چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

کلیات حسنقلی حقیقی(2)

 کلیات حسنقلی حقیقی(2)

نگار خرّم

نگویم هر که غم دارد غم بیش و کمی دارد

به عالم هر که را پرسند بیش و کم غمی دارد

نه تنها بیکس و بیمار و بیزور و زر و مفلس

پریشانحالی و افکار درهم برهمی دارد

نه بیغم یابی آن را کاو به تن سالم به لب خندان

مقام و باغ و بستان و نگار و درهمی دارد

اگر حور و ملک جن و پری ، دیو و دد و حیوان

ندارد غم عجب نبود ولی غم آدمی دارد

زهر اندیشه فارغدل، به گیتی آن کسی باشد

که دائم در وثاق خود نگار خّرمی دارد

 

سر تسلیم

من به دوران آزمودم قدرت تدبیر را

بر نتابد دست فکرت پنحهی تقدیر را

همچو هنگام جدل، گاه قضا نبود عجب

روبـه مسکین اگر از هم بدرّد شیر را

از قضا یک تار مو با زور نتوانـد گسست

آن قوی بازو که چون مو بگسلد زنجیر را

با همه آزادگی دارد سر تسلیم پیش

جمله هستی گردش محتوم چرخ پیر را

 

مهر پدر

ابر اگر تیره بود فیالمثل، آری باشد

مانع تابش خورشید امرداد شود

لیکن از آنچه شناسند ندارم باور

تابش مهر پدر از سر اولاد شود

 

خوشبختی

مرد خوشبخت در جهان دارد

زن خوب و سرا و مرکب خوب

من هم ای دوست این سه را دارم

ولی افسوس هـر سه نامرغوب

 

بزرگی

کهتری گر بر آمد و مه شد

به بزرگی پذیردش عاقل

قول بوذرجمهر میباشد

تو مپندار این سخن باطل

 

سال میلادی

از ژانویه و فوریه وز مارس بگو

آوریل و مه و ژوئن به دنبال بجو

پس ژوئیه و اوت بود با سپتامبر

اکتبر و نوامبر با دسامبر ای مهرو

این دور تسلسل به سر آید دی ماه

لا حول و لا قوه الاّ بالّله

 

دوست

کتاب ارچند باشد بهترین دوست

ولی من بهترینش میندانم

کتاب از بهر دشمن خواندنی نیست

کتاب ار دوست نبود از چه خوانم؟

 

                                                     به طغرا یغمایی

هر چه ویرانه شد البتّه نگردد آباد

غیر ویرانهی دل کز سخنی گردد شاد

یاد من کردی و بیشائبه یادم کردی

تو هم ای دوست مپندار که رفتی از یاد

دوری راه نباشد سبب دوری دل

بعد منزل نشناسند فواد و اکباد

دارم امید دمی تازه نمایم دیدار

که دوراهی است عجب، مقطع شصت وهفتاد

نه بدین نقطه که هستیم گذاری کردی

نه بدان خطه که هستید گذارم افتاد

 

هنر بیهوده

دوستان بیهده هی شعر سرودن چه ثمر؟

گفتنش را چه ثمر، یاکه شنودن چه ثمر؟

در پی تازه بیانی همه شب تا به سحر

اندر اندیشه و لختی نغنودن چه ثمر؟

شرح و تفسیر سجایای بزرگان گفتن

صاحب قدرت وسرمایه ستودن چه ثمر؟

ذم و تحقیر فلانی و گرش عیبـــی هست

یک دو صد عیب بر آن عیب فزودن چه ثمر؟

با نگارین صنمی ساده تغزّل کردن

 در تخیّل صنم ساده نبودن چه ثمر؟

گر از این پیش تو را رفته زکف مغتنمی

دست برسینه و سر حالیه سودن چه ثمر؟

صاحب دفتر و دیوان شدنت این همه نیست

طبع یک یا دو سه آثار نمودن چه ثمر؟

 

                                                     به یکی از دوستان

 

