اول محرم بود. ماهی که احساسات و عواطف مذهبی در کمال زیبایییش در انسان ظهور و بروز میکند. روزهایی که انسان خود را به خدا نزدیکتر میبیند. مردم این روستا، ( انارک ) به رسم قدیمی و همه ساله، شصت شب محرم و صفر در مسجد حضور پیدا کرده و ساعتی از شب را به عزاداری سالار شهیدان حسین بن علی- علیهالسلام- میپرداختند. جوانان، در نوحهخوانی از یکدیگر سبقت میگرفتند و همینطور میانسالان. جوانان از روی بیاض[1]، که با نگارش مخصوصی قلمی شده بود، میخواندند و میانسالان از بر. آن شب، مهدی باقر، نوحه حضرت علیاکبر (ع) را که سروده یغمای جندقی[2] بود خواند. میرزا فیضالله روحانی روستا در تمامی این شبها در مسجد حضور پیدا کرده، بعد از استماع آخرین نوحه، بالای منبر رفته به موعظه میپرداخت و پس از بیان وقایع آن روز در سال 63 ه.ق و گریزی به روز عاشورا و گرفتن قطره اشکی از چشمان مستمعین، جلسه را ختم میکرد. این مراسم حداکثر دو ساعت طول میکشید.
از حاضران، با یک استکان چای و دو حبه قند پذیرایی میشد و هر شب یک بانی داشت. روشنایی مسجد را، چراغهای لامپای مسجد که با نفت نذری میسوخت و فانوسهایی که مردم با خود همراه داشتند، تأمین میکردند.
میرزا، به امام حسین– علیه السلام- عشق میورزید، هر شب به مسجد میآمد. ممکن بود اولین نفری نباشد که به مسجد میآید ولی همیشه آخرین نفر بود که از مسجد خارج میشد. وقتی سینه میزد، سینهاش را برهنه میکرد. صدای سینه زدن میرزا در میان انبوه سینه زنان مشخص بود.
آنگاه که به اعماق فرو میرفت، خود را در میان یاران امام میدید. لحظاتی خود را حر مییافت. ابعاد مختلفی در شخصیت شگفتانگیز میرزا به چشم میخورد که شناخت آنها به آسانی میسّر نبود. میرزای شرور، که منطقی جز زور نمیشناخت. کسی که هرکاری میخواست میکرد و هرگاه فرصت مییافت، به میگساری و شرب خمر میپرداخت، شب تا صبح، پای دیگ آشحسین، همزن به دست اشک میریخت. در این دو ماه عابد، زاهد و مسجدی میشد.
میرزا بعد از خاموش کردن چراغهای مسجد، با فانوسش که به سختی در آن شب ظلمانی جلوی پایش را میدید، از مسجد بیرون آمد. احساس خوبی داشت. به امام حسین - علیه السلام- میاندیشید. امامی که کاری کرد کارستان، به کوفیان، به شمر...
صدای گریه کودکی که از داخل یکی از خانه ها بگوش میرسید، رشته افکارش را از هم گسیخت. از خم کوچه گذشت، به خیابان پیچید. نسیم ملایمی صورتش را نوازش داد. به آسمان نگاه کرد. تک و توکی ستاره، فانوسشان را روشن کرده بودند. تاریکی، خانهها و کوچهها را در خود پوشانده بود. خواست که افکارش را جمع و جور کند، صدای پایی که تند تند قدم بر میداشت، متعلق به زنی بود که او را به خود آورد. او نفس زنان خودش را به میرزا رساند و گفت:
((میرزا علی محمد خان، تو زورت به خودیا میرسه، اگر خیلی مردی و غیرت داری، برو جلوی این نایب بیهمه چیز را بگیر، مرتیکه هیز، چشمش دنبال، .... ))[3] و در تاریکی گم شد.
میرزا تکیهاش به دیوار رفت. دانه های ریز عرق از پیشانیش جوشیدن گرفت. گلویش خشک شد. با دستمال مچاله شدهای که از جیب بیرون آورد، عرقش را خشک کرد. روی دو پا نشست. و در حالی که دستهی فانوس را در دست خود میفشرد، اندیشید:
" اینقدر به پر و پای مردم پیچیدیم که از غریبه ها غافل شدیم."
و با خود گفت: ((اینکه نایبه، اگر امیر تومان هم باشه، و بخواد بی ناموسی کنه روزگارش را سیاه میکنم.))
این فکر، گرمای مطبوعی در کالبدش دمید. مصمّم از جای برخاست و به حرکت ادامه داد. آنقدر محکم قدم بر میداشت که احساس میکرد زمین زیر پایش میلرزد. مفهوم و نا مفهوم غرولند میکرد:
((یککاره، غیرت مرا زیر سوال میبره!؟ غیرت من!؟ منی که سنگینترین هزینهها را برای غیرتم پرداختهام!؟ ))
که ناگهان به چنگال گذشته افتاد. عرق به پیشانیش نشست، قطره اشکی روی گونهاش غلتید، روی فانوس افتاد و آنی بخار شد. دلش میخواست فریاد بکشد، فریادی... که گوش فلک را کر سازد.
((سلام میرزا )) این را سلطان یارعلی[4] گفت و از کنارش گذشت. میرزا آنچنان غرق در افکارش بود، که نه کسی را دید و نه چیزی شنید. در روحش آنچنان گودالی پدید آمده بود، که برای پرکردنش هیچ وسیلهای سراغ نداشت. و موقعی به خود آمد، که جلو منزل نایبعلی بود. نایبعلی یار غار و گرمابه و گلستانش بود. توی این دنیا تنها کسی بود که میتوانست با او درد دل کند. آن دو از مصاحبت یکدیگر محظوظ میشدند. زیرا صمیمیترین و گرامیترین دوستان یکدیگر بودند.
در روی پاشنه چرخید وصدا داد، نایبعلی بین دو در ظاهر شد:
((سلام میرزا )) و خود را کنار کشید تا میرزا وارد شود و ادامه داد:
((میبینم سگرمه هاتون تو همه، خدا نکنه اوقاتتون تلخ باشه ))
میرزا: ((من همین امشب این مرتیکه هیز را میکشم. سرش را گوش تا گوش میبرم، دو شقهاش میکنم و هر شقهاش را سر یک کوچه آویزون میکنم. اصلاً، هیچکدوم این کارها را نمیکنم، پوستشا میکنم و توش کاه میکنم تا عبرت همهی نایبها بشه )).
اینها را میرزا توی راه پلهی خانه نایبعلی گفت. حالا هر دو به اتاق نشیمن که تنها اتاق آن عمارت بود رسیدند. میرزا در جای همیشگیاش نشست، کمی آرام گرفته بود، ولی چشمهایش قرمز بود. نایبعلی که ماجرا را تا به آخر حدس زده بود، پیالهای جلوی میرزا گذاشت و گفت:
((بزن آرومت میکنه ))
میرزا با لحنی ملامتگر: ((مثل اینکه حالیت نیست امشب چه شبیه ! این زهرماریها، مال بعد از محرم و صفره ))
نایبعلی آهی کشید و با حسرت گفت: ((حیف شد، شب اول محرم را از دست دادم ))
فوری آن بساط را جمع و جور کرد و رفت سراغ چای و قلیان.
