سیل چوپانان
نقل از وبلاگ تاریخچه چوپانان
ب : قلعه در سیل 1317 ه . ش
قاجار ها رفتند و رضا خان روی کار آمد . او به فرمان ارباب استعماریش انگلستان حکومت مقتدر مرکزی بنیان نهاد . در این دوران کدخدا که قبلا دهبان نامیده می شد نماینده حکومت در روستا بود . میرزا که از هر نظر شایسته این مقام بود برای احراز این پست در نظر گرفته شده بود .
پسین یک روز بهاری بود ، آسمان را ابری سیاه فرا گرفت ، خورشید پشت تپه های رنگ باخته فرو می رفت ، رعد جامه بر خود می درید و در غرش پر هیاهو ی آن ، ابر های باران ریز شروع به باریدن کرد . بوی مطبوع کاهگل در فضا پراکنده شد . صدای دلنواز باران که با شرشر ناودانها هم نوا شده بود به همراه صدای بال پرندگان که وحشت زده به آشیانه هاشان باز می گشتند ، سمفونی گوشنوازی را به وجود آورده بود . که صدایی این موسیقی فرح بخش را قطع کرد و گفت : پایه به کوه عباس آباد گرفت . این صدا در غرش رعد گم شد و هیچکس آن را نشنید ، که این یک نشانه بود ، نشان از سیل.
گله از چرا آمد گوسفندان وارد قلعه شدند . بعضیهایشان که باران تازه قلقلکشان داده بود با لرزش مخصوصی بر بدن خود ذرات آب را به اطراف می پراکندند .هر کسی گوسفندش را بغل گرفت و به داخل اتاقش برد ، بجز محمد رضا سلطان ( کبودانی ) که به دنبال بزش می گشت ، که نیامده بود . سراسیمه و دوان دوان با نگرانی در مسیر بازگشت گله از تل های ریگ سر راهش بالا و پایین می رفت که ناگهان صدایی شنید . او که مرد با تجربه ای بود صدا را شناخت ، از خیر بزش گذشت و به طرف قلعه دوید و به میرزا که در حال پیاده شدن از اسبش در وسط صحن قلعه بود گفت : سیل
میرزا نگاهی به محمدرضا انداخت و در قیافه اش خیره شد . او که روی شانه هایش خیس شده بود و قطره های آب باران از نوک موهای جلوی سرش که روی پیشانی اش ریخته بود به صورتش میچکید ، در حالی که باد دودستی به بدنش چسبیده بود نفس تازه کرد و گفت : من صدایش را شنیدم خیلی نزدیکه . از آنجا که در این ده رسم بر این بود که هیچ کس دروغ نگوید ، صداقت محمدرضا سلطان که زبانزد بود .
هیچ کلمات و لغاتی نمی توانست حال میرزا را در آن لحظه توصیف کند ، چرا که عمق فاجعه را می دید ، در حالی که با چشمانش هر کنج و زاویه ای را در می نوردید فریاد کشید : سیل آمد فرار کنید ، از قلعه بیرون بروید ، معطل هیچ چیز نشوید ...........
دقایقی بعد سیل به پشت دیوار قلعه افتاد و این دژ مستحکم در اندک زمانی فرو ریخت . همه ی ساکنان به جز یک نفر که پیرزنی افلیج بود نجات یافتند .
این قلعه غریب به چهل سال عمر داشت و در طی این سالها سیلهای فراوانی را تجربه کرده بود ، ولی این سیل .......................... سیل نبود ، شاید بلا بود . قهر طبیعت بود ، خدا می داند .
آقای عباس نجفیان گفت : عرض سیل از قلعه بود تا جایی که در حال حاضر مزرعه حاج سلطان ( نمونه ) قرار دارد . باور کنید نیم فرسخ آب بود که پهنامال پایین میرفت .و نتیجه گرفت : لابد این بیچاره ها ( موسسین قلعه ) هم تقصیری نداشتند .
پاسی از شب گذشت . باران قطع شد و آسمان صاف ، فانوس ستارگان یکی پس از دیگری روشن می شد . ماه در قلب آسمان آرمیده بود . سیل در زیر نور ماه می تابید . قلعه در میان بهت و حیرت ساکنانش می تنبید و به همراه آن قلب آنها نیز فرو می ریخت . آنها میدیدند زمین را که زیر پای قلعه میلغزید و با هر بار لغزیدن دیوار یا سقفی فرو می ریخت و آه از نهادشان بر می خاست . میدیدند احشامشان را که آب با خود می برد و کاری نمی توانستند انجام دهند . احشامی که چند قطره شیرشان چاشتی برایشان تدارک می دید . دیدند که کاشانه اشان ویران می شود . آشیانه ای که قریب به چهل سال سخاوتمندانه آنها را در خود جای داده بود . هیجان عجیبی قلبشان را می فشرد چرا که فاجعه در قله بود و مصیبت بسیار بزرگ.
خارج از قلعه علاوه بر آه هنگ ها که توسط دوست عزیزم جناب آقای ابوالقاسم مستقیمی به طور کامل شرح داده شد . منازل دیگری هم وجود داشت که در این مورد روایات گوناگونی شنیده ام . ماحصل آنها : حاج محمد ها ، حاج مهدی ، شیخ حاج محمدعلی ، رحمت علی ، محمد حاج عبد الله ، باقر حاج محمد ، میرزا ، استاد محمد حسین ، آقا محمد استاد علی و حیدر استاد علی . این خانه ها را در فرصتی که رضا خان یاغیان و راهزنان را سرکوب کرده و به زور سر نیزه امنیتی نسبی در مملکت ایجاد شده بود ، بنا کرده بودند .به هر حال بی خانمانها شب را به این خانه ها پناه بردند.
آن شب هیچ کس نخوابید ، که شب سیل بود و ویرانی ، پریشان حال و درمانده بودند . دلشان پر درد بود و چشمانشان پر از اشک ، جز بغض در سخن نداشتند و جز آه بر لب
صبح شد و چه دیر ، که یلدایی می نمود . آفتاب می تابید با تمامی نور و نیرو و خنکای صبح را میمکید . مردم رخ شسته از اشکهای شبی که تا صبح بیدار بودند . در این پگاه با حسرتی توصیف نا پذیر قلعه را که به تلی از گل تبدیل شده بود می نگریستند . مأمنی که سالها برایشان دژی مستحکم می نمود به طرفه العینی ویران و از حیز انتفاع خارج شده بود . ظهر آن روز بز محمدرضا سلطان پیدا شد .
سه روز بعد از نخلک و انارک و روز هفتم از استانداری اصفهان کمک رسید .
با این سخن که عمق مصیبت را به تصویر می کشد این گفتار را به پایان می برم ، شنیدم که زیدی به میرزا راپورت داد که امر را دیدم که از دشت یونجه می دزدید ، میرزا با چشمانی خون گرفته و خشمی که وجودش را تسخیر کرده بود به جای امر زید را تنبیه کرد ، چرا که دانست امر دسته ای یونجه چیده تا بپزد و شکم فرزندان گرسنه اش را سیر کند ( شاید علف مورچه از آن موقع خوردنی شد )
مهدی افضل آبان 89
منبع: دولنده