ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
از پلی که بر روی کارون زده شده بود. گذشته و به سوی اروند رفتیم. رو بروی جاده ای که پاسگاه زید در آن قرار داشت، به سمت شلمچه و خرمشهر حرکت کردیم. محلی که دشمن از طریق نخلستان های فشرده به آن حمله کرده و به سمت راه آهن جلو آمده بود. تا اینکه بالاخره، خرمشهر توسط دشمن بعثی تصرف شد. اما این شادمانی دشمن طولی نکشید و نتوانست به سمت جزیره مینو برود تا اینکه آبادان را به راحتی تصرف کند.
کمی جلوتر، خاکریز های احداث شده در دوران دفاع مقدس در آن دشت وسیع هنوز به چشم می خورد. ساعت 9:30 بود که به ورودی خرمشهر رسیدیم. وجب به وجب آن کتابچه ی پر از رمز و راز تاریخ در این منطقه رقم خورده بود.
سر انجام وارد جاده شلمچه شدیم. همین جا بود که آخرین فرمانده یعنی شهید خرازی، به شهادت رسید و خونش، منطقه، کشور و انقلاب را بیمه کرد.
در مسیر به گروهی برخورد کردیم که در آثار باقیمانده از جهاد فرزندانشان به تفحص پرداخته و با دقت زمین را کنده و مشغول حفاری بودند. به گلزار شهدای شلمچه رسیدیم. وضو گرفته و آماده ی زیارت شدیم. صحنه ها را باز سازی کرده بودند. میدان مین، سیم های خار دار، خورشیدی ها و... . صداهای دوران جنگ و عملیات، از بلندگوهای نصب شده در محوطه پخش می شد. سعی شده بود صحنه های دفاع مقدس هر چه طبیعی تر بازسازی گردد.
در ظاهر میدان جنگ، غرش هواپیما ها و تفنگ ها و رگبار گلوله ها و تانک ها و در باطن آن معنویتی که از زمین و آسمان موج می زد، به چشم می خورد.. از آن دوران بعضی از آثار باقی مانده بود اما آنچه که به خاطره تبدیل شده بود، وجود آن عزیزان پاک بود.
حماسه ی دفاع را شهدایی چون بهنام محمدی، حسین فهمیده و ... که سن و سالشان اگر از این محصلان کمتر نبود، بزرگتر هم نبودند آفریدند.
از آنجا به سمت اروند رفتیم. اروند جایی است، مقدس که عملیات کربلای 5 و والفجر در آن سرزمین برپا شد. رودخانه ای عریض، گل آلود و متلاطم که به خلیج همیشه فارس می پیوندد.
چند روزی است که حال دیگری دارم. اما قابل وصف نیست. از زمانی که امر شد یکی از کاروانهای راهیان نور را همراهی کنم، مدام فکر و ذهنم مشغول بود.
دیماه سال 1364 بود و در آموزش و پرورش شهرستان بروجن خدمت می کردم. و بنا به ضرورت، آموزش نظامی ده روزه ای دیدم. آموزشی که با روحیات من سازگاری نداشت. منی که حتی تفنگ اسباب بازی برای بچه خودم نمی خریدم، اسلحه به دست گرفته و لباس نظامی می پوشیدم. آخر من یک معلم بودم، یک فرهنگی.
در همان آموزش انگشت پایم شکست و کاملاً فهمیدم که اصلا روحیه نظامی ندارم.
سال 64 بهمنی داشت سرد و برفی. مجتمع آموزشی رزمندگان تیپ قمر بنی هاشم (ع) که متشکل از بچه های زرین شهر، چهار محال بختیاری و... بود، برای تدریس و امور آموزشی اعلام نیاز کرد و من آماده اعزام شدم. مرتب در ذهنم جبهه و جنگ و مسائل مربوط به آن رژه می رفت. روز اعزام آن سال را خوب به خاطر می آورم. هوای سرد و برفی بروجن به یک روز گرم تابستانی تبدیل شده بود. شهر حال و هوای دیگری داشت. خانواده های اعزامیان، مارا با بوی خوش اسپند و کندر و همچنین با خواندن نوحه های محلی بختیاری همراهی می کردند.
