چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

گلایه، اشعار منتشر شده از حسنقلی حقیقی

 

 

مجموعه‌ی شعر

 

 

گلایه

 

 

                 حسن‌قلی حقیقی خوری

 

 

 

 

 

 

 

     در سوگ امام خمینی (ره)

پر شد ز غم به نیمه‌ی خرداد جام ما

زان رو که رفت از کف امّت امام ما

تبعید او به نیمه‌ی خرداد در نظر

صبح سپید گشت به تحقیق شام ما

لیکن امید بود که آن مایه‌ی امید

بازآید و به دست بگیرد زمام ما

آمد به لطف و فضل الهی به عرش برد

با افتخار عزّت اسلام و نام ما

فرمود دعوتی و درافکند شهرتی

بگذشت از مشارق گیتی پیام ما

ما ملّتی شکسته و محروم و ناامید

بودیم و داد در کنف دین قوام ما

دردا! اجل به امر قضا مهلتش نداد

گیرد ز دشمنان وطن انتقام ما

دردا! که روز چارده از ماه خورداد

آمد افول کوکب ماه تمام ما

لبیک گفت دعوت حق را و پر کشید

آن رهبر گرامی والامقام ما

در سوگ آن مبلّغ اسلام راستین

کس را مجال نیست چه جای کلام ما

جان‌ها همه از این مصیبت عظما گداخته‌ست

کی اشک و آه و دیده دهد التیام ما

در ماتم امام سراپای ما بسوخت

مانند شمع جمله لحوم و عظام ما

گویی از آن که پیرو خوبی نبوده‌ایم

از ما بتافت روی عنایت امام ما

ما پا به جای پای تو بنهاده‌ایم از آنک

باشد که بر صراط نلغزند گام ما

ایران زمین و ملّت اسلام واقفند

باشد دوام ما به دوام نظام ما

 

عید شهید

امروز ابا فتح و ظفر رایت اسلام

در دست سرافراز جوانان رشید است

امن ار نبود کشوری ایمان بنماند

زین رو ز نبی حبّ وطن امر اکید است

چشم همه بر نسل جوانان غیور است

کز پیر زمین‌گیر به هیجا چه امید است

خواندم به احادیث که خونین‌کفنان را

در روز جزا نامه‌ی اعمال سپید است

این نصّ صریح است که فردوس برین را

آن را که شهید است سرانگشت کلید است

از چشم شهید ار نگری روز شهادت

تنها نه عزا نیست, بل این عید شهید است

چون وصل میسّر شده و نعمت دیدار

ریبت ز چه ورزیم که خود نادره عید است

در روز وصال شهدا نغمه‌ی تبریک

زان عارف در معرفت‌الله سدید است

ای مدّعی امروز زبان درکش و هشدار

کاین بیع و شرا مژده ز قرآن مجید است

صد نکته «حقیقی» به زبان آورد افسوس!

مقصود رسا نیست چو گوینده بلید است

آن کاو به ستم‌کارگی استاده به تحقیق

پادافره او در دو جهان بطش شدید است

فرداست که در محکمه‌ی عدل الهی

آلوده به خون دامن صدّم پلید است

نوروز1362

مطلع سال نو پدید آمد

موسم باده و نبید آمد

روز نو عید نو مبارک باد!

عید جاوید نو، مبارک باد!

رفته یک سال عمر ما به گرو

کاین زمان آمده‌ست روزی نو

قدر این روز را نکو باید

بهتر از سال پیش اگر شاید

چون که هر سال بگذرد بی‌شک

توشه‌ی عمر ما شود اندک

باید از آنچه مانده زین توشه

خرمن عیش را بود خوشه

دربهاران که باغ و راغ و چمن

کوه وصحراوخاک دشت ودمن

زندگانی همه ز سر گیرند

بهره از خاک تیره بر گیرند

همه اشجارودام ووحش وطیور

بی خیال از گذشته‌ی دیجور

جامه‌ی عافیت به تن پوشند

زندگی را دوباره در کوشند

آدمی از نبات کمتر نی

حیوان از انام برتر نی

بنشینند چون به خاک سیاه

حاصل عمر خود کنند تباه

سال نو در قضاوت بنده

قطع بگذشته است و آینده

همه دارم به یمن پیروزی

بهر تان آرزوی بهروزی

خانه و اهل خانه خورد و کلان

شادمان در حمایت یزدان

 

میهمان ناخوانده

عید نوروز وه چه شیرین است!

همه اطراف خوب و رنگین است

خانه و آنچه در نظر آید

همه در منتهای تزئین است

زن و فرزند زاده و فرزند

جمع پای بساط هفت سین است

همه خوشحال و خرم و خندان

سال تحویل اینش آئین است

راستی این صفا و مهر و وفا

قابل احترام و تحسین است

این شگون است وسنّتی است قدیم

همگان را عقیده بر این است

کانکه این وقت فارغ ازرنج است

خوشدلی را همیشه فرزین است

وانکه شد مبتلا ی رنج و ملال

تا به آینده‌سال غمگین است

کی از این خوب‌تر مرا نوروز

محفل ما چو عقد پروین است

همه اسباب عیش آماده است

سال نو را مقام تکوین است

چاره سازی چشم بد, مادر

در پی ان یکاد و یاسین است

ناگه آمیخت بانگ کوبه‌ی در

غرش توپ و سال آئین است

بانگ در را گمان آن بردم

که فقیری گدا و مسکین است

کاندرین وقت حاجتی دارد

حاجتش را امید آمین است

به در خانه بر شدم دیدم

کاین همان میهمان پارین است

که ابا اهل و مادر وخواهر

خیلشان در حدود عشرین است

جمع این واردین نا خوانده

از خوانین و از خواتین است

بی تأمّل تواضعی کردم

بنده را این روش ز دیرین است

چهره و حالت و قیافه‌ی ما

کی در امکان شرح و تبیین است

کون خر گرشنیده ای او بود

سر خر گر شنیده ای این است

هر چه درسفره بد رصدکردند

کاین ز نازی و این زنسرین است

این یکی شاخ منتشا دارد

وان دگر را به کف تبر زین است

این یکی روی را بزک کرده

وان دگرموی وروی چرکین است

این یکی دوخته دکولته به تن

وان یکی را کلوش و پاچین است

این یکی عور و لخت مادر زاد

تا نپنداری از مجانین است

فوق تحصیل دیگران دارد

مدرکی کز دیار لاتین است

این یکی پای لخت و بیتـل وار

وان یکی را به سر عرقچین است

در جهان هر چـه هست او دارد

آنچه هست وندارد او دین است

گوئی از کبر قیصر روم است

هر چه گویم هزار ، چندین است

 

تبانی

ای عشق و امید زندگانی!

سرمایه و حاصل جوانی

چشم تو و این دل جفا کار

کردند به قتل من تبانی

باری نظری بزیر پا کن

می‌جویی اگر زما نشانی

من بار غمت کشیده بـر دوش

با جسم ضعیف و استخوانی

جان را همگان عزیز دارند

من نیز ، برای جانفشانی

لب‌های تو مایه حیات است

من تشنه‌ی آبِ زندگانی

جان را تو اگر نه ای خریدار

من می‌دهمت به رایگانی

ماراست همین متاع مزجات

ظلم‌است اگر نمی ستانی

امید وصال اگر ندارد

موسی ز چه ره کند شبانی

مهری ، غضبی ، دعا و دشنام

یک واکنشی ولو نهانی

دل را به امید زندگی بخش

باری به عطای خسروانی

هر لحظه که قاصد تو آید

جان می‌دهمش به مژدگانی

دلبر زچه ره شدی ؟ نگارا!