از چه ای دوست یاد ما نکنی

عهد دیرینه را وفا نکنی

دیر باز است همچو دیرینه

با من آن صدق و آن صفـا نکنی

گذر از این مقوله کز مکتوب

طبق معهود ابتدا نکنی

آنچه من مینگارمت منظوم

اقتدا یا که اقتضا نکنی

نامه های مرا نمیخوانی

به تقاضایم اعتنا نکنی

هر چه برگویم از زمان وداد

خود به این کوره آشنا نکنی

اگر از شعر و معر معذوری

خواهی ارمشت خویش وانکنی

یک دو سطری به خط زیبایت

رقم از بهر ما چرا نکنی

به سرا خواندمت چرا ای دوست

به سـرم سایهی هما نکنی

من گمان میبرم که تو با ما

قصد داری برو بیا نکنی

لیک این بنده را نظر آن است

که به یکباره ترک ما نکنی

ترک اولائی ار زما سر زد

بهتر آن است بر ملا نکنی

ورنه هر گفته را جوابی هست

به عتابی اگر دعا نکنی

دو جواب از شما طلبکارم

هر دو منظوم اگر ابا نکنی

عرض دیگر همه زخرد وکلان

هیچ یک را زخود جدا نکنی

ساعت هشت جمعه این جا باش

گر به این امر ارتضا نکنی

لیک دانسته باش بی تردید

حاجتم را اگر روا نکنی

روز شنبه ورود ما آن جاست

گفتمت کز وطن جلا نکنی

 

‹›

پدر از بهرم همسری آورد

     همسرم هست و همسر نیست

زن و شوهر لباس یکدگرند

     دربرم هست و دربر من نیست

 

‹›

حلول سال نوینت مبارک و مسعود

     الا رفیق شفیق از منت سلام و درود

چو سال کهنه رود آورد برای تو باز

     به سال نو به تو  نو ، بخت و طالع فیروز

 

‹›

هر چیزنو و جدید و تازه

     در سیرهی خلق بهترین است

جز دوست بهر دلیل و منطق

     هر چند که کهنهتر بهین است

 

‹›

ای دل از پیش زیاران غمی از دل بردار

     تا که یاران به هزارت  غم دل بردارند

 

                                                     به یکی از دوستان

نوروز

عید نوروز باستانی ما

که بود یادگار از جمشید

راستی باشگون و میمون است

من ندارم در این سخن تردید

زانکه نوروز شد سبب که مرا

نامه ات عـّز و خّرمی بخشیــد

بعد یک دورهی رکود و سکون

خط بطلان بر انحطاط کشید

رشحهی کلک آن ندیم قدیم

به ملاقات داده است نوید

به امیدی که دوست گردد باز

زنده شد در نهاد من امیّد

چه از این خوبتر مرا، که تو را

در چنین روزها توانم دید

سور با روی تو بود ماتم!

کور روشن ز دیدنت گردید!

حالیا کز بهار جانافزای

گل و ریحان به کوه و دشت دمید

ابر بر طاق آسمان نالید

ژاله بر طرف بوستان بارید

در بهار خجسته فر باید

صلهی مهر و معرفت پوشید

عـّز و آزادگی فراز آورد

سر بر اطباق آسمان سایید

گاه شنگول و مست ، دست افشاند

گاه با شور و حال پا کوبید

گاه چون غوره خورده های بهار!

جفتکی بر هوا پراند و پرید

گاه در سبزه زارها غلتید

گاه چون سیل بی امان غرید

نی زگفتار مردمان رنجید

بلکه بر ریش ناکسان خندید

هرکه را عقل وفهم و ادراک است

گفته ام را زجان کند تأیید

چه تفاوت کند مرا کاین خلق

آنکه تحسین کنند یا تنقید

باده گر بنده را زیان دارد

به ز پیکار موسوی و نوید

خود در این باره آگهی داری

بنده دیگر نمیکنم تأکید

رنجه فرما قدم به جانب ما

بامدادان چو سر زند خورشید

 

