چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی
چوپانان            زادبوم من

چوپانان زادبوم من

تو مادر منی

کلیات حسنقلی حقیقی(1)

 کلیات حسنقلی حقیقی(1)

 

                                        

میهمان ناخوانده

عید نوروز وه چه شیرین است!

همه اطراف خوب و رنگین است

خانه و آنچه در نظر آید

همه در منتهای تزئین است

زن و فرزند زاده و فرزند

جمع پای بساط هفت سین است

همه خوشحال و خرم و خندان

سال تحویل اینش آئین است

راستی این صفا و مهر و وفا

قابل احترام و تحسین است

این شگون است وسنّتی است قدیم

همگان را عقیده بر این است

کانکه این وقت فارغ ازرنج است

خوشدلی را همیشه فرزین است

وانکه شد مبتلا ی رنج و ملال

تا به آیندهسال غمگین است

کی از این خوبتر مرا نوروز

محفل ما چو عقد پروین است

همه اسباب عیش آماده است

سال نو را مقام تکوین است

چاره سازی چشم بد, مادر

در پی ان یکاد و یاسین است

ناگه آمیخت بانگ کوبهی در

غرش توپ و سال آئین است

بانگ در را گمان آن بردم

که فقیری گدا و مسکین است

کاندرین وقت حاجتی دارد

حاجتش را امید آمین است

به در خانه بر شدم دیدم

کاین همان میهمان پارین است

که ابا اهل و مادر وخواهر

خیلشان در حدود عشرین است

جمع این واردین نا خوانده

از خوانین و از خواتین است

بی تأمّل تواضعی کردم

بنده را این روش ز دیرین است

چهره و حالت و قیافهی ما

کی در امکان شرح و تبیین است

کون خر گرشنیده ای او بود

سر خر گر شنیده ای این است

هر چه درسفره بد رصدکردند

کاین ز نازی و این زنسرین است

این یکی شاخ منتشا دارد

وان دگر را به کف تبر زین است

این یکی روی را بزک کرده

وان دگرموی وروی چرکین است

این یکی دوخته دکولته به تن

وان یکی را کلوش و پاچین است

این یکی عور و لخت مادر زاد

تا نپنداری از مجانین است

فوق تحصیل دیگران دارد

مدرکی کز دیار لاتین است

این یکی پای لخت و بیتـل وار

وان یکی را به سر عرقچین است

در جهان هر چـه هست او دارد

آنچه هست وندارد او دین است

گوئی از کبر قیصر روم است

هر چه گویم هزار ، چندین است

 

تبانی

ای عشق و امید زندگانی!

سرمایه و حاصل جوانی

چشم تو و این دل جفا کار

کردند به قتل من تبانی

باری نظری بزیر پا کن

میجویی اگر زما نشانی

من بار غمت کشیده بـر دوش

با جسم ضعیف و استخوانی

جان را همگان عزیز دارند

من نیز ، برای جانفشانی

لبهای تو مایه حیات است

من تشنهی آبِ زندگانی

جان را تو اگر نه ای خریدار

من میدهمت به رایگانی

ماراست همین متاع مزجات

ظلماست اگر نمی ستانی

امید وصال اگر ندارد

موسی ز چه ره کند شبانی

مهری ، غضبی ، دعا و دشنام

یک واکنشی ولو نهانی

دل را به امید زندگی بخش

باری به عطای خسروانی

هر لحظه که قاصد تو آید

جان میدهمش به مژدگانی

دلبر زچه ره شدی ؟ نگارا!

دلجوئی اگر نمیتوانی

از کوی تو کی رود به جایی

آواره اگر کنی جهانی

 

 

 

 

تبریک

مبارک سال نو بر دوستان بـاد!

