ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
وبلاگ چوپونون هفته سوم خرداد 1392
نوشته شده توسط: ذبیح نوع مطلب :درد دلای چوپونونی ،
نوشته شده توسط: ذبیح نوع مطلب :خبرای چوپونون ،
معرفت بام رفیع جاودانگی شهداست . هر مجاهد فی سبیل ا... بابقچه ای پراز اندوخته هایی که ثمره یک عمر تلاش اوست به میدان جهادپا می نهدتا مال التجارهایش رادرگرمای آتش جنگ وبارش رگبار گلوله به مشتری دلخواه خود عرضه کند.
شهید غلامرضا مرتضوی
پدر: علی اکبر مرتضوی پسر علی سرکویری
مادر: ماهرخ کلانتری دختر عباس حسن
تاریخ تولد : 1339/1/23
محل تولد: حجت آباد
تاریخ شهادت :1363/3/13
محل شهادت : منطقه عملیاتی غرب (سرو ،ارومیه) به دست مجاهدین خلق
تاریخ خاکسپاری: 1363/3/17
محل تدفین: گلزار شهدای چوپانان
فصل رویش
رضا در خانواده ای کشاورز و کاملا معمولی در سال 39 در حجت آباد دیده به جهان گشود. قبل از تولد رضا دو فرزند دیگر اکبر و ماهرخ در نوزادی فوت شده بودند و بیماری کودکی رضا نگرانیها را برای خانواده صد چندان کرده بود. قدیمیها میگفتند شیر ماهرخ مشکل داره و رضا برای شیرخوردن به خانۀ زنان شیرده فامیل و همسایه میبردند. از همین رو رضا خواهران و برادران رضاعی زیادی داشت. رضا از سن 7 سالگی به دبستان چوپانان آمد و فاصلۀ بین دو روستا را بهمراه دیگر همکلاسیها روزانه با پای پیاده طی میکرد. پس از آن هم در دو اتاقی که پدرش در چوپانان درست کرده بود -منزل کنونی پدری- بهمراه خاله و دایی و خواهرش تحصیل میکردند. رضا پسر باهوشی بود. باهوش ولی بازیگوش. سال 54 پس از طی دوران راهنمایی برای تحصیلات متوسطه به اصفهان مهاجرت کرد. اما همان بازیگوشی و شیطنتهای جوانی و نوجوانی باعث شد در امر تحصیلات به مشکلاتی بربخورند و نهایتا با وساطت پدرش در مدرسه ای دیگر درس خواند و دیپلم گرفت. جداشدن اکیپ رفقا باعث شد هرکدام بتوانند تحصیلاتشان را ادامه دهند.
فصل شکوفائی
رضا پسری مذهبی بود. ولی برخلاف برخی تبلیغات کذب، انقلابی نبود و هیچ فعالیتی له و علیه انقلاب نداشت. سرش به کار خودش بود و سرگرم کتابها و نوشته های خود. اندک گرایشی به فرقۀ شیخیه داشت و با جندقیها رفت و آمد فراوانی داشت و رفاقتی خاص با حاج آقا موسوی -از بزرگان فرقۀ شیخیه- برقرار کرده بود. از نظر خیلیها رضا شیخی بود. ولی دلنوشته ها و کتابهای رضا نشان میدهد که رضا بیشتر جویای مذهب حق بود و برخلاف خیلی از ماها دینش را از پدرش به ارث نبرده بود. نوت برداری از قران و کتب شیخیه و کتب امام خمینی و شهید مطهری و کتب مذهبی دیگر این باور را به ما القا کرده که رضا بدنبال حقیقت بود.
رضا هم مثل دیگر جوانان از شور و نشاط جوانی برخوردار بود و پس از گذراندن عشقی نافرجام در سن 19 سالگی با دختر کبلاحسن افضل (دشتبان) ازدواج کرد.
رضا به شغل کامیونداری رو اورد و با خرید یک ماشین باری بهمراه همسر و پسرش (ذبیح) عازم تهران شدند. دخترش طاهره در تهران به جمع خانواده گرمشان اضاف شد..