میرزا کوزه آب را برداشت و یک نفس سر کشید. آبی ولرم بود و نفسش یاری نمیکرد که گفت:
((باید به قصد کشت بزنیمش )) و نفس تازه کرد: ((نایبه، باشه، هرخری میخواد باشه، بیناموسی میخواد بکنه، باید تنبیه بشه ))
نایبعلی که نگاهش به مخمل گلهای آتش روی قلیان بود گفت: ((من پشتتا خالی نمیکنم. ))
و به سببی نامعلوم به جستجوی داخل کیف بغلیاش پرداخت. دو دوست تا نزدیکیهای صبح چای خوردند، قلیان کشیدند و حرف زدند و بالاخره همداستان شدند که، کی و کجا نایب را بزنند.
روزها و شبها از پی هم گذشتند، تا روز عاشورا رسید. ظهر عاشورا، بنا به رسم همه ساله نخل بلند میکردند. پیر و جوان، نخل را که با پارچههای سبز و سیاه تزئین شده بود، روی دست بلند کرده و در محوطهی حسینیه میگرداندند. روی یکی از پارچهها نوشته بود:
دانی که چرا آب فرات است گل آلود دانی که چرا چوب شود قسمت آتش دانی که چرا کعبهی حق گشته سیهپوش |
شرمنده زلعل لب عطشان حسین است بی حرمتیش بر لب و دندان حسین است زیرا که خداوند عزادار حسین است |
گروه زنجیرزنی، دستهی زنجیر خود را زیر شالشان فرو برده، به همراه دستهی سینهزنی، با دو دست گوشهای از نخل را میگرفتند. صدای شیون زنان که در صفهها نشسته بودند، در این موقع به اوج خود میرسید و اشک ماتم در چشمان همه حلقه میزد، همه آمده بودند، که ثوابی ببرند و تبرکی بجویند. همهی چشم ها از کوچک و بزرگ، اشکآلود و دلها شکسته بود. آنها خالصانه در عزای سالار شهیدان شرکت کرده بودند. میرزا و نایبعلی که از مشتریان پر و پا قرص حمل نخل بودند، امروز هم به رسم دیرین، تیرکهای نخل روی شانههایشان بود. در دور دوم بود که چشم میرزا به نایب و تفنگچیهایش افتاد. دو نفرشان آمده بودند. آنها نیز همانند دیگران در این مراسم شرکت داشتند. که میرزا اشارهای به نایبعلی کرد. هردو، جایشان را به دیگری دادند و از زیر نخل بیرون آمدند.
میرزا، رو به نایبعلی که در حال بستن دکمه پیراهنش که از سینه زنی تا به حال باز مانده بود کرد و گفت:
((حالا وقتشه، تنها موقعی که مسلح نیستند )) و همچون عقابی که وقتی طعمهاش را در نزدیکی خود میبیند بال میگشاید. به طرف نایب و تفنگچیهایش رفت و غرید:
((مرتیکه هیز پدر سوخته، تو اومدی اینجا، از مال و ناموس مردم حفاظت کنی، یا؟))
و آنچنان سیلی محکمی به گوش نایب نواخت که برق از چشمانش پرید. تا آمدند تفنگچیها به خود بیایند. هر کدام، از نایبعلی و میرزا مشتی خوردند و به بهانه آوردن تفنگ در رفتند.
نایب، معروف به نایب سگو، حدود سی و پنج سال سن داشت، با قدی متوسط، که تا حدی بیتحرکی، فربهاش کرده بود. صورتش پر از جوشهایی بود که جا به هم تنگ کرده بودند، چهرهاش متبسم بود، ولی هیچ خط لطیف و زیبایی در سیمایش دیده نمیشد. اگر چه کمی خپله به نظر میرسید، ولی چابکی یک نظامی را تا حدودی حفظ کرده بود. تنها مشتی را که توانست حواله صورت میرزا کند، پای چشم او را کبود کرد. میرزا، نایب را زیر مشت و لگد گرفت. مجلس امام حسین به هم ریخت، تقریباً همهی عزاداران دعوا را به تماشا نشستند. از داخل جمعیت صداهایی به گوش می رسید:
یکی می گفت: ((بکشش این حرامزادهی بی ناموسا))[5]
صدایی: ((بکشیش، خون سگ گردنت میافته))[6]
صدای پیر زنی: ((میرزا نجف، این مأمور دولته، فردا دولتیها میان، خاک انارکا به توبره میکشن))[7]
و صداهای مفهوم و نامفهوم دیگری. هیچ کس جرأت میانجیگری نداشت. تا اینکه یکی از پشت سر، دستهایش را به دور کمر میرزا حلقه زد. او کسی نبود جز نایبعلی، و درحالیکه کشانکشان او را دور میکرد. آهسته گفت: ((بیا بریم کشتیش)).
میرزا: ((بگذار بکشم این حرامزاده را))
خشم زیادی از آهنگ صدایش میتراوید.
نایبعلی به آهستگی: ((تفنگچیهاش سر برسن، با چی میخوای جواب گلولهها شونا بدی؟))
آن دو، به طرف خانه نایبعلی حرکت کردند. میرزا احساس کرد چیزی در دلش آب شد، عقدهای گشوده شد و زخمی سر باز کرد، سستی گوارایی به او دست داد.
خانه نایبعلی داخل یک کوچه بن بست قرار داشت و چون تنها خانه آن کوچه بود، که در به آن گشوده بود، میشد گفت، کوچه، دالان بیدر خانه نایبعلی است. سمت راست کوچه، خانه استادجعفر با بادگیر بلندش قرار داشت. با باربندی (بهاربند) که شترهای گر و گوسفندان فروماندهاش را تیمار میکرد و بعد از آن، چند ردیف خانه بود و دیگر دامنهای سنگلاخی. سمت چپ، منزل حاجیجعفر بود، که با ردیفی از خانههای پلهکانی به مجموعه ده چسبیده بود. و همه، در دامنه یک تپهی نه چندان مرتفع، که بر بالایش یک برج دیده بانی خود نمایی میکرد، قرار داشتند. دورنمای این مجموعه، این را تداعی میکرد، که خانهها، به طور منظم در حال بالا رفتن از تپه هستند. و دامنه را تا نیمههای قله پیمودهاند. عرض کوچه، یک متر و طول آن حدود پانزده متر بود. شیب تند و نفسگیری داشت.
