چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

کلیات حسنقلی حقیقی(4)

 کلیات حسنقلی حقیقی(4)

شکواییه

رفیقا درود و رفیقا سلام

سلام و درودی بغایت تمام

بر آن دوست کز روزگار قدیم

مرا بهترین یار بود و ندیم

بود آرزویم زیزدان نخست

که خوش باشی وسالم وتندرست

زاحیای املاک واشجار و باغ

در آغاز این ماه یابی فراغ

به پروردن مرغ وپروار و دام

کنی طبق معمول سعی تمام

چو این کارها جمله پرداختی

سپس سنگ در خندق انداختی

بیا دفتر و خامه آماده کن

دل از قید هر چیز آزاده کن

به یاد زمانه که بی حرص و آز

به قانون آزادگی سرفراز

مکاتیب و اشعاری و طیبتی

مزاحی نمودیم بی ریبتی

دهنها پر از خنده و تردمـاغ

به هر فکر و اندیشه با هم ایاغ

دو سطری برای من انشاء کن

وزان یادمانه دلم شاد کن

به زعم من آن لحظهای دلکش است

که تذکار آن خاطرات خوش است

جهان دائمی هست لیک آدمی

نماند به ملک جهان دائمی

تو را گرچه طبعی و شعری تر است

زاشعار اقران خود بهتر است

تو را شعر هر چند نغز و نکوست

نخواندکس از شوق مانند دوست

بسا شعر پر مایه ز انشاد تو

پس از تو نخوانند اولاد تو

اگر شعر گفتی هزاران هزار

ز فرزند طبعش مبر انتظار

نمایند طبع و دهند انتشار

به دیوان بابا کنند افتخار

اگر بر سبیل تفنن یکی

ز اشعارت از بر بود اندکی

بر او شاید امید آن داشتن

که بر دفتر دیگر انگاشتن

ولی چون که میراث بیدردسر

فتد بی تکلّف به دست پسر

نپرهیزد از خرج و اسراف هم

گشاید بر او دست اتلاف هم

همان دوست چون شعرت آرد به دست

به آن دل نشاندکه مهرت نشست

به اندیشهی آن که از بر کند

قلم گیرد و ثبت دفتر کند

نگویم که شعرت بودحسب حال

به یاران نویسی پیاپی مقال

چو دانم که شعرت بود گونهگون

بدین گونهگونی ز احصا بـرون

اگر مثنوی یا رباعی بود

غزلهای ناب و سماعی بود

اگر قطعههای لطیف و ظریف

و گر نکتههای ظریف و لطیف

اگر هزل و گر طیبت دلنشین

و گر نوحههایی که هست آتشین

اگر از حدیث و روایت بود

و گر داستان و حکایت بود

همه خوب منظومهای خواندنی

نمانیم اگر ما, بجا ماندنیست

از اینها که گفتیم گاهی گذار

فرستی مرا هدیه و یادگار

نگو این همه چرتگویی چراست

غرض یادی از آن که در یاد ماست

خموشی مرا به زگفتن بود

خصوصاً که هنگام خفتن بود

 

 

 

 

                                         آقای دارا امینی به عنوان دعوت برایم فرستاد

خیر مقدم ای جناب کورکور(1)

کردهای روشن به چشم کور خور

هست فردا میهمان بهروز تو

چون علی هم آمده از راه دور

بهر مسعود و زنان و بچهها

خانمم گویا به پا کردهست سور

از تو هم با شعر دعوت میکنم

گر نیایی جلب خواهی شد به زور

خوردنی از نان و کشک آماده است

ایدریغا نیست میلو و نه فور

شکر باید کردمان تا زندهایم

زندگی این نیست صد رحمت به گور

اجتماع دوستان از هم گسست

دم غنیمت بشمر ای مرد فکور

حرف آخر گویمت شوخی مگیر

گر نیایی جلب خواهی شد به زور

(2)            آوردن جفت یک در تخته نرد

در جواب به آقای امینی نوشتم

السّلام ای رادمرد بخش خور

ای که کردی بهر ما برپای سور

بامدادن شعر زیبایت رسید

گاه بیرون رفتنم از شهر خور

چون به نایین همسرم بیمار بود

بایدم رفتن به نایین بالضّرور

صدق محض است این نه زرق است و نه زور

آدم تنها نمیباشد صبور

نامهات را فرصت خواندن نبود

در میان راه میکردم مرور

خط خوش داری ولیکن چشم من

جای خط میدید دست و پای مور

با دو تن از همرهان خوب خویش

شعرها را کمکمک کردیم جور

طیبتی کردم که تا بر چهرهات

بشکفد لبخندی از وجد و سرور

دیدم از این بنده دعوت کردهای

تا به وقت ظهر باشم در حضور

از کمال لطف و از اکرام تو

راست خواهی غرق گشتم در غرور

محضر دارا و جمع دوستان

محفل یاران از هم گشته دور

این همان چیزیست خواهد از خدا

آن که را جلبش نمودی تو به زور

دردمندی انتظارم میکشید

ورنه در خدمت نمیکردم فتور

 