دل‌جوئی اگر نمی‌توانی

از کوی تو کی رود به جایی

آواره اگر کنی جهانی

 

دولت وصل

مرا ناگهان خاطرات جوانی

به یاد آید و رازهای نهانی

تو را لحظه ای خوش‌تر از آن نباشد

که یاد آری از روزگار جوانی

ندادت جهان چون متاع جوانی

که یادش فزاید تو را شادمانی

همان جوش وحال وهمان بیقراری

همان عیش و نوش و همان کامرانی

همان غوطه خوردن درافکار ورؤیا

همان بی‌خیالی و جفتک‌پرانی

به نیرو اگرکم ز مور ضعیفی

به پندار خود بر ز شیر ژیانـی

به گفتار و کردارت ای جان! اگرچه

همه بد کنی نی تو را بد گمانی

سحر ، ماه روزه به نام عبادت

شدن روی دیوار و گربه چرانی

نه یک‌دست مؤمن نه در بست کافر

به تحقیق خواهی نه اینی نه آنی

چو شیطان امّاره دستی برآرد

نه بیمی ز دوزخ نه میل جنانی

در آن حال اگر مهر ایمان بجنبد

نداری دریغ از سر و جان فشانی

سخن کوته ار دولت وصل خواهی

بجو نعمت روی یاران جانی

به این ناتوانی به شوق حضورت

چه خوش چیره گشتم به این ناتوانی!

 

جهان دوستی

ز عکس خون دل رویم گل سرخ است پنداری

چه خوش آموختم یارب ره و رسم ریاکاری!

کند چون ساقی از صهبا ز می لبریز ساغر را

خروشد ساغر می تا زند لبخند پنداری

اگر پشتم خمد از غم نخواهم بار برگیرند

مرا این هم‌دلی‌ها بس که نگذارند سرباری

اگر هر شب همی نالی به صبح از رنج بیماری

به هم‌دردی بجز چشم تو هرگز نیست بیداری

در اندوهم چرا باشدحسود از من به رنج اندر

کشم آزار به! کز من رسد بر مور آزاری

نهال گل نیم گر تا به پای دوست گل ریزم

نباشم گلبنی کز من به دستی برخلد خاری

دلا از کف مده زنهار!یاران «حقیقی» را

که مردم را جهان دوستی بخشیده زنهاری

 

بحر رحمت

گریم ز درد و درد دلم کم نمی‌شود

اشکم به جان سوخته مرهم نمی‌شود

خرّم بهار زندگیم را خزان فسرد

وین گلشن خزان‌زده خرّم نمی‌شود

گر چرخ دون‌نواز زمان قامتم شکست

پشتم به نزد مردم دون خم نمی‌شود

گفتم که ماجرای نهان را بیان کنم

با این زبان الکن و ابکم نمی‌شود

عیس به چرخ چارم و درد مرا علاج

جز با دعای عیسی مریم نمی‌شود

ای دل! دگر فراغ جهان آرزو مکن

کاسایش خیال فراهم نمی‌شود

یارب به حال بنده اگر رحمت آوری

از بحر رحمت تو نمی کم نمی‌شود

 

دلبر

شدم عاشق به سر تا پای دلبر

به قدّ و قامت رعنای دلبر

به یغما برد از ما دین و دل را

دو چشم نرگش شهلای دلبر

به آتش خرمن صبر مرا سوخت

نگاه گرم آتش‌زای دلبر

دو ساق و ساعد و روی و بناگوش

لب لعل شکرپالای دلبر

اگر جان و اگر روح و اگر دل

فدای لحظه‌ی ایمای دلبر

کجا سرو سهی در بوستان است

روان چون قامت و بالای دلبر

نباشد آفتاب و ماه و پروین

به خوبی چون رخ زیبای دلبر

 

نگار خرّم

نگویم هر که غم دارد غم بیش و کمی دارد

به عالم هر که را پرسند بیش و کم غمی دارد

نه تنها بی‌کس و بیمار و بی‌زور و زر و مفلس

پریشان‌حالی و افکار درهم برهمی دارد

نه بی‌غم یابی آن را کاو به تن سالم به لب خندان

مقام و باغ و بستان و نگار و درهمی دارد

اگر حور و ملک جن و پری ، دیو و دد و حیوان

ندارد غم عجب نبود ولی غم آدمی دارد

زهر اندیشه فارغ‌دل، به گیتی آن کسی باشد

که دائم در وثاق خود نگار خّرمی دارد

 

سر تسلیم

من به دوران آزمودم قدرت تدبیر را

بر نتابد دست فکرت پنحه‌ی تقدیر را

همچو هنگام جدل، گاه قضا نبود عجب

روبـه مسکین اگر از هم بدرّد شیر را

از قضا یک تار مو با زور نتوانـد گسست

آن قوی بازو که چون مو بگسلد زنجیر را

با همه آزادگی دارد سر تسلیم پیش

جمله هستی گردش محتوم چرخ پیر را

 

هنر بیهوده

دوستان بیهده هی شعر سرودن چه ثمر؟

گفتنش را چه ثمر، یاکه شنودن چه ثمر؟

در پی تازه بیانی همه شب تا به سحر

اندر اندیشه و لختی نغنودن چه ثمر؟

شرح و تفسیر سجایای بزرگان گفتن

صاحب قدرت وسرمایه ستودن چه ثمر؟

ذم و تحقیر فلانی و گرش عیبـــی هست

یک دو صد عیب بر آن عیب فزودن چه ثمر؟

با نگارین صنمی ساده تغزّل کردن

 در تخیّل صنم ساده نبودن چه ثمر؟

گر از این پیش تو را رفته زکف مغتنمی

دست برسینه و سر حالیه سودن چه ثمر؟

صاحب دفتر و دیوان شدنت این همه نیست

طبع یک یا دو سه آثار نمودن چه ثمر؟

 

ای که رفتی...

ای که رفتی و بود دیده به راهت نگران

تا دگر باره ببیند رخ ماهت به عیان

دیدن روی تو کارامش جان می‌افزود

جان چو تصویر کند دل بفزاید ضربان

با تو بودیم به کوخی و جهانی خوش بود

تا برفتی به نظر تنگ شد این نصف جهان

خواهم البتّه به دیدار تو گیرم پرواز

چه کنم این تن خاکی نتواند طیران

ز من از نامه‌ی من جوی به نیکی احوال

هم سلامی و درودی بفرست از همگان

همه یاران بسلامت همه مشغول دعا

جای تو سبز که باشی به میان یاران

همه در آرزوی نعمت دیدار شما

به تمنّا همه شب دست دعا بر یزدان

خبری قابل تحریر در این سامان نیست

نکته ای گویم و زین دایره بیرون نتوان

هر چه ارزان بد و بیقدر گران گردیده

جان که بوده‌ست گران حالیه باشد ارزان

 

مرغ شبگیر

آمدم جانا! به دیدارت ولیکن خانه را

بسته بودی در چنان بندند مر دیوانه را

رهنمونی را مدد می‌جستم از سودای عشق

تا نگویند اشتباهی آمده‌ست این خانه را

من به عهد خویش پا بندم به دوران ورنه من

مرغ شبگیرم چه سازم لانه و کاشانه را

شانه می‌دارد مطرّز جعد مشکین تو، من

رشکم آید شانه را وز شانه‌ای دندانه را

جان ودل کردیم برخی دررهت معذور دار

نقدجان داریم  بستان ازمن این بیعانه را

از بساط ساحری جادوی کحّال تو دست

بسته اندر ساحری ریحانه و مرجانـه را

یارماعشقش حقیقی بودواین افسانه نیست

از فسون عشق می‌پردازد این افسانه را

 

رفتی

گرچه لختی به کنارم بنشستی رفتی

دلم از رفتن بیگاه شکستی رفتی

آمدی عقده‌ی غم را ز دلم بگشایی

از چه نگشوده دگر بار ببستی رفتی

پای از محفلم آنگونه کشیدی بیرون

که گریزد صنمی از کف مستی رفتی

رفتی از پیشم وسرحلقه رندان گشتی

به امیدی که بیاری روی دستی رفتی

جان من! در طلب دانه به دام افتادی

یا چو بگذشته زدی دانه و رستی رفتی

از تب و تاب بلوف رفقا فرسودی

یا که رندانه روان  همه خستی رفتی

خواستم تاکه به چنگ آورمت روزی چند

چون غزالی که رهد از تله جستی رفتی

بیهده درطلبت روز و شبی پوییدم

زانکه پندار من آن بود که هستی رفتی

مردمان رشته بگسیخته پیوند دهند

تو چرا رشته‌ی پیوند گسستی رفتی

 

 

 

 

 

اخوانیات

 

 

 

 

 

به فرزند عزیزم طاهره

رشک مهتاب

ای طاهره نور دیدگانم

ای یاد تو راحت روانم

ای روی تو رشک نقش مهتاب

خورشید منور جهانتاب

ای دختر دلپذیر بابا

ای مهر تور در ضمیر بابا

از بس که نجیب و مهربانی

پیوسته به پیش دیدگانی

زان رو که مرتّب و تمیزی

پیش همه بیش‌تر عزیزی

فرمان بری از خرد ، خرد را

بشناخته‌ای چو خوب و بد را

سه خواهر و هر سه پاک گوهر

هر یک ز یکی دگر نکوتر

خواهم که شوید جاودانه

دور از بد و آفت زمانه!