گلمیخهای زنگزدهای در ورودی را تزئین کرده بود. پشت در، پنج، شش پلهی، پت و پهن و بدقواره، آدم را به سرسرا، که ایوان کوچکی بود، میرساند. در یک لنگه اتاق، که در وسط ایوان قرار داشت، به بیرون باز میشد. یک قاب شیشه، بالای در بود که زمستانها، یک گل آفتاب را مینشاند وسط اتاق، همانجایی که یک اجاق تعبیه شده بود و زمستانها با آتش درونش، که از ذغال بادام کوهی میسوخت، هم غذایشان را میپخت و هم گرمشان میکرد و هوایش که از روزنه سقف، تهویه میشد.
دیوار جنوبی، با یک پنجره به کوه پشت کرده بود، پنجرهای که باعث میشد آفتاب بعد از ظهر تا رمق داشت که از پشت تپه سرک بکشد، مهمان خونگرم و خوشسیمای این اتاق باشد. یکجلد قرآن مجید، در داخل روکش پارچهای سفید گلدوزی شده، در کنار سجاده قرار گرفته بود و یک جلد کتاب هفتصد ترانه، که نایبعلی هرگاه دلش میگرفت، با کوره سوادی که داشت، دو بیتیهایش را زمزمه میکرد. با یک چراغ لامپای بلور و یک آینه گرد از آنهاییکه آدم را بزرگتر نشان میدهد، طاقچه زیر پنجره را به خود اختصاص داده بودند.
طاقچه بزرگ دیوارغربی، محل ظروف بود. یک قابلمه، یک کاسه کشکمال، چند کاسه مسی و قهوه سینی استکان و نعلبکیها و... زیراین طاقچه کندچو (گنجه) بود. محل سفره نان، دولنده قند، کیسه نان خشک و... یک زنجیر هم که از سقف، چنبرهای را به خود آویزان کرده بود، کار یخچال را میکرد. و دولنده کشک، دبه روغن، سفره گوشت، غذای اضافی و هر چیز فاسد شدنی را نگه میداشت. نسیم خنکی که از کوه به پایین میسرید و از پنجره به داخل میآمد، سر راهش، آویزههای چنبره را خنک میکرد و چون پنجره و درب ورودی مقابل یکدیگر واقع شده بودند. باد غالب هم، به سمت پنجره میوزید، پس، حالت بادگیر پیدا میکرد. در زمستانها آفتاب صبح از در میآمد و آفتاب بعدازظهر از پنجره.
یک چراغ پریموس، یک سماور آتشی، یک قوری چینی، یک کوزه آب با لیوان نیکلی روی سرش. چادرشب لحافها، دو عدد متکای گلدوزی شده که رنج پشتی را برخود هموار میکردند و یک پوست پلنگ دباغی شده، که میرزا، همیشه روی آن مینشست، کل موجودی این اتاق بود و بر این دولت سرای عریض و طویل، نایبعلی حکومت میکرد.
از آنرو، آنان این مکان را به عنوان پناهگاه یا به روایتی کمینگاه انتخاب کردند، که از در اتاق، کوچه، پشت بامهای مقابل و در نهایت خیابان را زیر نظر میگرفتند و از پنجره تحرکات احتمالی از طرف کوه، چون در بلندترین نقطه قرارداشت و اگر هم عرصه بهشان تنگ میشد، میتوانستند از طریق پنجره به کوه بزنند و در برج بالای تپه سنگر بگیرند.
زمان جاری بود، شب و روز و روز و شب، زندگی در روستا ادامه داشت، البته با کمی دلواپسی و نگرانی. نایبعلی ساعتی را از خانه بیرون میرفت و از اوضاع و احوال ده خبر میگرفت. پر واضح بود، که کسی نگرانشان نباشد. زیرا این شرارت تازهیشان نبود. شک نیست، که وراجها و مهمل بافهای ده، نقل مجلسشان میرزا و نایب باشند. نایب را برای مداوا به نایین برده بودند. گفته میشد، تفنگچیهایش این کار را کرده اند.
نمایی از انارک (از سایت http://ourgens.myheritage.ir )
شب شانزدهم ماه محرم بود. هنوز اوایل شب بود که میرزا فیضالله روضه را تمام کرد. مردم در حال خروج از مسجد بودند، که شلیک دو گلوله سکوت روستا را در هم شکست. ولولهای در جمعیت افتاد. هر کسی حرفی میزد. یکی میگفت: ((یاغیها حمله کردند)) دیگری میگفت: ((سارقان حمله کردند.)) صدایی... که یک نفر هیجانزده خود را به جمعیت رساند و گفت: ((مأمورا اومدند میرزا را ببرند.))
مردم متفرق شدند. از میان آنان، صداهایی نامفهوم شنیده میشد. همه راهی خانههایشان شدند به جز چند جوان کنجکاو که به طرف خانه نایبعلی رفتند. مأموران حکومتی، که سرهنگی بود با چهار نظامی، برای دستگیری میرزا به انارک آمده، و خیلی زود محل میرزا را پیدا کرده بودند.
سرهنگ برای اینکه ورودش را به میرزا اعلام کند، دستور شلیک یک تیر هوایی داده بود. شلیک دوم که بلافاصله انجام شد، کار میرزا بود، که بگوید، هم مسلح هستم و هم...
سرهنگ، با صدای بلند، طوری که جمعیت کنجکاو پشت سرش، که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده میشد هم بشنوند، گفت:
((میرزا علیمحمد نجف، من سرهنگ اسماعیلم و برای دستگیری تو اومدم، مرده و زندهات هم برای دستگاه حکومتی فرقی نمیکنه، ولی برای من فرق میکنه. من نمیخوام...))
صدای شلیک گلولهای حرف سرهنگ را قطع کرد. نایبعلی بود، که به اشاره میرزا، یک تیرهوایی شلیک کرد، که پژواکش چندین بار شنیده شد.
میرزا با صدایی رسا: ((سرهنگ، اگر اومدی موعظه کنی، اشتباه اومدی، باید میرفتی مسجد.))
سرهنگ: ((موعظه نمیکنم. میخوام جلو این همشهریات، باهات اتمام حجت کرده باشم. چون معلوم نیست کی این وسط کشته میشه، من، مأمورم که تو را، یا خبرت را به دارالسلطنهی[8] اصفهان ببرم و اینکار را هم خواهم کرد. مگر اینکه همهی ما را بکشی.))
میرزا در نورمهتاب سرهنگ را میدید که درخیابان بالا و پایین میرود، به نایبعلی اشاره کرد و او هم به طرف بالای برج روی تپه، شلیک کرد.
سرهنگ: ((میرزا، فشنگاتا حروم نکن، لازمت میشه.))
و بعد از لحظهای سکوت، انگار، دنبال حرفهای مؤثرتری میگشت، ادامه داد:
((میرزا، من نمیخوام حتی از بینی کسی خون بیاد، تا چه رسه به اینکه خون دلاوری چون تو را بریزم.))
