چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

داستان «پروین همیشه دیر می‌آید»

این داستان کوتاه اثر استاد محمد مستقیمی است و اخیراً آنرا در فیس‌بوک منتشر کرده‌است. اصل آنرا می‌توانید با کمک ابزارهای عبور از فیلتر در آدرس زیر مطالعه فرمایید:

    به هر کس که در هفت آسمان حتّی یک ستاره ندارد بگو: به شهر ما بیا تا در یک آسمان هفت ستاره نصیبت شود.

    فضای این داستان شب آسمان کویر است

    آنجا که آسمان به زمین نزدیک است

    و آنقدر ستاره که همه می‌توانند ستاره داشته باشند

    حال و هوای کودکی و خوابیدن بر بام تابستان زیر لحاف سوراخ سورخ آسمان  
پروین همیشه دیر می‌آید

    آن شب که ستاره‌ات سوخت، مادربزرگ! درست مثل امشب طاقباز روی بامِ تابستان خوابیده بودم. امشب هم یک ستاره سوخت؛ ستاره‌یِ من نبود. خودت گفتی: «هر وقت ستاره‌ای می‌سوزد یک نفر می‌میرد.» شب‌هایِ آخرِ آخرین تابستون بود که از ستاره سوختن گفتی و رفتی و نمی‌دانستی که با دلِ من چه کرده‌ای! تمامِ اون تابستون را از پروین برام گفتی و تا ستاره‌ات سوخت هم، من پروین را ندیده بودم؛ نه، سرِ مزار ِ تو، پروین را دیدم و عاشقِ او شدم ولی هرگز به تو نگفتم پروین! که چرا عاشقِ تو شدم؛ حتّی به تو نگفتم که عاشقِ تو شدم. تو از نگاهام فهمیدی. تو هم عاشقِ من شدی؛ از نگاهات پیدا بود.

    من همون روز، سرِ مزارِ مادربزرگ، وقتی که مادرم به من گفت، تو پروین هستی؛ عاشقِ تو شدم و خیال می‌کنم، تو هم همون روز، عاشقِ من شدی. همون روز که مادربزرگ را که شبِ قبل ستاره‌اش سوخته بود؛ تویِ قبرستون، تنها گذاشتیم. چقدر دلم گرفت! فکر می‌کردم دیگر، شب‌ها خوابم نمی‌برد. تازه برام از پروین گفته بودی و قرار بود اونو به من نشون بدی! پروین نمی‌دونه که تو باعث شدی من عاشقِ اون بشم.

    شبِ اوّلی بود! نه! نه! خیلی از شبِ اوّل گذشته بود. شبِ اوّلی که رویِ بام خوابیدیم؛ تو از عقرب گفتی! با این که اوّلین خاطره‌ام، خیلی شیرین نیست امّا خیلی دوست دارم! تو از ستاره‌هایِ آدما حرف زدی؛ گفتی: «هر کسی یک ستاره داره؛ گرچه هستند کسانی که تویِ هفت آسمون هم، یک ستاره ندارن.» و من وقتی به روشن‌ترین ستاره‌یِ روبرو اشاره کردم و خواستم بگم: «مادربزرگ! اون ستاره‌یِ منه!» دستم را عقب کشیدی و گفتی: «مواظب باش! انگشتت عقربک می‌شه.» بعد صورتِ عقرب را نشونم دادی و گفتی: «حالا انگشتتو گاز بگیر تا عقربک نشه!» و من هم انگشتمو گاز گرفتم. بعد از اون شب هم دیگه نتونستم ستاره‌ام رو به کسی نشون بدم چون ستاره‌یِ من، تو عقرب بود و نمی‌شد به اون اشاره کرد. با این که راهِ عقربک نشدنِ انگشت را هم نشونم داده بودی امّا باز هم می‌ترسیدم. اصلاً از اون شب به بعد، می‌ترسیدم به آسمون اشاره کنم.

    با این که اوّلین درست و اوّلین تجربه‌ام از آسمون، زهرآگین بود امّا نگذاشتی کامم تلخ بمونه؛ چون یک قصّه‌یِ شیرین برام گفتی؛ شاید هم تلخ و شیرین! – گفتیقصّه‌یِ عشقِ زهره و مشتری : « و عاشقِ اون، مشتری که درست چند لحظه بعد از غروبِ زهره، تو افق مشرق پیداش می‌شه عروسِ آسمون اون ستاره‌یِ پرنورِ افقِ مغرب، زهره است .» و گفتی که: «مشتری، عاشقِ زهره است امّا هرگز نمی‌تونه به زهره برسه؛ حتّی نمی‌تونه اونو ببینه.» و من چقدر خوشحال بودم که می‌تونم تو رو ببینم پروین!