ما طبق برنامه سوار اتوبوس شدیم و من به مجتمع آموزشی تیپ قمر بنی هاشم که مقر آن در تپه های اطراف شوشتر بود اعزام شدم.
اکنون (سال 90) یکبار دیگر برای یادآوری جانفشانی ها و زیارت شهادت گاه رزمندگان به آن منطقه می رفتم.
همراهانم درسال 64 رزمندگانی بی آلایش و ساده پوش بسیجی و بی ادعا و امروز دانش آموزانی که کمتر با این مسائل آشنایی داشتند بودند.
صبح پس از حضور در مدیریت و تمهید مقدمات و هماهنگی لازم با کارشناس فرهنگی به اتفاق مدیریت محترم، ساک به دست که حاوی وسایل شخصی بود، به محل اعزام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان فلاورجان رفتیم.
« ختنه سوران قدیم چوپانان »
در زمان های قدیم در چوپانان، ختنه سوران مراسم و سنت های خاص خود را داشت. سالی یک بار مرحوم استاد پلنگ و بعدها هم مرحوم زمانی در تابستان های داغ به چوپانان می آمدند و این مراسم را در خانه ها برگزار می کردند.
در این هنگام، بچه های بین 6 تا 14 سال را در یک خانه جمع می کردند و آنها را بر اساس نام خانوادگی ختنه می کردند.
از دیگر رسوم این بود که در خلال انجام مراسم ختنه سوران، بزرگانی چون : (مرحوم علی اصغر کلانتری) دایره می زدند و خانواده هایی که بچه هایشان ختنه شده بودند هم با پخش نقل و خرما شادی و پایکوبی می کردند.
مرحوم زمانی پنبه سوخته را در اطراف زخم می گذاشت تا خونریزی نکند. در این هنگام، لنگ جای شلوار را می گرفت. و آن هایی که شرایط بهتری داشتند، دامن می پوشیدند.
هر سال که می گفتند زمانی آمده، من از ترس فرار می کردم و ته دشت قایم می شدم. بالاخره کلاس چهارم بودم که گیر افتادم. من و پسر خاله ام (پسر مرحوم علی اصغر کلانتری) را در یک خانه گیر انداختند و زمانی با تیغ و قیچی خودش آمد و خلاصه کار را تمام کرد. آن روز بیش از 27 کودک ختنه شدند. و تعداد آن ها هم بایستی حتما تاق (فرد) می بود.
ما هم از بابت اینکه چند روزی مورد توجه قرار می گرفتیم خوشحال بودیم. اما اجازه بیرون رفتن و بازی کردن به ما نمی دادند و می گفتند "سیم" می کند. این اصطلاح رایج بین مردم چوپانان بود. خلاصه چند روزی از بازی (قرقره، تالنگه، و... .) محروم بودیم. اما به آن می ارزید چون نقل و خرما و غذاهای مغذی گیرمان می آمد.جشن و پایکوبی با دایره زدن های مرحوم علی اصغر و دوبیتی های محلی و آینه قرآن و تجمع اقوام و همسایه ها در خانه ای که پسرش را ختنه کرده اند، و همچنین مهر و محبت و روابط نیکو و حسنه ای که بین اهالی روستای چوپانان وجود داشت، از رسومی بود که امروزه بسیار کمرنگ شده است.
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم
« تحصیل علم »
از کودکی علاقه ی زیادی داشتم که به مدرسه بروم. هنوز به سن هفت سالگی که سن قانونی برای رفتن به دبستان بود نرسیده بودم.دبستان ستوده چوپانان، تنها دبستان پسرانه چوپانان بود.