گذار جملگی در بوستان باد

نه تنها شادمان این عید نوروز

همه سال و همه ماه و همه روز

تحیّتها به آن یاران یکدل

که یار محفلند و یار منزل

پیام ار ظاهراً از راه دور است

همیدون روح وجانم درحضور است

‹›

حاش لله گله از دوری روی تو کنم

     شکوه از دوری لیلی که شنید از مجنون

‹›

جوانست و جوانی دارد امّا او کجا داند

     جوانی چیست تادورزمان نستانداز دستش

‹›

مانی به جهان همه سر افراز

باشی به جهان همی دل افروز

 

نوروز1362

مطلع سال نو پدید آمد

موسم باده و نبید آمد

روز نو عید نو مبارک باد!

عید جاوید نو، مبارک باد!

رفته یک سال عمر ما به گرو

کاین زمان آمدهست روزی نو

قدر این روز را نکو باید

بهتر از سال پیش اگر شاید

چون که هر سال بگذرد بیشک

توشهی عمر ما شود اندک

باید از آنچه مانده زین توشه

خرمن عیش را بود خوشه

دربهاران که باغ و راغ و چمن

کوه وصحراوخاک دشت ودمن

زندگانی همه ز سر گیرند

بهره از خاک تیره بر گیرند

همه اشجارودام ووحش وطیور

بی خیال از گذشتهی دیجور

جامهی عافیت به تن پوشند

زندگی را دوباره در کوشند

آدمی از نبات کمتر نی

حیوان از انام برتر نی

بنشینند چون به خاک سیاه

حاصل عمر خود کنند تباه

سال نو در قضاوت بنده

قطع بگذشته است و آینده

همه دارم به یمن پیروزی

بهر تان آرزوی بهروزی

خانه و اهل خانه خورد و کلان

شادمان در حمایت یزدان

دقّالباب

نبودی آمدم جانا به خانه

و یا کردی نبودن را بهانه

نیامد از درون ما را جوابی

زدم هی حلقه بر در  جاهلانه

غرض دیدار رویت بود ، ورنه

دگر قصدی نبود اندر میانه

نمیخواهم نه شام و نه ناهاری

نه شیرینی  نه سور و شبچرانه

پس از یک ربع دقّالباب ناچار

به سوی خانه رفتم سُلسُلانه

‹›

گر مرا مردن من ساز کند  برگ و طرب

     خشت درزیر سرم گیر به اعماق تراب

گرکه بی برگ ونوا خواهی ام وخانه خراب

     فرشم ایدر زثری گیر و لحاف ازمهتاب

‹›

دی کردم از آن رند نظر باز سئوال

     کز جمع زنان کدام محبوبتر است

آهی زجگر کشید وگفت از سر سوز

     محبو بترآن زنی که محجوبتر است

‹›

بازنشستگی

چون نصف شد ای دوست حقوق من و تو

     اینک نرسد به آبدوغ من و تو

از قافیه غم نیست ولی رسواییاست

     بر خیزد اگر صدا ز بوق من و تو

قمقمه

مشهدی ، کربلایی و حاجی

     هر یکی نسبت از مکان دارند

تو به قم رفتهای دو بار و کنون

     نسبتت را به قم چسان خوانند؟

‹›

من نگویم به چه تدبیر شکارش کردم

     هر چه تزویر و کلک بود به کارش کردم

‹›

تا زخم تو از زخمهی من آب نگیرد

     باید که کنی چون وضوی شیخ جبیره

‹›

آن که زد در ره مقصود عبث گام منم

     بی نصیب از رخ جانان شده بد نام منم

‹›

آن که پرورده به دامان خودآن آیت لطف

     پرورش را به خدا نابغه استاد است او

‹›

خط خوش توکه درنیکویی بدیلش نیست

     به شیوه های نخستین میر داماد است

‹›

یارب عیال بنده شده پیر و کر چرا؟

     خر بوده, اندکی؛ شده در بست خر چرا؟

یارب عیال بنده چرا پیر و کر شده؟

     خر بود اندکی زچه در بست خر شده

مدیر کل

از من به مدیر کل بگویید

درعقل وادب شده است، مردود

تا چند به فکر جاه و مالی

در دین تو جاه و مال ، معبود

از مال چه سود برد قارون

وز جاه چه صرفه برد ، نمرود