بختت به مراد رهنمون باد

خصم تو شکسته و زبون باد

خواهم که براین ذریعه گاهی

بر یاد من افکنی نگاهی

 

به فرزند عزیزم سیمین

نیکودختر

هزاران شکر بایست از خداوند

که بخشیدم چنین فرخنده فرزند

کرم بنمود و نیکو دخترم داد

درخشان‌تر زماه و اخترم داد

مرا جان است سیمین دختر من

بود از جان شیرین ، بهتر من

سبق برده زگل روز نکویش

ملایم تر ز باران خلق و خویش

جمالش هست ودرحدکمال است

کمالش هست ودرحدجمال است

خردمند و نجیب و کاردان است

عفیف و نازنین و مهربان است

صبور و قانع و پرهیزکار است

مطیع ونیک نفس وسازگار است

صفا‌بخشای بزم سنبل است او

فزح‌افزاتر از باغ گل است او

نیالاید به ذمّ کس دهان را

نگه دارد ز بد گفتن زبان را

نگردد فارغ از تیمار خواری

زفرزندان و شو با بردباری

نکو می پرورد فرزند خود را

بیاموزد به هر یک نیک و بد را

نبرده رشک از بیگانه و خویش

که دارد هر چه گویی در حد خویش

هماره هرکـه بینی راضی از اوست

مدارا می کند با دشمن و دوست

چو او راضی‌ست ازلطف خداوند

خداراضی شودزین طرفه فرزند

 

                                                     به دخترم سیما

سیمای من

برقع از رخ برکشد گر دختر زیبای من

نرخ مه را بشکند سیمای مه‌سیمای من

شکرلله هرچه را درخور بدم بخشیده لیک

زانچه بخشید ایزدم این بهترین نعمای من

رنج تحصیل و ادب بر جسم و جان هموار کرد

زنگ غم تا بسترد از جان غم‌اندای مـن

دل به دانش می‌سپارد در شباب زندگی

تا همه برنا بماند دختر برنای من

همّت مردانه را با سطوت فرزانگی

هر چه افزون می‌کند افزون کند سودای من

حرمت و اندرز و احسان پدر را با ادب

پاس دارد ، نی چو آنی کش نبد پروای من

دست بی دستور من ، هرگز نیازد کار را

پای از پا ننهلد ،تا ننگرد امضای مــن

ترسم از بنیان بسوزاند نهال خوشدلی

هر که را دامن بگیرد آه آتش زای من

نیکنامی شادکامی سرفرازی خرّمی

دارم از بهرش طلب تا می‌رسد آوای من

کم‌ترین وجهی به نقدش ارمغان آورده‌ام

سال‌ها بهرش بماند خامه شیوای من

هیچ کس را چون یقین امروز تا فردای نیست

یادگاری باشد امروز از پس فردای من

 

                                                     در سوگ استاد حبیب یغمایی

سخن‌سنجا، ادیبا، اوستادا!

حبیبا، سیّدا، میرا، مرادا!

تویی بزم سخن را مشعل‌افروز

ادب را پاسبان بودی شب و روز

بدادی بسط، گفتار دری را

فزودی پایه‌ی دانشوری را

ادیبی بی بدیل اندر زمانه

به فن نکته‌پردازی یگانه

سخن‌سنج و سخن‌دان و سخن‌ساز

به جمع دانشی‌مردان سرافراز

تعب بر جان خود هموار کردی

به روز شب پیاپی کار کردی

سی و یک سال پذرفتی محن را

به رنج اندر فکندی جان و تن را

بسی شبگیر و بس ایوار کردی

که یغما‌نامه را پر‌بار کردی

ز هر بستان گرفتی دامنی گل

به مشتاقان فشاندی خرمنی گل

اثرهای کهن تفسیر کردی

زمردان چهره‌ها تصویر کردی

حکیم طوسی و گرشاسب‌نامه

هم از فردوسی و از شاهنامه

قصص از انبیا، علم قوافی

نمودی نشر چندی هم اضافی

زخور و جندق و جغرافیایش

کویر و کوه و صحرا، جا به جایش

تو را نظم روان در سرنوشت است

که رشک سلسبیل اندر بهشت است

هنوزت ازصد افزون است آثار

ز نظم و نثر و گفتار و نوشتار

به دوری با دو خصلت از شناعت

قناعت را و دیگر خو مناعت

طریق مکتبت آزادگی بود

همه در افت و خیزت سادگی بود

نه تنها نام نیکت بر زبان‌هاست

که مهرت بسته و پیوند جان‌هاست

عزیزان  دبستان‌های کشور

همه اشعار تو خوانند از بر

فزودی طالبان را بهره و بر

دبستان تا به دانشگاه کشور

همه اشعار تو نغز و روان است

گرفته مایه از پندار جان است

نگویم چون تو در ایران زمین نیست

اگرهم هست کامل این‌چنین نیست

کجا ، کی پرورد این خاک دیگر

چو تو بستان دانش را کدیور

مزارت قبله‌ی آزادگان باد!

به جنّت روح پاکت را مکان باد!

                                                     5/4/1363

 

                                                     به استاد حبیب یغمایی

چون استاد بزرگوار چند دفعه قول دادند که در مسافرت‌های خود از تهران به کرمان و بالعکس چند روزی در نایین توقّف نمایند و این وعده‌ها به انجام نرسیدضمن ارسال نامه‌ای چند بیت زیر را به ایشان نوشتم:

صاحبا! همواره یاد دوستان باشد مرا

خاصه یاد اوستاد مهربان باشد مرا

وعده‌ها فرمود روزی ، بنده را مهمان شود

چند روزی افتخار میزبان باشد مرا

ماه‌ها بگذشت و باشم همچنین امیدوار

چشم بر در ، نا امیدی همچنان باشد مرا

ذّره‌ی ناچیز ما را یاد کــردن، ذرّه‌ای

در گمانت هم نمی‌باشد، گمان باشد مرا

هر زمان نایل به درک فیض دیدارت شـوم

بهره‌ها از بحر علم بی‌کران باشد مرا

از پی خدمت‌گزاری روز و شب آماده‌ام

لایق قدر شما گر آشیان باشد مرا

جا به جا بالای همّت همچو تیر افراشته

جا به جا پشت تواضع چون کمان باشد مرا

قدر مردان را به عهد خویش نشناسند و من

زان که نشناسند قدرت بیم ازآن باشد مرا

مردمی گر مردمان دارند ما را باک نیست

نا امیدی‌ها همه زین مردمان باشد مرا

صحّت و جاه و جلال و طول عمر اوستاد

در پناه لطف یزدان آرمان باشد مرا

جمله یاران ازدل و من بنده مشتاقم به جان

از محبّان حقیقی این نشان باشد مرا

                                                                 15/11/59

                                         از استاد حبیب یغمایی در جواب 27/12/59

 

چشم تار و روی زرد و قد کمان باشد مرا

این تطاول‌ها نصیبی زین جهان باشد مرا

انچه فرمودند استادن, قدیم از جور دهر

ای رفیق! ار بازبینی بیش از آن باشد مرا

هر کجا روی آورم هر سو روم هر جا زیم

رنج و محنت, درد و غم از پی دوان باشد مرا

روزها تنها و شب‌ها نیز تنهایم از آنک

چون نه هم‌رازی نه یاری مهربان باشد مرا

اینک اینک نوبهار از ره فرازآید ولیک

چون شبی تاریک در فصل خزان باشد مرا

گر خدا خواهد شب آدینه در نایین رسم

مجتبی, پرویز, افسان, هم‌عنان باشد مرا

وانگه از نایین به چوپانان و خور اندرشویم

چند روزی بازدید دوستان باشد مرا

ناسپاسی‌های مردم را تحمّل گفته‌اند

ناسپاسی‌های خوری‌ها گران باشد مرا

پاسخ اشعار نغزت را سرودم چند بیت

تا نپنداری که اشعاری روان باشد مرا

 

بنا به گفته یکی از دوستان در فروردین ماه 1355 استاد حبیب یغمائی دو قطعه از اشعار مرا خوانده و پس از تحسین و ذره نوازی فرموده اند به تهران می‌نویسم دفتر مجله مرتب برای حقیقی مجله بفرستد که نامه نوشته شد اما مجله ای بدستم نرسید و اشعار ذیل بهمین منظور سروده ولی ارسال نشد.