                                         به همولایتیهای ساکن شهر کرد

 

باشد از خور خانواری چند

دیر گاهی به شهر کرد اندر

همه با یکدگر برادروار

همچو یک جان درون دو پیکر

لاجرم در میان هر قومی

مهتری هست و عدّهای کهتر

بی شک اندر میان اینان نیز

کهتری هست و همچنین مهتر

لیک کس را نباشد این دعوی

که منم شاخص و منم برتر

به گمان من ار که گویم باز

نام این دوستان بود بهتر

علی است و محمّد و مختار

جابر و هادی و علی اصغر

همگی مهربان و نیکاندیش

همگی خیرخواه یکدیگر

الفت همسرانشان بمثل

الفت مادر است با دختر

همه نیکوخصال و نیکوکار

همه نیکونهاد و نیکاختر

می کنند احتراز از غیبت

واجتناب از مناهی و منکر

دورهی دوستانهای دارند

خوش برآرند محفل و محضر

جمعشان جمع باد و خاطر شاد

به کرامات حضرت داور!

 

 

مطایبات و اندرزها

 

گلایه

دست به کاری اگر زدیم ضرر بود

دست ز کار ار بداشتیم زیان داشت

کردهام این عمر بیثمر به تباهی

بارخدایا بجز توام که بر آن داشت

دستخوش امتحان و غرق بلیّات

انچه تو دانی توان چگونه بیان داشت

بیع و شرا کردهام مکرّر و دیدم

بیع زیان و شرا زیان بهعیان داشت

تیر جفا آیدم از آن نرهیده

تیر دگر را فلک همی به کمان داشت

هر چه گریزم ز رنج و درد و مصیبت

درد و الم در پیم چو سایه دوان داشت

درد و مرضهای جانگداز تو دادی

چون که تو دادی گلایه از که توان داشت

توپ و تشر

ای دل غافل نشوی کز رنود

بر سر آبشخور ما فخت هست

باید از این خور کشیدن برون

تا که به کاشانهی ما رخت هست

وحشتم از دست تریک و پوکر

هست و ز دارا و ز نوبخت هست

توپ و تشر بعد مماشاتشان

لختی اگر نیست دگر لخت هست

راست مپندار نگوییم ما

باکم از آن احمق سرسخت هست

قافیه را عذر ز خوانندگان

معذرت از حضرت نوبخت هست

 

بز گر

ای که بیرونی ز مردم چون بز گر از گله

تا به جا ناری ز جمع خویش و ارحامت صله

از کسان بیزار و بیمهری ز فقد عاطفت

صلح با یک تن چه حاصل چون سرآمد حوصله

کسوت صوفیگری با نخوت و کبر و حسد

گوشهگیری کردن و در انزوا دادن یله

پینهها از سجده بر سیما خوارج داشتند

همچنین قرآن حمایل کرده شمر و حرمله

حاجت مسکین و محتاج و یتیم و مستمند

رفع کردن بهتر از صدها هزاران نافله

از ریاکاری حذر کن وز رباخواری بترس

من ندانم از فقیهی چاره کن این مسأله

 

مدیر کل

از من به مدیر کل بگویید

درعقل وادب شده است، مردود

تا چند به فکر جاه و مالی

در دین تو جاه و مال ، معبود

از مال چه سود برد قارون

وز جاه چه صرفه برد ، نمرود

شداد که مال و جاه را داشـت

دیدی به ارم دمی ، نیاسود

با آن که مرا ذلیل کردی

بر شخصیّتت جوی نیفزود

مه را به محاق کی توان داشت

خور را نتوان به لای اندود

روزی که من وتورا حسابی است

البته بود ، چه دیر یا زود

در محضر عدل کبریایی

بینی ز سرت بر آورم دود

آنسان که به من ، تو راه بستی

بادا همه راه بر تو مسدود

 

