان در بقیه ماجرای ان زنان چه گفت؟ به ایشان گفتم بقیه ماجرا را خودم می گویم :

وقتی هوشنگ در انطرف خیابان با فاصله ای نسبتا کم , دو نفر از معلمان را دید , فلنگ را بست و با دوچرخه اش در رفت .

به فاطمه گفتم یادتان میاید چند وقت پیش کوله بار خاطراتم را نزدتان اوردم و به شما گفتم موضوعات دیگری نیز مثل زنان خیابانی و داخل قلعه سیرجان جلب توجهم را کرده که این دو زن اخری , سی و پنجمین نفر انها بوده اند . می خواستم بدانم این زنان که هیچکدام اهل سیرجان نیستند , چگونه به این سرنوشت و زندگی شوم مبتلا شده اند ضمن اینکه پدرم در سال پیش به من توصیه کرد مبادا با چنین زنانی نزدیکی جنسی داشته باشم که موجب بیماری های خطرناکی مثل سوزاک و سفلیس میگردد و عواقب بدی دارد .

اکثر این زنان توسط راننده کامیونهائی که حمل بار و سنگ را از بندر و معدن انجام میدادند , از شهرهای دیگر به عنوان رفیقه راننده بوده که پس مدتی کامجوئی در سیرجان رها می شدند . این دو خانم اخری که سن شان بالای 25 سال نبود , مادر و دختر بودند . فاطمه گفت : مادر و دختر ؟ مگر میشود ؟

- بله می شود . مادر واقعی دختر یک سال پیش در شهر رشت فوت می کند , پدرش که یک نظامی ارتش بوده , از شهر تهران دختری را به زنی میگیرد و با خود به رشت می برد . پس از مدت کوتاهی , نا مادری که از سخت گیری های شوهرش خسته میشود , دختر را تحریک به فرار می کند که با رفیقه شدن با راننده های کامیون , سر از اینجا در میاورند . خاطرات مفصلشان را نوشته ام که همراه با خاطرات قبلی ام راجع به این زنان برایتان خواهم اورد .

بدنم سرد شده و عرق بر روی پیشانی ام دویده بود . فاطمه گفت : ازت معذرت می خواهم . خودش را به من نزدیکتر کرد . باقلوا را خودش می خورد و قاشق های قوتوا را در دهانم می ریخت . باید جون داشته باشی تا جایزه ات را بگیری !پیراهنم را که رکابی در زیر ا پوشیده بودم از تن ام خارج کرد و سر و گردن و بازوانم را مالش داد . خودش را در اغوشم انداخت . بر روی دست از زمین بلندش کردم , بر روی تخت خواباندمش و چراغ را خاموش کردم . ساعت از 9 شب گذشته بود که به خانه رسیدم .

Jalal Fatemy

دسامبر 28, 2013

خاطره ها : بخش 28

فاطمه نازنین , تو دار , کم حرف و موقر بود . حد اقل رفت و امد با همکارانش را داشت . ساده زی و ساده پوش , تمام ذرات وجود فاطمه , مالامال از عشق به وطن و در ارزوی سعادت انسان بود . عقایدش را با شجاعت بیان میکرد . از ریاکاری و دو دوزه بازی متنفر بود . کل فرهنگیان سیرجان , ذیل نامه ای را با عنوان : خدا , شاه , میهن , امضاء کرده و مراتب جان نثاری خود را به شاه و انزجار از شخص دکتر مصدق و حکومت سرنگون شده اش ابراز داشته بودند . فاطمه چون معتقد بود نمی تواند بر خلاف اعتقاداتش عمل کند , پای چنین نامه ای را امضاء نکرده بود . نمیتونم بگم که مصدق خائن و وطن فروش بود . حتی رابطه برخی از دوستان صمیمی اش با او سرد شده بود. واهمه داشتند که دوستی فاطمه , برایشان گران تمام شود . در واکنش به نگرانی هایم نسبت به خودش می گفت: جلال جان ! ناراحت نباش . عیبی نداره . عیبی نداره , تکیه کلامش شده بود . نگرانی هایم که در مورد خودش ادامه پیدا میکرد , برای ارام کردنم می گفت : هنوز 24 سالگی را تمام نکرده ام , بلافاصله پس از گرفتن مدرک لیسانس ادبیات به این شهر امده ام تا طرح خارج از مرکزم را بگذرانم , مگر چه کرده ام که بتوانند متهم به خیانتم کنند ؟ اگر بخواهند بخاطر کارهای نا کرده ام یا به جرم وطن پرستی محاکمه و محکومم کنند , چه بهتر که از شر این زندگی سگی خلاص شوم .