                                                     به استاد حبیب یغمایی

 

صاحبا! همواره یاد دوستان باشد مرا

خاصه یاد اوستاد مهربان باشد مرا

وعدهها فرمود روزی ، بنده را مهمان شود

چند روزی افتخار میزبان باشد مرا

ماهها بگذشت و باشم همچنین امیدوار

چشم بر در ، نا امیدی همچنان باشد مرا

ذّرهی ناچیز ما را یاد کــردن، ذرّهای

در گمانت هم نمیباشد، گمان باشد مرا

هر زمان نایل به درک فیض دیدارت شـوم

بهرهها از بحر علم بیکران باشد مرا

از پی خدمتگزاری روز و شب آمادهام

لایق قدر شما گر آشیان باشد مرا

جا به جا بالای همّت همچو تیر افراشته

جا به جا پشت تواضع چون کمان باشد مرا

قدر مردان را به عهد خویش نشناسند و من

زان که نشناسند قدرت بیم ازآن باشد مرا

مردمی گر مردمان دارند ما را باک نیست

نا امیدیها همه زین مردمان باشد مرا

صحّت و جاه و جلال و طول عمر اوستاد

در پناه لطف یزدان آرمان باشد مرا

جمله یاران ازدل و من بنده مشتاقم به جان

از محبّان حقیقی این نشان باشد مرا

 

 

بنا به گفته یکی از دوستان در فروردین ماه 1355 استاد حبیب یغمائی دو قطعه از اشعار مرا خوانده و پس از تحسین و ذره نوازی فرموده اند به تهران مینویسم دفتر مجله مرتب برای حقیقی مجله بفرستد که نامه نوشته شد اما مجله ای بدستم نرسید و اشعار ذیل بهمین منظور سروده ولی ارسال نشد.

گفتم به معبـّر که سزد دانا را

تعبیر نکو بر آورد رؤیا را

در خواب چنین گفت رفیقی مشفق

کاستاد سخن منتقد نظم آرا

استاد حبیب آن که در ملک سخن

تسخیر کند سکندر و دارا را

دانا و ادیب و فاضل و دانشمند

آن گونه که زیبد نوهی یغما را

مسحور کند فحول ارباب قلم

در کف گیرد چو خامهی شیوا را

امرش جاری اگر اشارت سازد

غمزش ساری اگر کند ایما را

بر خوانده یکی دو قطعه از گفتهی من

وندر پی تحسین و ستودن ما را

بر کارگزار خویش ،امری صادر

فرموده به تأکید که این طغرا را

دریافت چو میکنی تو فردا بفرست

از بهر فلان ، مجلهی یغما را

من چشم به راه پست جویای برید

تا عـّز وصول بخشد آن اعطا را

در حسرت ایصال به خود پیچیدم

چون عاشق مهجور شب یلدا را

درمانده بحیرتم در این حکمت چیست

سالی شد و بر نیاید آن فردا را

شاید اگرت، هدایتی ، بهر خدا

از ورطهی حیرت به در آور ما را

گفتا که تو را چو آب در کـوزه در است

مسپر به عبث دشت و در و صحرا را

با معذرت از خط و زتکرار ردیف

البته ندیده هیچ کس فردا را

رو از پی اشتراک وجهی اندک

بفرست وببین معجز این رؤیا را

استاد بزرگوار پس از استماع این ابیات یک جلد کتاب سرنوشت و مجلهی یغما ماهانه برای بنده مقرر فرمودند .