حضور در جبهه
رضا سرباز فراری بود و اعتقادی به خدمت سربازی نداشت. بویژه پس از تشکیل خانواده بارها گفته بود که چرا بروم و بچهای خودم را یتیم کنم. شاید همنشینی با شیخیها هم مزید بر علت شده بود که رضا میلی به خدمت سربازی نداشته باشد. اما در بحبوحۀ جنگ و تعقیب و گریز سرباز فراریها عرصه به خانواده شان تنگ شده بود. هربار که به چوپانان میامد برخی از اهالی که شور انقلابی داشتند گزارشش را میدادند و بازرسی خانه و تعقیب و گریز شروع میشد. ولی رضا زرنگتر از این حرفها بود که ناخواسته کاری را انجام دهد.
در مبحث اخلاقیات رضا اشاره مفصلی به روحیات او خواهیم کرد. رضا بسیار خونگرم و خوش مشرب بود. رضا با پاسگاهیها و رئیسشان هم رفیق بود و هربار به او میگفتند که راپورتت را داده اند. روزی یکی از رفقای رضا ماشین رضا را قرض میگیرد و بدون حفظ امانتداری خرج زیادی پشت دست رضا میگذارد. سپس با گردنی افراشته و بدون عذرخواهی ماشین خراب را به رضا میدهد و در مقابل اعتراض رضا بحث سرباز فراری را پیش میکشد و تهدید به راپورت میکند.
رضا پسری باشخصیت و غیرتی بود. همین برخورد برای رضا گران تمام میشود. کسی که فامیل و دوستان همه به بزرگیش اذعان داشته و دارند این حرفها را نمیتواند تحمل کند. با پدر و همسر مطرح میکند. همسر که روی حرف رضا حرف نمیزند. پدر هم که از نوک و نیشهای مردم به ستوه آمده موافقت میکند. همین چند وقت پیش شهید آورده بودند و چندتن از خانواده شهدا و روحانی روستا طعنه هایی زده بودند و حتی پشت بلندگو هم اعلام میکنند. حتی اسم رضا و چند نفر دیگر هم به زبان آورده بودند. رضا خود را معرفی میکند و در سال 61 به خدمت اعزام میشود.
رضا عازم کردستان و منطقۀ "سرو" میشود. مرز کردستان و ارومیه. بواسطۀ شغل و هنری که داشت رانندگی کامیون، لودر و تانکر آب را به او میسپارند و خیلی زود سمت مسئولیت حمل و نقل منطقه را بعهده میگیرد. رضا مرد زرنگی بود و جای خود را همچون جاهای دیگر در آنجا هم باز میکند. بعد فاصله مانع از رفت و آمد زیاد میشد. ولی دلتنگی خانواده بویژه دخترش بینهایت اذیتش میکرد. این از نامه های احساسی که از آن مرد در دست است کاملا مشهود و پیداست. چندین مرتبه به مرخصی میاید و هربار با اکراه به منطقه برمیگردد. ولی باید میرفت و این مرحله را هم میگذراند.
در بهار 63 برای آخرین بار به چوپانان سفر کرد. همه میگویند آخرین سفر رضا طور دیگری بود. همه اذعان دارند رضا، رضای همیشگی نبود. بامعرفتتر و مهربانتر از همیشه. شاید قرار بود این داغ را برای همه جانگدازتر کند.
لحظه عروج
در تاریخ 13/3/1363 اکیپ مهندسین خنثی ساز مین به عملیاتی اعزام میشوند. گویا منطقه ای شناسایی میشود که گروه مجاهدین خلق برای به دام انداختن پاسداران مین کار گذاشته بودند. اکیپ مهندسی آمادۀ حرکت میشوند. ولی از راننده خبری نبود. شاید هم راننده نداشتند. همرزمان رضا گفته بودند که رضا دوان دوان به سمت ماشین رفت و گفت خودم میبرمشون. رضا و همراهان راهی منطقه مین گذاری شده شدند. حین عملیات خنثی سازی یکی از مینها منفجر شد و چند نفر از مهندسین بهمراه رضا به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.