تو را امروز نخواسته ام تا این حرفها را بزنم .به گفته ی اقای یزدانی ( حاج محمد تقی ) شخص نیکوکاری که اهل جنوب ( استان کرمان ) نیست , بدهی خانه پدری ام را به عمویم پرداخته است .می گوید نماینده ان شخص نیکوکار است و حاضر نیست نام و نشانی اش را در اختیارم قرار دهد . در پاسخ فاطمه گفتم : تعداد چنین افرادی , کم نیست . برخی نمی خواهند شناخته شوند .

در ادامه حرفهایش : سه روز دیگر , ساعت 8 صبح روز جمعه با ماشین اداره , همراه رئیس اداره و اقای باستانی به کرمان میرویم . فقط یک کوله پشتی یا یک ساک که لوازم ضروری و لباس گرم در ان باشد با خودت بردار. امیدوارم مسافرت خوبی برایت باشد بخصوص که هنوز شمال کشورمان را ندیده ای . بر خلاف کویر , زمین های انجا سرسبز و پر از جنگل است .در همین اثنی خانم سعیدی یکی از همکارانش به فاطمه وارد شد . در دبستان بدر , اموزگارم بود . مرا شناخت و یهو گفت : چه بزرگ شدی اقای سید جلال فاطمی ! خدا حافظی کردم و به خانه رفتم

خواهرم زیور سادات , تا روز جمعه , کوله بارم را از هر چه که دلش می خواست پر کرد . شیرینی مخصوص سیرجانی ها , نوعی مسقطی است که یک جعبه از انرا نیز داخل کوله بار گذاشت . تنها کتاب دستی که برداشتم , کتاب شکست سکوت از کارو ( برادر ویگن خواننده ) بود . از شعرهایش خوشم میامد :

طبال بزن بزن که نابود شدم / بر تار غروب زندگی پود شدم

سر ساعت 8 با همراهان به سوی کرمان حرکت کردیم . سایر قبول شدگان نیز بتدریج امدند , جمعا با سرپرستانمان 15 نفر بودیم که ساعت 6 صبح با اتوبوس به سوی مقصد راه افتادیم . در ان زمان , حتی یک وجب از جاده ها اسفالته نبود . پر از دست انداز و چاله چوله . مسافرتمان از سیرجان تا رامسر , 5 روز طول کشید .فرصت یک هفته ای اقامت در رامسر داشتیم . نزدیک هتل رامسر , بر روی ارتفاع , کمپ مخصوص ما دانش اموزان و سر پرستانمان را قبلا اماده کرده بودند . نزدیک 200 نفر از سرتاسر ایران بودیم . از همه قومیت ها . کرد , لر , لک , بلوچ , ترکمن , ترک , عرب ایرانی , قشقائی . در انجا متوجه شدم که چه کشور متنوع از فرهنگ ها , اداب و رسوم مختلف داریم . روزهای بسیار خوشی را گذراندم . علیرغم سردی هوا , دو روز بعد از ظهر هفته , در ساحل دریا با فاطمه دوچرخ سوای کردیم .در رامسر بود که فاطمه به من گفت : دوستت دارم جلال . گوئی دنیائی را به من داده اند , از صمیم قلب دوستش داشتم . شیدا و مفتون فاطمه شده بودم .

Jalal Fatemy

دسامبر 31, 2013

خاطره ها : بخش 29

ان اهوی سیه چشم از دام ما برون شد / یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

اردوی رامسر , سکوی پرش علاقمندی ام به ایران شناسی شد . دانش اموزانی از سرتاسر ایران , برخی مانند ترکمن ها , بختیاری ها , کردها و قشقائی ها با لباس های محلی در همایش هائی که طی این هفت روز در سالن عمومی داشتیم , شرکت کرده بودند . موضوعات جالب و سرگرم کننده ای از سوی انها , سرپرستان , مقامات استانی و کسانی مانند وزیر فرهنگ ( اموزش و پرورش) که از تهران امده بودند , بیان میشد.