 

وصیت

پسرم، دخترم ، بدان همه را

یک بیک دوست همچو جان دارم

مهرتان صد هزار ها افزون

در دل از آنچه بر زبان دارم

هریک اینک به من فراز آیید

به شماها وصیّتی دارم

آخرین روزهای عمر من است

به وصیّت نصیحتی دارم

هر گز از یکدگر جدا مشوید

یار و غمخوار یکدگر باشید

دائم از حال خانوادهی خویش

به همه حال با خبر باشید

کس مباد از برادر و خواهر

بی تفاوت به هم نظـــــر بکند

جای احسان و لطف ومهر و صفا

در حق دیگری ستم بکند

پسرم آن برادر مردم

هرچه باشد تو را برادر نیست

گرچه این صبح وشام در بر توست

وان تو از تو دور و در بر نیست

دخترم، خواهر تو خواهر توست

خواهران دگر ز مادر نیست

خواهری با تو میکند امّا

خواهر مردمانت خواهر نیست

پسرم دخترم ، سخن با توست

به بد اندیش مردمان مگرای

از فرو مایگان وفا مطلب

بر فرو تر زخود جفا منمای

در جهان آن کسی سرافراز است

که نپیموده راه بدنامی

کنش ناستوده هر که کند

ازسبک سنگی است و از خامی

مستان وام رایگانی هم

از سخی پایگاه بخشنده

محو گردد چو سر زند خورشید

ماه نورانی درخشنده

آنچنان زی به عمر مایه خویش

که نه محتاج دوستان گردی

پروری گلبنی اگر به سرای

فارغ از باغ و بوستان گردی

بر شما باد از نکوکاری

عزّت نفس و آبروداری

اجتناب از محرمات و گناه

وز فساد و نفاق خودداری

زینهار از سه امر سخت عظیم

بر نیاید کلامی از لب تو

آنچه مروی است از جناب علی

ذهب است و ذهاب و مذهب تو

بهرتان از خدای بیهمتا

پنجگاهان همی دعا دارم

ذلّت و ارتکاب زلّت را

به خداوند التجا دارم

 

خطای پنهان

من ندانستم ای خیانتکار

که خیانت کنی به یاران هم

حق صحبت نگه نمیداری

پاس میثاق و عهد و پیمان هم

آنقدر شیطنت شعارستی

که سبق بردهای زشیطان هم

جز دلار درم نیندوزی

گر چه داری کتاب قرآن هم

آنچه پیداست خود پدیدار است

فاش گردد خطای پنهان هم

 

                                                     به یکی از دوستان

من برایت سه چامه بنوشتم

خجلم کاین عمل چرا کردم

خود عجب والهم که این اقدام

اشتباه بود یا خطا کردم

هر چه بود اشتباه یا که خطا

دانم اقدام نابجا کردم

بخطا در ره وفاداری

در حق خویشتن جفا کردم

اولاً از چه روی بیتأخیر

به چنین کار ابتدا کردم

ثانیاً با کمال صدق و صفا

دور از روی و از ریا کردم

گفته نثر تا شود منظوم

هی پس و پیش و جابجا کردم

خوشدل ازآن که اندرین کنکاش

واحترامی که با شما کردم

به گمانی که چون به راز و نیاز

دعوت خیر از خدا کردم

در دلِ دوست رخنهای کردم

جایی از بهر خویش واکردم

اسفا زانکه مایه عمر عزیز

به هدر کردم و هبا کردم

بی جهت رنج بی ثمر بردم

بیسبب کار بیبها کردم

آن رفیقی که لاف یاری زد

نه جوابی و نه صلا کردم

نه علی السیره اقتضا فرمود

نه علیالرسم اقتدا کردم

خود دراین داوری قضاوت کن

به تو تفویض این قضا کردم

گر نوشتی دو سطر در پاسـخ

که به این نثر, اکتفا کردم

بنده هم در جواب میگفتم

به رضای تو دل رضا کردم

نی که پیغامت آورد بهروز

کز جواب پدر ابا کردم

حکمتی هست تا جوابش را

که حوالت به اختفاکردم

من دراین فکرغوطهور گشتم

وندرین بحر دست و پا کردم

جان سرگشته را در این افکار

به دو صد وهم مبتلا کردم

که گناهی مگر زما سر زد

سهو بـُد یا که عامدا کردم

عقل من قد نداد باور کن

هر چه این رشته را رسا کردم

لاجرم چاره سازی خود را

جای در کنج انزوا کردم

مـَخلص از غیر دوست ببریدم

عزلت از کل ماسوا کردم

حالیا نامهات رسیده و من

با بسی اشتیاق وا کردم

درجوابم نوشتهای که بس است

این سکوتی که با شما کردم

از کلامت نگشت معلومم

که ثنا بود یا هجا کردم

 