شداد که مال و جاه را داشـت

دیدی به ارم دمی ، نیاسود

با آن که مرا ذلیل کردی

بر شخصیّتت جوی نیفزود

مه را به محاق کی توان داشت

خور را نتوان به لای اندود

روزی که من وتورا حسابی است

البته بود ، چه دیر یا زود

در محضر عدل کبریایی

بینی ز سرت بر آورم دود

آنسان که به من ، تو راه بستی

بادا همه راه بر تو مسدود

بیاضه

هزار و سیصد و پنجاه و سه بود

به روز یازده خرداد مه بود

ز چوپانان شدم ناگاه تعویض

به شمسایی نمودم پست تفویض

بیاضه رفتنم باید به ناچار

ولی موضوع دیگر هست در کار

زفرزندان که بودندی محصّل

نشایستم کز ایشان بر کنــم دل

بیاضه جای آبادان ندارد

دبستان و دبیرستان ندارد

یقیناً از بیاضه نیست بدتر

نه در ایران و نه در هیچ کشور

اگر بودش بیاضه کس ز مهتر

گزیدندی اقامت جای دیگر

چو دیدند عمر خود خواهد هدر رفت

هرآن کس دست وپایی داشت دررفت

نمانده جز کل و کور و شل و پیر

کسی گر هست ، باشد وی زمینگیر

 

مرغ شبگیر

آمدم جانا! به دیدارت ولیکن خانه را

بسته بودی در چنان بندند مر دیوانه را

رهنمونی را مدد میجستم از سودای عشق

تا نگویند اشتباهی آمدهست این خانه را

من به عهد خویش پا بندم به دوران ورنه من

مرغ شبگیرم چه سازم لانه و کاشانه را

شانه میدارد مطرّز جعد مشکین تو، من

رشکم آید شانه را وز شانهای دندانه را

جان ودل کردیم برخی دررهت معذور دار

نقدجان داریم  بستان ازمن این بیعانه را

از بساط ساحری جادوی کحّال تو دست

بسته اندر ساحری ریحانه و مرجانـه را

یارماعشقش حقیقی بودواین افسانه نیست

از فسون عشق میپردازد این افسانه را

ای که رفتی...

ای که رفتی و بود دیده به راهت نگران

تا دگر باره ببیند رخ ماهت به عیان

دیدن روی تو کارامش جان میافزود

جان چو تصویر کند دل بفزاید ضربان

با تو بودیم به کوخی و جهانی خوش بود

تا برفتی به نظر تنگ شد این نصف جهان

خواهم البتّه به دیدار تو گیرم پرواز

چه کنم این تن خاکی نتواند طیران

ز من از نامهی من جوی به نیکی احوال

هم سلامی و درودی بفرست از همگان

همه یاران بسلامت همه مشغول دعا

جای تو سبز که باشی به میان یاران

همه در آرزوی نعمت دیدار شما

به تمنّا همه شب دست دعا بر یزدان

خبری قابل تحریر در این سامان نیست

نکته ای گویم و زین دایره بیرون نتوان

هر چه ارزان بد و بیقدر گران گردیده

جان که بودهست گران حالیه باشد ارزان

دولت وصل

مرا ناگهان خاطرات جوانی

به یاد آید و رازهای نهانی

تو را لحظه ای خوشتر از آن نباشد

که یاد آری از روزگار جوانی

ندادت جهان چون متاع جوانی

که یادش فزاید تو را شادمانی

همان جوش وحال وهمان بیقراری

همان عیش و نوش و همان کامرانی

همان غوطه خوردن درافکار ورؤیا

همان بیخیالی و جفتکپرانی

به نیرو اگرکم ز مور ضعیفی

به پندار خود بر ز شیر ژیانـی

به گفتار و کردارت ای جان! اگرچه

همه بد کنی نی تو را بد گمانی

سحر ، ماه روزه به نام عبادت

شدن روی دیوار و گربه چرانی

نه یکدست مؤمن نه در بست کافر

به تحقیق خواهی نه اینی نه آنی

چو شیطان امّاره دستی برآرد

نه بیمی ز دوزخ نه میل جنانی

در آن حال اگر مهر ایمان بجنبد

نداری دریغ از سر و جان فشانی

سخن کوته ار دولت وصل خواهی

بجو نعمت روی یاران جانی

به این ناتوانی به شوق حضورت

چه خوش چیره گشتم به این ناتوانی!