    اوّلا دلم برای مشتری خیلی می‌سوخت؛ می‌خواستم فریاد بزنم و به مشتری بگم: «فرداشب، یه کم زودتر بیا تا زهره رو ببینی!» ولی نمی‌دانم چرا هرگز فریاد نزدم. پاره‌ای وقت‌ها هم دلم به زهره می‌جوشید! چرا یه کم سرِ قرارش نمی‌ایسته؟ معلوم بود تو هم دلت برای مشتری می‌سوزه؛ تو نگات معلوم بود؛ شاید زهره نمی‌دونه که مشتری عاشقِ اونه. من همیشه فکر می‌کردم تو نمی‌دونی پروین! نمی‌دونی که من عاشقِ تو هستم! من که هرگز چیزی به تو نگفته بودم! نه! درست تا موقعی که اون افتضاح رو با آوردی و اوضاع رو قمر در عقرب کردی؛ این طور خیال می‌کردم. راستی مادربزرگ! قمر در عقرب رو هم همون شب گفتی! نه! چند شب بعد بود. اون شب که هوا توفانی بود! گفتی: «ماه رو نگاه کن! تو دلِ عقرب رفته؛ هر وقت ماه اون جا باشه، هوا توفانی و قمر در عقربه.» شاید پروین هم از تو یاد گرفته بود! آخه تو مادربزرگ پروین هم بودی. وقتی اوضاع رو قمر در عقرب کرد؛ فهمیدم زهره هم می‌داند که مشتری عاشق اونه!

    پروین شبِ عروسیش اون آشوبو به پا کرد و عروسی از هم پاشید. تو که نبودی مادربزرگ! من هم نبودم! خب نبودن من طبیعی بود! من چطور می‌تونستم به عروسیِ پروین برم!؟ تو هم نمی‌بایست این کارو می‌کردی پروین! من که، من که هرگز به تو چیزی نگفته بودم. اون روز سرِ مزارِ مادربزرگ، من تازه فهمیدم تو پروین هستی! با آن که سرِ مزار بود و مادربزرگ هم تازه مرده بود؛ من خندیدم، تو هم خندیدی من، هفت هشت سال، تو هم پنج شش سال، بیشتر نداشیم هنوز خیلی کوچیک بودیم . کسی متوجّه ما نشد. اگر مادرم فهمیده بود مرا وشگون می‌گرفت. آخه اون جا، جایِ خندیدن نبود! با این که من، مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم و تمومِ تابستونِ گذشته رو تویِ بغلِ مادربزرگ، زیرِ چراغِ آسمون، پشتِ بام، خوابیده بودم ولی من که از خوشحالی نخندیده بودم! بعدها هم خیلی با هم خندیدیم. من به بهانه‌هایِ مختلف، به خانه‌یِ شما می‌آمدم و تو هم هر وقت گزک می‌کردی سری به خانه‌یِ ما می‌زدی و همیشه با هم می‌خندیدیم.

    تو را نمی‌دانم امّا من قبل از آن که تو را ببینم؛ عاشقِ تو شده بودم؛ یعنی مادربزرگ منو عاشقِ تو کرد ولی هرگز چیزی به تو نگفتم. مثلِ مشتری که هرگز به زهره نگفته و قبل از آن که زهره رو ببینه عاشقِ زهره شده. من که به تو نگفتم پس چرا اون الم‌شنگه رو بپا کردی؟ اونم شبِ عروسیت! تو که نبودی مادربزرگ! شاید همه‌اش تقصیرِ تو بود! تو منو عاشقِ پروین کردی. وقتی از اون، از زیباییش، از درخشندگیش، برام گفتی؛ من ندیده عاشقِ اون شدم و تو این عشق رو تویِ چشام، تویِ صدام و تویِ تقاضاهام می‌خوندی و هی به آب و تابِ گفته‌هات دامن می‌زدی و آتشِ درونِ منو شعله‌ورتر می‌کردی. اگه تو این حالو در من به وجود نیاورده بودی؛ من از کجا می‌دونستم که باید عاشقِ پروین بشم. این همه دخترخاله، دختر دایی، دختر عمو و عمِه، قوم و خویش و در و همسایه بود! من از کجا می‌دونستم که باید عاشقِ پروین بشم و هر وقت می‌گفتم: «پروین رو به من نشون بده!» می‌گفتی: «باید تا آخرِ تابستون صبر کنی!» و بعد هم که آخرِ تابستون شد و من خوشحال بودم که پروین رو می‌بینم؛ می‌گفتی: «پروین دیر میاد.» و من هر شب خوابم می‌برد. تابستون تموم شد و تو رفتی و پروین هنوز هم دیر می‌اومد و بعد که ستاره‌یِ تو سوخت؛ پروین رو دیدم. مادرم اونو به من نشون داد. لابد او هم سوختنِ ستاره‌یِ تو رو دیده بود چون موقعِ دفنِ تو اومده بود و من اونو دیدم. خندیدم؛ اونم خندید و بعدها هم با هم خندیدیم و او پانزد شانزده سال، دندان سرِ جگر گذاشت تا شبِ عروسیش که اون الم‌شنگه رو بپا کرد.