فاطمه , با سرپرستان , صرف وقت میکرد و تقریبا هر روز , فرصت مناسبی که دست میداد , نزدم میامد تا در داخل شهر , ساحل دریا و یا در جنگل , قدم بزنیم .

برگشت 5 روزه طولانی مان تا سیرجان که رویدادهای خاص خودش را داشت به پایان رسید و عصر گاهی وارد این شهر شدیم .

شست انگشت پای چپ ام , شروع کرد به تیر کشیدن . احساسی شبیه نیش زدن زنبور یا فرو رفتن سوزن در ان . معنای خوبی برایم نداشت . نوعی الهام , پیش بینی , که منتظر خبر بدی باید باشم . هیچ خبری برایم بدتر از این نبود که فاطمه ام دچار درد سر شود یا اتفاق بدی برایش بیافتد .

چنین حالتی را از مادرم به ارث برده ام . یهو در وسط میهمانی خانوادگی , در هر حالتی که بود , وقت معینی نداشت , اظهار میکرد : مژده , خبر خوشی از راه میرسد . ما که فرزندانش بودیم میدانستیم , شست راست پای مادر , دچار خارش شده است . اگر مربوط به انگشت پای چپ اش می شد , حرفی نمی زد صدقه میداد تا رفع بلا شود .

فاطمه که خسته و کوفته از میدان مرکزی شهر ( فلکه بازار ) عازم خانه اش بود , تا زمانی که از دیدرس چشمانم محو شد , نگاهم را از او بر نگرفتم و از صمیم قلب ارزو میکردم که مبادا برایش اتفاقی بیافتد .

فاصله 200 -300 متری تا خانه را با چنین افکار مشوشی طی کردم . در جمع خانواده , دلم نزد فاطمه بود .

فردایش بجای مدرس رفتن , در حال کوبیدن مداوم کوپه در خانه فاطمه بودم که خانم همسایه اش ظاهر شد و گفت : اخر شب , چند نفر امدند و او را با ماشین امینیه ها ( ژاندارمری ) بردند . جمله خانم همسایه تمام نشده بود که چشمانم سیاهی رفت , پاهایم شل شد و نقش بر زمین شدم . همان خانم , مشغول ریختن اب بر سر و صورتم بود که به خود امدم و همان جا به زحمت توانستم بنشینم . - حرفی هم زد ؟ مقاومتی , اعتراضی ؟ . - نه پسرم . بنده خدا هیچ حرفی نزد .

خودم را به زرین خط ( اموزگارم ) رساندم . کعب الااخبار بود . کل خبرهای شهر را زرین خط میدانست . هنوز هم نمیدانم , این مرد بیش از 50 ساله ان روز , دارای زن و فرزند و دکه مصبوعاتی و با شغل فرهنگی که به نظرم مرد بسیار شریف و محترمی می نمود , ایا ممکن است مامور نفوذی دستگاه امنیتی بوده باشد ؟

Jalal Fatemy

ژانویه 4

خاطره ها : بخش 30

 

نیست جز نامی از او در دست من !

دیروز ! امروز ؟ فاصله داشتن تا نداشتن , این همه تنگ است ؟

تا دیروز : مرا در منزل جانان چه جای امن و عیش هر دم

و امروز : جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها !

گوئی اب از اب تکان نخورده است . اموزگاران , بی خیال از اینکه همکاری را از دست داده اند . ما دانش اموزان , اصلا و ابدا که اتفاقی افتاده است .

سیرجانی , بجای فاطمه معلم انشای ما شد . اخم هایش باز شده و شوخی هایش گل کرده بود ! تا پایان سال تحصیلی , 5 موضوع انشا, به ما دانش اموزان داد که همه را ورقه سفید دادم و کلمه ای ننوشتم .

- چرا تکلیف ات را انجام نداده ای ؟ - چیزی به ذهنم نرسید که بنویسم .

- نه در انشا, که در همه ی درس ها رفوزه ای . درستت می کنم !