گفتم به معبـّر که سزد دانا را

تعبیر نکو بر آورد رؤیا را

در خواب چنین گفت رفیقی مشفق

کاستاد سخن منتقد نظم آرا

استاد حبیب آن که در ملک سخن

تسخیر کند سکندر و دارا را

دانا و ادیب و فاضل و دانشمند

آن گونه که زیبد نوه‌ی یغما را

مسحور کند فحول ارباب قلم

در کف گیرد چو خامه‌ی شیوا را

امرش جاری اگر اشارت سازد

غمزش ساری اگر کند ایما را

بر خوانده یکی دو قطعه از گفته‌ی من

وندر پی تحسین و ستودن ما را

بر کارگزار خویش ،امری صادر

فرموده به تأکید که این طغرا را

دریافت چو می‌کنی تو فردا بفرست

از بهر فلان ، مجله‌ی یغما را

من چشم به راه پست جویای برید

تا عـّز وصول بخشد آن اعطا را

در حسرت ایصال به خود پیچیدم

چون عاشق مهجور شب یلدا را

درمانده بحیرتم در این حکمت چیست

سالی شد و بر نیاید آن فردا را

شاید اگرت، هدایتی ، بهر خدا

از ورطه‌ی حیرت به در آور ما را

گفتا که تو را چو آب در کـوزه در است

مسپر به عبث دشت و در و صحرا را

با معذرت از خط و زتکرار ردیف

البته ندیده هیچ کس فردا را

رو از پی اشتراک وجهی اندک

بفرست وببین معجز این رؤیا را

استاد بزرگوار پس از استماع این ابیات یک جلد کتاب سرنوشت و مجله‌ی یغما ماهانه برای بنده مقرر فرمودند .

                                                     به طغرا یغمایی

هر چه ویرانه شد البتّه نگردد آباد

غیر ویرانه‌ی دل کز سخنی گردد شاد

یاد من کردی و بی‌شائبه یادم کردی

تو هم ای دوست مپندار که رفتی از یاد

دوری راه نباشد سبب دوری دل

بعد منزل نشناسند فواد و اکباد

دارم امید دمی تازه نمایم دیدار

که دوراهی است عجب، مقطع شصت وهفتاد

نه بدین نقطه که هستیم گذاری کردی

نه بدان خطه که هستید گذارم افتاد

ب

در سوگ علی اکبر میرزایی

 

ای عزیزی که رفتی از بر ما

نام نیک تو باد پابرجا

تا که چشم از جهان فرو بستـی

تیره چون شام تار محفل ما

ظاهراَ آرمیده در خاکی

ولی البتّه می‌کنی اصغا

همگی مر تو را نشسته به سوگ

همگی غرق ماتمند و عزا

ناله‌ی زار بیژن و بهزاد

سایه‌ی غم فکنده بر دل‌ها

اشک‌های محمّد است و علی

که ندارند سایه‌ی بابا

زین مصیبت شکسته شد, پژمرد

طالع زهره ، قامت طوبی

من چه گویم زنوحه مادر

وز کمان قد برادرها

چه توان کرد با قضا و قدر

چه توان گفت درقبال قضا

حکمت خالق از ازل فرمود

گردش چرخ را براین مبنا

که همه باید از جهان رفتن

یکی امروز و دیگری فردا

گوییا نخل بوستان بهشت

حسـدوغبطه خورد برطوبی

که به ناگاه داعی سرمد

خوان غم را چنین نمود صلا

حبّذا آن که در جهان بودی

واجد زهد و طاعت و تقوا

با وجود هزار گونه الم

زیستی با کمال استغنا

در همه عمر بی‌گمان بودی

متمسّک به فضل آل عبا

جان نثار علی و آل علی

متوسّل به حضرت زهرا

دوستان حقیقی از سر صدق

به مناجات برده  دست دعا

دعوت جمع دوستان باشد

همی از پیشگاه بارخدا

که زالطاف بیکرانه‌ی خویش

بخشدت جا به جنّت المأوا

چهارم اردیبهشت ماه 1370- اصفهان

 

 

در سوگ میرزایی

ازچه بابا زمن این گونه گسستی رفتی

دلم از رفتن بیگاه شکستی رفتی

 تو که پیوسته نوازشگر طفلان بودی

جان بابا دل ما را زچه خستی رفتی

ه یکی از دوستان

نوروز

میمون و خجسته باد عیدت

صد سال به این سنه مزیدت

بیچون بکند به چاره سازی

در دهر همیشه رو سپیدت

بیچاره و دست و پا شکسته

هر جا که بود کسی عنیدت

بادت به کنار ماهرویی

با جام نبید و پای بیدت

از توپ و بلوف هر آنچـه دارد

مغلوب دو پر شود نویدت

با دست تهی ، به رنگ و کاره

خوانند ، زحمله شدیدت

هر چند بدیدنم نیایی

خواهم آمد  ، به باز دیدت

همواره بود تو را نگهدار

آن کس که عزیز آفریدت(1)

(1)            توپ, بلوف, دوپر, رنگ, کاره و دست تهی از اصطلاحات بازی پوکر است.

 

 

                                                     به یکی از دوستان

نوروز

عید نوروز باستانی ما

که بود یادگار از جمشید

راستی باشگون و میمون است

من ندارم در این سخن تردید

زانکه نوروز شد سبب که مرا

نامه ات عـّز و خّرمی بخشیــد

بعد یک دوره‌ی رکود و سکون

خط بطلان بر انحطاط کشید

رشحه‌ی کلک آن ندیم قدیم

به ملاقات داده است نوید

به امیدی که دوست گردد باز

زنده شد در نهاد من امیّد

چه از این خوب‌تر مرا، که تو را

در چنین روزها توانم دید

سور با روی تو بود ماتم!

کور روشن ز دیدنت گردید!

حالیا کز بهار جان‌افزای

گل و ریحان به کوه و دشت دمید

ابر بر طاق آسمان نالید

ژاله بر طرف بوستان بارید

در بهار خجسته فر باید

صله‌ی مهر و معرفت پوشید

عـّز و آزادگی فراز آورد

سر بر اطباق آسمان سایید

گاه شنگول و مست ، دست افشاند

گاه با شور و حال پا کوبید

گاه چون غوره خورده های بهار!

جفتکی بر هوا پراند و پرید

گاه در سبزه زارها غلتید

گاه چون سیل بی امان غرید

نی زگفتار مردمان رنجید

بلکه بر ریش ناکسان خندید

هرکه را عقل وفهم و ادراک است

گفته ام را زجان کند تأیید

چه تفاوت کند مرا کاین خلق

آنکه تحسین کنند یا تنقید

باده گر بنده را زیان دارد

به ز پیکار موسوی و نوید

خود در این باره آگهی داری

بنده دیگر نمی‌کنم تأکید

رنجه فرما قدم به جانب ما

بامدادان چو سر زند خورشید

 

 

                                                     به یکی از دوستان

نوروز

این زمان کز حلول فروردین

خوش فرامی‌رسد طلوع بهار

به تو تبریک و تهنیت گویم

با دورد و تحیّت بسیار

با صمیمیّت و صفای درون

چشم دارم ز حضرت دادار

تا بود برقرار چرخ و فلک

تا مه و مهر را بود ادوار

تا رود بر مدار دور سپهر

تا بود در شمار لیل و نهار

خوش و خندان و شادمان باشی

لطف و توفیق و عزّتت به‌قرار

در امان باشی از حوادث دهر

بر کران باشی از ملال و نقار

بد و بیماریت رود از در

سر بدخواه تو رود بر دار

با تو از بخت و طالع فیروز

نستیزد سپهر کج‌رفتار

با در بزم, دوستان قاعد

از در رزم دشمنان فرّار

همه بر طرف بوستانت گل

همه در چشم دشمنانت خار

خانه با جمع خانواده‌ی تو

باد از شادی و شعف سرشار

از تمام مواهب و نعمت

کندت کردگار برخوردار

دوستان «حقیقی» خود را

شاد گردان ز نعمت دیدار

 

                                                     به یکی از دوستان

رفیقا ذوق پیشین دیگرم نیست

دگر آن شور دیرین در سرم نیست

زمانه عمر ما را درنوردید

بساط خرّمی برچید برچید

نیاید بر لبانم خنده چندی‌ست

وگر آید به لب آن زهرخندی‌ست

نباشد دیدگاه روز بهتر

بود امروز از دیروز بدتر

دریغ از آتیه کاید به منظر!