بوسه

من ای دکمه بوسه ها بنواز

مر سر دست مهربانش را

ای بسا آرزوی آن دارند

که ببوسند آستانش را

گر به دور افکند تو را این بس

که زدی بوسه مر بنانش را

 

قافیت

آرم اگرت ردیف حسّاس

وسواس بود ردیف و نسناس

گویم اگرت حدیث معقول

گوئی که به قافیت شود گول

فیروز به گوز و شاد ، گاد است

مشعوف به بوف ویاد باد است

شعری که ردیفش آفرین است

دانی تو قافیت سرین است

گفتم مه و سال و روز فیروز

دیدیم که قافیت شود گوز

 

به یکی از دوستان

نوروز

میمون و خجسته باد عیدت

صد سال به این سنه مزیدت

بیچون بکند به چاره سازی

در دهر همیشه رو سپیدت

بیچاره و دست و پا شکسته

هر جا که بود کسی عنیدت

بادت به کنار ماهرویی

با جام نبید و پای بیدت

از توپ و بلوف هر آنچـه دارد

مغلوب دو پر شود نویدت

با دست تهی ، به رنگ و کاره

خوانند ، زحمله شدیدت

هر چند بدیدنم نیایی

خواهم آمد  ، به باز دیدت

همواره بود تو را نگهدار

آن کس که عزیز آفریدت(1)

(1)            توپ, بلوف, دوپر, رنگ, کاره و دست تهی از اصطلاحات بازی پوکر است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                     انبار یا ایثار

پسری بر سبیل استبصــــــــار                                       از پدر کرد باری استفصـــــــار

کی پدر بنده بی نیاز از تـــــــو                                                نبود روز و زوشن و شب تـــــار

من فرو مانده ام در این معنـــی                                                که چسازم در این دوگانه شعـار

یکی اموال میکند     انبـــــــــار                                               یکی اموال و جان کند    ایثــــار

می نهد این برای روز    نیـــــاز                                               می دهد آن برای روز  شمــــار

این یقین است زین دو راه یکی                                               بهتر از آن دگر بود    ناچــــار

دارم امید که راه صــــــــــواب                                   بنمائی به این حقیر اظهـــــــار

پدرش در جواب نامه نــــوشت                                               که مرا باشد اینچنین پنــــــدار

همه در فکر فرداینــــــــــــــد                         بشما نیز میدهم هشـــــــــدار

بعد امروز چونکه فردائــی است                                   خنک آنکس که میکند ( ایـثـار)

 

 

 

                                                                                             

    

 

پسری داشت شیخ ابوالــــواهی                                                که بدی رند و زیرک و داهی

روزی احکام غسل و بحث نماز                                               بهر فرزند خویش کرد آغاز

از قیام و قعود و ذکر و سجـود                                                شرح مبسوط بر پسر فرمود    

بمثل گفت گاه ذکر سجـــــود                                                هفت موضع بخاک باید سود

بعد پرسید زانچه بشنیــــــدی                                       به پدرعرضه کن چه فهمیدی

پسرک امدکی تامل کـــــــرد                                    در جواب پدر تعلل کـــــرد

چون جوابی نیامد از فرزنــــد                                      پدرش گفت با صدای بلنـــد

کی فرو مایه چیست مشکل تو                                     که تزلزل فکنده در دل تـــو

در جواب مسائلی ســــــــاده                                      بگمانم که هستی  آمــــــاده

ای دریغا در اولین منــــــــزل                                     همچو خر مانده ای فر در گل

پسرک گفت با نوای حزیــــن                                    گر جسارت نباشد و توهیـــن

گفنه ای چون نهی به مهر جبین                                                هفت عضو بدن رسد به زمین