واقعا هم نمی توانستم بنویسم . نثر نیز شباهت هائی با شعر دارد . از انشا, , ادبیات , کتاب و روزنامه خواندن متنفر شده بودم . کسی را نداشتم تا شرح پریشانی هایم را با او در میان گذارم . در داخل خانه , به اتاقم میرفتم و ساعت ها در گوشه ای کز میکردم . همکلاسی ام , جابر , پسر فتح الله قره خانی و فردوس برادران انارکی ( روح همگی شان شاد ) کرارا از من می پرسید :

چیرا سی گهی گرتایه ای جلال ؟ - چرا این جوری شدی ؟ . دو هم کلاسی دیگرم نیز که از خطه کویر و از اهالی جندق بودند : عبدالحسین باقری - پدرش صندوقدار معدن بود و هوشنگ یغمائی , وضعیتم موجب تعجبشان شده بود و موضوع را به خانواده هایشان گفته بودند که یک اتفاقی برای جلال افتاده است .

تا ان سن و سال , به درک مفهوم بودن و نبودن , داشتن یا نداشتن , هستی و نیستی و چیزهای متضادی از این قبیل نرسیده و حتی در مخیله ام نیز نمی گنجید که چه تنگاتنگ است , مرز خوشحالی و بدحالی . روال زندگی را به همان صورتی میدانستم که پیش میرفت . دنیایم یک دنیای به دور از واقعیت بود .

ترس , نفرت , بی مسئولیتی نسبت به سرنوشت دیگران و در یک کلمه دو دستی کلاه خودت را بگیر تا باد انرا نبرد , به دنبال ان روزهای سیاه حس کردم.

کجائی فاطمه ؟ چطور دلشان امد که از راه نرسیده , خسته و کوفته , با تو چنین رفتاری بکنند ؟ تصوراتی از این قبیل , ازارم میداد و چون پاسخی برای انها نداشتم زمین گیرم کرده بود . در این میانه افرادی هم بودند که مرا تسکین میدادند منجمله اقای یغمائی که قاضی دادگستری در سیرجان بود :

وضعیت مثل سال های 32 و 33 بعد از کودتا نیست که تر و خشک با هم بسوزند , مطمئن باش که بزودی با سرفرازی برمیگردد . پدرم نیز خیلی کمکم کرد : اقا رضا زاهد انارکی را هم دستگیر کردند و پس از مدت کوتاهی ازاد شد . نگران نباش.

سال تحصیلی با انتظار عبث امدن فاطمه به پایان رسید . حاجی ( محمد تقی) از خانواده فاطمه بی خبر نبود . پدرم و شخص خودشان , در رفع نیازهای مالی شان , توجه داشتند . مادر فاطمه مریض و بستری شد. امکان دیدار از دخترش وجود نداشت . در سال تصیلی جدید یا سیکل دوم دبیرستان که باید انتخاب رشته میکردم , در رشته ریاضی ثبت نام کردم و در سیرجان به امید دیدن فاطمه ماندم . درست یک سال پس از دستگیری اش , اطلاع دادند که به بیماری مننژیت مبتلا شده و در گورستان مسگر اباد تهران دفن شده است . دو ماه بعد مادرش نیز درگذشت . کلاس چهارم دبیرستان را یک ضرب رفوزه شدم . تصمیم گرفتم سیرجان را با تمام خاطراتش ترک کنم و به تهران بیایم . سال 37 در تهران بودم.