و لختی بعد ادامه داد: ((ما قرار نیست امشب بجنگیم، فردا صبح علیالطلوع، یا تسلیم میشی، که امیدوارم اینطور باشه و یا میجنگی.))
میرزا با غرور فریاد کشید: ((میجنگم.))
سرهنگ: ((نایب یکی دو روز دیگه از مریضخونه مرخص میشه. ولی دیگه پاشا اینجا نمیذاره.))
میرزا رو به نایبعلی: ((خب، اگر چه نمرده، ولی کتک سیری خورد، خطش هم برای همیشه کورشد، گورشم ازاینجا گم کرد، حالا اگر اعدامم بشم، میدونم که مفتی نمردم.))
نایبعلی: ((یعنی میخوای تسلیم بشی رفیق.))
میرزا نگاه خشکی به او کرد و چیزی نگفت.
سرهنگ: ((ما خستهایم، میریم استراحت، بپا هم برات نمیذارم، خواستی فرار کن. ولی بدون که یاغی بشی، بقیه عمرتا در به درکوه و بیابونی. امشب تا صبح وقت داری فکرکنی امیدوارم سر عقل بیای.))
میرزا نا مفهوم غرید. میخواست جواب آبداری به سرهنگ بدهد و نیشی به او بزند، ولی کلمات مناسبی نمییافت. ساعتی بعد، وقتی تنها میماند، جمله و کلمههایی را که میخواست بگوید، پیدا میکرد. آنوقت با خشم میگفت: ((میباس این طور جوابشا میدادم.))
سرهنگ: ((من قصه تو را شنیدم، یک جورایی به هم شباهت داریم. شاید اگر منم بودم، همینکار را میکردم. از یک نظرتحسینت میکنم که غیرتمندی. ولی میرزا، تنبیه مامور دولت، کار دولتیهاست. اگر هر کسی که جرمی را دید، مجرم را تنبیه کنه، هم قضاوت کنه، هم اجرا... که دیگه، سنگ رو سنگ بند نمیشه.))
و به سمتی که میرزا بود نگاه کرد. کلاهش را از سر برداشت. یکی دو تلنگر بهش زد، که یعنی باید بروم. سپس کلاهش را روی سرگذاشت و به نشانه احترام و خداحافظی، دستش را بالا برد و سرانگشتانش را روی پیشانی گذاشت و گفت: ((علی علی ))
میرزا که خودخواهی و غرورافسارگسیختهاش را، سرهنگ با زیرکی تمام لگام زده بود. نفس عمیقی کشید و از روی رضایت گفت: ((رفتند.))
نایبعلی تفنگش را به دیوار تکیه داد و زیر لب گفت:
((عجب زبون باز و ناقلا بود این سرهنگ. هرکس دیگهای بود، با شلیکای ما عصبانی میشد. پدر بیامرز خم به ابرو نیاورد.))
و با نگاهی به میرزا که درافکار دور و درازی فرو رفته بود، گفت:
((یک کله جوش[9] تیل، چرب و چیلی، با چند تا خرمای کرمونی میچسبه.))
میرزا که حرفهای سرهنگ به دلش چسبیده بود، با نقب به گذشته، غرق در افکار دور و درازش شد، که سالها او را به عقب و به گذشتهای دور برده بود. یاد آورد، سالیکه پدرش را از دست داده بود، روزیکه مادرش را به خاک سپردند و بالاخره روزیکه خواهرش ... که صدای سوگ خیز خواهرش را شنید: ((چرا میرزا؟! من چه گناهی کردم، مگر من چهکار...)) و شنید، که او میمیرد. صدای مرگش را شنید. اما نتوانست به آن اعتنا کند. زیرا، عنان از کف داده بود و در جهالت یک غیرت، غوطه میخورد.
زمانی، قطره اشکی از گوشه چشمان، روی گونهاش میلغزید و لحظاتی، تبسمی مبهم، صورت گوشتالودش را در بر میگرفت. لاجرم برخاست. نزدیک پنجره رفت و با عجله گونههایش را پاک کرد. نسیم خنکی پرده پشت گلی پنجره اتاق را پیش آورده بود، ولی قدرت نداشت آنرا بالا بزند. برگشت. نایبعلی را دید، که چشم به او دوخته بود و با مهارت، دستهای زمختش را روی کشکها میفشرد. در همین حال، این فکر به مخیلهاش خطور کرد که: " وقتی قراره یک اتفاقی بیفته، میافته و کسی هم نمیتونه جلوشا بگیره." و با خود گفت: ((این فرمان قضا بود.)) لختی در کنه ضمیرش، به لحظهای میاندیشید، که پیرو نمّامی عجوزهای شیطان صفت، سلیطهای که همه به علت شایعه سازی و جاسوسیش از او متنفر بودند، به خواهرش تهمت زده بود، ازغیرتی کورفرمان برده، برتوسن غرور سوار شده و با تصمیمی جنونآمیز، خارج از حیطهی عقل و اختیار، خواهرش را کشته بود. و موقعی به خود آمده بود، که کارد را تا دسته، در سینه خواهرش فرو کرده بود. این فکر، آنچنان او را ملتهب کرد، که عرق از سر و رویش باریدن گرفت. قبا از تن بیرون آورد و به چادرشب لحافها تکیه زد. نایبعلی که این حرکت را بارها از دوستش دیده بود، میدانست، که چه غوغایی دردلش برپاست. لذا با سکوت به کار تهیه شام ادامه داد.
میرزا نفس بلندی کشید. در حالیکه در ته قلبش آرزو داشت، که کاش اینگونه نمیشد. کاش از این کابوس دهشتناک خلاصی مییافت. احساسی تلخ او را به شدت رنج میداد و آن، وحشت از تقاص خونی بود، که به ناحق ریخته بود. وقتی آخرین کلمات را با آخرین نفسها، از خواهرش شنید. پی به اشتباهش برد. آنگاه احساس کرد، چیزی در وجودش شکسته شد.[10]
صدای پایی، شکاف حاصل از سکوت را پر کرد. خواهر زادههای میرزا بودند. حسن و شهربانو. میرزا، از دار دنیا، یک برادر داشت به نام باقر و دو خواهر، مادرحسن که شنیدید سرنوشت غم انگیزش را. در نیمه راه عمر.... خدایش بیامرزد. میماند مادرشهربانو. و به روایتی درآن زمان، سه زن نیز در نکاح داشته است.
حسن، هفت ساله بود و شهربانو، چهارساله. میرزا هر دو را بغل گرفت وروی زانوانش نشاند.
بوی مطبوع پیاز داغ، نعناع و روغن گوسفندی، در فضا پیچیده بود و هرگونه اشتهایی را تحریک میکرد. صدای زنبور درشتی که از این طرف به آن طرف پرواز کرده و با خود زمزمه میکرد، شنیده میشد و نگاه نگران حسن و شهربانو را به دنبال خود میکشید. نایبعلی سفره را پهن کرد. کیسه نان خشک را کنار سفره گذاشت و شروع کرد به خرد کردن نانها داخل کاسهها. میرزا از مشک خرما [11] دو عدد جدا کرد، یکی را به دهان شهربانو و دیگری را به دهان حسن گذاشت. سپس هر دو را بوسید و کنار سفره نشاند و گفت:
((بچهها را میپرستم و ذرهای هم از آنچه در پیش دارم، نمیترسم.))