که فردا نبود از امروز بهتر

سخن از بودن از بیش و کم نیست

تو خود دانی مرا زین گونه غم نیست

مرا باشد مناعت با قناعت

قناعت به که باشد با مناعت

ز پیری هم شکایت هیت و هم نیست

کسالت هست و جسمم را الم نیست

شکایت‌ها ز ابناء زمان است

ز تاب و بازتاب این جهان است

نمی‌دانم خدا را کار چون است

که اطوارش ز فکر ما برون است

 

 

                                                     به یکی از دوستان

 

از چه ای دوست یاد ما نکنی

عهد دیرینه را وفا نکنی

دیر باز است همچو دیرینه

با من آن صدق و آن صفـا نکنی

گذر از این مقوله کز مکتوب

طبق معهود ابتدا نکنی

آنچه من می‌نگارمت منظوم

اقتدا یا که اقتضا نکنی

نامه های مرا نمی‌خوانی

به تقاضایم اعتنا نکنی

هر چه برگویم از زمان وداد

خود به این کوره آشنا نکنی

اگر از شعر و معر معذوری

خواهی ارمشت خویش وانکنی

یک دو سطری به خط زیبایت

رقم از بهر ما چرا نکنی

به سرا خواندمت چرا ای دوست

به سـرم سایه‌ی هما نکنی

من گمان می‌برم که تو با ما

قصد داری برو بیا نکنی

لیک این بنده را نظر آن است

که به یک‌باره ترک ما نکنی

ترک اولائی ار زما سر زد

بهتر آن است بر ملا نکنی

ورنه هر گفته را جوابی هست

به عتابی اگر دعا نکنی

دو جواب از شما طلب‌کارم

هر دو منظوم اگر ابا نکنی

عرض دیگر همه زخرد وکلان

هیچ یک را زخود جدا نکنی

ساعت هشت جمعه این جا باش

گر به این امر ارتضا نکنی

لیک دانسته باش بی تردید

حاجتم را اگر روا نکنی

روز شنبه ورود ما آن جاست

گفتمت کز وطن جلا نکنی

 

                                                     به یکی از دوستان

من برایت سه چامه بنوشتم

خجلم کاین عمل چرا کردم

خود عجب والهم که این اقدام

اشتباه بود یا خطا کردم

هر چه بود اشتباه یا که خطا

دانم اقدام نابجا کردم

بخطا در ره وفاداری

در حق خویشتن جفا کردم

اولاً از چه روی بی‌تأخیر

به چنین کار ابتدا کردم

ثانیاً با کمال صدق و صفا

دور از روی و از ریا کردم

گفته نثر تا شود منظوم

هی پس و پیش و جابجا کردم

خوش‌دل ازآن که اندرین کنکاش

واحترامی که با شما کردم

به گمانی که چون به راز و نیاز

دعوت خیر از خدا کردم

در دلِ دوست رخنه‌ای کردم

جایی از بهر خویش واکردم

اسفا زانکه مایه عمر عزیز

به هدر کردم و هبا کردم

بی جهت رنج بی ثمر بردم

بی‌سبب کار بی‌بها کردم

آن رفیقی که لاف یاری زد

نه جوابی و نه صلا کردم

نه علی السیره اقتضا فرمود

نه علی‌الرسم اقتدا کردم

خود دراین داوری قضاوت کن

به تو تفویض این قضا کردم

گر نوشتی دو سطر در پاسـخ

که به این نثر, اکتفا کردم

بنده هم در جواب می‌گفتم

به رضای تو دل رضا کردم

نی که پیغامت آورد بهروز

کز جواب پدر ابا کردم

حکمتی هست تا جوابش را

که حوالت به اختفاکردم

من دراین فکرغوطه‌ور گشتم

وندرین بحر دست و پا کردم

جان سرگشته را در این افکار

به دو صد وهم مبتلا کردم

که گناهی مگر زما سر زد

سهو بـُد یا که عامدا کردم

عقل من قد نداد باور کن

هر چه این رشته را رسا کردم

لاجرم چاره سازی خود را

جای در کنج انزوا کردم

مـَخلص از غیر دوست ببریدم

عزلت از کل ماسوا کردم

حالیا نامه‌ات رسیده و من

با بسی اشتیاق وا کردم

درجوابم نوشته‌ای که بس است

این سکوتی که با شما کردم

از کلامت نگشت معلومم

که ثنا بود یا هجا کردم

 

شکواییه

رفیقا درود و رفیقا سلام

سلام و درودی بغایت تمام

بر آن دوست کز روزگار قدیم

مرا بهترین یار بود و ندیم

بود آرزویم زیزدان نخست

که خوش باشی وسالم وتندرست

زاحیای املاک واشجار و باغ

در آغاز این ماه یابی فراغ

به پروردن مرغ وپروار و دام

کنی طبق معمول سعی تمام

چو این کارها جمله پرداختی

سپس سنگ در خندق انداختی

بیا دفتر و خامه آماده کن

دل از قید هر چیز آزاده کن

به یاد زمانه که بی حرص و آز

به قانون آزادگی سرفراز

مکاتیب و اشعاری و طیبتی

مزاحی نمودیم بی ریبتی

دهن‌ها پر از خنده و تردمـاغ

به هر فکر و اندیشه با هم ایاغ

دو سطری برای من انشاء کن

وزان یادمانه دلم شاد کن

به زعم من آن لحظه‌ای دلکش است

که تذکار آن خاطرات خوش است

جهان دائمی هست لیک آدمی

نماند به ملک جهان دائمی

تو را گرچه طبعی و شعری تر است

زاشعار اقران خود بهتر است

تو را شعر هر چند نغز و نکوست

نخواندکس از شوق مانند دوست

بسا شعر پر مایه ز انشاد تو

پس از تو نخوانند اولاد تو

اگر شعر گفتی هزاران هزار

ز فرزند طبعش مبر انتظار

نمایند طبع و دهند انتشار

به دیوان بابا کنند افتخار

اگر بر سبیل تفنن یکی

ز اشعارت از بر بود اندکی

بر او شاید امید آن داشتن

که بر دفتر دیگر انگاشتن

ولی چون که میراث بی‌دردسر

فتد بی تکلّف به دست پسر

نپرهیزد از خرج و اسراف هم

گشاید بر او دست اتلاف هم

همان دوست چون شعرت آرد به دست

به آن دل نشاندکه مهرت نشست

به اندیشه‌ی آن که از بر کند

قلم گیرد و ثبت دفتر کند

نگویم که شعرت بودحسب حال

به یاران نویسی پیاپی مقال

چو دانم که شعرت بود گونه‌گون

بدین گونه‌گونی ز احصا بـرون

اگر مثنوی یا رباعی بود

غزل‌های ناب و سماعی بود

اگر قطعه‌های لطیف و ظریف

و گر نکته‌های ظریف و لطیف

اگر هزل و گر طیبت دلنشین

و گر نوحه‌هایی که هست آتشین

اگر از حدیث و روایت بود

و گر داستان و حکایت بود

همه خوب منظومه‌ای خواندنی

نمانیم اگر ما, بجا ماندنی‌ست

از این‌ها که گفتیم گاهی گذار

فرستی مرا هدیه و یادگار

نگو این همه چرت‌گویی چراست

غرض یادی از آن که در یاد ماست

خموشی مرا به زگفتن بود

خصوصاً که هنگام خفتن بود

 

 

 

 

                                         آقای دارا امینی به عنوان دعوت برایم فرستاد

خیر مقدم ای جناب کورکور(1)