خودشکنی

مرا بی ثمر عمر  بی برگ و بار

به لهو و لعب بوده تا بوده ام

نه کار خطائی که ناکردهام

نه راه صوابی که پیمودهام

نه عهدی برای خدا بستهام

نه کار فروبسته بگشودهام

نه یک شب چو مردان شبزندهدار

به خاک انابت جبین سودهام

نشسته زآلودگی جان خویش

دگر دل به ناپاکی آلودهام

بهر روزم ار وارسی ها کنند

بزه بر بزهکاری افزودهام

نکرده خدا کار بیهوده لیک

مرا آفریدهست و بیهودهام

 

انبار یا ایثار

پسری بر سبیل استبصار

از پدر کرد باری استفسار

کی پدر بنده بی نیاز از تو

نبود روز و زوشن و شب تار

من فرو مانده ام در این معنی

که چه سازم در این دوگانه شعـار

یکی اموال میکند انبار

یکی اموال و جان کند ایثار

مینهد این برای روز نیاز

میدهد آن برای روز شمار

این یقین است زین دو راه یکی

بهتر از آن دگر بود ناچار

دارم امید آن که راه صواب

بنمائی به این حقیر اظهار

پدرش در جواب نامه نوشت

که مرا باشد این چنین پندار

همه در فکر روز فردایند

به شما نیز میدهم هشدار

بعد امروز چون که فرداییست

خنک آن کس که میکند (ا‏ننار)

توجه: نقطههای (اننار) باید پاک شود

 

احکام

پسری داشت شیخ ابوالواهی

که بدی رند و زیرک و داهی

روزی احکام غسل و بحث نماز

بهر فرزند خویش کرد آغاز

از قیام و قعود و ذکر و سجود

شرح مبسوط بر پسر فرمود

به مثل گفت گاه ذکر سجود

هفت موضع به خاک باید سود

بعد پرسید زانچه بشنیدی

به پدرعرضه کن چه فهمیدی؟

پسرک اندکی تأمّل کرد

در جواب پدر تعلّل کرد

چون جوابی نیامد از فرزند

پدرش گفت با صدای بلند

کی فرومایه چیست مشکل تو

که تزلزل فکنده در دل تو

در جواب مسائلی ساده

به گمانم که هستی آماده

ای دریغا در اولین منزل

همچو خر مانده ای فرو در گل!

پسرک گفت با نوای حزین

گر جسارت نباشد و توهین

گفنهای چون نهی به مهر جبین

هفت عضو بدن رسد به زمین

در شگفتم چرا به وقت نماز

سجده را سر بری به مهر فراز

هشت عضو تو بر زمین باشد

مشکل من پدر همین باشد

 

 

ختنه

شنیدم از علما هیأتی به امر امام

به سوی مملکت شوروی شدند اعزام

وظیفهی علما بود این که با انفاس

کنند مردم روسیه را خدایشناس

لدالورود به روسیه داده شد پیغام

برای حضرت گورباچف از پیام امام

شنید حضرت گورباچف از سر تعظیم

نهاد دست ادب بر دو دیدهی تسلیم

هر آنچه امر امام است من پذیرفتم

اقول و اشهد و ان لا اله را گفتم

اقول اشهد ان لا اله الا الله

بگفت و گفت محمّد بود رسولالله

امامها همه را از حضور و غایبشان

قبول کرد و ولی فقیه نایبشان

خلاصه معجزهای بود و گشت بیزحمت

روال کار به وفق مراد آن هیأت

میان هیأت مذکور بد زنی خوشنام

عفیفهای متعالیترین به زعم امام

نمود روی به گورباچف و چنین در سفت

به لحن گرم و لطیفی و با تبسّم گفت:

کنون که تازه هدایت شدی به دین مبین

برای ختنه شو آماده و بکش پایین

 

طبس

گرم و سوزنده چنان داغ هوای طبس است

که جهنم برگرمای طبس یک قبس است

ماندن وخوردن وخوابیدن اگرکولر نیست

خسته وگرسنه را نیز نه دیگر هوس است

در امرداد اگر مردم هیراد رود

در طبس از تف گرماش تولی عبس است

صبر ایوبی اگر داری و ایمان خلیل

قصدیک هفته کنی گویی یک لحظه بس است

معنی این مثل ساده نمیدانستم

به طبس آمده دیدیم هوایی که پس است

 