بچه ها شام خورده بودند. نایبعلی، دو استکان چای ولرم جلوی آنها گذاشت.
میرزا در حالی که پیازی را از پوستش جدا میکرد، رو به حسن کرد و گفت:
((دایی جون، چاییتا که خوردی، دست دختر خالتا بگیر و برید خونه.))
نایبعلی بالقمهای دردهان گفت: ((من میبرمشون.))
شهربانو مثل گل اول بهار خندید.
حسن درحالی که خنده بیرنگی بر سیمای زرد گونهاش بازی میکرد، سینه کوچکش را خاراند و گفت: ((خودمون میریم.))
صدا در گلویش شکست و به نالهی غمانگیزی تبدیل شد. دست شهربانو را گرفت، حالا هر دو در کنار سفره ایستاده بودند. قد شهربانو با توجه به سنش خیلی کوتاهتر از حسن نبود. شهربانو، مژههای بلندی داشت. حالت چشمان دقیق و در عین حال آرامش به وصف نمیآمد. وقتی میخندید، گودی کوچکی روی گونههایش به وجود میآمد. میرزا، موقعی که سر حال بود، هر دو گونه را میبوسید. حسن، سیمایی کوچک، بینی نوک تیز، چشمانی صاف و پرفروغ و چانهی نسبتاً تیزی داشت. گرد بیمادری، چهرهاش را افسرده کرده بود.
موج بخاری که از زیر سرپوش سماور بیرون میجهید، شانههای حسن را میلیسید. حسن دستهای کوچکش را مقابل آن گرفت. چون کف دستش خیس شد، آن را با موهای خود خشک کرد. نایبعلی تا سر کوچه بدرقهیشان کرد و بازگشت و بعد از بیرون آوردن کفشهایش در آستانه در، قد راست کرد و گفت:
((پدرآمرزیده، آنچنان با حسرت به این بچهها نگاه میکردی که انگار آخرین باره که میبینیشون.))
میرزا: ((هراتفاقی ممکنه بیفته.)) و با مشت پیاز درشتی را تکه کرد.
نایبعلی به شوخی برای اینکه حال و هوای رفیقش را عوض کند:
((پیاز میخوری، نمیگی، فردا بگن، دهنت بوی پیاز میده، باهات نمیجنگیم، برو یک روز دیگه بیا))
میرزا تبسمی کرد: ((همین که نگن، دهنت بوی شیر میده، برا من کافیه.))
نایبعلی: ((چند تا خرما بخور. دلت جوشیده. این کشک ترشم خیلی خوب نبود. حواسم نبود دمپخت ظهری، یک کم مونده بود.))
میرزا با نگاهی ملامتگر: ((کی دلش جوشیده؟ دل من همون روز، بعد از دعوا از جوش افتاد )) و پس از لحظهای سکوت ادامه داد: ((ما که اینا را پیشبینی کرده بودیم. چیزی که فکرشا نمیکردیم، این سرهنگه بود! ))
نایبعلی استکانی چای جلوی میرزا گذاشت، کاسهها را داخل هم قرار داده، سفره را جمع کرد. زیر چشمی به میرزا نگاه کرد و با خود اندیشید: " نمیدونم میرزا توی چه فکریه، خطوط چهرهاش که چیزی را نشون نمیده." معذالک گفت:
((من از هیچیش پروایی ندارم. اگر بگی بکوه بزنیم، باهاتم، اگر بگی بجنگیم، میجنگم، خودت که منا میشناسی، هر دو تاش راستهی کارمه.))
میرزا: ((و یا تسلیم بشم و سر از زندون قصر در بیارم، من تا آخر میایستم.))
نایبعلی: ((اگر آدم بخواد تا آخرش به ایسته، صرفاً نباد حتماً مقاومت کنه، میتونه تسلیم هم بشه.))
میرزا به چشمان دوستش خیره ماند و حرف میرزا فیضالله را به خاطر آورد که روی منبر میگفت: "نیروی شکوهمند خدا، در نسیم ملایمه، نه در طوفان."
و گفت: ((توی این چند روز خیلی فکر کردم، حوصله یاغیگری که ندارم، نمیشه یه عمر فراری بود و توی کوه و کمر زندگی کرد و از سایه خود ترسید، میمونه دو راه دیگه، یا بجنگم، یا تسلیم بشم.))
نایبعلی: ((به فرض که اینا را هم کشتیم، فرداش عدهای دیگه میان، آخرش چی؟!))
میرزا در حالیکه انگشتانش را در موهای سرش فرو میبرد: ((پس یه راه بیشتر نمونده))
نایبعلی: ((چاییتا نخوردی سرد شد.)) و استکان را داخل قوری برگرداند، سماور از جوش افتاده بود، با انبر، آتش سماور را بههم زد و با فوت به داخل تنوره، مقداری خاکستر، در هوا پخش شد. سماور، وز وز خسته کنندهای را آغاز کرد.
میرزا: ((یکی دو تا ذغال بنداز توی سماور، امشب تا صبح چایی میخواهیم.))
نایبعلی، مشک خرما را جمع کرد. پارچهای روی آن انداخت. تفالههای چای را در تشت سماور خالی کرد و مقداری چای خشک در قوری ریخت و گفت: ((رفیق، من تا پا تخت شاه هم، همرات میام.))
نایبعلی در ابراز وفاداری و تجدید ارادت به دوستش هیچ فرصتی را از دست نمیداد. چرا که میدید، در تمام شرارتها شرکت داشته ولی همیشه شرش دامن میرزا را گرفته است. هر بار میرزا بود که سپر بلا میشد. این بود که هم درد وجدان آزارش میداد و هم بهترین رفیقش، داشت به مسلخ میرفت و هیچ راهی هم جلو پایشان نبود.
میرزا که به صدای سماور گوش میداد و بخار آنرا تماشا میکرد:
((آدمیزاد هم مثل این سماور، لحظهای آتش از تنورهاش بیرون میزنه و آنوقته که به جوش میاد و دیگر هیچی جلو دارش نیست، میجوشه و میسوزونه.))
نایبعلی در حالیکه قلیان را جلو میرزا میگذاشت گفت:
((البته، ارزش سماورم به اینه که جوش بیاد. یکبار ازمیرزا فیضالله شنیدم که روی منبر میگفت:" فتیله موقعی ارزش داره، که میسوزه و الا یک تیکه نخ بی ارزشه."))
میرزا با حقشناسی به نایبعلی نگاه کرد و نی قلیان را به لب گرفت. میرزا عاشق قلیان بود. حرفی نداشت بهجای نان و آب، قلیان داشته باشد.