کرده‌ای روشن به چشم کور خور

هست فردا میهمان بهروز تو

چون علی هم آمده از راه دور

بهر مسعود و زنان و بچه‌ها

خانمم گویا به پا کرده‌ست سور

از تو هم با شعر دعوت می‌کنم

گر نیایی جلب خواهی شد به زور

خوردنی از نان و کشک آماده است

ای‌دریغا نیست میلو و نه فور

شکر باید کردمان تا زنده‌ایم

زندگی این نیست صد رحمت به گور

اجتماع دوستان از هم گسست

دم غنیمت بشمر ای مرد فکور

حرف آخر گویمت شوخی مگیر

گر نیایی جلب خواهی شد به زور

(1)            آوردن جفت یک در تخته نرد

در جواب به آقای امینی نوشتم

السّلام ای رادمرد بخش خور

ای که کردی بهر ما برپای سور

بامدادن شعر زیبایت رسید

گاه بیرون رفتنم از شهر خور

چون به نایین همسرم بیمار بود

بایدم رفتن به نایین بالضّرور

صدق محض است این نه زرق است و نه زور

آدم تنها نمی‌باشد صبور

نامه‌ات را فرصت خواندن نبود

در میان راه می‌کردم مرور

خط خوش داری ولیکن چشم من

جای خط می‌دید دست و پای مور

با دو تن از همرهان خوب خویش

شعرها را کم‌کمک کردیم جور

طیبتی کردم که تا بر چهره‌ات

بشکفد لبخندی از وجد و سرور

دیدم از این بنده دعوت کرده‌ای

تا به وقت ظهر باشم در حضور

از کمال لطف و از اکرام تو

راست خواهی غرق گشتم در غرور

محضر دارا و جمع دوستان

محفل یاران از هم گشته دور

این همان چیزی‌ست خواهد از خدا

آن که را جلبش نمودی تو به زور

دردمندی انتظارم می‌کشید

ورنه در خدمت نمی‌کردم فتور

 

                                         به هم‌ولایتی‌های ساکن شهر کرد

 

باشد از خور خانواری چند

دیر گاهی به شهر کرد اندر

همه با یکدگر برادروار

همچو یک جان درون دو پیکر

لاجرم در میان هر قومی

مهتری هست و عدّه‌ای کهتر

بی شک اندر میان اینان نیز

کهتری هست و همچنین مهتر

لیک کس را نباشد این دعوی

که منم شاخص و منم برتر

به گمان من ار که گویم باز

نام این دوستان بود بهتر

علی است و محمّد و مختار

جابر و هادی و علی اصغر

همگی مهربان و نیک‌اندیش

همگی خیرخواه یکدیگر

الفت همسرانشان بمثل

الفت مادر است با دختر

همه نیکوخصال و نیکوکار

همه نیکونهاد و نیک‌اختر

می کنند احتراز از غیبت

واجتناب از مناهی و منکر

دوره‌ی دوستانه‌ای دارند

خوش برآرند محفل و محضر

جمعشان جمع باد و خاطر شاد

به کرامات حضرت داور!

 

 

مطایبات و اندرزها

 

گلایه

دست به کاری اگر زدیم ضرر بود

دست ز کار ار بداشتیم زیان داشت

کرده‌ام این عمر بی‌ثمر به تباهی

بارخدایا بجز توام که بر آن داشت

دست‌خوش امتحان و غرق بلیّات

انچه تو دانی توان چگونه بیان داشت

بیع و شرا کرده‌ام مکرّر و دیدم

بیع زیان و شرا زیان به‌عیان داشت

تیر جفا آیدم از آن نرهیده

تیر دگر را فلک همی به کمان داشت

هر چه گریزم ز رنج و درد و مصیبت

درد و الم در پیم چو سایه دوان داشت

درد و مرض‌های جان‌گداز تو دادی

چون که تو دادی گلایه از که توان داشت

توپ و تشر

ای دل غافل نشوی کز رنود

بر سر آبشخور ما فخت هست

باید از این خور کشیدن برون

تا که به کاشانه‌ی ما رخت هست

وحشتم از دست تریک و پوکر

هست و ز دارا و ز نوبخت هست

توپ و تشر بعد مماشاتشان

لختی اگر نیست دگر لخت هست

راست مپندار نگوییم ما

باکم از آن احمق سرسخت هست

قافیه را عذر ز خوانندگان

معذرت از حضرت نوبخت هست

 

بز گر

ای که بیرونی ز مردم چون بز گر از گله

تا به جا ناری ز جمع خویش و ارحامت صله

از کسان بیزار و بی‌مهری ز فقد عاطفت

صلح با یک تن چه حاصل چون سرآمد حوصله

کسوت صوفی‌گری با نخوت و کبر و حسد

گوشه‌گیری کردن و در انزوا دادن یله

پینه‌ها از سجده بر سیما خوارج داشتند

همچنین قرآن حمایل کرده شمر و حرمله

حاجت مسکین و محتاج و یتیم و مستمند

رفع کردن بهتر از صدها هزاران نافله

از ریاکاری حذر کن وز رباخواری بترس

من ندانم از فقیهی چاره کن این مسأله

 

مدیر کل

از من به مدیر کل بگویید

درعقل وادب شده است، مردود

تا چند به فکر جاه و مالی

در دین تو جاه و مال ، معبود

از مال چه سود برد قارون

وز جاه چه صرفه برد ، نمرود

شداد که مال و جاه را داشـت

دیدی به ارم دمی ، نیاسود

با آن که مرا ذلیل کردی

بر شخصیّتت جوی نیفزود

مه را به محاق کی توان داشت

خور را نتوان به لای اندود

روزی که من وتورا حسابی است

البته بود ، چه دیر یا زود

در محضر عدل کبریایی

بینی ز سرت بر آورم دود

آنسان که به من ، تو راه بستی

بادا همه راه بر تو مسدود

 

خودشکنی

مرا بی ثمر عمر  بی برگ و بار

به لهو و لعب بوده تا بوده ام

نه کار خطائی که ناکرده‌ام

نه راه صوابی که پیموده‌ام

نه عهدی برای خدا بسته‌ام

نه کار فروبسته بگشوده‌ام

نه یک شب چو مردان شب‌زنده‌دار

به خاک انابت جبین سوده‌ام

نشسته زآلودگی جان خویش

دگر دل به ناپاکی آلوده‌ام

بهر روزم ار وارسی ها کنند

بزه بر بزهکاری افزوده‌ام

نکرده خدا کار بیهوده لیک

مرا آفریده‌ست و بیهوده‌ام

 

انبار یا ایثار

پسری بر سبیل استبصار

از پدر کرد باری استفسار

کی پدر بنده بی نیاز از تو

نبود روز و زوشن و شب تار

من فرو مانده ام در این معنی

که چه سازم در این دوگانه شعـار

یکی اموال میکند انبار

یکی اموال و جان کند ایثار

می‌‌نهد این برای روز نیاز

می‌دهد آن برای روز شمار

این یقین است زین دو راه یکی

بهتر از آن دگر بود ناچار

دارم امید آن که راه صواب

بنمائی به این حقیر اظهار

پدرش در جواب نامه نوشت

که مرا باشد این چنین پندار

همه در فکر روز فردایند

به شما نیز می‌دهم هشدار

بعد امروز چون که فردایی‌ست

خنک آن کس که میکند (ا‏ننار)

توجه: نقطه‌های (اننار) باید پاک شود

 

احکام

پسری داشت شیخ ابوالواهی

که بدی رند و زیرک و داهی

روزی احکام غسل و بحث نماز

بهر فرزند خویش کرد آغاز

از قیام و قعود و ذکر و سجود

شرح مبسوط بر پسر فرمود

به مثل گفت گاه ذکر سجود

هفت موضع به خاک باید سود

بعد پرسید زانچه بشنیدی

به پدرعرضه کن چه فهمیدی؟

پسرک اندکی تأمّل کرد

در جواب پدر تعلّل کرد

چون جوابی نیامد از فرزند

پدرش گفت با صدای بلند

کی فرومایه چیست مشکل تو

که تزلزل فکنده در دل تو

در جواب مسائلی ساده

به گمانم که هستی آماده

ای دریغا در اولین منزل

همچو خر مانده ای فرو در گل!