 

به فرزند عزیزم طاهره

رشک مهتاب

ای طاهره نور دیدگانم

ای یاد تو راحت روانم

ای روی تو رشک نقش مهتاب

خورشید منور جهانتاب

ای دختر دلپذیر بابا

ای مهر تور در ضمیر بابا

از بس که نجیب و مهربانی

پیوسته به پیش دیدگانی

زان رو که مرتّب و تمیزی

پیش همه بیشتر عزیزی

فرمان بری از خرد ، خرد را

بشناختهای چو خوب و بد را

سه خواهر و هر سه پاک گوهر

هر یک ز یکی دگر نکوتر

خواهم که شوید جاودانه

دور از بد و آفت زمانه!

بختت به مراد رهنمون باد

خصم تو شکسته و زبون باد

خواهم که براین ذریعه گاهی

بر یاد من افکنی نگاهی

 

                                                     به دخترم سیما

سیمای من

برقع از رخ برکشد گر دختر زیبای من

نرخ مه را بشکند سیمای مهسیمای من

شکرلله هرچه را درخور بدم بخشیده لیک

زانچه بخشید ایزدم این بهترین نعمای من

رنج تحصیل و ادب بر جسم و جان هموار کرد

زنگ غم تا بسترد از جان غماندای مـن

دل به دانش میسپارد در شباب زندگی

تا همه برنا بماند دختر برنای من

همّت مردانه را با سطوت فرزانگی

هر چه افزون میکند افزون کند سودای من

حرمت و اندرز و احسان پدر را با ادب

پاس دارد ، نی چو آنی کش نبد پروای من

دست بی دستور من ، هرگز نیازد کار را

پای از پا ننهلد ،تا ننگرد امضای مــن

ترسم از بنیان بسوزاند نهال خوشدلی

هر که را دامن بگیرد آه آتش زای من

نیکنامی شادکامی سرفرازی خرّمی

دارم از بهرش طلب تا میرسد آوای من

کمترین وجهی به نقدش ارمغان آوردهام

سالها بهرش بماند خامه شیوای من

هیچ کس را چون یقین امروز تا فردای نیست

یادگاری باشد امروز از پس فردای من

 

در سوگ علی اکبر میرزایی

 

ای عزیزی که رفتی از بر ما

نام نیک تو باد پابرجا

تا که چشم از جهان فرو بستـی

تیره چون شام تار محفل ما

ظاهراَ آرمیده در خاکی

ولی البتّه میکنی اصغا

همگی مر تو را نشسته به سوگ

همگی غرق ماتمند و عزا

نالهی زار بیژن و بهزاد

سایهی غم فکنده بر دلها

اشکهای محمّد است و علی

که ندارند سایهی بابا

زین مصیبت شکسته شد, پژمرد

طالع زهره ، قامت طوبی

من چه گویم زنوحه مادر

وز کمان قد برادرها

چه توان کرد با قضا و قدر

چه توان گفت درقبال قضا

حکمت خالق از ازل فرمود

گردش چرخ را براین مبنا

که همه باید از جهان رفتن

یکی امروز و دیگری فردا

گوییا نخل بوستان بهشت

حسـدوغبطه خورد برطوبی

که به ناگاه داعی سرمد

خوان غم را چنین نمود صلا

حبّذا آن که در جهان بودی

واجد زهد و طاعت و تقوا

با وجود هزار گونه الم

زیستی با کمال استغنا

در همه عمر بیگمان بودی

متمسّک به فضل آل عبا

جان نثار علی و آل علی

متوسّل به حضرت زهرا

دوستان حقیقی از سر صدق

به مناجات برده  دست دعا

دعوت جمع دوستان باشد

همی از پیشگاه بارخدا

که زالطاف بیکرانهی خویش

بخشدت جا به جنّت المأوا

چهارم اردیبهشت ماه 1370- اصفهان

 