در شگفتم چرا بوقت نمــــــاز                                    سجده را سر بری به مهر فراز

هشت عضو تو بر زمین باشـــد                                     مشکل من پدر همین باشــــد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                     

 

                                            سنگ قبر خودم

 

الهی دل پر از امید می آیم بدیــــدارت

                                                     پشیمانم ، دمی گر عمر بی یادت تبه کردم

قبول طاعت و عفو گنه را از تو می جستــم

                                                     بعمر خود اگر باری اطاعت یا گنه کـردم

                                                                

                                                                 نائین آبانماه 64

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

     در سوگ امام خمینی (ره)

پر شد ز غم به نیمهی خرداد جام ما

زان رو که رفت از کف امّت امام ما

تبعید او به نیمهی خرداد در نظر

صبح سپید گشت به تحقیق شام ما

لیکن امید بود که آن مایهی امید

بازآید و به دست بگیرد زمام ما

آمد به لطف و فضل الهی به عرش برد

با افتخار عزّت اسلام و نام ما

فرمود دعوتی و درافکند شهرتی

بگذشت از مشارق گیتی پیام ما

ما ملّتی شکسته و محروم و ناامید

بودیم و داد در کنف دین قوام ما

دردا! اجل به امر قضا مهلتش نداد

گیرد ز دشمنان وطن انتقام ما

دردا! که روز چارده از ماه خورداد

آمد افول کوکب ماه تمام ما

لبیک گفت دعوت حق را و پر کشید

آن رهبر گرامی والامقام ما

در سوگ آن مبلّغ اسلام راستین

کس را مجال نیست چه جای کلام ما

جانها همه از این مصیبت عظما گداختهست

کی اشک و آه و دیده دهد التیام ما

در ماتم امام سراپای ما بسوخت

مانند شمع جمله لحوم و عظام ما

گویی از آن که پیرو خوبی نبودهایم

از ما بتافت روی عنایت امام ما

ما پا به جای پای تو بنهادهایم از آنک

باشد که بر صراط نلغزند گام ما

ایران زمین و ملّت اسلام واقفند

باشد دوام ما به دوام نظام ما

 

عید شهید

امروز ابا فتح و ظفر رایت اسلام

در دست سرافراز جوانان رشید است

امن ار نبود کشوری ایمان بنماند

زین رو ز نبی حبّ وطن امر اکید است

چشم همه بر نسل جوانان غیور است

کز پیر زمینگیر به هیجا چه امید است

خواندم به احادیث که خونینکفنان را

در روز جزا نامهی اعمال سپید است

این نصّ صریح است که فردوس برین را

آن را که شهید است سرانگشت کلید است

از چشم شهید ار نگری روز شهادت

تنها نه عزا نیست, بل این عید شهید است

چون وصل میسّر شده و نعمت دیدار

ریبت ز چه ورزیم که خود نادره عید است

در روز وصال شهدا نغمهی تبریک

زان عارف در معرفتالله سدید است

ای مدّعی امروز زبان درکش و هشدار

کاین بیع و شرا مژده ز قرآن مجید است

صد نکته «حقیقی» به زبان آورد افسوس!

مقصود رسا نیست چو گوینده بلید است

آن کاو به ستمکارگی استاده به تحقیق

پادافره او در دو جهان بطش شدید است

فرداست که در محکمهی عدل الهی

آلوده به خون دامن صدّم پلید است

نوروز1362

مطلع سال نو پدید آمد

موسم باده و نبید آمد

روز نو عید نو مبارک باد!

عید جاوید نو، مبارک باد!