    اون شب تو نبودی؛ من هم نبودم امّا من از سرِ دیوار، سرک می‌کشیدم مثلِ سهیل! یواشکی و دزدکی! سهیل هم سرک می‌کشد. تو نگفتی که اون عاشقِ پروین است ولی از همون شب که سهیل رو به من نشون دادی؛ فهمیدم که عاشق است. تپشِ قلبِ اونو می‌شد دید. من هرگز به تو نگفتم سهیل هم عاشق است و تو هم به اون اشاره‌ای نکردی امّا همه‌ی مشخّصات یک عاشق رو داشت و من همیشه خیال می‌کردم که او هم عاشقِ پروین است امّا بعد که پروین اون الم‌شنگه رو بپا کرد و اون اتّفاقِ بد پیش اومد این اندیشه فراموشم شد. دیگر حتّی سعی نکردم سهیل رو پیدا کنم چون سهیل عاشق پروین نبود. اون اتّفاق معلومم کرد. پس از اون اتّفاق، من هم دیگر نتونستم پروین رو ببینم. همه‌اش تقصیرِ تو بود پروین! من که به تو چیزی نگفته بودم! تو به کدوم اطمینون اونو مطرح کردی و همه چیز رو خراب کردی؟ مگه مادربزرگ چیزی از من برای تو گفته بود؟ من فقط عاشقانه به تو نگاه می‌کردم. می‌دانم همین کافی بود تا تو همه چیز رو بفهمی....

    باز هم شهابی درخشید. ستاره‌یِ من نبود؛ نباید هم ستاره‌یِ من باشد چون من هنوز زنده بودم. ستاره‌ام هنوز تویِ آسمون بود گرچه جرأت نداشتم با انگشت به اون اشاره کنم ولی اونو می‌دیدم. زهره خیلی وقت بود رفته بود و حالا مشتری وسطِ آسمون نگران، همه جا رو می‌گشت. شاید برایِ مشتری هم یک اتّفاقِ بد افتاده بود! شاید زهره هم الم‌شنگه بپا کرده بود، مثلِ پروین. تو نبودی مادربزرگ! شبِ عروسیِ پروین رو می‌گم! من هم نبودم امّا از سرِ دیوار سرک می‌کشیدم یهو عروسی به هم ریخت. پروین گفته بود که عاشق من است و من هم عاشق پروین هستم و همه چیز رو خراب کرد. چنان جنگ و دعوایی بپا شد که در همون گیرودار، پدرِ سهیل، نه! پدرِ داماد، افتاد و مرد و زمزمه‌هایی شروع شد که او را کشته‌اند و تا هنوز که هنوز است دم از خونخواهی می‌زنند؛ درست مثل هفت برادران مادر بزرگ! مثل آن‌ها که سال‌هاست تابوت پدر را بر دوش گرفته به دنبال قاتل پدر خود، جدی، می‌گردند و چقدر دلم به حال آن خواهر کوچک نابینایشان سوخت که بر کول برادر ششم سوار است و به دنبال تابوت پدر مویه می‌کند، گاهی صدای شروه‌ی او را می‌شنیدم و «جدی» که همیشه در یک گوشه‌ی آسمون ایستاده و از جای خود تکان نمی‌خورد و نمی‌دانم چرا هفت برادران او را نمی‌بینند! از همان شب که گفتی دلم می‌خواست فریاد بزنم: آهای هفت برادران! قاتل پدرتان این جاست و نمی‌دانم چرا هرگز فریاد نزدم. حالا پدر سهیل، نه! پدر داماد، از زور ناراحتی سکته کرده چه ربطی به «جدی» دارد؟ من که توی عروسی هم نبودم. خوب اگر مثل سهیل، از سر دیوار سرک می‌کشیدم؛ حق داشتم، دلم برای عروسی رفتن غنچ می‌زد، امّا درست نبود من که نباید به عروسی پروین می‌رفتم. اون الم‌شنگه را هم که من نگفته بودم پروین برپا کند. او از نگاهام فهمیده بود، دوستش دارم. تازه پانزده ، شانزده سال بود که من عاشق پروین بودم ولی هرگز به او نگفتم و تو اوّلین و آخرین کسی بودی که فهمیدی من پروین را دوست دارم، تو هم که سال‌ها بود ستاره‌ات سوخته بود؛ حالا اگر پدر سهیل، نه! پدر داماد نتونسته بود تحمّل کند که عروسی پسرش از هم بپاشد و قبل از مردنش فریاد می‌زد که: این ننگ را نمی‌تواند تحمّل کند و راست می‌گفت نتونست؛ به من ربطی ندارد که حالا هفت برادران به دنبال «جدی» سرتاسر آسمون را می‌گردند با آن خواهر کورشان که هنوز هم دلم برایش می‌سوزد!