 

در سوگ میرزایی

ازچه بابا زمن این گونه گسستی رفتی

دلم از رفتن بیگاه شکستی رفتی

 تو که پیوسته نوازشگر طفلان بودی

جان بابا دل ما را زچه خستی رفتی

 

 

پدر

ای که با نالهام همآوایی

سایهات از سر پسر نرود

از سر من برفت و دیگر کس

درصباوت پدر زسر نرود

ور ز تقدیر هم گریزی نیست

نا بهنگام و بی خبر نرود

 

‹›

ز درد و رنج ، فراغ ار به عمر خود دیدم

     همان دو روزهی ایّام نوجوانی بود

ورای  بیخبریهای بامداد شباب

     همه عذاب وهمه رنج وناتوانی بود

‹›

گر دنی درّ و گوهرت بخشد

     هم عیان میکند دنائت خویش

ور نجیبی بخواهدت دشنام

     نبرد حرمت نجابت خویش

‹›

به وقت حادثه افتدکسان که در یک دم

     دهند جان گرامی برای خاطر دوست

ولیک نادره باشد که درسراسر عمر

     کنند خاطر خودرا فدای خاطردوست

‹›

عیب خلایق به تو گردد مباح

گر زهمه عیب بری بـودهای

ریشهی آن بوته بی بر, برآر

خویشتن ار بار و بری بودهای

ور نه چنین بود و چنان کردهای

     سخت دنی جانوری بودهای

 

خودشکنی

مرا بی ثمر عمر  بی برگ و بار

به لهو و لعب بوده تا بوده ام

نه کار خطائی که ناکردهام

نه راه صوابی که پیمودهام

نه عهدی برای خدا بستهام

نه کار فروبسته بگشودهام

نه یک شب چو مردان شبزندهدار

به خاک انابت جبین سودهام

نشسته زآلودگی جان خویش

دگر دل به ناپاکی آلودهام

بهر روزم ار وارسی ها کنند

بزه بر بزهکاری افزودهام

نکرده خدا کار بیهوده لیک

مرا آفریدهست و بیهودهام

 