طبس

طبس گلشن ای برادر من

خوشترین شهرهای ایران است

در کنار کویر مرکزی است

تابع مرکز خراسان است

در خیابان و باغ وبوم و برش

سبزه بسیار و گل فراوان است

حبّذا پرتقال و نارنجش

همچنین میوههاش الوان است

آنچه در شهرهای دیگر نیست

درطبس هست و نیز ارزان است

مردمش مهربان ومهماندوست

گسترانیده سفره و خوان است

مردمانی که با صفا دارند

هرصفاتی که درمسلمان است

آنچه گفتم زخاک پاک طبس

به یقین دان که برتر از آن است

 

بیاضه

هزار و سیصد و پنجاه و سه بود

به روز یازده خرداد مه بود

ز چوپانان شدم ناگاه تعویض

به شمسایی نمودم پست تفویض

بیاضه رفتنم باید به ناچار

ولی موضوع دیگر هست در کار

زفرزندان که بودندی محصّل

نشایستم کز ایشان بر کنــم دل

بیاضه جای آبادان ندارد

دبستان و دبیرستان ندارد

یقیناً از بیاضه نیست بدتر

نه در ایران و نه در هیچ کشور

اگر بودش بیاضه کس ز مهتر

گزیدندی اقامت جای دیگر

چو دیدند عمر خود خواهد هدر رفت

هرآن کس دست وپایی داشت دررفت

نمانده جز کل و کور و شل و پیر

کسی گر هست ، باشد وی زمینگیر

 

 

 

 

 

 

تبریک

مبارک سال نو بر دوستان بـاد!

گذار جملگی در بوستان باد

نه تنها شادمان این عید نوروز

همه سال و همه ماه و همه روز

تحیّتها به آن یاران یکدل

که یار محفلند و یار منزل

پیام ار ظاهراً از راه دور است

همیدون روح وجانم درحضور است

‹›

حاش لله گله از دوری روی تو کنم

     شکوه از دوری لیلی که شنید از مجنون

‹›

جوانست و جوانی دارد امّا او کجا داند

     جوانی چیست تادورزمان نستانداز دستش

‹›

مانی به جهان همه سر افراز

باشی به جهان همی دل افروز

 

مهر پدر

ابر اگر تیره بود فیالمثل، آری باشد

مانع تابش خورشید امرداد شود

لیکن از آنچه شناسند ندارم باور

تابش مهر پدر از سر اولاد شود

 

خوشبختی

مرد خوشبخت در جهان دارد

زن خوب و سرا و مرکب خوب

من هم ای دوست این سه را دارم

ولی افسوس هـر سه نامرغوب

 

بزرگی

کهتری گر بر آمد و مه شد

به بزرگی پذیردش عاقل

قول بوذرجمهر میباشد

تو مپندار این سخن باطل

 

سال میلادی

از ژانویه و فوریه وز مارس بگو

آوریل و مه و ژوئن به دنبال بجو

پس ژوئیه و اوت بود با سپتامبر

اکتبر و نوامبر با دسامبر ای مهرو

این دور تسلسل به سر آید دی ماه

لا حول و لا قوه الاّ بالّله

 

دوست

کتاب ارچند باشد بهترین دوست

ولی من بهترینش میندانم

کتاب از بهر دشمن خواندنی نیست

کتاب ار دوست نبود از چه خوانم؟

 

 

‹›

پدر از بهرم همسری آورد

     همسرم هست و همسر نیست

زن و شوهر لباس یکدگرند

     دربرم هست و دربر من نیست

 

‹›

حلول سال نوینت مبارک و مسعود

     الا رفیق شفیق از منت سلام و درود

چو سال کهنه رود آورد برای تو باز

     به سال نو به تو  نو ، بخت و طالع فیروز

 

‹›

هر چیزنو و جدید و تازه

     در سیرهی خلق بهترین است

جز دوست بهر دلیل و منطق

     هر چند که کهنهتر بهین است

 

‹›

ای دل از پیش زیاران غمی از دل بردار

     تا که یاران به هزارت  غم دل بردارند

 

 

 

 

خطای پنهان

من ندانستم ای خیانتکار

که خیانت کنی به یاران هم

حق صحبت نگه نمیداری

پاس میثاق و عهد و پیمان هم

آنقدر شیطنت شعارستی

که سبق بردهای زشیطان هم

جز دلار درم نیندوزی

گر چه داری کتاب قرآن هم

آنچه پیداست خود پدیدار است

فاش گردد خطای پنهان هم

 

 