Jalal Fatemy

ژانویه 7

اخرین خدا حافظی ام در سیرجان 
فاطمه , شمع نبود و به سان پروانه بود . شمع ,تا اخرین رمق شعله , زنده است پروانه بی باک است . هراسش از جان دادن نیست . جان را در یک لحظه فدای عشق می کند :
اتش ان نیست که بر شعله او خندد شمع 
اتش ان است که در خرمن پروانه زدند !
در پایان سال تحصیلی مردودی ام در کلاس چهارم ریاضی دبیرستان ابن سینای سیرجان , به دبیرستان رفتم تا ضمن گرفتن کارنامه , پرونده و معرفی نامه با معلمین و دوستان دانش اموزم , خدا حافظی کنم .
رئیس دبیرستان و اکثر دبیران منجمله سعیدی سیرجانی و باستانی پاریزی , حضور داشتند .همگی شان را می شناختم و انها نیز . دست یکایکشان را بوسیدم . باستانی و سیرجانی , دعوت به نشستن ام کردند .باستانی اصرار داشت تا در رشته ادبیات فارسی اسم نویسی کنم :
سال دیگر من نیز در تهران هستم , - روی تکه کاغذی ادرس و شماره تلفن خانه و محل کارش را برایم نوشت . هر کاری از دستم ساخته باشد برایت انجام میدهم سیرجانی کنار دست باستانی ,با مخاطب قرار دادنش , اخری طنز و کنایه اش را نصیب ام کرد : با انتخاب این رشته ؛ یکی دو کتابی خواهی نوشت تا هر وقت خسته شدیم , کلی بخندیدم ! سپس رو به من کرد و گفت : با شنیدن خبر رفوزه شدنت , مطمئن شدم که خانم معلم را خیلی دوست میداشتی .بی اختیار , سیل اشک هایم سرازیر شد . باستانی به شدت ناراحت شد , خواست برخیزد که سیرجانی دستش را گرفت : با جلال ( جیم را با کسره بخوانید) شوخی دارم. مجددا دست هر دو نفرشان را بوسیدم و بدون ادای کلمه ای حرف , دفتر را ترک کردم . بعدها , خبر مرگ فجیع سیرجانی را که شنیدم , بی اندازه ناراحت شدم . جایگاه بس رفیعی در تاریخ و ادبیات ایران دارد . کتاب - بیچاره اسفندیار که تماما برگرفته از شاهنامه فردوسی است , شارح ان سیرجانی , چنان قدرتمندانه نظام توتالیتاریسم ( ایدئولژی) را تشریح کرده است که اگر این کتاب به زبان های فرانسوی یا انگلیسی توسط یک مترجم متبحر ترجمه شود , بسیار ارزشمندتر و پر فروش تر از کتاب توتالیتاریسم هانا ارنت خواهد بود .
با رفوزه شدنم , شدیدا شرمنده پدر بودم . خجالتش را می کشیدم . در دور افتاده ترین نقطه زادگاهش , معادنی را با عمق 200-300 متری با کمترین امکانات می باید می کاوید تا بر سر سفره نان خانواده اش , با ابرومندی نان بیاورد . چه داشتم که باو بگویم ؟ چه خواسته بودم که برایم انجام نداده بود ؟ روانش شاد .
برای زیارت پدر به معدن ابدشت رفتم .عدم موفقیت ام را از طریق دیگران مطلع شده بود . یاد اوری ام نکرد . بازخواستم نکرد . پسرم : هر درسی را که دوست میداری بخوان . ارزوی خوشبختی شما را دارم .راه بازگشت به سیرجان , برای خداحافظی از خانه فاطمه ؛ کوبه در را بوسیدم . چارچوب در ورودی را لمس کرده و دستانم را به سر و صورتم مالیدم . کسان دیگری در خانه زندگی میکردند . خانه ای نبود که فاطمه مرا با اغوش باز پذیرا باشد .
برای رفتن به تهران اماده شدم . همان راهی را که با فاطمه تا تهران رفته بودم باید تک و تنها و با یاد و نام فاطمه بر می گشتم . تنها اتوبوسی که به تهران میرفت از شرکت گیتی نورد بود . بلیط انرا تهیه کردم تا ساعت 6 صبح روز جمعه از طریق کرمان , یزد , اصفهان , به مقصد تهران برسم . سال 1337 بود .

 

Jalal Fatemy

ژانویه 15

با سلام خدمت همگی تان 
چهارشنبه هفته پیش , خارج از خانه , خودم نیز نفهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاد , چشمانم را که باز کردم در قسمت سی سی یو بیمارستان مهر تهران بستری شده بودم . بیش از یکی دو ساعتی نمی گذرد که از بیمارستان مرخص شده ام . در این مدت 8 روز , انواع ازمایشات مثل سی تی اسکن و عکس برداری های مختلف را گذراندم و راستش نفهمیدم یا درست متوجه نشدم که مشکل ام از کجا بوده است . مهم نیست . برای یکایک شما ارزوی سلامتی و تن سالم دارم و امیدوارم سرو کارتان به بیمارستان نیافتد . خاطرات تهران را امیدوارم بتوانم ادامه دهم . با پوزش ؛ جلال