پسرک گفت با نوای حزین

گر جسارت نباشد و توهین

گفنه‌ای چون نهی به مهر جبین

هفت عضو بدن رسد به زمین

در شگفتم چرا به وقت نماز

سجده را سر بری به مهر فراز

هشت عضو تو بر زمین باشد

مشکل من پدر همین باشد

 

 

ختنه

شنیدم از علما هیأتی به امر امام

به سوی مملکت شوروی شدند اعزام

وظیفه‌ی علما بود این که با انفاس

کنند مردم روسیه را خدای‌شناس

لدالورود به روسیه داده شد پیغام

برای حضرت گورباچف از پیام امام

شنید حضرت گورباچف از سر تعظیم

نهاد دست ادب بر دو دیده‌ی تسلیم

هر آنچه امر امام است من پذیرفتم

اقول و اشهد و ان لا اله را گفتم

اقول اشهد ان لا اله الا الله

بگفت و گفت محمّد بود رسول‌الله

امام‌ها همه را از حضور و غایبشان

قبول کرد و ولی فقیه نایبشان

خلاصه معجزه‌ای بود و گشت بی‌زحمت

روال کار به وفق مراد آن هیأت

میان هیأت مذکور بد زنی خوش‌نام

عفیفه‌ای متعالی‌ترین به زعم امام

نمود روی به گورباچف و چنین در سفت

به لحن گرم و لطیفی و با تبسّم گفت:

کنون که تازه هدایت شدی به دین مبین

برای ختنه شو آماده و بکش پایین

 

طبس

گرم و سوزنده چنان داغ هوای طبس است

که جهنم برگرمای طبس یک قبس است

ماندن وخوردن وخوابیدن اگرکولر نیست

خسته وگرسنه را نیز نه دیگر هوس است

در امرداد اگر مردم هیراد رود

در طبس از تف گرماش تولی عبس است

صبر ایوبی اگر داری و ایمان خلیل

قصدیک هفته کنی گویی یک لحظه بس است

معنی این مثل ساده نمی‌دانستم

به طبس آمده دیدیم هوایی که پس است

 

طبس

طبس گلشن ای برادر من

خوشترین شهرهای ایران است

در کنار کویر مرکزی است

تابع مرکز خراسان است

در خیابان و باغ وبوم و برش

سبزه بسیار و گل فراوان است

حبّذا پرتقال و نارنجش

همچنین میوه‌هاش الوان است

آنچه در شهرهای دیگر نیست

درطبس هست و نیز ارزان است

مردمش مهربان ومهمان‌دوست

گسترانیده سفره و خوان است

مردمانی که با صفا دارند

هرصفاتی که درمسلمان است

آنچه گفتم زخاک پاک طبس

به یقین دان که برتر از آن است

 

بیاضه

هزار و سیصد و پنجاه و سه بود

به روز یازده خرداد مه بود

ز چوپانان شدم ناگاه تعویض

به شمسایی نمودم پست تفویض

بیاضه رفتنم باید به ناچار

ولی موضوع دیگر هست در کار

زفرزندان که بودندی محصّل

نشایستم کز ایشان بر کنــم دل

بیاضه جای آبادان ندارد

دبستان و دبیرستان ندارد

یقیناً از بیاضه نیست بدتر

نه در ایران و نه در هیچ کشور

اگر بودش بیاضه کس ز مهتر

گزیدندی اقامت جای دیگر

چو دیدند عمر خود خواهد هدر رفت

هرآن کس دست وپایی داشت دررفت

نمانده جز کل و کور و شل و پیر

کسی گر هست ، باشد وی زمین‌گیر

 

 

 

 

 

 

تبریک

مبارک سال نو بر دوستان بـاد!

گذار جملگی در بوستان باد

نه تنها شادمان این عید نوروز

همه سال و همه ماه و همه روز

تحیّت‌ها به آن یاران یک‌دل

که یار محفلند و یار منزل

پیام ار ظاهراً از راه دور است

همیدون روح وجانم درحضور است

‹›

حاش لله گله از دوری روی تو کنم

     شکوه از دوری لیلی که شنید از مجنون

‹›

جوان‌ست و جوانی دارد امّا او کجا داند

     جوانی چیست تادورزمان نستانداز دستش

‹›

مانی به جهان همه سر افراز

باشی به جهان همی دل افروز

 

مهر پدر

ابر اگر تیره بود فی‌المثل، آری باشد

مانع تابش خورشید امرداد شود

لیکن از آنچه شناسند ندارم باور

تابش مهر پدر از سر اولاد شود

 

خوش‌بختی

مرد خوشبخت در جهان دارد

زن خوب و سرا و مرکب خوب

من هم ای دوست این سه را دارم

ولی افسوس هـر سه نامرغوب

 

بزرگی

کهتری گر بر آمد و مه شد

به بزرگی پذیردش عاقل

قول بوذرجمهر می‌باشد

تو مپندار این سخن باطل

 

سال میلادی

از ژانویه و فوریه وز مارس بگو

آوریل و مه و ژوئن به دنبال بجو

پس ژوئیه و اوت بود با سپتامبر

اکتبر و نوامبر با دسامبر ای مه‌رو

این دور تسلسل به سر آید دی ماه

لا حول و لا قوه الاّ بالّله

 

دوست

کتاب ارچند باشد بهترین دوست

ولی من بهترینش می‌ندانم

کتاب از بهر دشمن خواندنی نیست

کتاب ار دوست نبود از چه خوانم؟

 

 

‹›

پدر از بهرم همسری آورد

     همسرم هست و همسر نیست

زن و شوهر لباس یکدگرند

     دربرم هست و دربر من نیست

 

‹›

حلول سال نوینت مبارک و مسعود

     الا رفیق شفیق از منت سلام و درود

چو سال کهنه رود آورد برای تو باز

     به سال نو به تو  نو ، بخت و طالع فیروز

 

‹›

هر چیزنو و جدید و تازه

     در سیره‌ی خلق بهترین است

جز دوست بهر دلیل و منطق

     هر چند که کهنه‌تر بهین است

 

‹›

ای دل از پیش زیاران غمی از دل بردار

     تا که یاران به هزارت  غم دل بردارند

 

 

 

 

خطای پنهان

من ندانستم ای خیانت‌کار

که خیانت کنی به یاران هم

حق صحبت نگه نمی‌داری

پاس میثاق و عهد و پیمان هم

آنقدر شیطنت شعارستی

که سبق برده‌ای زشیطان هم

جز دلار درم نیندوزی

گر چه داری کتاب قرآن هم

آنچه پیداست خود پدیدار است

فاش گردد خطای پنهان هم

 

 

بوسه

من ای دکمه بوسه ها بنواز

مر سر دست مهربانش را

ای بسا آرزوی آن دارند

که ببوسند آستانش را

گر به دور افکند تو را این بس

که زدی بوسه مر بنانش را

 

قافیت

آرم اگرت ردیف حسّاس

وسواس بود ردیف و نسناس

گویم اگرت حدیث معقول

گوئی که به قافیت شود گول

فیروز به گوز و شاد ، گاد است

مشعوف به بوف ویاد باد است

شعری که ردیفش آفرین است

دانی تو قافیت سرین است

گفتم مه و سال و روز فیروز

دیدیم که قافیت شود گوز

 