میرزا همانطور که دود غلیظی از ریهاش بیرون میداد و به پوسته خاکستر که گلهای آتش روی قلیان را پوشانده بود، مینگریست، تصمیم گرفت خود را به قضا بسپارد و در حالیکه با حرارت از این فکر استقبال میکرد، رو به نایبعلی کرد و گفت:
((پاشو، تا سرهنگ نخوابیده برو پهلوش، بگو، من تسلیم میشم، به یک شرط، که داخل ده، دخو به پام نبندند.))
نایبعلی چایش را داغا داغ سر کشید و در حالیکه تبسمی از رضایت چهرهاش را پوشانده بود، شال و کلاه کرد که برود. داشت، پاشنه کفشهایش را در آستانه در میکشید، که میرزا گفت: ((اگر قبول کرد، بگو من صبح زود، قبل از آفتاب میام کاروانسرا. اگر هم قبول نکرد، بگو میجنگم. آن وقت اگر تونست دخو که سهله، طناب پیچم کنه و توی ده بگردونه، نه یک دور، که صد دور.)) و از جای خود برخاست. ((منم میرم لباساما بیارم، با بعضیها هم خداحافظی کنم)) اول نایبعلی و بعد میرزا اتاق را ترک کردند.
میرزا، آنشب را نتوانست بخوابد، خرناس نایبعلی هر از گاهی سکوت سنگین اتاق را میشکست. هنوز خیلی به صبح مانده بود، که بقچهی حمامش را برداشت و آهسته، طوری که نایبعلی بیدار نشود، اتاق را ترک کرد.
ده آرام و ساکت بود. مردم آنچنان خفته بودند، که انگار هرگز بیدار نخواهند شد. آوای جیرجیرکها بهگوش میرسید. آسمان با اندک ستارههایش و ماه که تمام قد میتابید، بر بالای ده ایستاده بودند. خاموشی پرشکوهی همهجا را فرا گرفته بود. میرزا در حمام را باز کرد و لحظاتی بعد خود را در خزینه یافت.
انارک
لختی بعد از اینکه عرق تن با آب خزینه زدود، لباس پوشید. لباسی نو که بدنبال تصمیمی نو آمده بود. و با همان سکوتی که آمده بود به خانه بازگشت. آخرین قطرهی آب کوزه را سرکشید و به چادرشب لحافها تکیه زد.
خرخر نایبعلی را بانگ الله اکبر موذن قطع کرد. نایبعلی که بیدار شده بود، صفیرزنان هوا را به درون کشید. دستش را بالا آورد. خمیازهای کشید و سرش را از روی بالش بلند کرد و با صدای گرفته، بم و سنگین پرسید: ((کی بیدار شدی؟)) و لحظهای بعد، در حالیکه لحاف و تشکش را در چادرشب میپیچید گفت: ((عافیتتان باشد.))
و بی آنکه منتظر پاسخی شود، کوزه و ظرف آب را برداشت و برای آوردن آب به چشمه رفت. و وقتی برگشت، میرزا مشغول دم کردن چای بود.
دو دوست، بعد از نماز، صبحانهیشان را که شامل، نان و چهار عدد تخم مرغ، که در کنار آتش داخل اجاق پخته شده بود، میل کردند.
میرزا بهترین لباسش، یک عدد پیراهن سفید بلند و یک دست قبای طوسی نو با شلواری از همان جنس، را پوشیده بود. شال قهوهای رنگی را که خواهر مقتولش از کرک شتر بافته بود، به کمر پیچید، کلاه بر سر نهاد و پوتین سیاهش را که از نویی برق میزد، پوشید.
نایبعلی که از تماشای میرزا، هاج و واج مانده بود گفت:
((میرزا، مگر میخوای بری عروسی که نو نوار شدی!))
میرزا: ((مهمتر از عروسی، دارم میرم پاتخت شاه.)) و آهسته ادامه داد:
((نخواستم نو بمونه.))
نایبعلی: ((دور از جون، زبونتا گاز بگیر )) و ایستاد، دو دوست یکدیگر را در آغوش گرفتند و لحظاتی در سکوت از ناگفتهها گفتند. در آن هنگام تنها سخنی که شنیده شد از نایبعلی بود که بغضآلود، در حالیکه آب درخشانی چشمهایش را تر کرده بود، گفت: ((ترا به خدا میسپارم.)) که این، بیاندازه محکم و اطمینان بخش بود. دقایقی بعد میرزا داخل کوچه بود.
خورشید هنوز طلوع نکرده بود. اما افق سراسر روشن بود. ابرها در میان کوهها به شکل نوارهای بلند ارغوانی گسترده شده بودند. بامدادی بسیار زیبا بود. در آن آرامش و صفای صبحگاهی و تیغ آفتاب، روح میرزا را که به تازگی بیدار شده بود، از یک ستایش توصیف ناپذیری میانباشت.
میرزا با گامهای بلند و مصمم و گردنی افراشته جلو میرفت. زنی از خم کوچه به همراه تنها بزش که به گله میبرد پیدا شد و بعد از سلامی به میرزا، دور شد. کودکی با صدای زیر، فریاد کشید. جوجه خروسی که تازه زبان باز کرده بود، خواند. میرزا همچنان که قدم بر میداشت، احساس کرد همهی مردم ده، از پشت پنجره و درهایشان، به او خیره شدهاند. خیلی هم این تصور بیجا نبود. چرا که در خانهای باز شد و در دم بسته شد. صدایی گفت: ((برو که بر نگردی))[12]. ولی میرزا نشنید. آهنگ زنگولهی شتری، نگاه میرزا را به سمت خود کشاند. حاجی جعفر بود که شترگرش را با منداب چرب میکرد. دستی برای میرزا بلند کرد، ولی حرفی نزد. و دیگر صدای پای میرزا بود، که در آن مسیر سنگلاخی بگوش میرسید و گاه مارمولکی را فراری میداد. ولی، هیچکدام از این صداها قادر نبودند میرزا را از افکاری که در آن مغروق بود به در آورند.
میرزا به کاروانسرا، محلی که سرهنگ اسماعیلخان و تفنگچیهایش اسکان داشتند، رسید. سرهنگ، با گشاده رویی و احترام، میرزا را پذیرفت. و در کنار خود جای داد و گفت: ((بفرما میرزا، بنشین. یک چای با هم بخوریم و راه بیفتیم.))
این رفتار، باعث شد که میرزا را به خود علاقهمند کند. ولی در نقش اصلی که او شکارچی بود و میرزا شکار، تفاوتی حاصل نمیکرد.
سرهنگ، قدبلند و لاغر اندام بود. موهای جوگندمیش، سن و سال بالای چهل و پنج را برایش رقم میزد. چهرهی دوست داشتنی و قابل اطمینانی داشت، با حرارت و قاطعیت حرف میزد.