شکواییه

رفیقا درود و رفیقا سلام

سلام و درودی بغایت تمام

بر آن دوست کز روزگار قدیم

مرا بهترین یار بود و ندیم

بود آرزویم زیزدان نخست

که خوش باشی وسالم وتندرست

زاحیای املاک واشجار و باغ

در آغاز این ماه یابی فراغ

به پروردن مرغ وپروار و دام

کنی طبق معمول سعی تمام

چو این کارها جمله پرداختی

سپس سنگ در خندق انداختی

بیا دفتر و خامه آماده کن

دل از قید هر چیز آزاده کن

به یاد زمانه که بی حرص و آز

به قانون آزادگی سرفراز

مکاتیب و اشعاری و طیبتی

مزاحی نمودیم بی ریبتی

دهنها پر از خنده و تردمـاغ

به هر فکر و اندیشه با هم ایاغ

دو سطری برای من انشاء کن

وزان یادمانه دلم شاد کن

به زعم من آن لحظهای دلکش است

که تذکار آن خاطرات خوش است

جهان دائمی هست لیک آدمی

نماند به ملک جهان دائمی

تو را گرچه طبعی و شعری تر است

زاشعار اقران خود بهتر است

تو را شعر هر چند نغز و نکوست

نخواندکس از شوق مانند دوست

بسا شعر پر مایه ز انشاد تو

پس از تو نخوانند اولاد تو

اگر شعر گفتی هزاران هزار

ز فرزند طبعش مبر انتظار

نمایند طبع و دهند انتشار

به دیوان بابا کنند افتخار

اگر بر سبیل تفنن یکی

ز اشعارت از بر بود اندکی

بر او شاید امید آن داشتن

که بر دفتر دیگر انگاشتن

ولی چون که میراث بیدردسر

فتد بی تکلّف به دست پسر

نپرهیزد از خرج و اسراف هم

گشاید بر او دست اتلاف هم

همان دوست چون شعرت آرد به دست

به آن دل نشاندکه مهرت نشست

به اندیشهی آن که از بر کند

قلم گیرد و ثبت دفتر کند

نگویم که شعرت بودحسب حال

به یاران نویسی پیاپی مقال

چو دانم که شعرت بود گونهگون

بدین گونهگونی ز احصا بـرون

اگر مثنوی یا رباعی بود

غزلهای ناب و سماعی بود

اگر قطعههای لطیف و ظریف

و گر نکتههای ظریف و لطیف

اگر هزل و گر طیبت دلنشین

و گر نوحههایی که هست آتشین

اگر از حدیث و روایت بود

و گر داستان و حکایت بود

همه خوب منظومهای خواندنی

نمانیم اگر ما, بجا ماندنیست

از اینها که گفتیم گاهی گذار

فرستی مرا هدیه و یادگار

نگو این همه چرتگویی چراست

غرض یادی از آن که در یاد ماست

خموشی مرا به زگفتن بود

خصوصاً که هنگام خفتن بود

 

 

                                                     در سوگ استاد حبیب یغمایی

سخنسنجا، ادیبا، اوستادا!

حبیبا، سیّدا، میرا، مرادا!

تویی بزم سخن را مشعلافروز

ادب را پاسبان بودی شب و روز

بدادی بسط، گفتار دری را

فزودی پایهی دانشوری را

ادیبی بی بدیل اندر زمانه

به فن نکتهپردازی یگانه

سخنسنج و سخندان و سخنساز

به جمع دانشیمردان سرافراز

تعب بر جان خود هموار کردی

به روز شب پیاپی کار کردی

سی و یک سال پذرفتی محن را

به رنج اندر فکندی جان و تن را

بسی شبگیر و بس ایوار کردی

که یغمانامه را پربار کردی

ز هر بستان گرفتی دامنی گل

به مشتاقان فشاندی خرمنی گل

اثرهای کهن تفسیر کردی

زمردان چهرهها تصویر کردی

حکیم طوسی و گرشاسبنامه

هم از فردوسی و از شاهنامه

قصص از انبیا، علم قوافی

نمودی نشر چندی هم اضافی

زخور و جندق و جغرافیایش

کویر و کوه و صحرا، جا به جایش

تو را نظم روان در سرنوشت است

که رشک سلسبیل اندر بهشت است

هنوزت ازصد افزون است آثار

ز نظم و نثر و گفتار و نوشتار

به دوری با دو خصلت از شناعت

قناعت را و دیگر خو مناعت

طریق مکتبت آزادگی بود

همه در افت و خیزت سادگی بود

نه تنها نام نیکت بر زبانهاست

که مهرت بسته و پیوند جانهاست

عزیزان  دبستانهای کشور

همه اشعار تو خوانند از بر

فزودی طالبان را بهره و بر

دبستان تا به دانشگاه کشور

همه اشعار تو نغز و روان است

گرفته مایه از پندار جان است

نگویم چون تو در ایران زمین نیست

اگرهم هست کامل اینچنین نیست

کجا ، کی پرورد این خاک دیگر

چو تو بستان دانش را کدیور

مزارت قبلهی آزادگان باد!

به جنّت روح پاکت را مکان باد!