شهید مرتضوی تنها شهید متاهل از چوپانان می باشد و شهادت او آن چنان تاثیری در روستا گذاشت که از تاریخ شهادتش خیل افراد متاهل داوطلب اعزام به سوی جبهه زیاد شد.شاید همانها که تا دیروز با طعنه علت شهادت دیگر شهدا را خدمت نرفتن رضا میدانستند حالا بیش از هرکس دیگری دست نوازش بر سر یتیمانش میکشیدند. شاید آنی که در مجالس شهید شایعه کرده بود که سرباز فراری شهید محسوب نمیشود در ظاهر بیش از هرکسی ناله و زاری میکرد.ولی چیزی که برای من بعنوان پسری که همچون پدر دنبال حقیقت ماجرا بودم مسجل شده اینست که رضا زمینی نبود. تمام کسانی که رضا را میشناسند عجیب با سوز از رضا میگویند...
خصال نیکو
رضا سخاوت ، هوش و ذکاوت فوق العاده ای داشت. دست ودل باز بود. بشّاش و خوش برخورد وصبور ورازدار. زبان گویا، گفت وگوی ملیح وباطراوت از ویژگی های بارز او بود. اخلاقی بسیار پسندیده داشت. در اوقات فراغت به کمک پدر ومادر خود می شتافت و در امور کشاورزی به آن ها کمک می کرد و از نظر کار و فعالیت سرآمد بود. در بین دوستان مورد توجه خاص آنها بود واین نبود مگر بخاطر اخلاق نیکوی آن شهید.
به واجبات خود خصوصا نماز و صداقت در قول وعمل بسیار اهمیت می داد. پدرش میگوید مدتی بود نمیدیدم که نمازش را بخواند. زبان به نصیحتش میگشاید. ولی رضا رفتار همیشگی خود را داشت. رضا هرشب در اتاق خود زیر کورسوی چراغ موشو میخوابید. شبی پدرش بیدار میشود و میرود سری به پسرش بزند میبیند که نیمه شب مشغول نمازخواندن و راز و نیاز و تضرع به پیشگاه خداوندش است. آنجا پی به اشتباه خود میبرد.
رضا رگ گرگری پرفشاری داشت. صبور و مهربان بود. ولی وقتی از کوره در میرفت مثل جاله بارون فحش میداد. در کودکی با خر پدربزرگش عباس حسن واله بار میکرد و جابجا میکرد. خر لگدی به او میزند. رضا کار را رها کرده و پشت سر هم فحش میدهد و به خانه برمیگردد... ای فلان فلانت با اون خرت... ای فلان صاحابتا فلان کردم با اون خرت... خلاصه به زیر و روی پدربزرگ خود هم رحم نمیکند. عباس حسن تو مسیر بهش میرسه و از عصبانیت رضا خنده اش میگیرد. "رضایو تو چه گه داری مخوری؟"
رضا در عصبانیت فحش میداد. ولی از فحش شنیدن بیخود بینهایت بدش میامد. در کودکی یکی از رفقا که چندسالی از او بزرگتر بود فحشی به او میدهد. رضا که علاوه بر شجاعت قدرت بدنی زیادی هم داشت رفیقش را روی زمین خوابانده و دهانش را پر از خاشاک کرده بود. اطرافیان میگفتند اگر به داد بچه نرسیده بودند همانجا خفه شده بود.
رضا بینهایت خانواده دوست بود. با ماشین خود به سرکویر رفته بود و اقوام پدرش را پیدا کرده بود. اقوامی که دهها سال گم بودند و کسی نه آنها را میشناخت و نه از وجودشان با خبر بود.