بوسه

من ای دکمه بوسه ها بنواز

مر سر دست مهربانش را

ای بسا آرزوی آن دارند

که ببوسند آستانش را

گر به دور افکند تو را این بس

که زدی بوسه مر بنانش را

 

قافیت

آرم اگرت ردیف حسّاس

وسواس بود ردیف و نسناس

گویم اگرت حدیث معقول

گوئی که به قافیت شود گول

فیروز به گوز و شاد ، گاد است

مشعوف به بوف ویاد باد است

شعری که ردیفش آفرین است

دانی تو قافیت سرین است

گفتم مه و سال و روز فیروز

دیدیم که قافیت شود گوز

 

دقّالباب

نبودی آمدم جانا به خانه

و یا کردی نبودن را بهانه

نیامد از درون ما را جوابی

زدم هی حلقه بر در  جاهلانه

غرض دیدار رویت بود ، ورنه

دگر قصدی نبود اندر میانه

نمیخواهم نه شام و نه ناهاری

نه شیرینی  نه سور و شبچرانه

پس از یک ربع دقّالباب ناچار

به سوی خانه رفتم سُلسُلانه

‹›

گر مرا مردن من ساز کند  برگ و طرب

     خشت درزیر سرم گیر به اعماق تراب

گرکه بی برگ ونوا خواهی ام وخانه خراب

     فرشم ایدر زثری گیر و لحاف ازمهتاب

‹›

دی کردم از آن رند نظر باز سئوال

     کز جمع زنان کدام محبوبتر است

آهی زجگر کشید وگفت از سر سوز

     محبو بترآن زنی که محجوبتر است

‹›

بازنشستگی

چون نصف شد ای دوست حقوق من و تو

     اینک نرسد به آبدوغ من و تو

از قافیه غم نیست ولی رسواییاست

     بر خیزد اگر صدا ز بوق من و تو

قمقمه

مشهدی ، کربلایی و حاجی

     هر یکی نسبت از مکان دارند

تو به قم رفتهای دو بار و کنون

     نسبتت را به قم چسان خوانند؟

‹›

من نگویم به چه تدبیر شکارش کردم

     هر چه تزویر و کلک بود به کارش کردم

‹›

تا زخم تو از زخمهی من آب نگیرد

     باید که کنی چون وضوی شیخ جبیره

‹›

آن که زد در ره مقصود عبث گام منم

     بی نصیب از رخ جانان شده بد نام منم

‹›

آن که پرورده به دامان خودآن آیت لطف

     پرورش را به خدا نابغه استاد است او

‹›

خط خوش توکه درنیکویی بدیلش نیست

     به شیوه های نخستین میر داماد است

‹›

یارب عیال بنده شده پیر و کر چرا؟

     خر بوده, اندکی؛ شده در بست خر چرا؟

یارب عیال بنده چرا پیر و کر شده؟

     خر بود اندکی زچه در بست خر شده

 

 

پدر

ای که با نالهام همآوایی

سایهات از سر پسر نرود

از سر من برفت و دیگر کس

درصباوت پدر زسر نرود

ور ز تقدیر هم گریزی نیست

نا بهنگام و بی خبر نرود

 

‹›

ز درد و رنج ، فراغ ار به عمر خود دیدم

     همان دو روزهی ایّام نوجوانی بود

ورای  بیخبریهای بامداد شباب

     همه عذاب وهمه رنج وناتوانی بود

‹›

گر دنی درّ و گوهرت بخشد

     هم عیان میکند دنائت خویش

ور نجیبی بخواهدت دشنام

     نبرد حرمت نجابت خویش

‹›

به وقت حادثه افتدکسان که در یک دم

     دهند جان گرامی برای خاطر دوست

ولیک نادره باشد که درسراسر عمر

     کنند خاطر خودرا فدای خاطردوست

‹›

عیب خلایق به تو گردد مباح

گر زهمه عیب بری بـودهای

ریشهی آن بوته بی بر, برآر

خویشتن ار بار و بری بودهای

ور نه چنین بود و چنان کردهای

     سخت دنی جانوری بودهای

خطای پنهان

من ندانستم ای خیانتکار

که خیانت کنی به یاران هم

حق صحبت نگه نمیداری

پاس میثاق و عهد و پیمان هم

آنقدر شیطنت شعارستی

که سبق بردهای زشیطان هم

جز دلار درم نیندوزی

گر چه داری کتاب قرآن هم

آنچه پیداست خود پدیدار است

فاش گردد خطای پنهان هم

 

 

 

 