                                                     5/4/1363

 

به فرزند عزیزم سیمین

نیکودختر

هزاران شکر بایست از خداوند

که بخشیدم چنین فرخنده فرزند

کرم بنمود و نیکو دخترم داد

درخشانتر زماه و اخترم داد

مرا جان است سیمین دختر من

بود از جان شیرین ، بهتر من

سبق برده زگل روز نکویش

ملایم تر ز باران خلق و خویش

جمالش هست ودرحدکمال است

کمالش هست ودرحدجمال است

خردمند و نجیب و کاردان است

عفیف و نازنین و مهربان است

صبور و قانع و پرهیزکار است

مطیع ونیک نفس وسازگار است

صفابخشای بزم سنبل است او

فزحافزاتر از باغ گل است او

نیالاید به ذمّ کس دهان را

نگه دارد ز بد گفتن زبان را

نگردد فارغ از تیمار خواری

زفرزندان و شو با بردباری

نکو می پرورد فرزند خود را

بیاموزد به هر یک نیک و بد را

نبرده رشک از بیگانه و خویش

که دارد هر چه گویی در حد خویش

هماره هرکـه بینی راضی از اوست

مدارا می کند با دشمن و دوست

چو او راضیست ازلطف خداوند

خداراضی شودزین طرفه فرزند

 

 

رفتی

گرچه لختی به کنارم بنشستی رفتی

دلم از رفتن بیگاه شکستی رفتی

آمدی عقدهی غم را ز دلم بگشایی

از چه نگشوده دگر بار ببستی رفتی

پای از محفلم آنگونه کشیدی بیرون

که گریزد صنمی از کف مستی رفتی

رفتی از پیشم وسرحلقه رندان گشتی

به امیدی که بیاری روی دستی رفتی

جان من! در طلب دانه به دام افتادی

یا چو بگذشته زدی دانه و رستی رفتی

از تب و تاب بلوف رفقا فرسودی

یا که رندانه روان  همه خستی رفتی

خواستم تاکه به چنگ آورمت روزی چند

چون غزالی که رهد از تله جستی رفتی

بیهده درطلبت روز و شبی پوییدم

زانکه پندار من آن بود که هستی رفتی

مردمان رشته بگسیخته پیوند دهند

تو چرا رشتهی پیوند گسستی رفتی

 

                                         به همولایتیهای ساکن شهر کرد

 

باشد از خور خانواری چند

دیر گاهی به شهر کرد اندر

همه با یکدگر برادروار

همچو یک جان درون دو پیکر

لاجرم در میان هر قومی

مهتری هست و عدّهای کهتر

بی شک اندر میان اینان نیز

کهتری هست و همچنین مهتر

لیک کس را نباشد این دعوی

که منم شاخص و منم برتر

به گمان من ار که گویم باز

نام این دوستان بود بهتر

علی است و محمّد و مختار

جابر و هادی و علی اصغر

همگی مهربان و نیکاندیش

همگی خیرخواه یکدیگر

الفت همسرانشان بمثل

الفت مادر است با دختر

همه نیکوخصال و نیکوکار

همه نیکونهاد و نیکاختر

می کنند احتراز از غیبت

واجتناب از مناهی و منکر

دورهی دوستانهای دارند

خوش برآرند محفل و محضر

جمعشان جمع باد و خاطر شاد

به کرامات حضرت داور!

 

 

طبس

گرم و سوزنده چنان داغ هوای طبس است

که جهنم برگرمای طبس یک قبس است

ماندن وخوردن وخوابیدن اگرکولر نیست

خسته وگرسنه را نیز نه دیگر هوس است

در امرداد اگر مردم هیراد رود

در طبس از تف گرماش تولی عبس است

صبر ایوبی اگر داری و ایمان خلیل

قصدیک هفته کنی گویی یک لحظه بس است

معنی این مثل ساده نمیدانستم

به طبس آمده دیدیم هوایی که پس است

 

طبس

طبس گلشن ای برادر من

خوشترین شهرهای ایران است

در کنار کویر مرکزی است

تابع مرکز خراسان است

در خیابان و باغ وبوم و برش

سبزه بسیار و گل فراوان است

حبّذا پرتقال و نارنجش

همچنین میوههاش الوان است

آنچه در شهرهای دیگر نیست

درطبس هست و نیز ارزان است

مردمش مهربان ومهماندوست

گسترانیده سفره و خوان است

مردمانی که با صفا دارند

هرصفاتی که درمسلمان است

آنچه گفتم زخاک پاک طبس

به یقین دان که برتر از آن است