سرکویریها میگویند همه دور هم نشسته ایم یهو رضا مث جن سر میرسد و با ما همسفره میشود. سرزدنهای ناگهانی و وقت و بیوقت به سرکویریها باعث شد که آنها نام "رضاجن" را برای رضا برگزینند. رضا جن پیک شادی و نشاط برای سرکویریها بود. در یکی از مسافرتها رضا پدرش را هم همراه خود میبرد. جالب است که هیچکدام اکبر را نمیشناسند. اکبر برای شناخته شدن تحت عنوان پدر رضاجن معرفی میشود. حتی برای دخترخاله ها و اقوام نزدیک. هنوز هم خانوادۀ او برای قدیمیهای سرکویر با واسطۀ رضاجن شناسایی میشوند.
رضا صدای دلنشینی داشت. چهاربیتی میخواند و از سبکهای مختلف چهاربیتی استفاده میکرد. در جمعهای خودمانی که مینشستند بساط نی زنی و چاربیتی و گهگاه به ندرت دود تفریحی برقرار بود.
رضا بسیار فامیل دوست و مردم مدار بود. از مسافرت یا خدمت که میامد از اول چوپانان خیلی از خانه ها را سر میزد و سلامی میکرد و بعد به خانه میرفت. همیشه در جمعهای فامیلی و خانوادگی حضور چشمگیری داشت و تاثیر بزرگی در روابط مثبت فامیل داشت.
رضا کمتر از 24 سال سن داشت. ولی بعنوان بزرگ فامیل و نقطه ثقلی که خیلیها روی حرفش حساب میکردند مطرح بود. مثلا دایی هایش که دعوا و قهر میکنند این رضا بود که مجلسی برقرار میکند و آنها را آشتی میدهد. رضا به لحاظ فکری و شخصیتی بسیار بزرگتر از سنش بود. به تربیت بچه ها بسیار اهمیت میداد.
زمانی که پسرعمویش هنگام تعمیر موتور آچار را بدستش میدهد عکس قلب و تیر را روی ساعدش میبیند. دستش را میگیرد و با آچار انقدر روی آن میزند که نقاشی با خون و اشک و خل و پوز پاک میشود. ولی همه قبولش داشتند و کسی اعتراضی نمیکند. پسرعمویش میگوید در پادگانمان تنها کسی که خالکوبی نکرد من بودم.
رضا رقص و صدای خوبی داشت. بعضی کاسه بشکنها و رخت گردونی و حنابندون فامیل را رضا برگزار میکرد.
او محور استواری برای فامیل بود و با رفتن او خیلی از دلخوریها و ناراحتیها هرگز برطرف نشد و حتی گروهی از فامیل شقه هم شدند. بیشک اگر رضا بود میتوانست با نقش محوری خود جلوی خیلی از دعواها و ناراحتیها را بگیرد.
...
اینها بود اصل حقیقت شهید مرتضوی. هم خصلت بداش و هم خوباش. هرجا صحبت از شهید مرتضوی بوده من جبهه مخالف بودم و مگقتم که مردم مرده پرست هستن و چون الان زنده نیس اینهمه تعریف میکنید. ولی همگی آشفته مشن و مگن رضا اصلا زمینی نبود. انقدر خصایل نیکو مگن که نه ذهنم یاری مکنه و نه دلم مخاد بیشتر بگم. ولی کلیاتش همینا بود و واقعا خصلت منفی بیشتر از این جایی پیدا نکردم براش... درکل دنبال منفی و مثبت بودن شهید مرتضوی نبودم. هدفم حقیقت این شهید بوده و خواستم از مقدس سازیهایی که بعضیا مکنن دور بمونید. شهیدای ما هم مث بقیۀ جوونامون بودن. مث پدرا و عمو و داییهای من و شما. یه عده جوون که جنگی در گرفت و رفتند جنگیدن. یه عده برگشتند و یه عده هم به آسمونا پرکشیدند. ولی چیزی که مشخصه اینه که حال و هوای جبهه تاثیر مثبتی رو همشون داشته و شهیدامون با پروبالی پاکتر از قبل عروج کردند. بیشک من و شما هم میتونیم پا جا پای پدرامون بذاریم. پدرانمون خوب بودند. ما هم میتونیم خوب باشیم. مقدس نمایی ما را از اونا دور میکنه و دست نیافتنی...
شهید مرتضوی از زبان شقایقهای کویر