                                                     ماده تاریخ بنای مسجد جامع چوپانان

در ربیع هزار و سیصد و بیست

بهر حفر قنات چوپانان

پنج تن متّحد محمّد نام

از انارک شدند همپیمان

با تلاش و مشقّت بسیار

آب این قریه شد به جوی روان

چهل و دو سال بعد از این تاریخ

مالکین شریف این سامان

خوش نمودند مسجدی بنیاد

که بود تا به حشر جاویدان

بهر تاریخ آن حقیقی گفت

به جمل میشود «ره رضوان»

                 (1362هـ .ق)

 

تبریک

عید تو خجسته باد و خواهم

هر روز سعادتت فزون باد

جمهوری عدل و مجد اسلام

بر جمله برادران شگون باد

هم رایت ما بود سرافراز

هم پرچم کفر سرنگون باد

هر کس که به ما عناد دارد

در لجّه ژرف غرق خون باد

 

 

ای خوش آزادگی و سادگی و درویشی

هر که این راه رود بر همه گیرد پیشی

نه تکلّف نه تعب قید و نه بندی دارد

نی ز مافوق و ز مادون بودش تشویشی

 

 

هر ساله فراز عید نوروز شود

بس رنج و شکنج بر تو پیروز شود

ناخوانده چو میرسند بر تو شب عید

این قوز دگر بر زبر قوز شود

 

 

بیاموز فرزند را دسترنج

     وگر دست داری چو قارون به گنج

 

 

کتاب

کتاب ار هست کمتر خور غم دوست

که از هر دوستی غمخوارتر اوست

نشیند با تو هر وقتی که خواهی

ندارد از تو خواهشهای واهی

 

وصیت

پسرم، دخترم ، بدان همه را

یک بیک دوست همچو جان دارم

مهرتان صد هزار ها افزون

در دل از آنچه بر زبان دارم

هریک اینک به من فراز آیید

به شماها وصیّتی دارم

آخرین روزهای عمر من است

به وصیّت نصیحتی دارم

هر گز از یکدگر جدا مشوید

یار و غمخوار یکدگر باشید

دائم از حال خانوادهی خویش

به همه حال با خبر باشید

کس مباد از برادر و خواهر

بی تفاوت به هم نظـــــر بکند

جای احسان و لطف ومهر و صفا

در حق دیگری ستم بکند

پسرم آن برادر مردم

هرچه باشد تو را برادر نیست

گرچه این صبح وشام در بر توست

وان تو از تو دور و در بر نیست

دخترم، خواهر تو خواهر توست

خواهران دگر ز مادر نیست

خواهری با تو میکند امّا

خواهر مردمانت خواهر نیست

پسرم دخترم ، سخن با توست

به بد اندیش مردمان مگرایِ

از فرو مایگان وفا مطلب

بر فرو تر زخود جفا منمای

در جهان آن کسی سرافراز است

که نپیموده راه بدنامی

کنش ناستوده هر که کند

ازسبک سنگی است و از خامی

مستان وام رایگانی هم

از سخی پایگاه بخشنده

محو گردد چو سر زند خورشید

ماه نورانی درخشنده

آنچنان زی به عمر مایه خویش

که نه محتاج دوستان گردی

پروری گلبنی اگر به سرای

فارغ از باغ و بوستان گردی

بر شما باد از نکوکاری

عزّت نفس و آبروداری

اجتناب از محرمات و گناه

وز فساد و نفاق خودداری

زینهار از سه امر سخت عظیم

بر نیاید کلامی از لب تو

آنچه مروی است از جناب علی

ذهب است و ذهاب و مذهب تو

بهرتان از خدای بیهمتا

پنجگاهان همی دعا دارم

ذلّت و ارتکاب زلّت را

به خداوند التجا دارم

 

خطای پنهان

من ندانستم ای خیانتکار

که خیانت کنی به یاران هم

حق صحبت نگه نمیداری

پاس میثاق و عهد و پیمان هم

آنقدر شیطنت شعارستی

که سبق بردهای زشیطان هم

جز دلار درم نیندوزی

گر چه داری کتاب قرآن هم

آنچه پیداست خود پدیدار است

فاش گردد خطای پنهان هم

 

سنگ قبر خودم

الهی دل پر از امّید میآیم به دیدارت

پشیمانم ، دمی گر عمر بی یادت تبه کردم

قبول طاعت و عفو گنه را از تو میجستم

به عمر خود اگر باری اطاعت یا گنه کردم