وقتی معلمان و مدیر آن زمان علاقه ی مرا به درس و مدرسه مشاهده کردند، اجازه دادند به صورت مستمع آزاد به مدرسه بروم. اما موقعی که رییس فرهنگ می آمد، مرا بیرون می کردند. برای همین روز هایی که بازرس یا رییس فرهنگ از نایین می آمدند، من کیف جلی خود را که از پارچه های دولتی ( پارچه هایی که برای لباس کار به کارگران معدن نخلک می دادند. ) ساخته شده بود، به دوش کشیده و گریه کنان از مدرسه بیرون می آمدم.و پشت دیوار کشیک می کشیدم تا ببینم چه وقت آقایان می روند تا باز به مدرسه بروم.
»شما دوستان عزیز هم می توانید با ارسال خاطرات خود ما را یاری کنید«
با عرض سلام خدمت شما اهالی محترم چوپانان از این پس با درج ماهانه خاطرات شما دوستان عزیز در خدمتتان هستیم. امید که مورد پسندتان واقع شود.
« توبره پر از نعمت »
پدرم کارگر معدن نخلک بود و در بخش چراغ سازی کار می کرد. چراغ سازی محلی بود که چراغ های کاربیتی را تعمیر و آماده سازی می کردند. این چراغ ها وسیله روشنایی برای کارگرانی بود که در اعماق معدن نخلک کار می کردند. و سوخت اصلی آن سنگ کاربیت بود.
آن مرحوم یک هفته در میان با کمپرسی به همراهی سایر کارگران معدن بعد از ظهر پنج شنبه می آمد و عصر جمعه هم می رفت. از ظهر پنج شنبه ما بچه هایی که پدرانمان در معدن نخلک کار می کردند، با پای برهنه در خیابان به انتظار می نشستیم تا ماشین نخلکیها بیاید.
با رسیدن کامیون کمپرسی که دور تا دور آن توبره های زیادی بسته شده بود، ازدحام جمعیت و شلوغی بسیاری در خیابان به راه می افتاد. با وجود اینکه کودکی بیش نبودم، ساعت ها در خیابان به انتظار می نشستم و با رسیدن کمپرسی با خوشحالی و التماس توبره پدرم را به دوش می کشیدم و به سمت خانه می بردم. توبره بزرگ پر از نعمت برای خانواده ی پر جمعیت 9 نفری سنگین بود و به خاک کشیده می شد. اما رزق و روزی بود. قند، چای، حبوبات و خاکه برنج. شبهای عید هم حاجی بادام و سایر نیازمندی ها ی آن زمان.
عصر جمعه با گرفتن یک، یک ریالی ، توبره را برداشته، می رفتم که عقب کمپرسی برای آن جای بگیرم هر کسی و هر توبره ای جایی داشت. انسان ها ی محرومی که عقب کامیون به صورت فشرده جای می گرفتند و جاده خاکی 60 کیلومتری را در یک تا یک و نیم ساعت طی می کردند. با هزار امید و آرزو... .
و من با امید تا دوهفته دیگر روز شماری می کردم تا شب جمعه شود و ماشین نخلکیها بیاید تا به استقبال بروم.
من 11 ساله بودم و چون چوپانان مدرسه راهنمایی نداشت برای ادامه تحصیل به خور مهاجرت نمودم. زیرا مرحوم پدرم اصرار زیادی داشت که فرزندانش حتماً ادامه تحصیل بدهند. همزمان سه نفر از ما (من و دو برادر دیگرم) در بیرون از روستا مشغول ادامه تحصیل بودیم و منزل استیجاری داشتیم در حالی که جمعیت ما در آن خانه به 10 نفر می رسید.
پایان هر ماه کیسه ای خوار و بار شام کمی حبوبات،کمی ارزن کوبیده و مقداری ناچیز خاکه برنج و نان خشک به همراه دو سه تومانی پول برایم می فرستادند که بایستی با این مواد غذایی یک ماه را بگذرانیم. غذای ایده آل ما شیر برنج بود. چون برنج کمتری نیاز داشت. کله جوش،آب دوغ با نان خشک و ارزن پخته شده از جمله غذاهای دیگرمان بود.
یادم می آید شبها به دلیل کم سن و سال بودن هم می ترسیدم و هم به شدت احساس دلتنگی می کردم و در حالی که سر به زیر رختخواب داشتم از فرط دلتنگی گریه می کردم.