در این لحظه، دستی به در خورد و پیرمردی وارد اتاق شد. و بعد از تعارفات معمول، پاکتی را از جیب بیرون آورد و به میرزا داد و گفت:
((میرزا علیمحمد، خواهش میکنم این پاکت را بهدست حاج مشیرالملک برسانید.))
پاکت سفیدی بود، که کلمهای هم روی آن دیده نمی شد. میرزا آن را در جیب بغل خود جای داد.
پیرمرد: ((جناب سرهنگ اسماعیلخان، جمازی[13] با خود آوردهام. استدعا دارم اجازه دهید، میرزا علیمحمد سوار بر آن، همراه شما بیاید.)) و با همان وقاری که آمده بود، بازگشت. میرزا با حقشناسی چند قدم او را بدرقه کرد.
میرزا اندیشید: " ریش سفیدان ده خبر تسلیم شدنش را از کجا فهمیدند!؟ آنها توانسته بودند، نامهای همان شب، برای حاجمشیرالملک بنویسند و مرکبی برایش تدارک ببینند!... فقط میتوانست کار نایبعلی باشد."
کاروان کوچک شش نفره را در مسیر انارک به اصفهان، خصوصاً کفهی چاه فارس، که برهوتی ملالآور است، تنها میگذاریم. و برای شناخت بیشتر آن روزگار، گریزی به دستگاه حکومتی آنزمان میزنیم.
در این برهه که اواخر سلطنت خودکامه ناصرالدینشاه است. شاهی که با بیش از نیم قرن سلطنت، طولانیترین پادشاهی را در دوران بعد از اسلام به خود اختصاص داده است. همانطور که قبلاً اشاره شد.کشور به شکل فدرال اداره میشد. ساختار حکومت قاجارها به سلجوقیان شباهت داشت. پادشاه در مرکز، و شاهزادگان در بخشهای ایالتی بودند. شاهکها، در عین حال که به مرکز متکی بودند، در ایالتها استقلال داشتند. حکمروای مطلقالعنان ایالت اصفهان، شاهزاده مسعود میرزا، یکی از فرزندان ناصرالدینشاه، ملقب به ظلالسلطان بود.
در کتاب تاریخ اجتماعی اصفهان در عصر ظلالسلطان میخوانیم:[14]
((ظلالسلطان بعد از حکومتهای فارس، و اصفهان و فارس، در سنه{1252 هجری شمسی} حاکم اصفهان گردید و در سال{ 1255 هجری شمسی} بعد از احضار به تهران، حکومت بروجرد، گلپایگان و خوانسار ضمیمه حکومت اصفهان شد. در سال{ 1257 هجری شمسی} حکومت یزد هم ضمیمه سه ولایت گردید. در سنوات بعد، اراک، لرستان، کرمانشاه، محلات، کردستان و قشون آنها هم به آن حضرت تفویض شد.))
خسرو معتضد در کتاب ظلالسلطان از فراموشخانه تا گنجینه خسروی مینویسد:
((ظلالسلطان در اصفهان حاکم نبود. فرمانروا نبود، نماینده قبله عالم نبود، او در آنجا شاهنشاه، قبله عالم، خدایگان بود. قدرت و هیبت شاهزاده مسعود میرزا در اصفهان بیشتر از شاهنشاه بود. او در اصفهان سلطنت نه، خدایی میکرد. اصفهان و دهها ولایت دیگر زیر فرمانش بود، ناصرالدینشاه تا حدودی از این پسر شرور و ظالم خود حساب میبرد.))[15]
ظلالسلطان مینویسد:
((ترتیب حکومت من به حکم همایونی تا یازده سال این قسم بود، سه ماه تابستان و دو ماه اول پاییز به جهت کارهای ادارات خودم و نظم و ترتیب ولایات و.... در این پنج ماه در اصفهان توقف میکردم، برای ترتیب کار آنجاها، هفت ماه تمام در تهران و در رکاب مبارک.))[16]
گفتنی است، این نوع حکومت دورادور، در دوره قاجار معمول بود. البته مردان دستگاهش، چون رکنالملک و مشیرالملک، غیبت او را جبران میکردند. که حدود قدرتشان تعریف شناخته شدهای نداشت. بخصوص مشیرالملک، که یکی از پسرانش، بنام میرزا مهدیخان، داماد ظلالسلطان بود. میرزا مهدیخان در دوران پادشاهی رضا خان، به عمادالسلطنه ملقب گردید.
مهدی افضل - اصفهان 1390
[1]- فرهنگ فارسی عمید. صفحه 397 دفتر بقلی ( با جلد چرمی)
[2]- میرزا ابوالحسن جندقی متخلص به یغما، شاعر و نویسنده لطیفهگوی اواخر دوره قاجار میباشد. او هزل و هجو را به حد افراط رسانیده و به روایت ادوارد براون انگلیسی، مؤلف " تاریخ ادبیات ایران از آغاز عصر صفویه تا زمان حاضر " عبارت مخصوص ، یعنی تکیه کلام او (زن قحبه ) بوده است. یغما مدتی از عمر خود را منشی مردی تندخو و هرزه دهان، موسوم به ذوالفقارخان سمنانی بوده و گویا محض خاطر او و جلب رضایتش غزلیات و ادبیات کریه خود را با تخلص سردار سروده و مجموعه آن را سرداریه نام نهاده است. یغما علاوه بر هزلیات، آثار زیادی از نظم و نثر جدی و بسیار شیوا از خود به یادگار گذاشته. کلیات آثار او در سال{ 1245 هجری شمسی }در تهران به چاپ رسیده است، یغما در عین حال که ذوق و قریحه خود را در هزلیات به کار برده مردی متدین و مقید به شعائر مذهبی بوده و در مرثیهسازی و نوحهسرایی سبکی نو را همراه با آهنگ و اوزانی مخصوص توأم ساخته که در نوع خود بی نظیر بوده است.
[3]- Mirza ali mamad khan, To Zoorot ve khoya erase, eger mali mirei vo gheiratei isho jalavi di nayebe bi hemechi igir mirei hiz chashesh radde…
[4]- ساطان یارعلی، شکارچی معروف، کسیکه با تهوری حیرت آور، با یوزپلنگی دست و پنجه نرم کرده و به شکل اعجاز آمیزی جان سالم به در برده بود.
