چند روزی است که حال دیگری دارم. اما قابل وصف نیست. از زمانی که امر شد یکی از کاروانهای راهیان نور را همراهی کنم، مدام فکر و ذهنم مشغول بود.
دیماه سال 1364 بود و در آموزش و پرورش شهرستان بروجن خدمت می کردم. و بنا به ضرورت، آموزش نظامی ده روزه ای دیدم. آموزشی که با روحیات من سازگاری نداشت. منی که حتی تفنگ اسباب بازی برای بچه خودم نمی خریدم، اسلحه به دست گرفته و لباس نظامی می پوشیدم. آخر من یک معلم بودم، یک فرهنگی.
در همان آموزش انگشت پایم شکست و کاملاً فهمیدم که اصلا روحیه نظامی ندارم.
سال 64 بهمنی داشت سرد و برفی. مجتمع آموزشی رزمندگان تیپ قمر بنی هاشم (ع) که متشکل از بچه های زرین شهر، چهار محال بختیاری و... بود، برای تدریس و امور آموزشی اعلام نیاز کرد و من آماده اعزام شدم. مرتب در ذهنم جبهه و جنگ و مسائل مربوط به آن رژه می رفت. روز اعزام آن سال را خوب به خاطر می آورم. هوای سرد و برفی بروجن به یک روز گرم تابستانی تبدیل شده بود. شهر حال و هوای دیگری داشت. خانواده های اعزامیان، مارا با بوی خوش اسپند و کندر و همچنین با خواندن نوحه های محلی بختیاری همراهی می کردند.
ما طبق برنامه سوار اتوبوس شدیم و من به مجتمع آموزشی تیپ قمر بنی هاشم که مقر آن در تپه های اطراف شوشتر بود اعزام شدم.
اکنون (سال 90) یکبار دیگر برای یادآوری جانفشانی ها و زیارت شهادت گاه رزمندگان به آن منطقه می رفتم.
همراهانم درسال 64 رزمندگانی بی آلایش و ساده پوش بسیجی و بی ادعا و امروز دانش آموزانی که کمتر با این مسائل آشنایی داشتند بودند.
صبح پس از حضور در مدیریت و تمهید مقدمات و هماهنگی لازم با کارشناس فرهنگی به اتفاق مدیریت محترم، ساک به دست که حاوی وسایل شخصی بود، به محل اعزام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان فلاورجان رفتیم.