دکتر مشتاقی را ظهر عاشورا در آرامستان چوپانان دیدم. دوستی گفت: اورا می شناسی؟ به او نگاه کردم و اندیشیدم و مستاصل گفتم : متاسفانه بجا نمی آورم . گفت:دکتر مشتاقی . هرچه نگاه کردم ، هیچ خط و نقشی از چهل سال پیش در چهره اش نیافتم. یاران قدیم بخصوص اگر همشهری باشند و با شمیم ولایت معطر بسیار دلپذیرند.
از آنجا تا خانه مان درمعییتش بودم در حالیکه یکی از پسرانش ما را همراهی می کرد. از هر دری برایم سخن گفت و در حالیکه اعماق گذشته را جستجو می کرد از خاطراتش که در هر کنج و زاویه این ده نهفته است نقل کرد، از آرزوها و نقشه هایی که برای چوپانان در سر داشت واز عشقی که به این آب و خاک دارد و اینکه این علاقه به فرزندانش نیز سرایت کرده است گفت. گفتم این علاقمندی همگانیست و ناشی از عشقی است که نسل اول به این سرزمین داشته اند و چون عشقشان خالصانه و مهرشان صادقانه بوده است ملکوتی و فنا نا پذبر است. گفتیم و شنیدیم تا به خانه رسیدیم، در خانه یک جلد کتاب چوپانان تقدیمش کردم،بوسید وروی پیشانی گذاشت.متاسفانه دست تقدیر چند ماهی بیشتر به اوفرصت نداد و چه سخت است باورش.مراسم سوم این بزرگوار صبح امروز در مسجدالمهدی مرداویج اصفهان بر پا شد.صدای شیون همسر ، دختر وخواهرانش لاینقطع به گوش میرسید، تنها کسی که مرا شناخت همان پسری بود که در چوپانان همراه پدر بود. در آغوش من مثل ابر بهار گریست،در میان هق هق گریه اش به علاقه پدرش به چوپانان و نقشه هاییکه برای زادگاهش در سر داشت اشاره کرد و گفت:آقای افضل پدرم کتابت را دو شبه تموم کرد.
مردم بسیاری آمده بودند که کمترشان را می شناختم ،مداح از جوانمردی،مهربانی ونیکو کاری دکتر می گفت و شیون زنان بود که مهلتش نمیداد. در دقایق پایانی، پسر بزرگش سروده ای که زبان حال خود و دیگر فرزندان پدر بود قرائت کرد و آنچنان که، بغض همه را ترکاند و نگاهشان را خیس کرد. ولی من نخواستم با این نوشته چشم دوستان را تر کنم که اگر نه این بود پوزشم را بپذیرید خواستم دوستان و آشنایانیکه به هر دلیل نتوانستند در مراسم ختم یک رفیق شرکت کنند شریکشان سازم.
مهدی افضل