رفته یک سال عمر ما به گرو

کاین زمان آمدهست روزی نو

قدر این روز را نکو باید

بهتر از سال پیش اگر شاید

چون که هر سال بگذرد بیشک

توشهی عمر ما شود اندک

باید از آنچه مانده زین توشه

خرمن عیش را بود خوشه

دربهاران که باغ و راغ و چمن

کوه وصحراوخاک دشت ودمن

زندگانی همه ز سر گیرند

بهره از خاک تیره بر گیرند

همه اشجارودام ووحش وطیور

بی خیال از گذشتهی دیجور

جامهی عافیت به تن پوشند

زندگی را دوباره در کوشند

آدمی از نبات کمتر نی

حیوان از انام برتر نی

بنشینند چون به خاک سیاه

حاصل عمر خود کنند تباه

سال نو در قضاوت بنده

قطع بگذشته است و آینده

همه دارم به یمن پیروزی

بهر تان آرزوی بهروزی

خانه و اهل خانه خورد و کلان

شادمان در حمایت یزدان

 

میهمان ناخوانده

عید نوروز وه چه شیرین است!

همه اطراف خوب و رنگین است

خانه و آنچه در نظر آید

همه در منتهای تزئین است

زن و فرزند زاده و فرزند

جمع پای بساط هفت سین است

همه خوشحال و خرم و خندان

سال تحویل اینش آئین است

راستی این صفا و مهر و وفا

قابل احترام و تحسین است

این شگون است وسنّتی است قدیم

همگان را عقیده بر این است

کانکه این وقت فارغ ازرنج است

خوشدلی را همیشه فرزین است

وانکه شد مبتلا ی رنج و ملال

تا به آیندهسال غمگین است

کی از این خوبتر مرا نوروز

محفل ما چو عقد پروین است

همه اسباب عیش آماده است

سال نو را مقام تکوین است

چاره سازی چشم بد, مادر

در پی ان یکاد و یاسین است

ناگه آمیخت بانگ کوبهی در

غرش توپ و سال آئین است

بانگ در را گمان آن بردم

که فقیری گدا و مسکین است

کاندرین وقت حاجتی دارد

حاجتش را امید آمین است

به در خانه بر شدم دیدم

کاین همان میهمان پارین است

که ابا اهل و مادر وخواهر

خیلشان در حدود عشرین است

جمع این واردین نا خوانده

از خوانین و از خواتین است

بی تأمّل تواضعی کردم

بنده را این روش ز دیرین است

چهره و حالت و قیافهی ما

کی در امکان شرح و تبیین است

کون خر گرشنیده ای او بود

سر خر گر شنیده ای این است

هر چه درسفره بد رصدکردند

کاین ز نازی و این زنسرین است

این یکی شاخ منتشا دارد

وان دگر را به کف تبر زین است

این یکی روی را بزک کرده

وان دگرموی وروی چرکین است

این یکی دوخته دکولته به تن

وان یکی را کلوش و پاچین است

این یکی عور و لخت مادر زاد

تا نپنداری از مجانین است

فوق تحصیل دیگران دارد

مدرکی کز دیار لاتین است

این یکی پای لخت و بیتـل وار

وان یکی را به سر عرقچین است

در جهان هر چـه هست او دارد

آنچه هست وندارد او دین است

گوئی از کبر قیصر روم است

هر چه گویم هزار ، چندین است

 

تبانی

ای عشق و امید زندگانی!

سرمایه و حاصل جوانی

چشم تو و این دل جفا کار

کردند به قتل من تبانی

باری نظری بزیر پا کن

میجویی اگر زما نشانی

من بار غمت کشیده بـر دوش

با جسم ضعیف و استخوانی

جان را همگان عزیز دارند

من نیز ، برای جانفشانی

لبهای تو مایه حیات است

من تشنهی آبِ زندگانی

جان را تو اگر نه ای خریدار

من میدهمت به رایگانی

ماراست همین متاع مزجات

ظلماست اگر نمی ستانی

امید وصال اگر ندارد

موسی ز چه ره کند شبانی

مهری ، غضبی ، دعا و دشنام

یک واکنشی ولو نهانی

دل را به امید زندگی بخش

باری به عطای خسروانی

هر لحظه که قاصد تو آید

جان میدهمش به مژدگانی

دلبر زچه ره شدی ؟ نگارا!

دلجوئی اگر نمیتوانی

از کوی تو کی رود به جایی

آواره اگر کنی جهانی