دقّ‌الباب

نبودی آمدم جانا به خانه

و یا کردی نبودن را بهانه

نیامد از درون ما را جوابی

زدم هی حلقه بر در  جاهلانه

غرض دیدار رویت بود ، ورنه

دگر قصدی نبود اندر میانه

نمی‌خواهم نه شام و نه ناهاری

نه شیرینی  نه سور و شبچرانه

پس از یک ربع دقّ‌الباب ناچار

به سوی خانه رفتم سُل‌سُلانه

‹›

گر مرا مردن من ساز کند  برگ و طرب

     خشت درزیر سرم گیر به اعماق تراب

گرکه بی برگ ونوا خواهی ام وخانه خراب

     فرشم ایدر زثری گیر و لحاف ازمهتاب

‹›

دی کردم از آن رند نظر باز سئوال

     کز جمع زنان کدام محبوب‌تر است

آهی زجگر کشید وگفت از سر سوز

     محبو ب‌ترآن زنی که محجوب‌تر است

‹›

بازنشستگی

چون نصف شد ای دوست حقوق من و تو

     اینک نرسد به آب‌دوغ من و تو

از قافیه غم نیست ولی رسوایی‌است

     بر خیزد اگر صدا ز بوق من و تو

قمقمه

مشهدی ، کربلایی و حاجی

     هر یکی نسبت از مکان دارند

تو به قم رفته‌ای دو بار و کنون

     نسبتت را به قم چسان خوانند؟

‹›

من نگویم به چه تدبیر شکارش کردم

     هر چه تزویر و کلک بود به کارش کردم

‹›

تا زخم تو از زخمه‌ی من آب نگیرد

     باید که کنی چون وضوی شیخ جبیره

‹›

آن که زد در ره مقصود عبث گام منم

     بی نصیب از رخ جانان شده بد نام منم

‹›

آن که پرورده به دامان خودآن آیت لطف

     پرورش را به خدا نابغه استاد است او

‹›

خط خوش توکه درنیکویی بدیلش نیست

     به شیوه های نخستین میر داماد است

‹›

یارب عیال بنده شده پیر و کر چرا؟

     خر بوده, اندکی؛ شده در بست خر چرا؟

یارب عیال بنده چرا پیر و کر شده؟

     خر بود اندکی زچه در بست خر شده

 

 

پدر

ای که با ناله‌ام هم‌آوایی

سایه‌ات از سر پسر نرود

از سر من برفت و دیگر کس

درصباوت پدر زسر نرود

ور ز تقدیر هم گریزی نیست

نا بهنگام و بی خبر نرود

 

‹›

ز درد و رنج ، فراغ ار به عمر خود دیدم

     همان دو روزه‌ی ایّام نوجوانی بود

ورای  بی‌خبری‌های بامداد شباب

     همه عذاب وهمه رنج وناتوانی بود

‹›

گر دنی درّ و گوهرت بخشد

     هم عیان می‌کند دنائت خویش

ور نجیبی بخواهدت دشنام

     نبرد حرمت نجابت خویش

‹›

به وقت حادثه افتدکسان که در یک دم

     دهند جان گرامی برای خاطر دوست

ولیک نادره باشد که درسراسر عمر

     کنند خاطر خودرا فدای خاطردوست

‹›

عیب خلایق به تو گردد مباح

گر زهمه عیب بری بـوده‌ای

ریشه‌ی آن بوته بی بر, برآر

خویشتن ار بار و بری بوده‌ای

ور نه چنین بود و چنان کرده‌ای

     سخت دنی جانوری بوده‌ای

 

 

                                                     ماده تاریخ بنای مسجد جامع چوپانان

در ربیع هزار و سیصد و بیست

بهر حفر قنات چوپانان

پنج تن متّحد محمّد نام

از انارک شدند هم‌پیمان

با تلاش و مشقّت بسیار

آب این قریه شد به جوی روان

چهل و دو سال بعد از این تاریخ

مالکین شریف این سامان

خوش نمودند مسجدی بنیاد

که بود تا به حشر جاویدان

بهر تاریخ آن حقیقی گفت

به جمل می‌شود «ره رضوان»

                 (1362هـ .ق)

 

تبریک

عید تو خجسته باد و خواهم

هر روز سعادتت فزون باد

جمهوری عدل و مجد اسلام

بر جمله برادران شگون باد

هم رایت ما بود سرافراز

هم پرچم کفر سرنگون باد

هر کس که به ما عناد دارد

در لجّه ژرف غرق خون باد

 

خطای پنهان

من ندانستم ای خیانت‌کار

که خیانت کنی به یاران هم

حق صحبت نگه نمی‌داری

پاس میثاق و عهد و پیمان هم

آنقدر شیطنت شعارستی

که سبق برده‌ای زشیطان هم

جز دلار درم نیندوزی

گر چه داری کتاب قرآن هم

آنچه پیداست خود پدیدار است

فاش گردد خطای پنهان هم

 

جبر زمانه خواست ز پای افکند مرا

بی‌برگ و بار کرده به جای افکند مرا

من نخل بارمندم و این طرفه ابلهی‌ست

بی‌ریشه نیستم که ز پای افکند مرا

من تکیه بر خدای و ز پیری گزیر نیست

روزی مباد آن که خدای افکند مرا

 

ناخوشی گرچه به هم برزده افکار مرا

گاه گاهی هوس فکرت پیشینم هست

تلخ‌کامی اگرم دامن افکار گرفت

شعر در سیطره‌ی خاطر شیرینم هست

 

به هر کسی نسزد راز دل کنی اظهار

که راز دل سپر فکرت نهفته‌ی توست

به غیر غمض دل خود دگر مجو راهی

که دل سپرده‌ی اخفای غیر گفته‌ی توست

 

دور و نزدیک به هر سو نگرم حیرانم

که نه درخورد من این جمله که هستند چرا؟

از بد و نیک به هر شیوه که گویی دیدم

که روا آن که روانم همه خستند چرا؟

در خوش‌حالی و خوش‌کامی و آرامش را

بر رخ خویش و جز از خویش ببستند چرا؟

به مثل گر قدحی شربت شاب اندوزی

بی‌تأمّل قدح و کاسه شکستند چرا؟

حاصل تلخی و ناکامی و بدعاقبتی

از بد راه بد خویش نرستند چرا؟

 

 

ای خوش آزادگی و سادگی و درویشی

هر که این راه رود بر همه گیرد پیشی

نه تکلّف نه تعب قید و نه بندی دارد

نی ز مافوق و ز مادون بودش تشویشی

 

هر ساله فراز عید نوروز شود

بس رنج و شکنج بر تو پیروز شود

ناخوانده چو می‌رسند بر تو شب عید

این قوز دگر بر زبر قوز شود

 

بیاموز فرزند را دست‌رنج

     وگر دست داری چو قارون به گنج

 

کتاب

کتاب ار هست کم‌تر خور غم دوست

که از هر دوستی غم‌خوارتر اوست

نشیند با تو هر وقتی که خواهی

ندارد از تو خواهش‌های واهی

 

وصیت

پسرم، دخترم ، بدان همه را

یک بیک دوست همچو جان دارم

مهرتان صد هزار ها افزون

در دل از آنچه بر زبان دارم

هریک اینک به من فراز آیید

به شماها وصیّتی دارم

آخرین روزهای عمر من است

به وصیّت نصیحتی دارم

هر گز از یکدگر جدا مشوید

یار و غمخوار یکدگر باشید

دائم از حال خانواده‌ی خویش

به همه حال با خبر باشید‌

کس مباد از برادر و خواهر

بی تفاوت به هم نظـــــر بکند

جای احسان و لطف ومهر و صفا

در حق دیگری ستم بکند

پسرم آن برادر مردم

هرچه باشد تو را برادر نیست

گرچه این صبح وشام در بر توست

وان تو از تو دور و در بر نیست

دخترم، خواهر تو خواهر توست

خواهران دگر ز مادر نیست

خواهری با تو می‌کند امّا

خواهر مردمانت خواهر نیست

پسرم دخترم ، سخن با توست

به بد اندیش مردمان مگرایِ

از فرو مایگان وفا مطلب

بر فرو تر زخود جفا منمای

در جهان آن کسی سرافراز است

که نپیموده راه بدنامی

کنش ناستوده هر که کند

ازسبک سنگی است و از خامی

مستان وام رایگانی هم

از سخی پایگاه بخشنده

محو گردد چو سر زند خورشید

ماه نورانی درخشنده

آن‌چنان زی به عمر مایه خویش

که نه محتاج دوستان گردی

پروری گلبنی اگر به سرای

فارغ از باغ و بوستان گردی

بر شما باد از نکوکاری

عزّت نفس و آبروداری

اجتناب از محرمات و گناه

وز فساد و نفاق خودداری

زینهار از سه امر سخت عظیم

بر نیاید کلامی از لب تو

آنچه مروی است از جناب علی

ذهب است و ذهاب و مذهب تو

بهرتان از خدای بی‌همتا

پنجگاهان همی دعا دارم

ذلّت و ارتکاب زلّت را

به خداوند التجا دارم

 

سنگ قبر خودم

الهی دل پر از امّید می‌آیم به دیدارت

پشیمانم ، دمی گر عمر بی یادت تبه کردم

قبول طاعت و عفو گنه را از تو می‌جستم

به عمر خود اگر باری اطاعت یا گنه کردم

 

پایان