    انگار امشب هم مثل شب عروسی پروین که از هم پاشید خیال خوابیدن ندارم. اون شب هم خوابم نبرد. تا صبح خوابم نبرد و من تا اون سحرگاه پروین را ندیده بودم. همان سحرگاه شب عروسی پروین بود که تونستم تا صبح بیدار بمونم و همان سحرگاه بود که پروین را برای اوّلین بار دیدم و نمی‌دانم چرا هیچ جوری نشدم! نمی‌دانم اگر مشتری هم زهره را ببیند هیچ جوری نمی‌شود! هرگز چنین انتظاری از خود نداشتم. شاید تقصیر تو بود پروین! من که پانزده، شانزده سال در اشتیاق دیدن پروین می‌سوختم؛ چرا وقتی او را دیدم هیچ جوری نشدم؟ شاید تو می‌دانستی مادر بزرگ! که پروین را به من نشان نمی‌دادی. گمان می‌کردم دلت نمی‌آید نوه‌ات از خواب شیرین صبحگاهان بیدار کنی ولی نه! انگار می‌دانستی، خبر داشتی که اگر پروین را ببینم هیچ جوری نمی‌شم و برای همین بود که او را به من نشان نمی‌دادی و من که با دیدن پروین هیچ جوری نمی‌شدم حق نداشتم شب عروسی پروین، پدر سهیل، نه! پدر داماد را بکشم تا هنوز که هنوز است هفت برادران، خواهر کوچک کورشان را بر پشت بگیرند و به دنبال «جدی» همه جا را بگردند و من که ستاره‌ام در این گوشه‌ی آسمون است که هیچ کس جرأت نمی‌کند به آن اشاره کند و اوّلین باری که خودم به اون اشاره کردم ناچار شدم انگشتم را بگزم و ستاره‌ام که هرگز پروین را نخواهد دید. چرا پروین را دیدم و به او خندیدم؟ و او هم به من خندید و پانزده ، شانزده سال به او خندیدم و او هم به من خندید و همین خندیدن‌ها بود که باعث شد پروین اون الم‌شنگه را به پا کند و من که قرار بود فردای همان شب که پدر سهیل، نه! پدر داماد مرد و عروسی از هم پاشید پروین را ببینم و هیچ جوری نشوم؛ چرا مثل سهیل، دزدکی از سر دیوار عروسی سرک می‌کشیدم؟ نکند پروین سرک کشیدن مرا دید و اون الم‌شنگه را به پا کرد!

    باز ستاره‌ای سوخت. ستاره‌ی من نبود مادر بزرگ! اگر نمی‌توانم به اون اشاره کنم با چشم که می‌تونم اونو ببینم. تازه من که زنده‌ام و این جا روی پشت بام تابستان، مثل همه‌ی شب‌های آن تابستان خوب و مثل شبی که ستاره‌ات سوخت، طاقباز خوابیده‌ام و به آسمون نگاه می‌کنم و پروین هم ساعت‌هاست در کنار من خوابش برده است.

    محمّد مستقیمی(راهی)
(3) نظرات
  موضوع: مقاله و شعر ،  نوشته شده در تاریخ دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 12:50 ق.ظ
نویسنده: سعید مالکی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد