رقصِ خاک
شهرِ من سبزِ آفتابی بود
آسمانش همیشه آبی بود
شهر بود و محلههایِ سپید
یک خیابانِ رفته تا خورشید
شاخِ زیتونِ باغِ خانهیِ ما
بود از آن دور دورها پیدا
کوچهمان کوچهیِ درختی بود
کاشیاش یادگارِ تختی بود
صادق و آرزو امید و هما
بچههایِ شلوغِ کوچهیِ ما
بیگمان نیست در همه دنیا
چینه کوتاهتر ز خانهیِ ما
چینه کوتاه و آفتاب بلند
با تمامِ محله در پیوند
گرم از مهر و دوستی و صفا
کوچک امّا جهانِ رؤیاها
پدرم همسر محبت بود
مادرم مادرِ عطوفت بود
بود همبازیِ برادر من
کودکیهایِ نازپرور من
خواهرم بوسههایِ الفت بود
بسترم دامنِ شرافت بود
خفته بودم میانِ بسترِ عشق
در حریرِ پرِ کبوترِ عشق
نغمهیِ لایلاییِ مادر
بود موسیقیِ نجیبِ سحر
در فضایی پر از امید و نوید
خواب دیدم که خاک میرقصید
رقص خاک و قصیدهیِ تکرار
کرد ما را عشیرهیِ آوار
خانهها در غبارها گم شد
خاک در دیدگان مردم شد
صورتِ عشق بود خاکآلود
مادرم آه! مادرِ من بود
سرنگون گشت گاهوارهیِ من
دامنِ مادرم کنارهیِ من
پدر آن طاقِ سایههایِ قرار
بود یک دستِ مانده در آوار
در غباری به غلظتِ خشمم
دور میشد برادر از چشمم
خواهر آن خوب آن همه آغوش
بود تندیسِ پاکِ ظلمتپوش
رقصِ خاک و قصیدهیِ تکرار
کرد ما را عشیرهیِ آوار
بچهها! خاک! خاک! تا به ابد
میتوان لافِ خاکبازی زد
بچهها بچههایِ کوچهیِ ما
جایشان خالی است در همه جا
صادق از آرزو امید برید
رفت از خانهیِ هما امید
بغضِ آن سقفِ پیر هم ترکید
آه! آه! از کبوترانِ سپید
مانده بودیم بیکس و بییار
من و تنهایی و غم وآوار
نیست شب را خیالِ بانگِ خروس
تا رهاند مرا از این کابوس
محمد مستقیمی- راهی