شرح آن را چهل سال پیش، از پسرش محمد رضا شنیدم، او گفت:
((روزی در اوایل پاییز به همراه پدرم در حوالی کبودان به شکار رفته بودیم ، ده دوازده ساله بودم و به اصرار خود همراه پدر شدم. معمولاً پدرم صبح که میرفت، ظهر نشده، با یک گوسفند شکار، بر میگشت. ولی آنروز، کار خدا ظهر شد و چشممون به هیچ جنبنده ای نیفتاد. پدرم گفت:
"مثل اینکه امروز شکارمون چپه. پای اون سنگ یک چایی درست میکنیم. نهارمونا میخوریم و بر میگردیم. "و به صخره ای اشاره کرد. یک رودخونه باریک ما بین ما بود، که ابتدای یک دره کم عمق قرار داشت، تفنگش را به من داد و گفت:
" تو همینجا باش من برم ببینم میشه اینجا منزل کنیم ." و رفت. من آنقدر خسته بودم که با خود گفتم. چرا که نشه و به دیواره رودخونه تکیه دادم. پدرم در حالیکه به زمین خیره شده بود گفت:
" رد پای یک پلنگ هم هست " و لحظهای بعد ادامه داد:
" مثل اینکه همین حالا اینجا بوده " که ناگهان یوزپلنگی از پشت صخره بیرون اومد. خشکم زد. چیزی نمونده بود که قالب تهی کنم، از ترس زبونم بند اومده بود. نتونستم با داد و فریاد پدرم را که پشتش به حیوون بود، خبرکنم. حیوون با یک جهش بلند پرید روی پدرم. دیدم که دندونهای فک بالای حیوون در شانه پدرم فرو رفت. ولی توبرهاش،{کوله پشتی} مانع شد که از گوشت و پوستش نصیبی ببرد.
پدرم قد بلند و چارشونه بود و تا اندازهای قوی هیکل و بسیارچابک، با حرکت تندی خودشا خلاص کرد و برگشت، شاید اون موقع اگر تفنگش همراش بود وضع فرق میکرد. معذالک کاردش را کشید. حیوون پرید که گردن پدرما بگیره. او دستش را بالا آورد. کارد افتاد و دستش تا مچ رفت توی دهن حیوون. حیوون روی دو پا ایستاده بود و با دو دست ، پدرم را بغل کرده بود و با دست راست سیلی میزد. پدرم با دست چپ فک بالای حیوون را گرفته بود و به عقب میکشید. حالا هر دو به زمین افتادند. روی شیب تند دامنه میغلطیدند. که ناگهان سقوط کردند.
لحظات بسیار سختی را میگذروندم، این اتفاق شاید یک دقیقه هم طول نکشید، ولی برای من، نه که بترسم که ممکنه حیوون بیاد سراغ من، نه، اصلا مغزم کار نمیکرد. که ناگهان حیوون را دیدم که سلانه سلانه از پیچ رودخونه گذشت. با همهی وجود، فریاد کشیدم، بابا...و تفنگ را انداختم و به طرف محلی که سقوط کرده بودند، دویدم. پدرم توی یک شیار که حدود سه متر عمق داشت افتاده بود و تکون نمیخورد. کار خدا دهانه شیارتنگ بود، حیوون نتونسته بود به پدرم نزدیک بشه، یا دیده بود طعمهاش مرده، چون این حیوون خیلی مغروره، مردارخوار نیست. خدا میدونه، به هر حال از خیرش گذشته بود. چقدر گریه کردم و بابا بابا کردم، نمیدونم، که دیدم، پدرم به هوش اومد، این لحظه را هیچوقت فراموش نمیکنم. کم مونده بود که از خوشحالی بپرم پایین. دردسرت ندم ، با طنابی که از توبرهاش درآورد و من به همان سنگی که قرار بود در سایهاش استراحت کنیم، بستم. به زحمت، خودشا بالا کشید. خون زیادی ازش رفته و بیحال بود. دست راستش که از شانه و مچ آسیب دیده، عملاً از کار افتاده بود. او با اینکه مچبند چرمی بسته بود ولی چیزی نمونده بود که دندونای حیوون بههم برسند. تاریک شده بود که به کبودون رسیدیم. پیراهنش را که درآوردیم، خراشها و خون مردگیهای زیادی روی بدنش دیده میشد. هنگام سقوط، به سرش ضربه محکمی خورده بود که باعث بیهوشیاش شده، و به اندازه یک گردو باد کرده بود. دو حفره نسبتاً عمیق روی شانه و چهار حفره زیر و روی مچش ایجاد شده بود. اگر چه خونش بند اومده بود ولی واضح بود که درد زیادی داره و عملاً دستش فلج شده بود. پدرم مقداری پی ( چربی ) پلنگ از شکار پارسالش در خانه داشت. مادرم پی را داغ کرد و داخل جای دندانها ریخت و با پارچهای روی آنها را بست. پدرم معتقد بود که، دوای زخم دندون پلنگ، پی پلنگه. و جالب اینکه، زخمها به هفته نکشید و خوب شد.))
[5]- shi kosh di heromzaye bi namosa
[6]- shi ki shi khine koye gardanet eke
[7]- Mirza najef din Mamore dolato farda dolatia ey en khak naresine tobre ekshen
[8]- رجوع شود به رستم التواریج: دارالسلطنهی اصفهان – دارالعلم شیراز، دارالعبادهی یزد، دارالامان کرمان، دارالمومنین کاشان، دارالخلافهی ری، دارالبرکت مازندران، دارالمنفعت گیلان، دارالحرب آذر بایجان، دارالشجاع کردستان و دارالغرور لرستان
[9]- کله جوش غذایی گرم است که با آب کشک، روغن، پیاز و نعناع با حرارت درست میشود و سرشار از پروتئین است.
[10]- فاطمه استاد جعفر گفت:
((ما با خواهر میرزا همسایه بودیم، او زنی عفیف، پاکدامن و بسیار هنرمند بود. از همهی هنرهایی که یک زن، در آن زمان میتوانست داشته باشد، سررشته داشت. از نظر مالی هم وضعشان خوب بود. شاید حسادتی را برانگیخته، که گرفتار این تهمت و این نگون بختی شده بود. آنها شتردار بودند. چند نفر سارون (ساربان) داشتند. معمولاً سارونها، هر از گاهی برای تهیه آذوقه از قبیل قند، چای، توتون، روغن، آرد و دیگر مایحتاج زندگی درصحرا، به خانه اربابشان میآمدند. آنروز هم، میرزا، از دور سارون را درحال خروج ازمنزل خواهرش میبیند و نمیشناسد، و شد، آنچه نباید میشد.))
[11]- در آن ایام برای نگهداری خرما و جلوگیری از فاسدشدن، آنرا در مشکی که از پوست گوسفند ساخته شده بود میریختند و آنقدر آنها را میفشردند تا هوای آن خارج گردد. و چون رطوبت آنهم به مرور از پوست خارج میشد، خرما دراین ظرف تا مدتها سالم میماند.
[12]- Isho go va nagerti
[13]- شتر تندرو
[14]- ن. ک. رجایی، عبدالمهدی. تاریخ اجتماعی اصفهان در عصر ظلالسلطان. صص30-31-32
[15]- ر .ک معتضد، خسرو . ظلالسلطان از فراموشخانه تا گنجینه خسروی. ص 590-608
[16]- ر ک. افشار، ایرج. ظلالسلطان. خاطرات ظلالسلطان ، سرگذشت مسعودی. صفحه 49